یک جمعۀ به یاد ماندنی...
همین دو هفته پیش بود که نیم روز جمعه عازم لتیان شدیم تا بعد از حدود یک ماه سری بزنیم و میزان آب دریاچه و سرسبزی طبیعت را بسنجیم
در کنار دریاچه انگشت خود را تا آرنج در گِلِ کنارِ آب فرو کردیم و بر سنگ نقش کشیدیم
اَهَمِّ ماجرای جمعۀگذشته مان به علت تنبلی مادرمان در به روز رسانی وبلاگ مان به ناچار در این تاریخ به ثبت می رسد
با ما همراه شو در ادامۀ مطلب
علیرضا خان در لتیانِ بزرگ...
هوا بسیار خوب بود و جدای از باد شدیدی که می وزید اصلاً گرم نبود و ما ابتدا به ساکن با آرامشی مفرط به سراغ آب رفتیم و به سنگ اندازی مشغول شدیم...
دقایقی گذشت و سنگ اندازی ما را خسته کرد و گل های کنار آب برایمان جذابیت عجیبی پیدا کرد پس انگشت خود را بر آن فشرده و روی سنگ نقوشی زیبا آفریدیم به این صورت:
و اما در همان حال که به اینجانب حس نقاش باشی بودن دست داده بود به بابایمان نیز عجیب حس آتش افروزی دست داده بود و با وجود این که مادرمان آب جوش همراه آورده بود بابایمان اصرار داشتند خودشان آب را جوش بیاورند...
ولی افسوس که گرمای کبریت بر هیزم های تَر اثر نکرد و حتی دودی هم بلند نشد چه برسد به آتش! و این گونه شد که دایی محسن مان وارد عمل شد تا قدرت خود را در آتش افروزی به نمایش بگذارد
البته که خواستن توانستن است! و چای آماده شد!
و حالا مادرمان هنر خود را به نمایش گذاشته و اعلام نمودند که لیوان ها را روی اُپن جا گذاشته و بدون لیوان عازم پیک نیک شده اند.... و عاقبت بابا و دایی محسن مان از یک بطری نوشابه این چنین لیوان هایی خلق نمودند
و ما هم چنان به گِل بازی بودیم و اَحَدی نمی توانست ما را از کنارِ آب تکان بدهد حتی وجود یک بستنی در دست بابایمان نیز قادر به بلند کردن مان از کنارِ رود نبود باور کن!
و با گِل ها خوش بودیم و لذت خود از گِل بازی را با آواز خوانی دوچندان کرده بودیم
در این پوزیشن داریم به مادرمان گِل تعارف می کنیم آخر دلمان میخواهد ایشان را نیز در لذت هایمان شریک کنیم
البته که مادرمان نیز دعوت ما را لبیک گفتند و با ما همراه شدندو روی زمین برای ما یک عدد باب اسفنجی کشیدند و یک عدد عکس هندی که شدت وزش باد و باب اسفنجی را نشان می دهد
وقتی که خووووووووووب فاتحۀ لباس هایمان را خواندیم و وقت نهار شد از کنار آب جابجا شدیم و بر روی زیر انداز قرار گرفتیم و در این جا تصمیم دارم زیر انداز را به رو انداز تبدیل کنیم
و به وقت خوابِ بعد از ظهر بابا و دایی محسن مان ما عازم طبیعت گردی شدیم... به صورت خودمختار و به تنهایی
و نمایی از دریاچۀزیبای لتیان که به نسبت اسفند ماه چند متر بر ارتفاع آب آن افزوده شده است و دو رنگ بودن آب آن در محل ورود رودخانه در عکس واضح است:
و نمایی دیگر:
حدود ساعت پنج بود که به قصد منزل به راه افتادیم در حالی که اینجانب تبدیل به یک درخت گِلی شده بوده و روی صندلی عقب به خواب رفته بودیم...
در همین حال خاله مهدیه مادرِ آوینا جانمان با مادرمان تماس گرفتند که برای شام به منزلشان برویم تا بابا و دایی محسن مان در جوار بابای آوینا مسابقات آخرین روز بازی های لیگ برتر را ببینند و ما و آوینا جانمان نیز بازی کنیم:
صمیمیت را حال می کنیاین فقط گوشه ای از صمیمیت های ما و آویناجانمان است چون شما هرگز نمی توانی تصور کنی که ما دو نفر از شدت محبتی که به همدیگر داریم کلی بر سر و کلّۀ هم میکوبیم و بر سرِ اسباب بازی هایمان جدل می کنیم