نبودن!
وقتی مادرمان تحصیلات خود را در مقطع راهنمایی و در یک مدرسۀ نمونه دولتی آغاز کردند همکلاسی های زیادی داشتند و با بسیاری از آن ها دوستی صمیمانه ای داشتند... ولی دوست بسیار صمیمی مادرمان که یک سال از مادرمان بزرگتر بودند و در واقع همکلاسی مادرمان نبودند دخترکی به نام فاطمه زهرا بود! دخترکی که بالواقع در ریاضی یک نابغه بود!
آن زمان مدارس نمونه دولتی مدارسی بودند که دانش آموزان برای ورود باید نمرۀ قبولی در آزمون ورودی را کسب می کردند و از آن جا که این مدارس در همۀ شهرها موجود نبود دانش آموزان بعد از قبولی در آزمون ورودی از شهرهای اطراف هم به آن شهر می آمدند و خیلِ عظیمی از دانش آموزان مدارس نمونه دولتی ساکن خوابگاه می شدند. شرایط در ابتدای ورود برای بچه های یازده ساله ای که برای تحصیل به شهر دیگری می رفتند بسیار سخت بود و چند هفتۀ اول اقامت در خوابگاه برای همگان به سختی می گذشت... عده ای همان ابتدا جا می زدند و دلتنگی اجازۀ دوری از خانواده را به آن ها نمی داد و عده ای می ماندند و می جنگیدند و یکی از صبورترینِ این افراد فاطمه زهرا بود...
دخترکی با قد متوسط، سبزه و تپل و بسیار با نمک و همیشه خنده بر لب! دخترکی سخت! به گونه ای که هنوز که هنوز است مادرمان به سختی او ندیده است! در آن زمان دانش آموزان خوابگاهیِ راه نزدیک جمعۀ پایان هر هفته را برای دیدار خانواده به منزل خود می رفتند و بچه هایی که راهِ دورتری داشتند هر دو هفته یک بار سرویس رفت و برگشت به منزل را داشتند... و اما فاطمه زهرا دورترین دانش آموزِ آن مدرسه بود که در روستایی دورافتاده زندگی می کرد! روستایی که فاطمه زهرا اولین شخص از اهالی آن بود که تحصیلات خود را بعد از پنجم ابتدایی ادامه می داد... و دلیلش این بود که این روستای دورافتاده فقط دارای یک مدرسۀ ابتدایی بود و مدرسه راهنمایی و متوسطه در آن وجود نداشت... و از طرفی وضعیت مالی خانوارهای آن روستا اجازۀ درس خواندن در شهرهای اطراف را به آن ها نمی داد...
برای فاطمه زهرا به فاصلۀ هر یک ماه امکان تجدید دیدار با خانواده اش میسر می شد و او با اعتماد به نفسی وافر هرگز از دلتنگی هایش بهانه ای برای درس نخواندن و اُفت تحصیلی نمی ساخت و باز هم می خندید و ریاضی دانی قابل بود و مورد توجه معلمان...
هر یک ماه که فاطمه زهرا برای تجدید دیدار با خانواده عازم زادگاهش می شد در چند روز اقامتش در روستا در کنارِ چند خواهرش که درس نخوانده بودند و آن روزها به حرفۀ قالی بافی مشغول بودند، مشغول قالی بافی می شد و آثار باقی مانده از برخورد دست های نحیف فاطمه زهرا با تار و پود قالی تا چندین روز پس از برگشتش از منزل هم چنان نمایان بود! و حتی ترک های عمیق روی انگشتانش نمی توانست خنده را از لبانِ خندانش بدُزدَد و فاطمه زهرا باز هم می خندید! و تمامِ خنده اش از این بابت بود که او توانسته است چند روزی در خدمت خانواده اش باشد و در امر خدمت رسانی به خانواده بدجور حریص بود! و البته عمقِ خنده اش را که دنبال می کردی نهایتِ شکرگزاری در آن موج می زد! این که او در آن شرایط سخت و از میانِ آن همه انسانی که در زادگاهش زندگی می کردند و شرایط درس خواندن برایشان مهیا نشده بود، فرصت درس خواندن و پیگیری علایقش را یافته بود چیزی جز شکرگزاری نمی طلبید...
سال های نوجوانی مادرمان و فاطمه زهرا در همان مدرسه گذشت و سال سوم راهنمایی فاطمه زهرا در آزمون ورودی دبیرستان نمونه دولتی قبول شد و از آن مدرسه و آن شهر که دبیرستانِ نمونه دولتی نداشت رفت و این کوچ میزانی از بُعدِ مسافت از زادگاهش را برای فاطمه زهرا کاست...
