در مهد چه می گذرد؟
از ابتدای اردیبهشت ماه بود که ما به مهد سرای محله وارد شدیم و به لطف خدا از آن جا که بسیار آرام و بی آزار و البته مشتاق به آموختن بودیم، مورد توجه همۀ مربیان قرار گرفتیم...از مربی قصه گو گرفته تا مربی ورزش و مربی آموزش و تغذیه...
و دلیل عمدۀ علاقۀ مربیان به ما این است که در مهد از ما کوچک ترین گزندی به هیچ کودکی وارد نمی آید زیرا ما در منزل انرژی مان را تخلیه نموده و با وارد آوردن گزندهای فراوان بر دایی محسن و بابایمان از هر نظر تکمیل هستیم
روزهای اردیبهشت در حالی گذشت که ما فقط روزهای زوج که مادرمان سرِ کار بودند را در مهد گذراندیم و از آن جا که در روزهای ذکر شده ما از ده صبح تا سه بعد از ظهر را در مهد می گذراندیم روزهای فرد را در معیت مادرمان در منزل می گذراندیم که مبادا دچار مهد زدگی شویم!
ولی در پیِ رضایت ما از مهد و مهد از ما و البته در پی اتمام کلاس های مادرمان، خردادماه هر روز (به جز پنج شنبه) از نه صبح تا دوازده میهمان مهد هستیم و ضمن این که به ما در مهد بسیار خوش می گذرد و با بچه ها و خاله ها بازی می کنیم به مادرمان نیز بسیار خوش می گذرد زیرا برای ایشان فرصتی پیش می آید تا به کارهایی رسیدگی نمایند که در حضورِ ما امکان پذیر نیست مانند: دست بردن بر لپ تاب، نوشتن، دست بردن بر سوزن و البته ورزش کردن در منزل و اعصاب راحتی که در نتیجۀ به انجام رسیدنِ کارهای مادرمان نصیب ایشان می شود در برخورد موثر و کارآمد با ما بسیار تأثیر گذار است
به وقت بازگشت مان از مهد مادرمان در طول مسیر مرتب ما را سوال پیچ نموده و در مورد آن چه در مهد روی داده است بسی از ما سوال می پرسند و البته ما نیز کم نمی آوریم و از شغل افرادی که در مغازه هایشان هستند و ماشین های داخل خیابان گرفته تا گربه های زیر ماشین ها، ماهی های یخ زدۀ داخل ویترین ماهی فروشی، پرنده های داخل قفس جلوی مغازه ها، و یا کریم هایی که در حال خوردن ارزن در پیاده روها هستند و... سوال می کنیم و بر خلاف تصورت مادرمان اصلا کلافه نمی شوند و بسی بر داشتن فرزند حواس جمعی مانند ما بر خود می بالند
زیرا مادرمان زمانی را که ما در مهد گذرانده ایم علاوه بر انجام کارهای خود، ورزش نیز نموده اند و حسابی سرِ حال و شاداب هستند بعد از بازگشت تازه مادرمان مشغول به کارهایی می شوند که در حضور ما نیز امکان پذیر است مانند پختن نهار و مرتب نمودن منزل و... و به وقت پختن نهار ما نیز در آشپزخانه بازی می کنیم و مادرمان جوابگوی سلسله سوالات ما هستند گاهی نیز نحوۀ پختن غذای مورد نظر را برایمان توضیح می دهند که اگر روزگاری مجبور به ایجاد زندگی مستقل شدیم مانند دایی محسن مان مجبور به تحمل گرسنگی نشویم البته دلیلِ عمدۀ ایشان از تعریف سلسله مراتب پخت غذا، برانگیختن اشتهای این جانب است
ضمن این که بعد از بازگشت از مهد ما به گونه ای خسته هستیم که خواب بعد از ظهرمان تحت هیچ شرایطی از قلم نمی افتد و بسیار اتفاق می افتد که مادرمان نیز در معیت ما خواب بعد از ظهر را از دست نمی دهند و بعد از بیدار شدن به علت عقب افتادن از کارهای خود بسی وجدان درد می گیرند
مدتی بود مادرمان در این فکر بودند که مطابق معمول یک روز با دوربین به مهد بروند و با سپردن دوربین به مربی عکس هایی از فعالیت های ما در مهد تهیه کنند... روز دوشنبه مادرمان از مربی اجازه گرفتند که در صورت امکان دوربین بیاورند تا از ما و دوستانمان چند عکس به یادگار بماند و مربی مهربان مان، خاله عاطفه، با روی باز از این کار استقبال نمودند و شما می توانی عکس های ما در مهد را که توسط ایشان گرفته شده است ، در ادامۀ مطلب ببینی
در این عکس نیز مظلوم نمایی ما در مهد (و فقط در مهد!) به واقع مشهود است و از آن جا که ما علاقۀ وافری به دوستی با بچه هایی داریم که سن شان از ما بالاتر است خیل عظیمی از دوستان ما در مهد را کودکان بزرگ تر از خودمان تشکیل می دهند
این آقا که کنار ما بر اسب سوار شده و می تازد آقا ارشیا می باشد... طبق گفتۀ مربیان مهد، آقا ارشیا رفیق شفیق اینجانب در مهد هستند ولی مادرمان تا به حال ایشان را رویت ننموه اند و ما خود ایشان را در عکس به مادرمان نشان دادیم و گفتیم :"ارشیا"
اصلاً فکر نکنید اطلاعات مان نادرست است! کاملا درست است و این آقا ارشیا خان هستند دلیل عمده اش نیز این است که ما به هیچ یک از نی نی های دیگر اشاره نکردیم و فقط با اشاره به ایشان گفتیم :"ارشیا"
و به رسم آدم ضایع کنی مان در عکس ها، این جا نیز درست وقتی نی نی ها در اوج ژست گیری هستند ما با یک حرکت آکروباتیک دست مان را به سوی موهایمان دراز نموده و با خاراندن سرمان، فاتحۀ عکس را می خوانیم... البته ژست مان بد هم نشده است:" یک نی نی که سرش را در اوج احساس کنار دستش گرفته است"
به امید روزی که عکس هایی از فارغ التحصیلی دانشگاه مان را در وبلاگ مان به ثبت برسانیم البته نه در نی نی وبلاگ، بلکه در جوان بلاگ!