علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

خانۀ اسباب بازی!

1393/2/9 23:43
نویسنده : الهام
424 بازدید
اشتراک گذاری

مادرمان از آن دسته از آدم هاست که معتقد است لازمۀ ارتباط موثر و مطلوب بین دو نفر درک متقابل است... پس دو نفر در صورتی می توانند ارتباط خوشایندی برقرار نمایند که حرف یکدیگر را بفهمند...

...و امــــــــــا در جریان اختلافات مدیر مهدمان با مادرمان هستی! (اینجا و اینجا)

... و از آن جا که زور گویی ها و البته پول زور خواستن های مدیر مهدمان هم چنان ادامه داشت و مادرمان نیز حاضر به پرداخت یک همچین پولِ زوری به ایشان نبودند با وجود ارتباط خوبی که بین ما و مربی مان شکل گرفته بود سه شنبۀ گذشته و پس از تماس تلفنی مدیر مهدمان با منزل و در خواست پول اضافی جهت پرداخت به خدمۀ مهد (!!!) و آن هم با لحنی نامناسب و طلبکارانه، بالاخره کاسۀ صبرِ مادرمان لبریز شد و در پی مهد جدید پس از ساعاتی جستجو در فضای مجازی با خانۀ اسباب بازی سرای محله آشنا شدند و ضمن تماس متوجه شدند که سرای محله چند کوچه بالاتر از منزل ماست و از نظر زمانی چند دقیقه بیش تر با آن جا فاصله نیست... و نمی دانیم چرا تاکنون مادرمان متوجه وجود این مکان نشده بودندمتفکر

پس خدا را بسی شکر نمودند که شهریۀ اردیبهشت ماه را به مهد قبلی پرداخت ننموده اند و تصمیم گرفتند روز اول اردیبهشت را که در آن مهد گذرانده بودیم به صورت ساعتی با ایشان حساب نمایند تا یک وقت خدای نکرده مدیون مدیر مهدِ سودجو نشوندزبان

خلاصه اش این که روز چهارشنبه سوم اردیبهشت به همراه مادرمان عازم سرای محله شدیم و ضمن بازدید از امکانات فراوان خانۀ اسباب بازی و رفتار محترمانۀ مدیر مهد و مربیان نام خود را به ثبت رساندیم... جدای از این که روز اول در نتیجۀ نا آشنایی با محیط به ما کمی سخت گذشت ولی این روزها تا مادرمان می گویند برویم خانۀ اسباب بازی گل از گلمان می شکفد و نیشمان تا بناگوش باز است این گونه:خندونک

ضمن این که با هزینه ای خیلی پایین تر از مهد های قبلی با احترام با ما و مادرمان رفتار می شود و ما دیگر مسئول سازگار نبودنِ دخل و خرج آن ها با هم نیستیم... امکانات خانۀ اسباب بازی سرای محله به نسبت دو مهد قبلی بسیار زیادتر است و نظم و انضباط خیلی خوبی بر آن حاکم است....

در ضمن روز شنبه مادرمان برای مربی مهد سابق مان هدیه تهیه نمودند و جهت تسویه حساب عازم مهد سابق مان شدند... و ضمن این که نهایت سپاس خود را از مربی مان اعلام داشتند هدیه ای را که قرار بود به مناسبت روز معلم به ایشان بدهند پیشاپیش تقدیم کردند و برایشان آرزوی موفقیت نمودند... لازم به ذکر است که مربی مان ما را بسیار دوست می داشت و حتی وقتی مادرمان برای بردن مان می آمد تا کاملاً از مهد خارج نمی شدیم از پشت پنجره به ما می نگریست و خیلی از آموخته هایمان حاصل تلاش مربی مهربانمان است... راستش تا به حال نیز که مادرمان رفتار سودجویانه و گستاخانۀ مدیر مهد را تحمل نموده بودند به خاطر رفتار محترمانه و دلسوزانۀ مربی مان و علاقه ای بود که ما و مادرمان به ایشان داشتیم...محبت

ضمن این که قیافۀ مدیر مهدمان بعد از این که متوجه شدند ما دیگر به مهد بر نمی گردیم خیلی دیدنی بود و همه اش می پرسیدند چرا؟!... مادرمان خیلی محترمانه به ایشان توضیح دادند که وقتی من و شما حرف همدیگر را نمی فهیمم چه اصراری هست که با هم ارتباط داشته باشیم و روی اعصاب هم راه برویم! ولی باز هم مدیر مهدمان در تعجب بودند و اصرار داشتند ما باز هم همان جا ثبت نام کنیم آخر ایشان هر تعداد کودک در مهد داشته باشند چه کم و چه زیاد باید اجارۀ آن مکان را بپردازند و نیز حقوق مربی را... پس تعداد ثبت نامی بیش تر برابر بود با درآمد بیش تر...

