به مناسبت روز مادر!
امان از دست روزهای بلند بهاری که کلاه گشادی بر سرِ انسان می گذارد. می پرسی چگونه؟
بدین صورت که چون هوا روشن است همه اش فکر می کنی وقتِ زیادی تا غروب مانده ولی ناگهان غروب هم می شود و اذان مغرب را هم می گویند و تا چشم بر هم می زنی عقربۀ ساعت مستقیم می رود روی ساعت بیست و چهار و باید به رختخواب بروی
و همین گول هایی که بر سرِ مادرمان مالیده می شود بسی مؤثر است در عدم به روز رسانی وبلاگمان مخصوصاً که این روزها هوا عالی ست و تقریباً هر روز نزدیک غروب جهت ورزش به پارک می رویم و ما روی سرِ بابایمان خراب می شویم تا ما را به سرسره بازی بسپارند و خود به تلفن هایشان با پیمانکار و سیمان کار و کاشی کار مشغول شوند و ما نیز جایت خالی، آاااااااااااااااای سُر بخوریم و مادرمان نیز در آرامشی نسبی که از سر خوردنِ ما نصیب ایشان می شود ورزش کنند
برخی روزها نیز که ما در نتیجۀ بد قِلِقی دیرتر به خواب می رویم بابا و مادرمان ما را در معیت دایی محسن مان جا گذاشته و خود به تنهایی عازم پارک می شوند و در یک آرامش محض به ورزش می پردازند و اصلا هم ناراحت نمی شویم که ما را دَدَرررر نبرده اند... آخر علاوه بر این که ما در خوابی ناز به سر می بریم، بخیل هم نیستیم و رضایت و سلامت جسمی و روحی مادرمان برایمان از اهمیت ویژه ای بر خوردار است! مخصوصاً در هفته ها و روزهایی که به روز مادر هم منتهی می شوند
چند روز پیش حین مطالعۀ یکی از کتاب هایی که با دستگاه بدنسازی خود دریافت نموده بودیم یک عدد شخصیت شناسی از شماره تولد نیز مشاهده نمودیم و برای ما بسیار جالب بود آخر می دانی برای همۀ اعضای خانواده ما با خصوصیاتشان سازگار بود
... و بر آن شدیم که علاوه بر این که مطابقت این روانشناسی شخصیتی با خصوصیات خودمان را در وبلاگمان به ثبت برسانیم به شما هم امکان دهیم تا در صورتی که تاریخ دقیق تولد خود را می دانید (تاریخ دقیق تولد نه تاریخی که در شناسنامه تان به ثبت رسیده است!) از این مطلب جالب و سرگرم کننده استفاده کرده و به نکات جالبی دست یابی!
پس ابتدا طی تماس با والدین تاریخ دقیق تولد خود را جویا شوید و حالا:
" روانشناسان شخصیتی بر این عقیده اند که شمارۀ تولد ، شما را از آن چیزی که می خواهید باشید دور نمی کند بلکه مانند رنگی است که نوع آن و زیبایی اش برای افراد مختلف متفاوت است."
و روش شخصیت شناسی بر حسب شماره تولد:
به عنوان مثال اینجانب متولد 25 مرداد 1390 بوده یعنی 1390/5/25. و بدین صورت عمل می کنیم:
7=1+4+2+0=1420=1390+5+25
این شماره، شماره تولد علیرضا خان نوری است...
چون اعداد شماره تولد فقط از یک تا نه می باشد اگر جواب نهایی حاصلِ جمع دو رقمی شد تعداد ارقام را با هم جمع می زنید به این صورت:
1364+2+29=1395=1+3+9+5=18=1+8=9؛ پس شماره تولد در این مورد "9" می باشد...
