علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

یک جمعۀ به یاد ماندنی...

1393/2/6 11:39
نویسنده : الهام
642 بازدید
اشتراک گذاری

همین دو هفته پیش بود که نیم روز جمعه عازم لتیان شدیم تا بعد از حدود یک ماه سری بزنیم و میزان آب دریاچه و سرسبزی طبیعت را بسنجیملبخند

در کنار دریاچه انگشت خود را تا آرنج در گِلِ کنارِ آب فرو کردیم و بر سنگ نقش کشیدیملبخند

اَهَمِّ ماجرای جمعۀگذشته مان به علت تنبلی مادرمان در به روز رسانی وبلاگ مان به ناچار در این تاریخ به ثبت می رسدخجالت

با ما همراه شو در ادامۀ مطلبقلب

علیرضا خان در لتیانِ بزرگ...

هوا بسیار خوب بود و جدای از باد شدیدی که می وزید اصلاً گرم نبود و ما ابتدا به ساکن با آرامشی مفرط به سراغ آب رفتیم و به سنگ اندازی مشغول شدیم...

دقایقی گذشت و سنگ اندازی ما را خسته کرد و گل های کنار آب برایمان جذابیت عجیبی پیدا کردنیشخند پس انگشت خود را بر آن فشرده و روی سنگ نقوشی زیبا آفریدیمنیشخند به این صورت:

و اما در همان حال که به اینجانب حس نقاش باشی بودن دست داده بود به بابایمان نیز عجیب حس آتش افروزی دست داده بود و با وجود این که مادرمان آب جوش همراه آورده بود بابایمان اصرار داشتند خودشان آب را جوش بیاورند...

ولی افسوس که گرمای کبریت بر هیزم های تَر اثر نکرد و حتی دودی هم بلند نشد چه برسد به آتش! و این گونه شد که دایی محسن مان وارد عمل شد تا قدرت خود را در آتش افروزی به نمایش بگذاردنیشخند

البته که خواستن توانستن است! و چای آماده شد!

 و حالا مادرمان هنر خود را به نمایش گذاشته و اعلام نمودند که لیوان ها را روی اُپن جا گذاشته و بدون لیوان عازم پیک نیک شده اند.... و عاقبت بابا و دایی محسن مان از یک بطری نوشابه این چنین لیوان هایی خلق نمودندنیشخند

و ما هم چنان به گِل بازی بودیم و اَحَدی نمی توانست ما را از کنارِ آب تکان بدهد حتی وجود یک بستنی در دست بابایمان نیز قادر به بلند کردن مان از کنارِ رود نبودزبان چشمکباور کن!شیطان

و با گِل ها خوش بودیم و لذت خود از گِل بازی را با آواز خوانی دوچندان کرده بودیمفرشته

در این پوزیشن داریم به مادرمان گِل تعارف می کنیم آخر دلمان میخواهد ایشان را نیز در لذت هایمان شریک کنیمعینک

البته که مادرمان نیز دعوت ما را لبیک گفتند و با ما همراه شدنددلقکو روی زمین برای ما یک عدد باب اسفنجی کشیدند و یک عدد عکس هندی که شدت وزش باد و باب اسفنجی را نشان می دهدخنده

وقتی که خووووووووووب فاتحۀ لباس هایمان را خواندیم و وقت نهار شد از کنار آب جابجا شدیم و بر روی زیر انداز قرار گرفتیم و در این جا تصمیم دارم زیر انداز را به رو انداز تبدیل کنیمشیطان

و به وقت خوابِ بعد از ظهر بابا و دایی محسن مان ما عازم طبیعت گردی شدیم... به صورت خودمختار و به تنهاییاز خود راضی

و نمایی از دریاچۀزیبای لتیان که به نسبت اسفند ماه چند متر بر ارتفاع آب آن افزوده شده است و دو رنگ بودن آب آن در محل ورود رودخانه در عکس واضح است:

و نمایی دیگر:

حدود ساعت پنج بود که به قصد منزل به راه افتادیم در حالی که اینجانب تبدیل به یک درخت گِلی شده بوده و روی صندلی عقب به خواب رفته بودیم...