و بعد از این که متوجه شدند ما در مهد سرای محله ثبت نام شده ایم دهانشان بسی باز ماند و  از آن جا که هر کودکِ ثبت نامی در مهد برای ایشان حکم چک و اسکناس را داشت، بسی از نرفتن ما به مهد ناراحت شدند و در خود فرو رفتند... خطا

کاش به جای ناراحت شدن از نرفتن مان به مهد از رفتار گستاخانۀ خود در چند روز گذشته ناراحت می شدند و با خود عهد می بستند از این پس هیچگاه با چشمان بسته و بدون فکر صحبت نکنند! و زیاده خواهی را برای همیشه به فراموشی بسپارند و به حق خود قانع باشند تا همان کمی را نیز که دارند از دست ندهند! و البته یادشان بماند که گاهی اوقات یک لحظه سکوت می تواند مانع از بروز یک جنگ جهانی شود...آرام و البته که وقتی از دیگران توقع نا به جا دارند در مرحلۀ اول خودشان از بین می روند

ضمن این که مادرمان معتقدند اگر همیشه انسان بخواهد در مقابل هر بی عدالتی واکنش نشان دهد برایش مانندِ آب خوردن می ماند و البته همگان قادرند صدایشان را بلند کنند و جوابگوی حرف زورِ دیگران باشند ولی هر انسانی شأنی دارد و هر حرفی در شأن هر کسی نیست... پس شایسته است یک یا نهایتاً دو بار صبر نموده و حرف خود را به صورت محترمانه با طرف مقابل در میان بگذاریم و در صورتی که حرف هم را نفهمیم صبر بیش تر به معنای توهین کردن به خودمان است!

کما این که در این جابجایی هیچ ضرری به ما وارد نیامده است و از همه نظر به نفع ما بوده است... مادرمان دلشان می خواست ما را در تابستان و حتی روزهایی که سر کار نمی روند (روزهای فرد هفته) نیز به مدت دو تا سه ساعت به مهد بسپارند تا ضمن خوش گذشتن به ما و بازی کردن با بچه ها خودشان نیز بتوانند به کلاس ایروبیک و یا شنا بروند ولی چون دو مهد قبلی از منزل مان دور بود و رفت و آمد بسی سخت می شد مادرمان فقط در شرایط لزوم ما را به مهد می سپردند ولی از خرداد ماه ان شا اله قرار است ما روزهای فرد را نیز ساعاتی میهمان مهد باشیم...

در مهد به ما بسیار خوش می گذرد در جوار دوستان و خاله هایمان مصرف غذا و خوراکی هایمان  بیش تر از حدی است که همیشه در منزل می خوریم... و انرژی تخلیه می کنیم و با رسیدن به منزل می خوابیمخواب این در حالی ست که روزهایی که به مهد نمی رویم نه تنها بعد از ظهر نمی خوابیم مدام نیز بهانه گیری می کنیم و از سر و کولِ بزرگ ترهایمان بالا می رویم...عینک

از روزی که پدرمان کولاک نموده و به مناسبت روز زن دو ساعت در صف گل فروشی ایستاده اند و برای مادرمان شاخه ای گل خریده اند ما نیز بسیار علاقه مند به دادن گل به پدر و مادرمان شده ایم و مرتب دو عدد گل رز مصنوعی را از گلدان روی میز بر می داریم و گل قرمز رنگ را به مادرمان و گل سفید را به بابایمان هدیه می کنیم... ولی نمی دانیم چرا مادرمان فقط بارِ اول خیلی خوشحال شدند.... آخر حالا دیگر فقط یک لبخند زورکی بر لبشان نقش می بنند و در صدد جابجایی گلدان هستندغمگین

دیگر اَحَدی اجازه ندارد در غذا خوردن مان دخالت کندعصبانی غذا هر چه باشد ما باید یک عدد ظرف مجزا داشته باشیم فقط و فقط برای خودمان.... و آن را مقابل خود گذاشته و تا آخرش می خوریم... خیلی هم عالی! با قاشق و چنگال...در ضمن محتویات سفره هر چه که باشد از سبزی خوردن گرفته تا سالاد ما هم اصرار داریم مانند بزرگ ترها از همه اش تناول کنیم تا مبادا خدای نکرده کم بیاوریمشیطان گه گاه نیز به مادرمان افتخار می دهیم و اجازه دارند قاشق دیگری را از غذا پُر کنند و به ما بدهند و ما آن را در آستانۀ دهانمان از مادرمان تحویل گرفته  و خودمان به شیوۀ هلیکوپتری وارد دهانمان می کنیمخوشمزه