و حالا برویم سراغ اصل مطلب و آن هم هفت ها:
و شواهد نشان می دهد که این جانب یک عدد هفت واقعی هستیم
1- " با این که در مورد همه چیز در زندگی سوال می کنند اصلا دوست ندارند مورد پرسش واقع شوند" این که ما بسیار سوال می کنیم و اصلاً دلمان نمی خواهد هیچ اَحَدُ النّاسی از ما سوال بپرسد و اگر هم بپرسند پاسخی دریافت نمی کنند، حقیقت محض است ما این روزها همه اش در حال راه رفتن هستیم و هر چه را که ببینیم از هر بینوایی که در نزدیکی مان باشد در مورد ماهیت آن سوال می کنیم و اگر طرف جاندار باشد می پرسیم :" دی شی؟؟" و اگر طرف مقابل غیر جاندار باشد عبارت کاربردی مان به "این چیست؟؟" تغییر می کند
اگر سوال شونده مادرمان باشند که دیگر هیچ! هر سوال را حداقل هزاران بار تکرار می کنیم تا این که مادرمان برای پرت کردنِ حواسمان شی دیگری را به ما نشان می دهند ولی بسی خیال واهی چون ما دوباره می رویم سرِ همان خط اول و در مورد شیء جدیدی که مادرمان نشان داده اند مسألةٌ داریم
جالب این جاست که اگر مادرمان ابتدا به ساکن به چیزی اشاره کنند و از ما بپرسند :"این چیه؟" ما عُمراً نم پس نمی دهیم و به جای جواب دادن به سوال، به همان شیء اشاره نموده و همان سوال مادرمان را حداقل هزار بار تکرار می کنیم تا این که مادرمان دو دستی بر سرِ مبارک خود کوبیده و بدجور از کردۀ خود یعنی پرسیدن سوال از اینجانب پشیمان می شوند
تنها جوابی که آن را هم از روی دلسوزی به مادرمان می دهیم این است که وقتی از ما می پرسند مثلاً :" خرگوش کوچولو کجاست؟" دستِ مبارک خود را بالا آورده و انگشت اشاره مان را دراز می کنیم و می گوییم :" اینجا" و یا "آن جا"، همین حالا باورت شد که پاسخ دادن به یک سوال واقعاً کاری ست طاقت فرسا...
بدبختی عمده این جاست که چون بابایمان به تازگی در میگون پروژه ای را شروع کرده اند باید صبح زود از منزل خارج شوند... و این ما هستیم که ساعت ده صبح در معیت مادرمان به مهد می رویم آن هم بدون ماشین و با تاکسی... از درِ ورودی منزل ما تا سرِ کوچه صد متر بیش تر نیست که باید پیاده برویم تا بر تاکسی سوار شویم... از بد شانسی مادرمان در این صد متر هزار هزار ماشین پارک شده است و ما نشد ندارد که حتی اجازه بدهیم یکی از این ماشین ها قصر در برودبه تک تک آن ها اشاره می کنیم و همان سوال مقدس :" این چیست؟" را با تأکید فراوان مطرح می کنیم و مادرمان در پوزیشن دو دستی بر سر کوبان (!) پاسخ می دهند :"این ماشینه، پسرم" و از آن جا که مادرِ بینوایمان از گفتن این عبارت خسته کننده جانشان به لب آمده است به تازگی اسم ماشین ها را به ما می گویند که تنوع ایجاد شود و ما تاکنون تقریباً همۀ ماشین ها مخصوصاً پراید، پژو و سمند را می شناسیم (به علت تعددشان) و به محض دیدن این ماشین ها به آن اشاره می کنیم و می گوییم:"پوآید"، "پوجو" و "اَسَند"
حالا خدا نکند به پارکینگ وارد شویم آن وقت است که سریعاً از ماشین پیاده شده و تک تک ماشین های داخل پارکینگ را نشان می دهیم و با این که همه را می شناسیم باز هم می پرسیم:"این چیست؟"
و این جستجوگری خصوصیتی است که در مهد نیز ما را ترک نمی گوید و البته از آن جا که با یک عدد مربی جوان و پر حوصله و مهربان طرف هستیم ایشان بسیار ما را دوست دارند و بر خلاف مادرمان از جستجوگری مان به شدت استقبال به عمل می آورند ناگفته نماند که مادرمان این عدم استقبال را اصلاً به روی خود نمی آورند و با حوصله به سوالات ما پاسخ می دهند ولی قبول کن که پاسخ دادن به یک سوال تکراری واقعا خسته کننده و ملال آور است
2- "مرموز هستند و در دنیای خودشان زندگی می کنند"
روز هفتم از تعطیلات نوروز که در معیت خاله خودمان و سوگلی هایشان "امیرعلی و مصطفی خان" و نیز خاله های مادرمان به دامانِ طبیعت رفته بودیم (این پست) ما بدون توجه به اطرافیان و محیطِ اطراف، در افکارِ خود غرق بودیم و کارِ خودمان را می کردیم و خالۀ مادرمان برای اولین بار کشف کردند که ما در دنیای خودمان زندگی می کنیم و اصلاً کاری نداریم که دیگر همسالان مان چه می کنند ما به طور خودمختار آب بازی می کردیم و سنگ به آب می انداختیم و با وجود این که دیگر نی نی ها در حال توپ بازی بودند ما به کارِ مورد علاقۀ خود مشغول بودیم و در افکارِ خود غرق بودیم.... البته اگر این کارِ مورد علاقه مان موجود نبود ما نیز به جمع دیگر نی نی ها می پیوستیم
در مجموع ما همیشه ترجیح می دهیم کار خودمان را بکنیم تا این که علی رغم میل باطنی خود را به کاری واردار کنیم که از آن لذت نمی بریم البته برداشت یکی از مربیان مهد سابق مان از این حالت این بود که ما منزوی هستیم و ایشان در حالی که نی نی هایی را به مادرمان نشان می دادند که در حال بالا رفتن از میله های تخت ها بودند به مادرمان می گفتند:" علیرضا زیاد با بچه ها بازی نمی کنه و تو مهد بیش تر با خودش ماشین بازی می کنه، علیرضا منزویه!!" و مادرمان:" بالا رفتن از میله های تخت، حالا که یک بچه پیدا شده که مودبه و کمتر شیطنت می کنه بهش میگید منزوی!"
