اهمیت تبلیغات!!!
یک سال پیش مادرمان در شبکۀ ifilm تبلیغات مربوط به یک بستۀ آموزشی با عنوان "تراشه های الماس" مناسب برای کودکان یک تا شش سال را دیدند و در آبان ماه سالِ گذشته اقدام به خرید این بسته نمودند...
آن زمان ما به فلش کارت های تراشه های الماس علاقۀ زیادی نشان ندادیم و فقط فیلم های زبان اصلی آن برایمان جالب بود... چنان پای تلویزیون میخکوب می شدیم که اگر دنیا را آب می بُرد ما را تراشه های الماس می بُرد.... در واقع در این سی دی ها تعدادی نی نی موجود بود که به حالت شعر و با موزیک جالب توجه ما، احوالپرسی را به ما آموزش می داد... البته ما هنوز حرف زدن بلد نبودیم و فقط از حرکات آن نی نی ها الگوبرداری می کردیم... طوری که از حرکاتشان آموخته بودیم که چطور به نشانۀ احترام به صورت نیم خیز تا شویم
مدتی با آن سی دی ها خوش بودیم تا این که کابلی که لپ تاب را به تلویزیون وصل می کردند ناپدید شد و همه بی خیالِ زبان آموزیِ اینجانب شدند آن هم به خاطرِ یک عدد کابلِ ناقابل که هنوز هم موجود نیست!!!
... و اما این روزها وقتی تبلیغ پکیج " بالا بالا" از تلویزیون پخش می شود ما علاقۀ وافری از خود نشان می دهیم و تمام ادا و اطوارهای نی نی های موجود در این تبلیغ را اجرا می نماییم...
امروز که تبلیغ در حال پخش بود و مادرمان برای بار n اُم ذوق و شوق ما را دیدند بالاخره عکس العملی از خود ساطع نموده و به ما گفتند که ما نیز "بالا بالا" داریم و با شنیدنِ این کلام از مادرمان، ذوق وافری تمام وجودمان را فرا گرفت طوری که در پیِ "بالا بالا"ی خود سایه به سایه مادرمان را تعقیب می نمودیم تا ما را به "بالا بالا" برسانند...
تازه مادرمان متوجه شدند عجب اشتباهی مرتکب شده اند و می خواستند زیر لب زمزمه کنند:"لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود" البته زمرمه نکردند آخر می دانی بسته زیر تخت بود و کلی وسایل جلوی آن بود... ایشان تمام تلاش خود را به کار گرفتند تا به ما بفهمانند که باید بابا بیاید و برایمان بسته را بیرون بیاورد ولی کو گوشِ شنوا
بالاخره با هر بدبختی که بود بسته را بیرون آوردیم و سریعاً مشغول وارسی محتویات موجود در آن شدیم...
بر خلاف قبلاً که هیچ علاقه ای به این فلش کارت های مادر مُرده نشان نمی دادیم این بار تمام سعی خود را نمودیم تا از دلشان در بیاوریم و به آن ها توجه ویژه نشان می دادیم...
حالا این که چگونه مادرمان موفق شدند توجه ما را به این فلش کارت ها جذب کنند سوالی ست که جواب آن را در ادامۀ مطلب می توانی ببینی...
ابتدا یکی یکی فلش کارت ها از دست مادرمان خارج می شد و ضمن خواندن کلمۀ نوشته شده روی آن مدتی در مقابل چشمان ما نگه داشته می شود و سپس در دستان ما قرار می گرفت ما نیز با عجیــــــــــب حوصله ای آن ها را روی هم قرار می دادیم و کاملاً صاف می کردیم آخر ما برای فلش کارت های خود احترام زیادی قائل هستیم.....
کلمات برایمان جذابیت خاصی داشتند و هر یک را مدتی در مقابل خود نگه می داشتیم و با صدای مادرمان که آن کلمه را تلفظ می نمودند همراه می شدیم و ما نیز با دقت به آن نگاه می کردیم...
هر کلمه ای که ادا می شد ما نیز همان را به مادرمان نشان می دادیم مثلاً این جا که مادرمان می گفتند:"علیرضا ببین نوشته دست" ما نیز دست مان را به مادرمان نشان می دادیم و مادرمان برای ما کف می زدند و ما نیز دس دسی می کردیم...
نیم ساعتی بر این منوال گذشت و مادرمان از شدت ذوق مرگی که بالاخره برای اولین بار توانسته اند فرزند متولد مردادیِ خود را بر سرِ یک چیزِ ثابت نگه دارند بسی شادمان بودند...
بالاخره ذوقمان تکمیل شد و اقدام به تماشا کردنِ تلویزیون نمودیم... این جا بود که مادرمان از خرگوشِ دوست داشتنی مان کمک گرفتند و نوشته های فلش کارت ها را در مقابل اعضا و جوارحِ این رفیق شفیقمان قرار دادند و باز هم ذوق زدگی ما را بر انگیختند....
مادرمان مرتب تکرار می کردند:"آقا خرگوشه دو تا گوش داره ببین...آقا خرگوشه دست داره ببین و ..." و ما نیز خیلی خوشحال بودیم و مرتب تشویق می کردیم....
مدتی نیز با جناب خرگوش سرگرم بودیم و بالاخره ما نیز انسانیم و حوصله داریم و حوصله مان نیز سر رفتنی ست... پس مادرمان بی خیال شدند و رفتن پی کارشان....
... و امــــــــــــا حالا این ما بودیم که دست بردار نبودیم... می خواستیم با فلش کارت های خود یک جاده بسازیم...
جاده ای می زدیم به زیر مبل...
در نهایت نیز مادرمان فلش کارت ها را بر حسب موضوع به صف کردند: لباس ها، اعضای بدن، اعضای خانواده، و اسباب پر خوری... و از وسایل موجود مثل قاشق و چنگال و بشقاب و ... کمک گرفتند و هر یک را روی کارت مربوطه قرار دادند تا بهتر برایمان جا بیفتد...
و در واقع می شود گفت مادرمان در این موارد از تجارب خود در تدریس استفاده نمودند و این جا بود که برای اولین بار، کوزه گر از کوزه شکسته آب نخورد!
هم چنین برای آزمون گرفتن از اینجانب، که از ملزومات آموزش در سیستم عامل مادرمان است، به ما دستور می دادند تا مثلاً کفش را بیاوریم ما نیز سریعا این دستور را اطاعت می نمودیم و فلش کارت مربوط به کفش را تحویل می دادیم....و در حال حاضر در این دو ساعت کفش، دست، من و بابا را یاد گرفته ایم....
در آخر هم یک بارانِ فلش کارتی ترتیب دادیم و همۀ فلش کارت ها را روی سر خود و مادرمان خراب نمودیم و از خانه مان بازار شام ساختیم....