بسیار به بابایمان دستور می دهیم و از قضا جملات دستوری مانند:" بشین، پاشو، بیا، بده و ...." را خوووووووووووووووب بلدیمشیطان به تازگی همگی از شدت شیطنت هایمان بدجور کلافه  شده اندکچلهمین امروز بود که وقتی مادرمان دو پاراگراف از این پست را نوشته بودند در یک حرکت استثنائی و با زدن یک کلید همه را به باد دادیمخسته و نمی دانیم چرا مادرمان خیلی عصبانی شدندعصبانی ما فقط می خواستیم برای خودمان آهنگ "یه روز یه آقا خرگوشه" را پخش کنیممتنظر

به تازگی به کلیپ های تصویری "چشم چشم دو ابرو" و "یه روز یه آقا خرگوشه" بسیار علاقه مند شده ایم و همه اش اصرار داریم برایمان پخش شوندآرام

از هم اکنون با بابایمان رابطه ای بسیــــــــــــــار صمیمانه و دوستانه برقرار نموده ایم و ایشان را نه فقط بابای خود بلکه در درجۀ اول دوست خود می دانیم... نمونه اش همین حرکت: وقتی بابایمان مشغول رسیدگی به نقشه های ساختمانی می باشد ایشان کوه می شوند و ما از سر و کولشان بالا می رویم و نمونۀ دیگرش این که با دست مان به پشت بابایمان ضربه می زنیم و فرار می کنیم تا ایشان دنبالمان کنندشیطان ولی نمی دانیم چرا بابایمان منظور ما را نمی فهمد و به دنبال مان نمی آید! و شاید هم خود را هم قد و قوارۀ ما نمی داند و با ما بازی نمی کندقهر

در حالی که چند روز متوالی به کشوی لوازم آرایش مادرمان حمله ور شده و چند مقوله را ویران نمودیم دایی محسن مان در صدد چاره ای بر آمده و با یک تکنیک اساسی کشو را بستند و ما را ناکام ساختندعصبانی... و حالا ما مجبوریم در گوشه ای کمین کنیم و منتظر فرصتی باشیم تا مادرمان غفلت کرده و درِ کشو را باز بگذارند و مکان را ترک نمایندشیطان

از آن جا که یخچال فریز ما از مدل هایی است که قسمت پایین فریزر است و نیز ما در فریزر همیشه بستنی یافته ایم مُدام روی فریزر کلید می کنیم و بستنی می خواهیم و پذیرای هیچ توضیحی مبنی بر نبودِ بستنی در فریزر نیستیم و تا ما بر سرِ فریزر می رویم باید حتما بستنی خلق شود و الا از درِ فریزر آویزان می شویم تا زهرِ خود را بریزیم و دلمان خنک شودشیطان و از آن جا که مادرمان فکر این جا را نکرده بودند، مشخص نیست کلید فریزر را در کدامین مکانِ امن پنهان نموده اند که یافتنش کاری ست بس کارستان.... این جاست که دایی محسن مان باز هم وارد عمل شده و در فریزر را نیز پُلمپ نموده اند و ما نمی دانیم حالا باید به چه چیز گیر بدهیم و سرگرم باشیمدلشکسته و تازه فهمیده ایم اگر چه گه گاه با دایی محسن مان سر گرم هستیم ولی وجود ایشان در منزل مان همچین هم خوب نیست مگر این که در شیوۀ کلید سازی خود برای کشوها و فریزر تجدید نظر نمایندخندونک

