علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

نبودن!

1393/8/20 18:37
نویسنده : الهام
1,309 بازدید
اشتراک گذاری

وقتی مادرمان تحصیلات خود را در مقطع راهنمایی و در یک مدرسۀ نمونه دولتی آغاز کردند همکلاسی های زیادی داشتند و با بسیاری از آن ها دوستی صمیمانه ای داشتند... ولی دوست بسیار صمیمی مادرمان که یک سال از مادرمان بزرگتر بودند و در واقع همکلاسی مادرمان نبودند دخترکی به نام فاطمه زهرا بود! دخترکی که بالواقع در ریاضی یک نابغه بود!

آن زمان مدارس نمونه دولتی مدارسی بودند که دانش آموزان برای ورود باید نمرۀ قبولی در آزمون ورودی را کسب می کردند و از آن جا که این مدارس در همۀ شهرها موجود نبود دانش آموزان بعد از قبولی در آزمون ورودی از شهرهای اطراف هم به آن شهر می آمدند و خیلِ عظیمی از دانش آموزان مدارس نمونه دولتی ساکن خوابگاه می شدند. شرایط در ابتدای ورود برای بچه های یازده ساله ای که برای تحصیل به شهر دیگری می رفتند بسیار سخت بود و چند هفتۀ اول اقامت در خوابگاه برای همگان به سختی می گذشت... عده ای همان ابتدا جا می زدند و دلتنگی اجازۀ دوری از خانواده را به آن ها نمی داد و عده ای می ماندند و می جنگیدند و یکی از صبورترینِ این افراد فاطمه زهرا بود...

دخترکی با قد متوسط، سبزه و تپل و بسیار با نمک و همیشه خنده بر لب! دخترکی سخت! به گونه ای که هنوز که هنوز است مادرمان به سختی او ندیده است! در آن زمان دانش آموزان خوابگاهیِ راه نزدیک جمعۀ پایان هر هفته را برای دیدار خانواده به منزل خود می رفتند و بچه هایی که راهِ دورتری داشتند هر دو هفته یک بار سرویس رفت و برگشت به منزل را داشتند... و اما فاطمه زهرا دورترین دانش آموزِ آن مدرسه بود که در روستایی دورافتاده زندگی می کرد! روستایی که فاطمه زهرا اولین شخص از اهالی آن بود که تحصیلات خود را بعد از پنجم ابتدایی ادامه می داد... و دلیلش این بود که این روستای دورافتاده فقط دارای یک مدرسۀ ابتدایی بود و مدرسه راهنمایی و متوسطه در آن وجود نداشت... و از طرفی وضعیت مالی خانوارهای آن روستا اجازۀ  درس خواندن در شهرهای اطراف را به آن ها نمی داد...

برای فاطمه زهرا به فاصلۀ هر یک ماه امکان تجدید دیدار با خانواده اش میسر می شد و او با اعتماد به نفسی وافر هرگز از دلتنگی هایش بهانه ای برای درس نخواندن و اُفت تحصیلی نمی ساخت و باز هم می خندید و ریاضی دانی قابل بود و مورد توجه معلمان...

هر یک ماه که فاطمه زهرا برای تجدید دیدار با خانواده عازم زادگاهش می شد در چند روز اقامتش در روستا در کنارِ چند خواهرش که درس نخوانده بودند و آن روزها به حرفۀ قالی بافی مشغول بودند، مشغول قالی بافی می شد و آثار باقی مانده از برخورد دست های نحیف فاطمه زهرا با تار و پود قالی تا چندین روز پس از برگشتش از منزل هم چنان نمایان بود! و حتی ترک های عمیق روی انگشتانش نمی توانست خنده را از لبانِ خندانش بدُزدَد و فاطمه زهرا باز هم می خندید! و تمامِ خنده اش از این بابت بود که او توانسته است چند روزی در خدمت خانواده اش باشد و در امر خدمت رسانی به خانواده بدجور حریص بود! و البته عمقِ خنده اش را که دنبال می کردی نهایتِ شکرگزاری در آن موج می زد! این که او در آن شرایط سخت و از میانِ آن همه انسانی که در زادگاهش زندگی می کردند و شرایط درس خواندن برایشان مهیا نشده بود، فرصت درس خواندن و پیگیری علایقش را یافته بود چیزی جز شکرگزاری نمی طلبید...

