هو، هو... چی، چی...
اصلاً خودت قضاوت کن...
فرض کن این روزها به میزانِ زیادی در مقابل خوابیدن بعد از ظهر مقاوم شده ای آن وقت خانواده ات اصرار دارند که شما بعد از ظهر ها بخوابی تا هم در زمانِ خوابِ شما نفس راحتی بکشند و به کارهای خود رسیدگی نمایند و هم از شرارت های این روزهای شما (دست بردن به کیف مادرمان و برداشتن ماژیک موجود در آن و خط کشیدن بر دو عدد پنج هزاری و یک عدد ده هزار تومانی آن هم به گونه ای که قابلیت خرج نمودن آن ها را سلب نموده است، دستبرد به کشوی لوازم آرایش و خورد و خمیر نمودنِ رژِ گونه، ترکیب نمودن تمام سایه های موجود در پک بیست تایی سایۀ مادرمان و خلق رنگ های جدید و زیبا، بر داشتن سرِ ادکلن ها و ناپدید نمودنِ آن ها، برداشتن لاک ها و اصرار بر لاک زدن بر ماشین، و از همه مهم تر نقاشی کشیدن بر دیوار با استفاده از مداد های رنگی و .....) در امان باشند...
حالا فرض کن شما به زورِ گریه ساعت شش بعد از ظهر پنج شنبه در حالی که جیغ بنفش تان گوش فلک را کر کرده است که چرا بابایتان در ورودی را باز نمی کند تا شما در راهرو با کالسکه تان بازی کنید و یا چرا درِ تراس را می بندند و اجازه نمی دهند داخلِ تراس بروید، با چشمی گریان به خواب می روید و ساعت ده شب مادرتان شما را بیدار می کند تا شام بخورید که البته نمی خورید و بعد از دو ساعتی دوباره می خوابید... آن وقت آیا شما حق دارید صبح جمعه ساعت شش بیدار شوید و بسیار سرِ حال همه را بیدار کنید تا مبادا نمازشان قضا شود؟! پس ماشین ها و مداد رنگی هایتان را به صف می کنید و تحت هیچ شرایطی اجازه نمی دهید که احد النّاسی به ادامۀ خواب خود رسیدگی نمایند...
آن وقت مادرتان مجبور است با چشمانی خواب آلوده وبلاگ تان را به روز رسانی کند و بابایتان هم کماکان در همان پوزیشن خواب آلود و در حالی که یک هفته چشم انتظار بوده است که بتواند روز جمعه اندکی بیش تر بخوابد، مشغول مطالعه شود و اما حساب دایی محسن مان جداست و ایشان بدجور موجودی ست عجیب و زلزله هم نمی تواند ایشان را از خوابِ بعد از نماز منصرف کند چه برسد به ما که نصف زلزله هم نیستیم البته از دیدگاهِ خودمان....
این روزها نوای هو، هو.... چی، چی... مدام ورد زبان مان است.... و آن را در مهد آموخته ایم چون مربی دوست داشتنی مهدمان از ما و چند نفر از هم سالانمان در مهد قطار می سازد و به ما آموخته اند که نوای هو، هو... چی، چی... سر دهیم
این نوا را بسیار دوست می داریم و گاهی اوقات هم در نتیجۀ تکرار مفرط دچار اشتباه می شویم و مثلاً می گوییم:"ها، ها... چی،چی..." و یا " هو، هو... چا، چا..." و یا "هَ هَ... چو، چو...." و ... و در نهایت موجبات خندۀ مادرمان را که در هر حال زیرِ چشمی و زیرِ گوشی بسیار به ما توجه دارد را فراهم می آوریم
چند روزِ پیش وقتی مادرمان لباس مان را عوض کردند عدد "4" روی لباسمان را که به انگلیسی نوشته شده بود به ایشان نشان دادیم و گفتیم:"چهار" و مادرمان بسی متعجب شدند که4 انگلیسی را از کجا آموخته ایم در حالی که کسی به ما چیزی نگفته است...جالب تر آن که سایر اعداد را نیز به انگلیسی می دانیم
علاقه مان به تلویزیون را در حد تیم ملی از دست داده ایم و به ندرت پیش می آید بیش تر از نیم ساعت جلوی تلویزیون بند شویم آن هم فقط در ساعات ابتدایی روز... حتی دیگر به عموهای فیتیله ای نیز علاقه ای نداریم! و با وجود این که مادرمان قبل ترها همیشه آرزو داشتند جهت مراقبت از چشم هایمان زیاد تلویزیون نبینیم این روزها دلشان لک زده است برای چند دقیقه میخکوب شدنمان جلوی تلویزیون تا فک ایشان نیز دمی بیاساید و ناچار به پاسخ گویی به سلسله سوالات این جانب نباشند
اشکال هندسی و رنگ ها را به طور کامل می شناسیم و درست است جوابِ این سوال مادرمان:" این چه رنگیه؟" نمی دهیم ولی وقتی به ما می گویند مثلاً :"مکعب سبز را بیاور" به درستی این دستور را به جا می آوریم
