علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

هو، هو... چی، چی...

1393/2/5 11:07
نویسنده : الهام
680 بازدید
اشتراک گذاری

اصلاً خودت قضاوت کن...

فرض کن این روزها به میزانِ زیادی در مقابل خوابیدن بعد از ظهر مقاوم شده ای آن وقت خانواده ات اصرار دارند که شما بعد از ظهر ها بخوابی تا هم در زمانِ خوابِ شما نفس راحتی بکشند و به کارهای خود رسیدگی نمایند و هم از شرارت های این روزهای شما (دست بردن به کیف مادرمان و برداشتن ماژیک موجود در آن و خط کشیدن بر دو عدد پنج هزاری و یک عدد ده هزار تومانی آن هم به گونه ای که قابلیت خرج نمودن آن ها را سلب نموده است، دستبرد به کشوی لوازم آرایش و خورد و خمیر نمودنِ رژِ گونه، ترکیب نمودن تمام سایه های موجود در پک بیست تایی سایۀ مادرمان و خلق رنگ های جدید و زیبا، بر داشتن سرِ ادکلن ها و ناپدید نمودنِ آن ها، برداشتن لاک ها و اصرار بر لاک زدن بر ماشین، و از همه مهم تر نقاشی کشیدن بر دیوار با استفاده از مداد های رنگی و .....) در امان باشند...اوه

حالا فرض کن شما به زورِ گریه ساعت شش بعد از ظهر پنج شنبه در حالی که جیغ بنفش تان گوش فلک را کر کرده است که چرا بابایتان در ورودی را باز نمی کند تا شما در راهرو با کالسکه تان بازی کنید و یا چرا درِ تراس را می بندند و اجازه نمی دهند داخلِ تراس بروید، با چشمی گریان به خواب می روید و ساعت ده شب مادرتان شما را بیدار می کند تا شام بخورید که البته نمی خورید و بعد از دو ساعتی دوباره می خوابید... آن وقت آیا شما حق دارید صبح جمعه ساعت شش بیدار  شوید و بسیار سرِ حال همه را بیدار کنید تا مبادا نمازشان قضا شود؟! پس ماشین ها و مداد رنگی هایتان را به صف می کنید و تحت هیچ شرایطی اجازه نمی دهید که احد النّاسی به ادامۀ خواب خود رسیدگی نمایند... شیطان

آن وقت مادرتان مجبور است با چشمانی خواب آلوده وبلاگ تان را به روز رسانی کند و بابایتان هم کماکان در همان پوزیشن خواب آلود و در حالی که یک هفته چشم انتظار بوده است که بتواند روز جمعه اندکی بیش تر بخوابد، مشغول مطالعه شود و اما حساب دایی محسن مان جداست و ایشان بدجور موجودی ست عجیب و زلزله هم نمی تواند ایشان را از خوابِ بعد از نماز منصرف کند چه برسد به ما که نصف زلزله هم نیستیم البته از دیدگاهِ خودمان....خنده

این روزها نوای هو، هو.... چی، چی... مدام ورد زبان مان است.... و آن را در مهد آموخته ایم چون مربی دوست داشتنی مهدمان از ما و چند نفر از هم سالانمان در مهد قطار می سازد و به ما آموخته اند که نوای هو، هو... چی، چی... سر دهیمهورا

این نوا را بسیار دوست می داریم و گاهی اوقات هم در نتیجۀ تکرار مفرط دچار اشتباه می شویم و مثلاً می گوییم:"ها، ها... چی،چی..." و یا " هو، هو... چا، چا..." و یا "هَ هَ... چو، چو...." و ... و در نهایت موجبات خندۀ مادرمان را که در هر حال زیرِ چشمی و زیرِ گوشی بسیار به ما توجه دارد را فراهم می آوریمزبان

چند روزِ پیش وقتی مادرمان لباس مان را عوض کردند عدد "4" روی لباسمان را که به انگلیسی نوشته شده بود به ایشان نشان دادیم و گفتیم:"چهار" و مادرمان بسی متعجب شدند که4 انگلیسی را از کجا آموخته ایم در حالی که کسی به ما چیزی نگفته است...جالب تر آن که سایر اعداد را نیز به انگلیسی می دانیماز خود راضی