سال های نوجوانی مادرمان و فاطمه زهرا در همان مدرسه گذشت و سال سوم راهنمایی فاطمه زهرا در آزمون ورودی دبیرستان نمونه دولتی قبول شد و از آن مدرسه و آن شهر که دبیرستانِ نمونه دولتی نداشت رفت و این کوچ میزانی از بُعدِ مسافت از زادگاهش را برای فاطمه زهرا کاست...

سالِ بعد مادرمان نیز در آزمون ورودی دبیرستانِ نمونه دولتی قبول شدند و باز هم رفاقت با فاطمه زهرای ریاضی دان ادامه یافت... فاطمه زهرا به حدی در ریاضیات شگفتی می آفرید که حتی به مراحلی از المپیادهای ریاضی راه پیدا کرد که تا به حال هیچ کس در آن شهر تا آن حد پیش نرفته بود...

بُعد مسافت کاسته شده بود ولی رنج فاطمه زهرا هم چنان افزون بود و همان دوری های سخت و همان مشکلات همیشگی موجود بود که البته فاطمه زهرا هرگز به چشمِ رنج به آن ها نمی نگریست! و او باز هم شکرگزار بود و علاقه مند به آموختن!

سال های دبیرستان از پی هم گذشت و فاطمه زهرا در رشتۀ مورد علاقه اش "ریاضیات" در شهر کرمان پذیرفته شد! و آن زمان کرمان قطب ریاضی بود و فاطمه زهرا در محضر اساتید برجستۀ دانشگاه کرمان باز هم می آموخت...

مادرمان سال ها از فاطمه زهرا بی خبر بودند تا این که وقتی در حال سپری کردنِ سالِ دوم در مقطع کارشناسی ارشد بودند یک روز در اتوبوسی که بین خوابگاه های پردیس دانشگاه طی طریق می نمود با ضربه ای بر پشت برگشتند و فاطمه زهرا را در آغوش کشیدند!

فاطمه زهرا پس از فارغ التحصیلی در مقطع لیسانس در زادگاهش که شدیداً نیاز به نابغه ای چون فاطمه زهرا داشت، مشغول تدریس شد و معلمی مهربان و دلسوز گشت! کسی که از جنسِ شاگردانِ کلاسش بود و خیلی خوب حالِ تک تکِ شاگردانِ آن مدرسه را درک می کرد! کسی که از حقوق ماهیانه اش مقداری کنار می گذاشت و برای بچه ها کیف و کفش و لباس می خرید تا خنده را میهمانِ لب هایشان کند!

آن روزها فاطمه زهرا چند روز از هفته را مشغولِ تدریس در زادگاهش بود و باز هم با همان بُعد مسافت خودش را به دانشگاه می رساند تا تحصیلات خود را در مقطع کارشناسی ارشد به پایان برساند... و این رفت و آمدهای مکررِ فاطمه زهرا و نیز جدا بودنِ خوابگاهش از مادرمان در پردیس دانشگاه، باعث شد مادرمان مدتی را در بی خبری از فاطمه زهرا سپری کند...

چند ماهی از دیدارِ اولیۀ مادرمان با فاطمه زهرا می گذشت که دیگر بار مادرمان سنگینی دست فاطمه زهرای دوست داشتنی را بر روی شانه های خود حس کردند ولی فاطمه زهرا دیگر مثل گذشته پر انرژی نبود! آن روز با خواهرش به دانشگاه آمده بود تا ناتوانی پاهایش بین مسافت های طولانی زادگاهش تا دانشگاه او را از پا نیندازد...

