سیزده به در
از آن جا که سال گذشته سیزده به در را با خانوادۀ مادری گذراندیم امسال نوبت همراهی با خانوادۀ پدری بود ولی چون همراهی با یکی از این دو طرف مساوی بود با خالی بودنِ جای طرف مقابل، پس مادرمان به فکر چاره افتاده و هر دو خانوادۀ پدری و مادری مان را به باغ باباجانمان دعوت نمودند و از آن جا که در تعطیلات ما فقط خورده بودیم و چیزی پس نداده بودیم مادرمان ضمن تشکر از خانوادۀ پدری و مادری مان تدارک نهار برای هر دو خانواده را بر عهده گرفتند و تا یادمان نرفته بگوییم که در این روز به یاد ماندنی خانوادۀ عموی مادرمان که در چهارشنبه سوری نیز با ما همراه بودند دیگر بار به ما پیوسته و ما را بسی شاد نمودند... در نتیجه سیزده به در امسال را برای اولین بار در معیت خانوادۀ پدری و مادری و نیز عموی مادرمان گذراندیم
و ما از ابتدای روز تا غروب خورشید با توپی که عمو مجید از کربلا برایمان سوغاتی آورده بود درگیر بودیم و به احدی اجازۀ دست بُرد به آن را نمی دادیمو در نقش یک عدد فوتبالیست حرفه ای با دمپایی های دوست داشتنی خود شووووووووووووت می کردیم! و دیگر اوقات خود را نیز در صخره نوردی گذراندیم
ماجراهای اینجانب در سیزده به در 92 را می توانی در اینجا ببینی...
عکس هایی از سیزده به در امسالِ ما را نیز می توانی در ادامۀ مطلب ببینی!
بعد از صرف صبحانه در باغ باباجانمان مادربزرگ هایمان مشغول پخت برنج شدند آخر خیلی دلمان می خواست مانند هفت به در، برنج آتیشی آن هم در دیگ مسی بخوریم جایت بسی سبز
و در یک تقسیم کار منصفانه بابا و عمو مسعود و دایی علی و دایی محسن مأمور بر پا کردنِ آتش و نیز آماده کردنِ چای شدند عمه و خانم عموی مادرمان مسئول درست کردن سالاد، شوهر عمه مان نیز مأمور به سیخ کشیدنِ جوجه و جفت پدربزرگ هایمان نیز مسئول مراقبت از ما (البته از راهِ دور) مادرمان نیز به امر خطیر عکسبرداری مشغول شدند و بچه ها هم که به وظیفۀ مهم خود یعنی بازی کردن عمل کردند انصاف در تقسیم کار را داشتی
و جمعِ مردان جوجه پز و آقا رضای کوچک در پوزیشن پسر خاله:" ها... خوب مگه چیه؟! برم نون بگیرم؟! برم نفت بگیرم؟!"
و جایت خالی بعد از صرف نهار بزرگ ترها خوابیدند و کوچکترها بازی کردند... و حالا نوبت آش پزی و آش خوری بود... مادربزرگ مان لطف نموده و حبوباتِ آش را در منزل پخته بودند و به میزان زیادی سبزی آش و اسفناج با خود همراه آورده بودند و حالا فقط مانده بود ریختن حبوبات و رشته و سبزی در همان دیگ معروف و هم زدنِ آش که همگان داوطلب می شدند و حاجت می طلبیدند و از آن جمله هم زنانِ آش همانا مینا جان، دختر عمه مان، و عمو مسعودمان می باشند!
و از اهالیِ آش خور مهدی خان پسر عموی اینجانب هستند که کم مانده از عشقِ افتادن در کادرِ دوربین به داخلِ بشقابِ آش سقوط آزاد نمایند و دایی محسن مان که به علت اضافه شدن میهمان های ناخوانده به وقتِ آش خوری و در نتیجه کمبود بشقاب ناچار به آش خوری در لگن شده اند
و سیزده به درِ 93 با به ثبت رسیدنِ چند عکس دسته جمعی از همۀ حضار در باغ به پایان رسید و به ما بسی خوش گذشت