آخر هفته ای که گذشت
بیرون رفتن های آخر هفتۀ ما فلسفه ای دارد بس عظیم، که مدیریت مادرمان را در فرار از آشپزی برملا می کند و فرار بابایمان را از کوه شدن...
مادرمان سخت بر این اعتقادند که حیف نیست روز تعطیلِ خانم خانه با آشپزی هدر رود وقتی به راحتی می توانند اوقات خود را در بیرون از منزل و در دامان طبیعت بگذرانند ضمن این که برای یک بار در هفته هم که شده از خانم ها مانند یک عدد پرنسس واقعی و البته توسط آقایان پذیرایی می شود... مدیونی اگر مادرمان را تنبل تصور کنی ما خودمان ایشان را سیاست مداری بزرگ می دانیم و نه تنبل
از طرفی بابایمان نیز بر این اعتقاد است که استوار بودن چون کوه و سواری دادن بر فرزند در منزل بسی دشوار است و انرژی بَر، پس روز تعطیل را در طبیعت می گذرانیم تا جگر گوشه به شیوۀ خود از طبیعت سواری بگیرد و ایشان را از سواری دادن بر فرزند معاف کند... مدیونی اگر بابایمان را چیزی به جز کوه تصور کنی
جمعۀ هفته ای که گذشت دایی محسن مان را بد جوری هوای جگر برداشته بود و ما نیز به شکرانۀ هوس دایی محسن مان، به خوردن جگر میهمان شدیم آن هم از همان نوع جگری که دایی محسن مان همیشه پُزِ خوب پختنش را می دادند و جایت خالی رفتیم سرخه حصار...
و از آن جا که این پست اولین پستی ست که بعد از بروز رسانی امکانات جدید نی نی وبلاگ عکس دار می شود آپلود عکس و نوشتن چند خط، ما را بر زیبایی ایجاد شده در این ترکیب واقف می کند و ما را بر آن می دارد که سپاس ویژۀ خود را تقدیم کنیم به مدیریت و عوامل محترم نی نی وبلاگ، که ترکیب نوشتاری در معیت عکس های جدید به خاطرات نی نی وبلاگ مان حالتی کتاب مانند بخشیده است...
با ما باش در ادامۀ مطلب
فرا رسیدن بهار و طبیعت زیبا همواره همگان را به سوی خود می خواند و سرخه حصار با همۀ وسعتش در این روزها پذیرای تعداد زیادی از مردم است به گونه ای که با وجود ورودی های زیاد این پارک در تمام مسیرهای منتهی به آن لازم می شد به مدت یک ربع میلیمتری پیش برویم... و از آن جا که به علت شلوغی و البته دیر رسیدن جای همیشگی مان را از دست داده بودیم مجبور شدیم کمی از ارتفاع خود بکاهیم و زیر درختان اتراق کنیم...
به محض اتراق کردن دایی محسن مان در حال آماده سازی لوازم پذیرایی شدند و ما مشغول شیطنت و مادرمان نیز به عکسبرداری از ما، آخر می دانی ما بسیار انسان مُهُمی هستیم... (مُهُم شدت اهمیت را می رساند)
و ما نیز از فرصت استفاده نموده و از وجود دو تخته سنگ کمک گرفتیم و با شبیه سازی دیرینه مان از آن یک عدد خر ساختیم و آااااااااااااای می تاختیم
در پست های اسفند ماه مان به یاد داری که زیر درختان جنگلی در سرخه حصار به علت گرمای هوا در این مناطق، پر شده بود از سبزه های ریز و زیبا... و این روزها این سبزه ها کاملاً خشک شده بود و سبزه های خشک شده بسیار مستعد سُر خوردن می نمود و با راه رفتن بر روی علف های خشک هر لحظه امکان سر خوردن و نقش زمین شدن وجود داشت... و البته ما نیز چندین بار آن را تجربه نمودیم
ولی افسوس که خیرگی در وجود ما بیداد می کند و عجیب از رو نمی رویم و حالا ما در آن گیر و دار اصرار داشتیم فوتبال هم بازی کنیم... آن هم به شیوه ای بندسلیگایی!
و رو که در حد بندسلیگایی زیاد می شود اعتماد به نَفَس هم در همان حد بالا می رود و این جاست که مشکلات خود را نشان می دهد و برایمان مصدومیت بندسلیگایی نیز می آورد و این ما هستیم در حالی که قرار بود توپ به دست روبروی مادرمان در یک عکس به ثبت برسیم ناگهان از مقابل ایشان محو شدیم و در این پوزیشن ما را شکار کردند...
البته مدیونی اگر مادرمان را خونسرد تصور کنی البته که نفس در سینۀ ایشان حبس شده بود ولی چون کاری از ایشان ساخته نبود ترجیح دادند سکوت کنند تا این که با داد و بیداد خود ما را دچار وحشت مضاعف نمایند...
و البته ما به طور غریزی عکس العمل مفیدی را از خود نشان دادیم که باز هم توسط مادر عکاس باشی مان شکار شد و خدایش بیامرزد آن را که دوربین عکاسی را آفرید و مادرمان را سرگرم ساخت
...و ما نام قِل قِل را بر این بازی می نهیم و تازه دلیل سُر خوردنِ خود را یافته ایم و اصرار داریم باز هم قِل قِل بازی کنیم... و این جاست که مادرمان به برای اجتناب از یک عدد سقوطِ آزادِ مجدد، سرخوردن به شیوۀ دوران کودکی خود را به ما می آموزند و ما نیز آااااااااااااااای سُر می خوریم...