فاطمه زهرا به دردی ناشناخته دچار شده بود! دردی سخت که فقط چون او می توانست آن را تحمل کند و فریاد برنیاورد و باز هم امیدوارانه به تلاشش ادامه دهد! و با وجود همان حال و روزش دست از درس خواندنش نکشد و باز هم بخندد! و نگرانی مادرمان را با خنده هایش و این که "چیز مهمی نیست" فرو نشانَد!

مدتی گذشت و از فاطمه زهرا خبری نبود و از آن جا که در زادگاه فاطمه زهرا موبایل آنتن دهی نداشت مادرمان در نگرانی نامحدودی از فاطمه زهرا به سر می بردند!

روز های آخر ترم بود و مادرمان تازه از ولایت بازگشته و وارد دانشگاه شده بود! ولی با دیدنِ اطلاعیۀ روی بُرد دانشگاه تمامِ وجودش یخ زد! دلش می خواست فریاد بزند بر آن همه سختی که فاطمه زهرا متحمل شده بود و مادرمان از نزدیک در جریانِ آن ها بودند! دلش می خواست آسمان فرو بریزد و خودش بین در و دیوار بماند ولی آن چه را که دیده یک خواب باشد!

و البته که این گونه نبود! و فاطمه زهرا درست در روزهایی که تازه داشت ثمرۀ این همه سختی را برداشت می کرد در جوانی از کنارِ دوستان و خانواده اش رفته بود و در جوارِ پروردگارش با آرامش سُکنی گزیده بود!

مادرمان که حالِ خود را نمی دانست به همراهِ همکلاسی های فاطمه زهرا برای شرکت در مراسم ترحیمش عازم زادگاهش شدند و بیراه نیست اگر بگوییم که هر چقدر پیش می رفتند به زادگاه فاطمه زهرا نمی رسیدند! و همگان در بُهتِ مسیرپیمایی فاطمه زهرا آن هم با آن حال وخیم فرو رفتند!

خانۀ روستایی و سادۀ پدرِ فاطمه زهرا که به گفتۀ مادرش در اواخر عمرش و با هزینۀ خودش نو نوار شده بود این روزها میزبانِ دوستانی بود که برای مراسم ترحیمش عزم وطنش را کرده بودند!

سخت بود دیدنِ مادری که دخترکِ دلسوزش را در جوانی از دست داده بود! سخت بود دیدنِ حال و روزِ پدری که فرزندی را از دست داده بود که نه تنها مایۀ مباهات خانواده اش بلکه مایۀ مباهات تمامِ اهالیِ زادگاهش بود! زادگاهی که فاطمه زهرا از اولین هایی بود که در آن دیپلم گرفته بود و به دانشگاه رفته بود!

آن روز مادرمان از همۀ همراهان و همکلاسی های آن روزهای فاطمه زهرا حال وخیم تری داشت و همگان در عجب بودند که چگونه است یک غریبه که حتی یک بار هم در کلاسِ درس فاطمه زهرا حضور نداشته این چنین غمگین است! و آن ها نمی دانستند که مادرمان همراه همۀ روزهای سخت فاطمه زهرا بوده است و همراه همۀ تلخی ها و سختی ها و امیدها و لبخندهای هموارۀ فاطمه زهرا!

روزی که فاطمه زهرا از دنیا رفت گویی مادرمان از دنیا رفته بود! و بی تابی و گریۀ سنگین مادرمان از برای آن همه سختی بود که فاطمه زهرا برای زندگی و برای نفس کشیدن کشیده بود! و از برای آن همه جنگیدن برای زندگی و زنده ماندن!

