خانۀ اسباب بازی!
مادرمان از آن دسته از آدم هاست که معتقد است لازمۀ ارتباط موثر و مطلوب بین دو نفر درک متقابل است... پس دو نفر در صورتی می توانند ارتباط خوشایندی برقرار نمایند که حرف یکدیگر را بفهمند...
...و امــــــــــا در جریان اختلافات مدیر مهدمان با مادرمان هستی! (اینجا و اینجا)
... و از آن جا که زور گویی ها و البته پول زور خواستن های مدیر مهدمان هم چنان ادامه داشت و مادرمان نیز حاضر به پرداخت یک همچین پولِ زوری به ایشان نبودند با وجود ارتباط خوبی که بین ما و مربی مان شکل گرفته بود سه شنبۀ گذشته و پس از تماس تلفنی مدیر مهدمان با منزل و در خواست پول اضافی جهت پرداخت به خدمۀ مهد (!!!) و آن هم با لحنی نامناسب و طلبکارانه، بالاخره کاسۀ صبرِ مادرمان لبریز شد و در پی مهد جدید پس از ساعاتی جستجو در فضای مجازی با خانۀ اسباب بازی سرای محله آشنا شدند و ضمن تماس متوجه شدند که سرای محله چند کوچه بالاتر از منزل ماست و از نظر زمانی چند دقیقه بیش تر با آن جا فاصله نیست... و نمی دانیم چرا تاکنون مادرمان متوجه وجود این مکان نشده بودند
پس خدا را بسی شکر نمودند که شهریۀ اردیبهشت ماه را به مهد قبلی پرداخت ننموده اند و تصمیم گرفتند روز اول اردیبهشت را که در آن مهد گذرانده بودیم به صورت ساعتی با ایشان حساب نمایند تا یک وقت خدای نکرده مدیون مدیر مهدِ سودجو نشوند
خلاصه اش این که روز چهارشنبه سوم اردیبهشت به همراه مادرمان عازم سرای محله شدیم و ضمن بازدید از امکانات فراوان خانۀ اسباب بازی و رفتار محترمانۀ مدیر مهد و مربیان نام خود را به ثبت رساندیم... جدای از این که روز اول در نتیجۀ نا آشنایی با محیط به ما کمی سخت گذشت ولی این روزها تا مادرمان می گویند برویم خانۀ اسباب بازی گل از گلمان می شکفد و نیشمان تا بناگوش باز است این گونه:
ضمن این که با هزینه ای خیلی پایین تر از مهد های قبلی با احترام با ما و مادرمان رفتار می شود و ما دیگر مسئول سازگار نبودنِ دخل و خرج آن ها با هم نیستیم... امکانات خانۀ اسباب بازی سرای محله به نسبت دو مهد قبلی بسیار زیادتر است و نظم و انضباط خیلی خوبی بر آن حاکم است....
در ضمن روز شنبه مادرمان برای مربی مهد سابق مان هدیه تهیه نمودند و جهت تسویه حساب عازم مهد سابق مان شدند... و ضمن این که نهایت سپاس خود را از مربی مان اعلام داشتند هدیه ای را که قرار بود به مناسبت روز معلم به ایشان بدهند پیشاپیش تقدیم کردند و برایشان آرزوی موفقیت نمودند... لازم به ذکر است که مربی مان ما را بسیار دوست می داشت و حتی وقتی مادرمان برای بردن مان می آمد تا کاملاً از مهد خارج نمی شدیم از پشت پنجره به ما می نگریست و خیلی از آموخته هایمان حاصل تلاش مربی مهربانمان است... راستش تا به حال نیز که مادرمان رفتار سودجویانه و گستاخانۀ مدیر مهد را تحمل نموده بودند به خاطر رفتار محترمانه و دلسوزانۀ مربی مان و علاقه ای بود که ما و مادرمان به ایشان داشتیم...