 علاقه مان به تلویزیون را در حد تیم ملی از دست داده ایم و به ندرت پیش می آید بیش تر از نیم ساعت جلوی تلویزیون بند شویم آن هم فقط در ساعات ابتدایی روز... حتی دیگر به عموهای فیتیله ای نیز علاقه ای نداریم! و با وجود این که مادرمان قبل ترها همیشه آرزو داشتند جهت مراقبت از چشم هایمان زیاد تلویزیون نبینیم این روزها دلشان لک زده است برای چند دقیقه میخکوب شدنمان جلوی تلویزیون تا فک ایشان نیز دمی بیاساید و ناچار به پاسخ گویی به سلسله سوالات این جانب نباشندکلافه

اشکال هندسی و رنگ ها را به طور کامل می شناسیم و درست است جوابِ این سوال مادرمان:" این چه رنگیه؟" نمی دهیم ولی وقتی به ما می گویند مثلاً :"مکعب سبز را بیاور" به درستی این دستور را به جا می آوریملبخند

مرد شده ایم و همین یک هفته پیش بود که مادرمان وقتی موقع چیدن میز صبحانه متوجه شدند که نانی در فریزر نمانده و تمامِ موجودی شبِ قبل مصرف شده است تصمیم گرفتند برای خرید نان بیرون بروند و از آن جا که ما را بسی مرد یافتند پس از اطمینان از بسته بودن درِ تراس و نیز قفل نمودنِ درِ ورودی با ما خداحافظی نمودند و در یک اقدام ضربتی از نانوایی سرِ کوچه نان تهیه کردند و در کمتر از پنج دقیقه باز گشتند البته ما اصلاً عینِ خیالمان هم نبود که در خانه تنها هستیمخنثی

حرکت"حَل" را به درستی انجام می دهیم... اگر برایت سوال پیش آمد که این دیگر چه حرکتی ست به زودی جواب سوالت را دریافت خواهی کردنیشخند به ادامۀ مطلب سری بزن رفیققلب

قد قامت الصلوة

خدا نکند کسی عزمِ نماز کند آن وقت در گوشه ای کمین کرده و منتظر می شویم به سجده برود سپس در یک فرصت مناسب به آن شخص حمله ور می شویم و محکم خِرَش را می چسبیم یک بار در هنگام همین عملِ فرصتی، چشمانِ مادرمان سیاهی رفت و در آستانۀ خفه شدن قرار گرفتند و ایشان به سختی توانستند گلوی خود را از دستانِ ما برهاننداوه

البته بابایمان در این مورد اصلاً حریف ما نمی شود و چنان محکم دستان خود را بر گردنش حلقه می کنیم که حتی با برخاستن ایشان و در حالت ایستاده نیز ایشان را ترک نمی گوییم و با ایشان همۀ اعمال نماز را به جا می آوریماز خود راضی گاهی اوقات نیز مادرمان برای فرار از خفگی احتمالی یک سجاده دیگر کنار سجادۀ خود پهن می کنند برای عبادت این جانب و ما در کنار ایشان الفاظ عجیب و غریب را پچ پچ کنان بیان می نماییم و همۀ حرکات ایشان را بلافاصله انجام می دهیم و خواندنِ دعای دست مان خیلی دیدنی استفرشته

وعدۀ صبحانه

مدتی ست علاقۀ زیادی به خوردنِ صبحانه داریم و یک روز در میان نان و پنیر و یا نان و تخم مرغ می خوریم و حتی گاهی اوقات که بزرگ ترها را در حالِ خوردنِ سبزی می بینیم ما نیز سبزی طلب می کنیم و با لقمه مان می خوریم... در این پوزیشن هم بعد از اتمام صبحانه به صورت خودمختار پنیر را از روی اُپن ربوده و در حال مالیدنِ نان بر پنیر و ایضاً مالیدنِ زبانمان بر پنیر هستیم:

هو، هو... چی، چی...