مادرِ فاطمه زهرا عنوان کردند که در عینِ سلامتی روزی به ناگاه عضلات بدنش سخت شده است! مدتی را تحت نظر فیزیوتراپی بوده و خود نیز بسیار برای بهبودی تلاش کرده و با زندگی جنگیده است! و درست در روزهایی که حالِ فاطمه زهرا رو به بهبودی می رفته است و او مثل همیشه امیدوارانه به آینده می نگریسته است روزی نگاهش را برای همیشه از دنیا بسته است!

نمی دانیم تا به حال یک همچین مواردی برای تو نیز پیش آمده است! روزی که دردِ کسی را ببینی و حس کنی آن درد، دردِ توست! روزی که وقتی یک دوست را از دست بدهی تمامِ سختی های زندگیش از مقابلِ چشمانت عبور کند و تو حس کنی که خودت مرده ای!

و یا وقتی دوستی را می بینی که به تازگی مادر شده است و فرزندی دارد بیمار که پزشکان از درمانش قطع امید کرده اند و تو خــــــــــــــــوب او را حس می کنی و به دلیلِ مادربودنت تمامِ دردش را درک می کنی! درکی که تا قبل از مادر شدنت هرگز نداشته ای!

و یا وقتی دوستی داری که در یک روزی که در کمالِ شادمانی عازم ولایتش است برای همیشه از کنارت می رود! و تو به واسطۀ مادر بودنت با تمامِ وجودت حالِ لحظاتِ آخرش را درک می کنی! و حالِ لحظاتِ آخر فرزند و همسرش را... و آن روز نیز تمامی زندگیش در مقابل چشمانت رژه می رود و به واسطۀ آگاهیت از حال و روز و زندگیش و شباهت روزگارش به روزگارِ تو، دیگر بار با تمامِ وجودت حس می کنی خودت مُرده ای!

×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

پی نوشت اول: اگر با خواندنِ این پست غمگین شدی ما را ببخش! و بدان و آگاه باش که از عنوان کردنِ این مطلب هرگز قصدِ غمگین ساختنت را نداشته ایم... روزی که مادرمان در حرم مطهر امام هشتم بودند به طرز عجیبی یاد فاطمه زهرا در دلشان زنده شد و این پست بهانه ای ست برای فاتحه فرستادن بر او که دستش از دنیا کوتاه است! و همین طور برای خانوادۀ کاظمی...

بسم الله الرحمٰن الرحيم الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ الرَّحْمـنِ الرَّحِيمِ مَـلِكِ يَوْمِ الدِّينِ إِيَّاكَ نَعْبُدُ وإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ اهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِيمَ صِرَاطَ الَّذِينَ أَنعَمتَ عَلَيهِمْ غَيرِ المَغضُوبِ عَلَيهِمْ وَلاَ الضَّالِّينَ

پی نوشت دوم: مرگ خیلی به همۀ ما نزدیک است! و عن قریب است که هر یک از ما نیز برویم! کاش آمادۀ رفتن باشیم...

پسندها (6)

نظرات (31)