ضمن این که قیافۀ مدیر مهدمان بعد از این که متوجه شدند ما دیگر به مهد بر نمی گردیم خیلی دیدنی بود و همه اش می پرسیدند چرا؟!... مادرمان خیلی محترمانه به ایشان توضیح دادند که وقتی من و شما حرف همدیگر را نمی فهیمم چه اصراری هست که با هم ارتباط داشته باشیم و روی اعصاب هم راه برویم! ولی باز هم مدیر مهدمان در تعجب بودند و اصرار داشتند ما باز هم همان جا ثبت نام کنیم آخر ایشان هر تعداد کودک در مهد داشته باشند چه کم و چه زیاد باید اجارۀ آن مکان را بپردازند و نیز حقوق مربی را... پس تعداد ثبت نامی بیش تر برابر بود با درآمد بیش تر...
و بعد از این که متوجه شدند ما در مهد سرای محله ثبت نام شده ایم دهانشان بسی باز ماند و از آن جا که هر کودکِ ثبت نامی در مهد برای ایشان حکم چک و اسکناس را داشت، بسی از نرفتن ما به مهد ناراحت شدند و در خود فرو رفتند...
کاش به جای ناراحت شدن از نرفتن مان به مهد از رفتار گستاخانۀ خود در چند روز گذشته ناراحت می شدند و با خود عهد می بستند از این پس هیچگاه با چشمان بسته و بدون فکر صحبت نکنند! و زیاده خواهی را برای همیشه به فراموشی بسپارند و به حق خود قانع باشند تا همان کمی را نیز که دارند از دست ندهند! و البته یادشان بماند که گاهی اوقات یک لحظه سکوت می تواند مانع از بروز یک جنگ جهانی شود... و البته که وقتی از دیگران توقع نا به جا دارند در مرحلۀ اول خودشان از بین می روند
ضمن این که مادرمان معتقدند اگر همیشه انسان بخواهد در مقابل هر بی عدالتی واکنش نشان دهد برایش مانندِ آب خوردن می ماند و البته همگان قادرند صدایشان را بلند کنند و جوابگوی حرف زورِ دیگران باشند ولی هر انسانی شأنی دارد و هر حرفی در شأن هر کسی نیست... پس شایسته است یک یا نهایتاً دو بار صبر نموده و حرف خود را به صورت محترمانه با طرف مقابل در میان بگذاریم و در صورتی که حرف هم را نفهمیم صبر بیش تر به معنای توهین کردن به خودمان است!
کما این که در این جابجایی هیچ ضرری به ما وارد نیامده است و از همه نظر به نفع ما بوده است... مادرمان دلشان می خواست ما را در تابستان و حتی روزهایی که سر کار نمی روند (روزهای فرد هفته) نیز به مدت دو تا سه ساعت به مهد بسپارند تا ضمن خوش گذشتن به ما و بازی کردن با بچه ها خودشان نیز بتوانند به کلاس ایروبیک و یا شنا بروند ولی چون دو مهد قبلی از منزل مان دور بود و رفت و آمد بسی سخت می شد مادرمان فقط در شرایط لزوم ما را به مهد می سپردند ولی از خرداد ماه ان شا اله قرار است ما روزهای فرد را نیز ساعاتی میهمان مهد باشیم...
در مهد به ما بسیار خوش می گذرد در جوار دوستان و خاله هایمان مصرف غذا و خوراکی هایمان بیش تر از حدی است که همیشه در منزل می خوریم... و انرژی تخلیه می کنیم و با رسیدن به منزل می خوابیم این در حالی ست که روزهایی که به مهد نمی رویم نه تنها بعد از ظهر نمی خوابیم مدام نیز بهانه گیری می کنیم و از سر و کولِ بزرگ ترهایمان بالا می رویم...