3- "هیچگاه کاری را ابتدا به ساکن با سرعت شروع نمی کنند"
این ویژگی اینجانب از کودکی زبانزد خاص و عام بود و این جانب در آب زیر کاه بودن شهرۀ شهر بودیم همیشه وقتی می خواستیم به یکی از وسایل منزلِ خودمان و یا منزل دیگران دست بزنیم به جای آن که به سرعت به آن حمله ور شویم خیلی آهسته به آن نزدیک شده و از دور آن را ورانداز می کردیم تا عکس العمل بزرگ ترها را بسنجیم.... اگر منع نمی شدیم بیش تر به آن نزدیک شده و آرام به آن دست زده و مجدداً عکس العمل بزرگ ترها را ورانداز می نمودیم و ایشان از آن جا که ما را آرام می یافتند اجازه می دادند با جسم مورد نظر سرگرم باشیم غافل از این که حس کنجکاوی ما اجازه نمی داد تا از داخل آن جسم بدون تفتیش بگذریم پس در نتیجۀ گذشت زمان عاقبت زهر خود را می ریختیم و دمار از روزگار جسم مورد نظر در می آوردیم و به قول یارو گفتنی با آرامش مسابقه را می بردیم و حس کنجکاوی خود را ارضا می نمودیم بدون این که حتی آب هم از آب تکان بخورد
بگذریم از شرح حال خودمان که شک نداریم برایت خسته کننده است....
شب گذشته در حالی که دایی محسن و مادرمان در حال خواندنِ خصوصیات این جانب بودند و مادرمان اذعان داشتند که این خصوصیات بسیار به ما نزدیک است نظر دایی محسنمان این بود که هنوز شخصیت علیرضا شکل نگرفته است!
و اما نظر مادرمان این است که اگر بخواهیم شخصی را واقعاً به درستی بشناسیم باید به کودکی اش رجوع کنیم... از آن جا که دنیای کودکی دنیای معصومیت و صداقت است کودکان ذات واقعی خود را نشان می دهند... اما در بزرگ سالی هر شخصی خود را پشت نقاب هایی از بایدها و نباید های اجتماع پنهان می کند و سعی می کند شرایطی را ایجاد کند که محبوب دیگران واقع شود چه بسا در خلوت خود و یا در رفتار با نزدیکانِ خود مانند خانواده و یا همسر، همان ویژگی های کودکی را از خود بروز دهد... در این که رفتار انسان ها قابل تغییر هست شکی نیست ولی قبول کن که فقط نشان دادن و یا نشان ندادن یک حس و یا چگونگی و زمان و مکانِ نشان دادنِ آن قابل تغییر است... بسیار دلمان می خواهد نظر شما خوانندۀ محترم را نیز در این باب بدانیم
از این که تاکنون تحمل فرمودی سپاس
حالا می توانی برای مطالعۀ شخصیت شناسی مربوط به خود سری هم به ادامۀ مطلب بزنی و ما را نیز مطلع کنی که آیا در مورد شما نیز صادق است یا خیر عایا؟
لازم به ذکر است که مادرمان یک "شش" واقعی هستند و فقط تیتر مطلب یعنی "رمانتیک و عاشقانه" در مورد ایشان صادق نیست و الا بقیه موارد به شدت صدق می کند... البته شاید هم این تیتر جزو ناشناخته های مادرمان از خود می باشد که در آینده آشکار خواهد شد
بابای ما "هشت" و دایی محسن مان "دو" می باشد.
داریم از شدت فضولی می میریم که شما چند هستی رفیق؟