مرد شده ایم و همین یک هفته پیش بود که مادرمان وقتی موقع چیدن میز صبحانه متوجه شدند که نانی در فریزر نمانده و تمامِ موجودی شبِ قبل مصرف شده است تصمیم گرفتند برای خرید نان بیرون بروند و از آن جا که ما را بسی مرد یافتند پس از اطمینان از بسته بودن درِ تراس و نیز قفل نمودنِ درِ ورودی با ما خداحافظی نمودند و در یک اقدام ضربتی از نانوایی سرِ کوچه نان تهیه کردند و در کمتر از پنج دقیقه باز گشتند البته ما اصلاً عینِ خیالمان هم نبود که در خانه تنها هستیم
حرکت"حَل" را به درستی انجام می دهیم... اگر برایت سوال پیش آمد که این دیگر چه حرکتی ست به زودی جواب سوالت را دریافت خواهی کرد به ادامۀ مطلب سری بزن رفیق
قد قامت الصلوة
خدا نکند کسی عزمِ نماز کند آن وقت در گوشه ای کمین کرده و منتظر می شویم به سجده برود سپس در یک فرصت مناسب به آن شخص حمله ور می شویم و محکم خِرَش را می چسبیم یک بار در هنگام همین عملِ فرصتی، چشمانِ مادرمان سیاهی رفت و در آستانۀ خفه شدن قرار گرفتند و ایشان به سختی توانستند گلوی خود را از دستانِ ما برهانند
البته بابایمان در این مورد اصلاً حریف ما نمی شود و چنان محکم دستان خود را بر گردنش حلقه می کنیم که حتی با برخاستن ایشان و در حالت ایستاده نیز ایشان را ترک نمی گوییم و با ایشان همۀ اعمال نماز را به جا می آوریم گاهی اوقات نیز مادرمان برای فرار از خفگی احتمالی یک سجاده دیگر کنار سجادۀ خود پهن می کنند برای عبادت این جانب و ما در کنار ایشان الفاظ عجیب و غریب را پچ پچ کنان بیان می نماییم و همۀ حرکات ایشان را بلافاصله انجام می دهیم و خواندنِ دعای دست مان خیلی دیدنی است
وعدۀ صبحانه
مدتی ست علاقۀ زیادی به خوردنِ صبحانه داریم و یک روز در میان نان و پنیر و یا نان و تخم مرغ می خوریم و حتی گاهی اوقات که بزرگ ترها را در حالِ خوردنِ سبزی می بینیم ما نیز سبزی طلب می کنیم و با لقمه مان می خوریم... در این پوزیشن هم بعد از اتمام صبحانه به صورت خودمختار پنیر را از روی اُپن ربوده و در حال مالیدنِ نان بر پنیر و ایضاً مالیدنِ زبانمان بر پنیر هستیم:
هو، هو... چی، چی...
وقتی هنوز در دارِ دنیا نبودیم مادرمان برایمان یک عدد قطار خریدند و برای سه ساله شدنمان لحظه شماری می کردند تا زودتر با قطارمان سرگرم شویم البته آن را بالای کمدمان جاسازی نموده بودند که دست هیچ اَحدی به آن نرسد.... از قضا این قطار ابزاری شده بود برای طمع هر کودکی که به منزل ما می آمد و همگان آن را طلب می کردند پس ما نیز آموختیم که عاقبت طالب بودن دست یافتن است... البته با اعمال شاقه و نق زدن های ممتد
و عاقبت فاتحه اش را خواندیم و حالا قطاری داریم که اتصال واگن هایش را شکسته ایم و فاتحۀ لوکوموتیوش را نیز طوری خوانده ایم که امیدی به روشن شدنش نمی بینیم
شبیه سازی های علیرضا خانی
بله این که شما مشاهده می کنید یکی از ماشین های ماست که به مناسبت تولد دو سالگی مان از خاله هنگامۀ مهربانمان دریافت نموده ایم و سوئیچ هایی دارد مطابق شکل که ما با فشردن این سوئیچ، جهشی عظیم به ماشین مان وارد می کنیم... و اما این:
شارژر گوشی مادرمان است که در نبودِ سوئیچ از آن استفاده نمودیم تا ایمان بیاوریم به :"چون قافیه تنگ آید.. شاعر به جَفَنگ آید...."
در ادامۀ شبیه سازی ذهنی مان یک روز سوئیچ ماشین بابایمان را برداشته و در حالی که آن را مقابل ماشین اسباب بازی خودمان قرار داده بودیم با شدتی هر چه تمام تر کلیدهایش را می فشردیم تا در ماشین مان را باز کنیم
و یک روز نیز با ریموت درِ ورودی ساختمان سعی داشتیم درِ ورودی منزلمان را باز کنیم
برج سازی مشارکتی
از آن جا که ما بسی ایمان داریم به این بیت شاعر که: "پسر کو ندارد نشان از پدر...تو بیگانه خوانش نخوانش پسر..." ما نیز پا جای پای بابایمان گذاشته و امیر جانمان را نیز شریک این عمارت سازی کرده ایم...