در همین حال خاله مهدیه مادرِ آوینا جانمان با مادرمان تماس گرفتند که برای شام به منزلشان برویم تا بابا و دایی محسن مان در جوار بابای آوینا مسابقات آخرین روز بازی های لیگ برتر را ببینند و ما و آوینا جانمان نیز بازی کنیم:

صمیمیت را حال می کنیفرشتهاین فقط گوشه ای از صمیمیت های ما و آویناجانمان استاز خود راضی چون شما هرگز نمی توانی تصور کنی که ما دو نفر از شدت محبتی که به همدیگر داریم کلی بر سر و کلّۀ هم میکوبیم و بر سرِ اسباب بازی هایمان جدل می کنیمشیطان

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان کوثر
8 اردیبهشت 93 7:52
عزیزم با این مامان خوش ذوقی که شما داری همه جمعه ها به یادماندنی میشه
الهام
پاسخ
ممنونم خاله جون این نظر لطف شماست
مامان پارسا
8 اردیبهشت 93 10:06
مثل همیشه زیبا نوشتین امیدوارم همیشه در کنار هم خوش باشین
الهام
پاسخ
ممنونم عزیزم. خیلی لطف دارید برای شما هم خوشی و سلامتی رو آرزو می کنم
خاله منیره
8 اردیبهشت 93 15:00
ما هم جاتون خالی این جمعه رفتیم پارک جوانمردان و خیلی خوش گذشت و اونجا بود فهمیدم چرا شما اینقدر درگشت و گذارین،خیلی خوبه ادم واسه تنوع هم که شده گاهی به یه جایی پناه ببره و خستگیهاشو همونجا جا بزاره و برگرده
الهام
پاسخ
کار خیلی خوبی کردید منیره جان واقعاً تأثیر داره و به آدم روحیه و انرژی مضاعفی میده برای شروع یک هفتۀ جدید راستش ما وقتی بچه نداشتیم هیچ وقت همسرم پایۀبیرون رفتن نبود ولی حالا به خاطر علیرضا هم که شده هر هفته اصرار داره بریم بیرون تا انرژی علیرضا خان تخلیه شه و کمتر از سر و کول باباش بالا بره هدف از بیرون رفتن و حال کردی
مامان زهرا
9 اردیبهشت 93 4:11
عزیزم قربونت شم که هیچ چی حتی بستنی هم نتونست تو رو از بازی مورد علاقت منصرف کنه عزیزم
الهام
پاسخ
مامانی فاطمه
9 اردیبهشت 93 9:24
همیشه به شادی وخوشی عزیزم .چقدر خوب که میزارید علیرضاجونم گل بازی کنه
الهام
پاسخ
ممنونم زهره جون این کار و نکنم چه کنم! اون وقت باید کفش آهنین بپوشم و به دنبالش دوی ماراتون به پا کنمالبته من معتقدم بچه ها باید در کودکی حسابی کودکی کنند و الا تو بزرگی چه بسا زندگی رو به بازی بگیرند
مامان نازنین جون
9 اردیبهشت 93 14:59
بابا عجب لیوانهایی ، چایی توش خوردن داره منم چای صحراییی میخوامهمیشه شاد باشین
الهام
پاسخ
چو لیوان نباشد بطری نوشابه هم لیوان بُوَد! تشریف بیارید با همدیگه بریم پیک نیک اون وقت چای صحرایی مهمون من
مامان فهیمه
9 اردیبهشت 93 23:50
خلاقیت آقایون منو کشته گل پسر شیطون دوست دارم.
الهام
پاسخ
عزیزم من همه اش داشتم خودم و سرزنش می کردم که چرا لیوان ها رو جا گذاشتم اونا هم برای اولین بار تو زندگیشون خواستند از شدت عذاب وجدانم بکاهند پس خلاقیت از خودشون بروز دادند ما خیــــــــــلی بیش تر خاله فهیمه