ارام
20 آبان 93 18:57
اینما تکونوا یدرککم الموت ولم کنتم فی بروج مشیده.... خداوند متعال دوستان عزیزتان رو قرین رحمت بی منتهایش بگرداند.واقعا پست تکان دهنده ای بود.آرزو دارم خدا به معنای واقعی قدرت درک و فهمش رو بهم بده تا هر لحظه به یاد داشته باشم منم رفتنی ام و فقط برای همسایه نیست
الهام
پاسخ
ممنونم از حضورت آرامِ عزیزم خداوند روح همۀ رفتگان و از جمله پدر شما رو قرین لطف و رحمت کنه چه آرزوی قشنگی! و منم آرزو می کنم به این درک از مرگ و زندگی برسم
مامان آرمینا
20 آبان 93 18:58
بمیرم عزیزم که این همه درد جدایی از دوستات رو کشیدی.الهام جون خدا میدونه که چه قدر ناراحت شدم.هرچند که در موقعیت شما قرار نگرفتم ولی خیلی خوب حالت رو درک میکنم....میدونم خیلی سخته.و چه خوب یادمان آوردی که مرگ خیلی به ما نزدیک است
الهام
پاسخ
خدا نکنه مریم جون... خدا هر چی درد و رنج و بیماری و سختی هست رو از تو و خانواده ات دور کنه دوستم امیدوارم هرگز روزی نرسه که مجبور به درکِ حالی بشی که من تجربه کرده ام بله مرگ خیلی به همۀ ما نزدیکه چیزی که خودم همیشه فراموش می کنم... بابام همیشه میگه طوری باید زندگی کنی که گویی هزار ساله دیگه زنده ای و از طرفی طوری باید خوف داشته باشی که انگار همین فردا خواهی رفت!
مامان فهیمه
20 آبان 93 19:16
الهام جون خداوند به خانواده این عزیز از دست رفته و به شما صبر عنایت فرماید. قیصر امین پور می گوید: آدم هایی هستند در زندگیتان؛ نمی گویم خوبند یا بد چگالی وجودشان بالاست.. افکار، حرف زدن، رفتار، محبت داشتنشان و هر جزئی از وجودشان امضادار است... یادت نمی رود "هستن هایشان را" بس که حضورشان پر رنگ است. رد پا حک می کنند، اینها روی دل و جانت... بس که بلدند "باشند"... این آدم ها را، باید قدر بدانی.. وگرنه دنیا پر است از آن دیگرهای بی امضایی که شیب منحنی حضورشان، همیشه ثابت است... بعضی از آدم ها ترجمه شده اند بعضی از آدم ها فتوکپی آدم های دیگرند. بعضی از آدم ها با چند درصد تخفیف به فروش می رسند. بعضی از آدم ها فقط جدول و سرگرمی دارند. بعضی از آدم ها خط خوردگی دارند. بعضی از آدم ها را چند بار باید بخوانیم تا معنی آنها را بفهمیم. و بعضی از آدم ها را باید نخوانده کنار گذاشت. از روی بعضی از آدم ها باید مشق نوشت و از روی بعضی از آدم ها جریمه...
الهام
پاسخ
ممنونم از بودنت و همدردیت فهیمه جان و ممنون بابت جملۀ بسیار زیبایی که نگاشته ای نازنینم و شما از همون دسته ای هستید که همیشه هستید و بواسطۀ بودنتون شایستۀ قدردانی هستید
شیما مامان شاهین کوچولو
20 آبان 93 23:24
سلام مامان علیرضا جون...خوبی؟؟؟ چند وقت پیش از طریق وبلاگ اوینا جون با وبلاگتون اشنا شدم... چند باری بهتون سر زدم اما خاموش بودم... دلم نیومد این بار پیام نزارم... خیلی زیبا مینویسی... از نگارشتون خوشم میاد... بیان احساساتتون خیلی عالیه... هرچند از یه خانوم با سواد و تحصیلکرده ای مثل شما بعید نیست به این خوبی و قشنگ بنویسه... ایشاله همیشه سالم و سلامت در کنار خانواده زندگی شادی داشته باشین... خیلی ناراحت شدم بهترین دوستتون رو از دست دادین... خدا رحمتشون کنه...
الهام
پاسخ