این عمارت که در عکس، پشت سر این جانب مخفی شده است در یک روز سرد بهاری و در ساعات اولیه روز در منزل مادرجانمان ساخته شده است در حالی که خورشید بدجور نورش را در چشمانمان فرو کرده بود و ما را می آزُرد
تازه حالا متوجه دست کش هایی که امیر جان بر دست کرده است شده ایم آخر ایشان می خواسته اند نقش یک بنای حرفه ای را بازی کند ولی بسی خیالِ واهی... آخر به نظر ما گویی امیر جان قصد کشتن یک گاو را داشته اند که این چنین ژست گرفته اند و دست کش بر دست شده اند
گنجشک لالا...مهتاب لالا...
روزی در همین حوالی به شدت در خود غرق بودیم و زحمت فراوانی را برای به خواب سپردن بعبعی ناقلا کرده بودیم که مادرمان بسیار زحمت کشیده و با زدن یک فلش خواب بعبعی ما را پراند و همه زحمات مان را هدر دادند
یک... دو...سه.... قِر!
این روزها که مادرمان در پارک به ورزش می پردازند ما نیز بیکار نمی نشینیم و ورزش های لازم جهت داشتن کمری باریک را انجام می دهیم
و اما بسیار اصرار داشتیم بدون دست گرفتن بر یک جسم خارجی تعادل خود را حفظ کنیم... البته شما این عمل را انجام ندهید چون ما عاقبت نقش بر زمین شدیم
و یک کمر باریک یک صورت آراسته را می طلبد:
(هم اینک در حالی که مادرمان در حال کپی کردن عکس ها از دوربین به لپ تاب بودند تا جای خالی این عکس را پر کنند، در یک اقدام ناجوانمردانه بعد از کات کردن عکس از روی دوربین عکس ها ناپدید گشت و نه در سطل زباله یافت شد و نه در هیچ قسمت دیگریبدتر آن که مادرمان صورت مان را نیز بلافاصله شستند تا آثارش برصورتمان ماندگار نشود و در عکسبرداری مجدد از اکریل های روی صورتمان چیزی در عکس واضح نیست و اما این است سزای مادری که نمی تواند زیبایی پسرش را ببیند)
این عکس داغِ داغ است و هم اکنون از تنور در آمده است... در حالی که مادرمان از ساعت شش صبح در حال نوشتن این پست می باشند ما حوصله مان سر رفته و بعد از خوردن صبحانه و دو عدد بستنی، دیگر بار به کشوی لوازم آرایش مادرمان حمله نمودیم...به دو گونه مان رژ زدیم و پیشانی مان را نیز، و پشت چشم هایمان را...
زیبا شده ایم مگر نه؟! تازه شما به علت باز بودن چشمانمان در عکس سایه ای را که با رژ زده ایم ندیده ای سایۀ رژی را امتحان کن زیبا می شویخوب که فکر می کنیم می بینیم که رژ گونه و رژ و سایه ای که زده ایم خیلی به ما می آید (توضیحات مربوط است به همان عکسی که حذف شد)
و اما چند روز پیش نیز در حالی که رژ مادرمان را برداشته و مشغول زیبا سازی آقا خرگوشه بودیم این گونه غافل گیر شدیم و رژ از ما باز پس گرفته شد و ناکام ماندیم...
لازم به ذکر است که این روزها بستنی خورِ قهاری شده ایم و مدام در حال سرکشی به فریزر و شکارِ بستنی هستیم و گویا فریزر خانۀ خاله است که درش را چهار طاق باز می گذاریم تا خوووووووب هوا بخورد
یک... دو.. سه.... سلامتی....
خوشا به حال مان که دایی محسن داریم و چه خوش تر که دایی محسن مان مدتی ست با ما زندگی می کند و بسی خوش تر این که دایی محسن مان بسی برای سلامتی خود اهمیت قائل هستند و آاااااااااااای ورزش می کنند...
به محض گرفتن تریپ شنا توسط دایی محسن مان ما سریعاً عنوان مقدس :"هل (خر)" را بیان نموده و شادی کنان بر دایی محسن بینوایمان سوار می شویم تا ایشان با وزنه شنا بروند و بیش تر عضله سازی کنند
جالب این جاست که با وجود این که حرف "خ" را با غلظت فراوان ادا می کنیم ولی قادر به ادای درست عبارت "خر" نیستیم...
"خر" عبارتی ست که آن را از شبکۀ پویا آموخته ایم و بسیار علاقه داریم اجزای مختلف بدنش را با پرسش از مادرمان جویا شویم
و اینجاست که با اوج گرفتن دایی محسن مان خوشحالی در نگاه مان موج می زند:
خسته نباشی دوست خوبم
سپاس که سر می زنی