از روزی که پدرمان کولاک نموده و به مناسبت روز زن دو ساعت در صف گل فروشی ایستاده اند و برای مادرمان شاخه ای گل خریده اند ما نیز بسیار علاقه مند به دادن گل به پدر و مادرمان شده ایم و مرتب دو عدد گل رز مصنوعی را از گلدان روی میز بر می داریم و گل قرمز رنگ را به مادرمان و گل سفید را به بابایمان هدیه می کنیم... ولی نمی دانیم چرا مادرمان فقط بارِ اول خیلی خوشحال شدند.... آخر حالا دیگر فقط یک لبخند زورکی بر لبشان نقش می بنند و در صدد جابجایی گلدان هستند
دیگر اَحَدی اجازه ندارد در غذا خوردن مان دخالت کند غذا هر چه باشد ما باید یک عدد ظرف مجزا داشته باشیم فقط و فقط برای خودمان.... و آن را مقابل خود گذاشته و تا آخرش می خوریم... خیلی هم عالی! با قاشق و چنگال...در ضمن محتویات سفره هر چه که باشد از سبزی خوردن گرفته تا سالاد ما هم اصرار داریم مانند بزرگ ترها از همه اش تناول کنیم تا مبادا خدای نکرده کم بیاوریم گه گاه نیز به مادرمان افتخار می دهیم و اجازه دارند قاشق دیگری را از غذا پُر کنند و به ما بدهند و ما آن را در آستانۀ دهانمان از مادرمان تحویل گرفته و خودمان به شیوۀ هلیکوپتری وارد دهانمان می کنیم
بسیار به بابایمان دستور می دهیم و از قضا جملات دستوری مانند:" بشین، پاشو، بیا، بده و ...." را خوووووووووووووووب بلدیم به تازگی همگی از شدت شیطنت هایمان بدجور کلافه شده اندهمین امروز بود که وقتی مادرمان دو پاراگراف از این پست را نوشته بودند در یک حرکت استثنائی و با زدن یک کلید همه را به باد دادیم و نمی دانیم چرا مادرمان خیلی عصبانی شدند ما فقط می خواستیم برای خودمان آهنگ "یه روز یه آقا خرگوشه" را پخش کنیم
به تازگی به کلیپ های تصویری "چشم چشم دو ابرو" و "یه روز یه آقا خرگوشه" بسیار علاقه مند شده ایم و همه اش اصرار داریم برایمان پخش شوند
از هم اکنون با بابایمان رابطه ای بسیــــــــــــــار صمیمانه و دوستانه برقرار نموده ایم و ایشان را نه فقط بابای خود بلکه در درجۀ اول دوست خود می دانیم... نمونه اش همین حرکت: وقتی بابایمان مشغول رسیدگی به نقشه های ساختمانی می باشد ایشان کوه می شوند و ما از سر و کولشان بالا می رویم و نمونۀ دیگرش این که با دست مان به پشت بابایمان ضربه می زنیم و فرار می کنیم تا ایشان دنبالمان کنند ولی نمی دانیم چرا بابایمان منظور ما را نمی فهمد و به دنبال مان نمی آید! و شاید هم خود را هم قد و قوارۀ ما نمی داند و با ما بازی نمی کند
در حالی که چند روز متوالی به کشوی لوازم آرایش مادرمان حمله ور شده و چند مقوله را ویران نمودیم دایی محسن مان در صدد چاره ای بر آمده و با یک تکنیک اساسی کشو را بستند و ما را ناکام ساختند... و حالا ما مجبوریم در گوشه ای کمین کنیم و منتظر فرصتی باشیم تا مادرمان غفلت کرده و درِ کشو را باز بگذارند و مکان را ترک نمایند
از آن جا که یخچال فریز ما از مدل هایی است که قسمت پایین فریزر است و نیز ما در فریزر همیشه بستنی یافته ایم مُدام روی فریزر کلید می کنیم و بستنی می خواهیم و پذیرای هیچ توضیحی مبنی بر نبودِ بستنی در فریزر نیستیم و تا ما بر سرِ فریزر می رویم باید حتما بستنی خلق شود و الا از درِ فریزر آویزان می شویم تا زهرِ خود را بریزیم و دلمان خنک شود و از آن جا که مادرمان فکر این جا را نکرده بودند، مشخص نیست کلید فریزر را در کدامین مکانِ امن پنهان نموده اند که یافتنش کاری ست بس کارستان.... این جاست که دایی محسن مان باز هم وارد عمل شده و در فریزر را نیز پُلمپ نموده اند و ما نمی دانیم حالا باید به چه چیز گیر بدهیم و سرگرم باشیم و تازه فهمیده ایم اگر چه گه گاه با دایی محسن مان سر گرم هستیم ولی وجود ایشان در منزل مان همچین هم خوب نیست مگر این که در شیوۀ کلید سازی خود برای کشوها و فریزر تجدید نظر نمایند
و این بود انتقادات ما از خانواده مان
تا بعد