وقتی هنوز در دارِ دنیا نبودیم مادرمان برایمان یک عدد قطار خریدند و برای سه ساله شدنمان لحظه شماری می کردند تا زودتر با قطارمان سرگرم شویمنیشخند البته آن را بالای کمدمان جاسازی نموده بودند که دست هیچ اَحدی به آن نرسد.... از قضا این قطار ابزاری شده بود برای طمع هر کودکی که به منزل ما می آمد و همگان آن را طلب می کردند پس ما نیز آموختیم که عاقبت طالب بودن دست یافتن است...لبخند البته با اعمال شاقه و نق زدن های ممتدنیشخند

و عاقبت فاتحه اش را خواندیم و حالا قطاری داریم که اتصال واگن هایش را شکسته ایم و فاتحۀ لوکوموتیوش را نیز طوری خوانده ایم که امیدی به روشن شدنش نمی بینیمنگران

شبیه سازی های علیرضا خانی

بله این که شما مشاهده می کنید یکی از ماشین های ماست که به مناسبت تولد دو سالگی مان از خاله هنگامۀ مهربانمان دریافت نموده ایم و سوئیچ هایی دارد مطابق شکل که ما با فشردن این سوئیچ، جهشی عظیم به ماشین مان وارد می کنیم... و اما این:

شارژر گوشی مادرمان است که در نبودِ سوئیچ از آن استفاده نمودیم تا ایمان بیاوریم به :"چون قافیه تنگ آید.. شاعر به جَفَنگ آید...."نیشخند

در ادامۀ شبیه سازی ذهنی مان یک روز سوئیچ ماشین بابایمان را برداشته و در حالی که آن را مقابل ماشین اسباب بازی خودمان قرار داده بودیم با شدتی هر چه تمام تر کلیدهایش را می فشردیم تا در ماشین مان را باز کنیمخنده

و یک روز نیز با ریموت درِ ورودی ساختمان سعی داشتیم درِ ورودی منزلمان را باز کنیمفرشته

برج سازی مشارکتی

از آن جا که ما بسی ایمان داریم به این بیت شاعر که: "پسر کو ندارد نشان از پدر...تو بیگانه خوانش نخوانش پسر..." ما نیز پا جای پای بابایمان گذاشته و امیر جانمان را نیز شریک این عمارت سازی کرده ایم...

این عمارت که در عکس، پشت سر این جانب  مخفی شده است در یک روز سرد بهاری و در ساعات اولیه روز در منزل مادرجانمان ساخته شده است در حالی که خورشید بدجور نورش را در چشمانمان فرو کرده بود و ما را می آزُردعصبانی

تازه حالا متوجه دست کش هایی که امیر جان بر دست کرده است شده ایم آخر  ایشان می خواسته اند نقش یک بنای حرفه ای را بازی کند ولی بسی خیالِ واهی... آخر به نظر ما گویی امیر جان قصد کشتن یک گاو را داشته اند که این چنین ژست گرفته اند و دست کش بر دست شده اندخنده

گنجشک لالا...مهتاب لالا...

روزی در همین حوالی به شدت در خود غرق بودیم و زحمت فراوانی را برای به خواب سپردن بعبعی ناقلا کرده بودیم که مادرمان بسیار زحمت کشیده و با زدن یک فلش خواب بعبعی ما را پراند و همه زحمات مان را هدر دادندعصبانیزبان

یک... دو...سه.... قِر!

این روزها که مادرمان در پارک به ورزش می پردازند ما نیز بیکار نمی نشینیم و ورزش های لازم جهت داشتن کمری باریک را انجام می دهیمچشمک

و اما بسیار اصرار داشتیم بدون دست گرفتن بر یک جسم خارجی تعادل خود را حفظ کنیم... البته شما این عمل را انجام ندهید چون ما عاقبت نقش بر زمین شدیمابله

و یک کمر باریک یک صورت آراسته را می طلبد:

(هم اینک در حالی که مادرمان در حال کپی کردن عکس ها از دوربین به لپ تاب بودند تا جای خالی این عکس را پر کنند، در یک اقدام ناجوانمردانه بعد از کات کردن عکس از روی دوربین عکس ها ناپدید گشت و نه در سطل زباله یافت شد و نه در هیچ قسمت دیگریگریهبدتر آن که مادرمان صورت مان را نیز بلافاصله شستند تا آثارش برصورتمان ماندگار نشود و در عکسبرداری مجدد از اکریل  های روی صورتمان چیزی در عکس واضح نیست گریه و اما این است سزای مادری که نمی تواند زیبایی پسرش را ببیندشیطان)

این عکس داغِ داغ است و هم اکنون از تنور در آمده است... در حالی که مادرمان از ساعت شش صبح در حال نوشتن این پست می باشند ما حوصله مان سر رفته و بعد از خوردن صبحانه و دو عدد بستنی، دیگر بار به کشوی لوازم آرایش مادرمان حمله نمودیم...به دو گونه مان رژ زدیم و پیشانی مان را نیز، و پشت چشم هایمان را...