سالِ بعد مادرمان نیز در آزمون ورودی دبیرستانِ نمونه دولتی قبول شدند و باز هم رفاقت با فاطمه زهرای ریاضی دان ادامه یافت... فاطمه زهرا به حدی در ریاضیات شگفتی می آفرید که حتی به مراحلی از المپیادهای ریاضی راه پیدا کرد که تا به حال هیچ کس در آن شهر تا آن حد پیش نرفته بود...
بُعد مسافت کاسته شده بود ولی رنج فاطمه زهرا هم چنان افزون بود و همان دوری های سخت و همان مشکلات همیشگی موجود بود که البته فاطمه زهرا هرگز به چشمِ رنج به آن ها نمی نگریست! و او باز هم شکرگزار بود و علاقه مند به آموختن!
سال های دبیرستان از پی هم گذشت و فاطمه زهرا در رشتۀ مورد علاقه اش "ریاضیات" در شهر کرمان پذیرفته شد! و آن زمان کرمان قطب ریاضی بود و فاطمه زهرا در محضر اساتید برجستۀ دانشگاه کرمان باز هم می آموخت...
مادرمان سال ها از فاطمه زهرا بی خبر بودند تا این که وقتی در حال سپری کردنِ سالِ دوم در مقطع کارشناسی ارشد بودند یک روز در اتوبوسی که بین خوابگاه های پردیس دانشگاه طی طریق می نمود با ضربه ای بر پشت برگشتند و فاطمه زهرا را در آغوش کشیدند!
فاطمه زهرا پس از فارغ التحصیلی در مقطع لیسانس در زادگاهش که شدیداً نیاز به نابغه ای چون فاطمه زهرا داشت، مشغول تدریس شد و معلمی مهربان و دلسوز گشت! کسی که از جنسِ شاگردانِ کلاسش بود و خیلی خوب حالِ تک تکِ شاگردانِ آن مدرسه را درک می کرد! کسی که از حقوق ماهیانه اش مقداری کنار می گذاشت و برای بچه ها کیف و کفش و لباس می خرید تا خنده را میهمانِ لب هایشان کند!
آن روزها فاطمه زهرا چند روز از هفته را مشغولِ تدریس در زادگاهش بود و باز هم با همان بُعد مسافت خودش را به دانشگاه می رساند تا تحصیلات خود را در مقطع کارشناسی ارشد به پایان برساند... و این رفت و آمدهای مکررِ فاطمه زهرا و نیز جدا بودنِ خوابگاهش از مادرمان در پردیس دانشگاه، باعث شد مادرمان مدتی را در بی خبری از فاطمه زهرا سپری کند...
چند ماهی از دیدارِ اولیۀ مادرمان با فاطمه زهرا می گذشت که دیگر بار مادرمان سنگینی دست فاطمه زهرای دوست داشتنی را بر روی شانه های خود حس کردند ولی فاطمه زهرا دیگر مثل گذشته پر انرژی نبود! آن روز با خواهرش به دانشگاه آمده بود تا ناتوانی پاهایش بین مسافت های طولانی زادگاهش تا دانشگاه او را از پا نیندازد...
فاطمه زهرا به دردی ناشناخته دچار شده بود! دردی سخت که فقط چون او می توانست آن را تحمل کند و فریاد برنیاورد و باز هم امیدوارانه به تلاشش ادامه دهد! و با وجود همان حال و روزش دست از درس خواندنش نکشد و باز هم بخندد! و نگرانی مادرمان را با خنده هایش و این که "چیز مهمی نیست" فرو نشانَد!
مدتی گذشت و از فاطمه زهرا خبری نبود و از آن جا که در زادگاه فاطمه زهرا موبایل آنتن دهی نداشت مادرمان در نگرانی نامحدودی از فاطمه زهرا به سر می بردند!
روز های آخر ترم بود و مادرمان تازه از ولایت بازگشته و وارد دانشگاه شده بود! ولی با دیدنِ اطلاعیۀ روی بُرد دانشگاه تمامِ وجودش یخ زد! دلش می خواست فریاد بزند بر آن همه سختی که فاطمه زهرا متحمل شده بود و مادرمان از نزدیک در جریانِ آن ها بودند! دلش می خواست آسمان فرو بریزد و خودش بین در و دیوار بماند ولی آن چه را که دیده یک خواب باشد!
و البته که این گونه نبود! و فاطمه زهرا درست در روزهایی که تازه داشت ثمرۀ این همه سختی را برداشت می کرد در جوانی از کنارِ دوستان و خانواده اش رفته بود و در جوارِ پروردگارش با آرامش سُکنی گزیده بود!
مادرمان که حالِ خود را نمی دانست به همراهِ همکلاسی های فاطمه زهرا برای شرکت در مراسم ترحیمش عازم زادگاهش شدند و بیراه نیست اگر بگوییم که هر چقدر پیش می رفتند به زادگاه فاطمه زهرا نمی رسیدند! و همگان در بُهتِ مسیرپیمایی فاطمه زهرا آن هم با آن حال وخیم فرو رفتند!