و این بود انتقادات ما از خانواده مان

تا بعدبای بای

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

مامان امیـــرحسیــــن
9 اردیبهشت 93 17:08
عجب گيس و گيس كشي را انداختين الهام جون؟! خوب كردي مهدشو عوض كردي!!حسابي حالشونو گرفتي! پسري رو اذيت نكنيد بذاريد هر چي دست داره شيطوني كنه!لطفا!
الهام
پاسخ
کاش لااقل گیس شو می کشیدم این طوری دلم خنک می شد چون فکرشو نمی کرد که مهد و عوض کنم مرتب می خواست پول زور بگیره به روی چشم...اگه بخوایم اذیتش هم بکنیم به این یکی دیگه زورمون نمی رسه
خاله منیره
9 اردیبهشت 93 22:01
کاش همه ما بتونیم در برابر بی عدالتی بایستیم و نذاریم هر بلایی که دلشون میخواد سر ما بیارن،اما متاسفانه الهام جان تو ای گیرو دار وضعیت سیاسی اقتصادی کشور ما خودمون هم به هم رحم نمیکنیم و هر بلایی که بخوایم سر هم میاریم به بهانه های واهی ماشالا به این پسرمون که اینقد انرژی داره
الهام
پاسخ
حق با شماست و متاسفانه حقیقت تلخی ست من که همیشه اعتراضم و می کنم و چند بار شده به تاکسیرانی و رسیدگی به شکایات شهرداری تماس گرفتم ممکنه هیچ کس پیگیری هم نکنه ولی من وظیفه ام و انجام میدم مشخصه وقتی ما خودمون ظلم طلب باشیم هر کسی به خودش اجازه میده بهمون زور بگه اتفاقا هفتۀ قبل و در جریان اجرای فاز دوم هدفمندی یارانه ها قصد داشتم یه پست بذارم ولی از اونجا که از مسدود شدن وبلاگم و به هدر رفتن زحماتی که تا به حال کشیدم به شدت می ترسم، منصرف شدم
مامان فهیمه
10 اردیبهشت 93 0:03
مهد جدید مبارک عزیزم ایشالا از مهد جدید راضی باشید و نهایتا لذت رو در کنار دوستان جدید ببری عزیز گلم
الهام
پاسخ
ممنونم خاله جونم من مهد رو دوست دارم و هر جا برم بهم خوش می گذره
مامان محمدحسین
10 اردیبهشت 93 7:31
خیلی خوب کاری کردی الهام جون... اگه همه مادرها همین کارو در این مواقع انجام میدادن این مشکلات پیش نمیومد.... خدا رو شکر که دایی محسن در خانه شما وجود دارد ...حالا ما چکار کنیم که دایی فرزندمان فقط 6 سال دارد و نمیتواند درب فریزمان را پلمپ کند؟؟؟
الهام
پاسخ
فدات عزیزم واقعاً همین طوره ایشالا دایی جون شما هم بزرگ میشه
مامانی
10 اردیبهشت 93 8:01
سلام الهام جون نه خسته، بالاخره این پست به دست ما رسید چ خوبه که به این خوبی نظراتت رو بیان میکنی خوش به حالت که از الان علیرضا مهد رو دوست داره، من که موندم چی کارکنم، از طرفی ایشالا تا اخر ماه خونمون رو تحویل میگیریم از طرفی هم موندم بریم خونه خودمون کوثر رو کجا بذارم اینطوریه که تصمیم گرفتم فعلا بمونم همین جا، شاید گذشت زمان مسئله رو حل کنه
الهام
پاسخ
سلام عزیزم. فدات شما هم خسته نباشید وقتی کسی خودش دلیلش رو نفهمه و مرتب ازت سوال کنه که "چرا؟" مجبوری حرفت و بزنی البته اجبار شیرینی بود به نظر من اگه کوثر جون و بذاری مهد ممکنه دو روز اول غریبی کنه ولی بعدش علاقۀ زیادی به رفتن پیدا می کنه خونۀ جدید هم مبارک
حامده(مامان امیر محمد)
10 اردیبهشت 93 8:20
خوب کاری کردید مهدش روعوض کردید بذارید گل پسرانرزی هاش روبیرون بریزه مربی ها
الهام
پاسخ
خدا روشکر خودم هم خیلی راضی هستم و هر چی زمان می گذره بیش تر تفاوت بین این دومهد برام آشکار میشه و میبینم این مهد خیلی بهتر از قبلی هست
مامان زهرا
11 اردیبهشت 93 5:15
خیلی جالب بوددددد
مامان علیرضا
12 اردیبهشت 93 1:40
دست مریزاد الهام جون که مجدد حق اینجور آدم هارو گذاشتی کف دستشون.آفرین دوستم عزیز دل خاله قربونت برم که ناکام موندی و دسترسی به کشو ها دیگه نداری.
الهام
پاسخ
فدات عزیزم. دیدم صبر کردن فایده ای نداره گفتم لااقل علیرضا رو جابجا کنم تا هم اعصابم راحت بشه و هم اعتراضم و اعلام کرده باشم من راهشو پیدا می کنم خاله جون به زودی شیطنت های جدید من و تو وبلاگم خواهید دید
مامانی فاطمهه
14 اردیبهشت 93 9:17
درود بر مامان عزیز علیرضا جونم که زیر بار حرف زور و پول زور نمیرود درودعلیرضاجونم خواستی بیای خونه ما با دایی جونت بیا شاید یه فکری به حال فریزر ماهم بکنه چون فریزر ما نیز پایین قراردارد
الهام
پاسخ
درود بر زهرۀ عزیزم که از شدت خوبی ما را خوب می بیند و کارایمان را درست به روی چشم خالۀ مهربونمو از آن جا که ممکنه این آمدن سال ها طول بکشد در پست های آتی عکسی از کلید ساخته شده را خواهیم گذاشت
زهره(مامان فاطمه)
14 اردیبهشت 93 10:54
ممنونم که پست میزاری راجع به کلید ساخته شده ولی آمدنت سالها طول نکشه هاااااااااااااااااا
الهام
پاسخ
وطیفه ست عزیزم دلم میخواد طول نکشه ولی اگر هم طول کشید شما پیش دستی کن و زودتر بیا خونۀ ما