زیبا شده ایم مگر نه؟!سوال تازه شما به علت باز بودن چشمانمان در عکس سایه ای را که با رژ زده ایم ندیده ایخنده سایۀ رژی را امتحان کن زیبا می شویچشمکخوب که فکر می کنیم می بینیم که رژ گونه و رژ و سایه ای که زده ایم خیلی به ما می آیداز خود راضیچشمک (توضیحات مربوط است به همان عکسی که حذف شدناراحت)

و اما چند روز پیش نیز در حالی که رژ مادرمان را برداشته و مشغول زیبا سازی آقا خرگوشه بودیم این گونه غافل گیر شدیم و رژ از ما باز پس گرفته شد و ناکام ماندیم...ناراحت

 لازم به ذکر است که این روزها بستنی خورِ قهاری شده ایم و مدام در حال سرکشی به فریزر و شکارِ بستنی هستیم و گویا فریزر خانۀ خاله است که درش را چهار طاق باز می گذاریم تا خوووووووب هوا بخوردنیشخند

یک... دو.. سه.... سلامتی....

خوشا به حال مان که دایی محسن داریم و چه خوش تر که دایی محسن مان مدتی ست با ما زندگی می کند و بسی خوش تر این که دایی محسن مان بسی برای سلامتی خود اهمیت قائل هستند و آاااااااااااای ورزش می کنند...

به محض گرفتن تریپ شنا توسط دایی محسن مان ما سریعاً عنوان مقدس :"هل (خر)" را بیان نموده و شادی کنان بر دایی محسن بینوایمان سوار می شویم تا ایشان با وزنه شنا بروند و بیش تر عضله سازی کنندنیشخند

جالب این جاست که با وجود این که حرف "خ" را با غلظت فراوان ادا می کنیم ولی قادر به ادای درست عبارت "خر" نیستیم...

"خر" عبارتی ست که آن را از شبکۀ پویا آموخته ایم و بسیار علاقه داریم اجزای مختلف بدنش را با پرسش از مادرمان جویا شویملبخند

و اینجاست که با اوج گرفتن دایی محسن مان خوشحالی در نگاه مان موج می زند:

خسته نباشی دوست خوبم

سپاس که سر می زنیقلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

سارا
5 اردیبهشت 93 12:34
سلام علیرضا خوشبحالت منم دلم می خواد سوار بابام و دایی بشم آی ی ی ی ی کیف می ده
الهام
پاسخ
سلام سارا جونم عجب! پس سواری گرفتنِ من از بابا و داییم شما رو هم به هوس انداخته از بابا و دایی تون کولی بگیرید ولی حق با شماست خیــــــــــــــــلی کیف میده اگه آدرس وبتون رو میذاشتید حتما بهتون سر می زدیم
sahar
5 اردیبهشت 93 14:31
salam vay che posthayi gozashtin man faghat esmasho khondam ishalla ye forsat monaseb miam hamasho mikhonam
الهام
پاسخ
سلام سحر جان من هم این روزها زیاد نت نمیام چون همه اش باید به پارک بردن پسرک و البته خودم رسیدگی کنم شما هم مشغول امتحانات میان ترم هستید و حسابی درگیر براتون آرزوی موفقیت می کنم
خاله هنگامه
5 اردیبهشت 93 15:27
پسر خوشگلم چه قدر از دیدن عکسات با بابات خندیدم.دلم خیلی برات تنگ شده این جور که معلومه روز به روز شیرین تر می شی.نمی دونم چی شد که این همه مدته ندیدمت.در هر صورت اینو بدون که دوری باعث نمی شه مهربونیها و صورت خوشگل تو و مامانت از یادم بره فقط دل تنگ ترم می کنه.به امید دیدار.
الهام
پاسخ
خوشحالم که موجبات خندۀ شما خالۀ مهربونم و فراهم کردم اتفاقا مامانم هم با دیدن این صحنه ها خیلی می خنده جای شما خالیگاهی شیرین تر از عسل و گاهی آن چنان تلخ که با یک من عسل هم نمی شه من و خورد فدای این همه محبتتون خاله هنگامۀ عزیزم منم بدجور دلتنگتون هستم به امید دیدار
خاله هنگامه
5 اردیبهشت 93 17:47
الهام جون من و هیلا تازگی ها یک وبلاگ از جملات عاشقانه و احساسی درست کردیم.اگر دوست داری ما رو لینک کن .با اجازه ما هم لینکت می کنیم.
الهام
پاسخ
چه کار خوبی کردید هنگامه جون مگه میشه شما رو لینک نکنم، به روی چشم لینک کردن ما که اجازه نمی خواد این وب متعلق به خودتونه
زهره(مامان فاطمه)
6 اردیبهشت 93 11:00
ای جاااااااااانم علیرضا جونم چه شبیه سازی کردی ماشینه خیلی باحاله .بابا خانوادگی ورزشکاریدهااااااااااا
الهام
پاسخ
مرسی خاله جونم ما اینیـــــــــــــــم دیگـــــــه
خاله منیره
7 اردیبهشت 93 8:49
از دست این بچه ها که نمیزارن درست و حسابی عبادتمونو بکنیم شاید مورد قبول خدا قرار گرفت..البته فکر کنم اینجوری نماز خوندن بیشتر میچسبه
الهام
پاسخ
جدیداً بدتر هم شده تا من چادر سر می کنم که نماز بخونم میاد دست هام و میگیره و بهانه گیری می کنه. واقعاً می چسبه؟ باید یه بار علیرضا رو بیارم پیش تون تا به وقت نماز احساس خفگی بهتون دست بده! بعد ببینید میچسبه یا نه؟!
مامان کوثر
7 اردیبهشت 93 10:45
سلام به پسر ورزشکار چ خوب که شما روحانیتی مضاعف به نمازهای اطرافیان میدیفقط فکر کنم بهتره کمی ملاطفت به خرج بدی کوثر ما که قدم فراتر گذاشته و میگه اصلا نماز نخون باز هم میگوییم خدا این دایی ورزشکار و البته باظرفیت بالا را برای شما و البته مادرگرامی تان حفظ و حضورش را در خانه شما مستدام دارد الهام جون خیلی خوبه که برادرت کمکت هست، حتی اگه هر ازگاهی باشه، من گاهی دلم لک میزنه برای اینکه یک ربع بتونم آسوده خاطر باشم ومجبور نباشم مرتب کوثرو شک کنم که نکنه اتفاقی براش بیافته
الهام
پاسخ
سلام به خالۀ مهربونم ما اینیم دیگه این روحانیت و خوب اومدید خاله جون واقعا حضورش نعمته مهسا جون خیلی وقت ها علیرضا رو میذاریم پیشش و میریم بیرون.. با خیالی راحت
مامان کوثر
7 اردیبهشت 93 10:46
راستی الهام جون کم پیدایی!!
الهام
پاسخ
کم سعادتیه عزیزم این روزها خیلی کم میام نت تأخیر من و واسه دیر سر زدن ببخش و اون و به حساب گرفتاری بذار نه بی تفاوتی الان میام
محبوبه مامان ترنّم
9 اردیبهشت 93 13:18
الهام جان من همچنان عاشق این مدل نوشتنتم. از صبح تا حالاااااااااااااااا دارم همین یک پست رو می خونم. ماشاالله به این ید طولانی ات در نوشتن عزیزم. هزار ماشاالله هم به این علیرضای عزیزم که حسابی شیطون شده ها. از طرف من دوتا بوس ابدار ازش بگیر.
الهام
پاسخ
قربونت عزیزم. این لطف تو می رسونه پس حسابی شما رو از کار و زندگی انداختیم فدات محبوبه جون
مامان فهیمه
9 اردیبهشت 93 23:31
سلام الهام جون، خدا قوت، خدا بهتون صبر بده چقدر این گل پسر شیطون بلا شده.
الهام
پاسخ
سلام عزیزم بعــــــــــــــــــله این روزها ما خیلی دلمون برای اون علیرضای آروم و ساکت و بی آزار تنگ شده یک لحظه هم که جلوی چشمم نباشه سریع صداش می زنم که دسته گل به آب نده
شهناز
14 اردیبهشت 93 19:18
الهی چقد نازه ایشالله خدا حفظش کنه به من هم سری بزن عزیزم