خانۀ روستایی و سادۀ پدرِ فاطمه زهرا که به گفتۀ مادرش در اواخر عمرش و با هزینۀ خودش نو نوار شده بود این روزها میزبانِ دوستانی بود که برای مراسم ترحیمش عزم وطنش را کرده بودند!
سخت بود دیدنِ مادری که دخترکِ دلسوزش را در جوانی از دست داده بود! سخت بود دیدنِ حال و روزِ پدری که فرزندی را از دست داده بود که نه تنها مایۀ مباهات خانواده اش بلکه مایۀ مباهات تمامِ اهالیِ زادگاهش بود! زادگاهی که فاطمه زهرا از اولین هایی بود که در آن دیپلم گرفته بود و به دانشگاه رفته بود!
آن روز مادرمان از همۀ همراهان و همکلاسی های آن روزهای فاطمه زهرا حال وخیم تری داشت و همگان در عجب بودند که چگونه است یک غریبه که حتی یک بار هم در کلاسِ درس فاطمه زهرا حضور نداشته این چنین غمگین است! و آن ها نمی دانستند که مادرمان همراه همۀ روزهای سخت فاطمه زهرا بوده است و همراه همۀ تلخی ها و سختی ها و امیدها و لبخندهای هموارۀ فاطمه زهرا!
روزی که فاطمه زهرا از دنیا رفت گویی مادرمان از دنیا رفته بود! و بی تابی و گریۀ سنگین مادرمان از برای آن همه سختی بود که فاطمه زهرا برای زندگی و برای نفس کشیدن کشیده بود! و از برای آن همه جنگیدن برای زندگی و زنده ماندن!
مادرِ فاطمه زهرا عنوان کردند که در عینِ سلامتی روزی به ناگاه عضلات بدنش سخت شده است! مدتی را تحت نظر فیزیوتراپی بوده و خود نیز بسیار برای بهبودی تلاش کرده و با زندگی جنگیده است! و درست در روزهایی که حالِ فاطمه زهرا رو به بهبودی می رفته است و او مثل همیشه امیدوارانه به آینده می نگریسته است روزی نگاهش را برای همیشه از دنیا بسته است!
نمی دانیم تا به حال یک همچین مواردی برای تو نیز پیش آمده است! روزی که دردِ کسی را ببینی و حس کنی آن درد، دردِ توست! روزی که وقتی یک دوست را از دست بدهی تمامِ سختی های زندگیش از مقابلِ چشمانت عبور کند و تو حس کنی که خودت مرده ای!
و یا وقتی دوستی را می بینی که به تازگی مادر شده است و فرزندی دارد بیمار که پزشکان از درمانش قطع امید کرده اند و تو خــــــــــــــــوب او را حس می کنی و به دلیلِ مادربودنت تمامِ دردش را درک می کنی! درکی که تا قبل از مادر شدنت هرگز نداشته ای!
و یا وقتی دوستی داری که در یک روزی که در کمالِ شادمانی عازم ولایتش است برای همیشه از کنارت می رود! و تو به واسطۀ مادر بودنت با تمامِ وجودت حالِ لحظاتِ آخرش را درک می کنی! و حالِ لحظاتِ آخر فرزند و همسرش را... و آن روز نیز تمامی زندگیش در مقابل چشمانت رژه می رود و به واسطۀ آگاهیت از حال و روز و زندگیش و شباهت روزگارش به روزگارِ تو، دیگر بار با تمامِ وجودت حس می کنی خودت مُرده ای!
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
پی نوشت اول: اگر با خواندنِ این پست غمگین شدی ما را ببخش! و بدان و آگاه باش که از عنوان کردنِ این مطلب هرگز قصدِ غمگین ساختنت را نداشته ایم... روزی که مادرمان در حرم مطهر امام هشتم بودند به طرز عجیبی یاد فاطمه زهرا در دلشان زنده شد و این پست بهانه ای ست برای فاتحه فرستادن بر او که دستش از دنیا کوتاه است! و همین طور برای خانوادۀ کاظمی...
بسم الله الرحمٰن الرحيم الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ الرَّحْمـنِ الرَّحِيمِ مَـلِكِ يَوْمِ الدِّينِ إِيَّاكَ نَعْبُدُ وإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ اهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِيمَ صِرَاطَ الَّذِينَ أَنعَمتَ عَلَيهِمْ غَيرِ المَغضُوبِ عَلَيهِمْ وَلاَ الضَّالِّينَ
پی نوشت دوم: مرگ خیلی به همۀ ما نزدیک است! و عن قریب است که هر یک از ما نیز برویم! کاش آمادۀ رفتن باشیم...