و حالا در اوج شیطنت بر روی تخته سنگی جای گرفته ایم و آااااااااااااااااای سرخوشیم از این که موجبات وحشت خانواده مان را فراهم نموده ایم و به هیچ صراطی مستقیم نیستیم و حتی با پیشنهاد رشوه ای چون بستنی حاضر نیستیم تریبون خود را ترک نماییم و به ریشِ همۀ این وحشت زدگان می خندیم و شیطنت در نگاهمان موج می زند و در همین پوزیشن به آوازه خوانی نیز مشغول هستیم و اینک ما: و مادرمان:و بابایمان: و دایی محسن مان:
و از آن جا که هیچ کس را جلودار خود نمی بینیم در جنگل قدم زنان می چریم و با خود خوشیم و خیلی خوووووووووووووب به ارضای حس کنجکاوی خود و دیگران کمک می کنیم...
و این اخلاق طبیعت مدارانۀ مان را از مادرمان به ارث برده ایم
بعد از گشت و گذار در جنگل احساس می کنیم باز هم حوصله مان خیلی بی اعصاب است و عجیــــــــــب احساس کمبود سرگرمی می نماید پس هیچ سرگرمی نمی یابد جز منبع زغالی که از روزهای قبل جامانده است و ما را به سوی خود می خواند که :" آی علیرضای نقاش باشی: ما زغال نیستیم البته بالفعل زغالیم و می توانیم بالقوه ماژیک های خوبی باشیم پس زود بیا نقاشی بکش!"
پس به سرعت دست به کار شده و علاوه بر این که با زغال بر سنگ نقش هایی زیبا حک می کنیم از آن به عنوان رژ لب نیز استفاده نموده و لب هایی زیبا برای خود می آفرینیم تا روی مادرمان و نیز دایی محسن مان را کم کنیم که دست ما را از کمد لوازم آرایش مادرمان کوتاه کرده اند...
درست وقتی با معصومیت کودکانۀ خود در حال حکاکی هستیم مادرمان را در این پوزیشن ملاقات می کنیم و قیافه ای بس حق به جانب به خود می گیریم که مثلاً "ما نبوده ایم" و تقصیر زغال ها بوده است که ما را به خود خوانده اند
ساعت پنج بعد از ظهر است و خوب که آتش می افروزیم و همۀ بطری های آبی را که مادرمان با خود همراه آورده اند جهت شست و شوی دست و صورت مان هدر می دهیم احساس خواب آلودگی عجیبی بر ما حاکم می شود و در اندک زمانی به خواب می رویم البته ناگفته نماند که از شش صبح نیز بیدار بوده ایم
و این ما هستیم که زیرِ تنها رو اندازی که در ماشین مان پیدا شده است و همانا کت دایی محسن مان است، به خواب رفته ایم... و عن قریب است که فاتحۀ آن را نیز بخوانیم
خوابیدنِ ما همانا و خوابیدنِ بابایمان نیز همانا و البته که مادرمان یک همچین فرصتی را برای طبیعت گردی از دست نمی دهند پس بعد از سفارشات لازم ما را به بابایمان می سپارند و در معیت دایی محسن مان عازم قسمت های بالای جنگل می شوند تا حس عکاس باشی بودنِ خود را ارضا کنند
و این است عکس های مادرمان از طبیعت زیبای جنگل های سرخه حصار:
و اقاقیای زیبای جنگلی
و نمایی از جنگل و درختی که در اثر توفان های چند شب گذشته 90 درجه تغییر پوزیشنی ناگوار داده بود و به حالت افقی در آمده بود
و حالا دود است که چشم مادرمان را به خود می گیرد و چون از محل اتراقِ ما به چشم مادرمان می خورد ایشان را با سرعتی هر چه تمام تر به سوی ما می خواند و البته عامل دود بابای ماست در این پوزیشن و در حال دود بازی
و ما نمی دانیم چرا بزرگ ترها تا این حد از حرکات ما بچه ها تقلید می کنند و چون ما را در حال زغال بازی می یابند به یاد دوران کودکی خود، دلشان هوای زغال بازی آن هم دقیقاً در همان مکان را می کند
و البته با رسیدنِ مادرمان و دایی محسن، بابایمان ادعا می کنند که قصد داشته اند چای آتیشی بپزند و با خالی بودنِ بطری های آب عجیـــــــــــــب رسوا می شوند
و مادرمان در معیت دایی محسن مان عازم محل شیرهای آب آشامیدنی می شوند و پس از پیمودن حدود یک کیلومتر با بطری های آب بر می گردند و آب روی آتش آاااااااای قُل می زند و ما را بیدار می کند
و روز تعطیل ما در حالی به پایان می رسد که مادرِ رفیق شفیق مان هستی جان تماس گرفته و ما را برای صرف شام به منزل خود دعوت می نمایند و ما جمیعاً:
و تا جمعه ای دیگر و ماجرایی دیگر درود و بدرود
و البته خدای را سپاس