سلام عزیزمشما خوبید؟ شاهین کوچولوی نازنین خوبه؟ به خونۀ مجازی من و علیرضا خوش اومدید و خوشحالم که هستید این نهایت لطف شما رو می رسونه عزیزم و من خودم رو لایق این همه لطفتون نمی دونم ممنونم بابت دعای قشنگی که در حق مون کردی و آرزوی من برای شما و خانواده سعادت همواره و روزافزون است ممنونم شیما جان
مامان امیرحسین
21 آبان 93 6:01
چقدر احساس خوبی از "فاطمه زهرا" بهم منتقل شد همیشه اینطور انسان های "سخت" رو دوست داشتم و دارم خدا به خانوادش و شما و دوستانش صبر بده و روح این عزیز قرین رحمت بیکران الــــــــهی.
الهام
پاسخ
حق با شماست فاطمه زهرا موجودی دوست داشتنی بود و شایستۀ تحسین ممنونم از دعای قشنگت عزیزم
مامانی فاطمه
21 آبان 93 8:09
بمیرم برا دلت خواهرکه چقدر سخته جدایی از دوست اونم از جنس فاطمه زهرا خداروحشون رو قرین رحمت بی انتها بگرداند . خدا بهت آرامش بده الهام جونم وهم چنین به خانواده اونها .خودت خوبی چقدر دوستای خوب ودوست داشتنی کنارت بودن عزیزم نمیدونم برا فوتش چی بگم نمیدونم بگم مشیت خداست نمی دونم فقط خودش میدونه وبس .ولی بدون الهام جون اینا برای توهم امتحانه مبادا غمگین ودلگیر بشی مبادا ناشکر بشی عزیزم.هرچند اینقدر اعتقادت قوی که اینطوری نمیشی ولی بعنوان خواهرکوچیکت گفتم عزیزم
الهام
پاسخ
خدا نکنه عزیزم. الهی که همیشه برقرار باشی و مایۀ آرامش دوستانت خدا همۀ رفتگان و رحمت کنه این نظر لطف شماست زهرۀ عزیزم نمی دونم منم گاهی فکر می کنم عمرشون به دنیا نبوده خدا رحمتشون کنه و خودش به بازماندگان آرامش بده قربونت برم که اینقدر به من لطف داری که اعتقاداتم و قوی می دونی و البته که اینطورها هم نیست کاش خدا بهم نیرویی بده که ایمانم رو بیش از پیش تقویت کنم کاش خدا بهم درکی بده که قدر دوستان و اطرافیانم رو بدونم و اونا رو از خودم نرنجونم کاش خدا بهم فهمی بده که راضی باشم به رضایش همیشه و ممنونم بابت یادآوریت خواهرم
مامانی
21 آبان 93 8:13
کاش آمادۀ رفتن باشیم..
الهام
پاسخ
ای کاش
مامان بهی
21 آبان 93 9:53
سلام عزيزم خيلي زيبا نوشتي من كه اشكم در آمد ولي مطمئنم اينجور آدم ها قرين رحمت خدا هستند كه خدا انها را زودتر پيش خودش ميبره ان شاالله ديگه هيچ وقت غم نبيني. صورت ماه عليرضا جون را ببوس
الهام
پاسخ
سلام عزیزم خیلی خیلی لطف داریدمتاسفم که باعث ناراحتی تون شدم و البته که حق با شماست... نمی دونم ناشکری ست اگه فکر کنم اولین روزی که فاطمه زهرا از دنیا رفت اولین روزِ راحتی اش بوده!؟ و منم امیدوارم و مطمئنم روحش همیشه در آرامش باشه ممنونم برای دعای زیبایت فدای محبتت عزیزم با ما بمان
مامان ایمان و کیان
21 آبان 93 13:05
خدا همه ی اموات و مخصوصا دوستای نازنین شما رو رحمت کنه , روحشون شاد
الهام
پاسخ
ممنونم عزیزم
مامان مهراد
21 آبان 93 14:04
الهام جون هیچ حرفی برای زدن ندارم. نمیدونم چی بگم شاید بهتره اصلا هیچچچچچچچی نگم که کفر نشه چون خــــــــــــیلی ناراحت و دلگیر و یکم هم عصبانیم. اصلا نمیتونم درک کنم چرااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ فقط اومدم ......
الهام
پاسخ
خوب کردی اومدی عزیزم. برایم بمانی
مامان مهری
21 آبان 93 14:08
واقعا چرااااااا؟ چرا فاطمه زهرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چرا مهدیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مگه نه اینکه خدا گفته تعداد کسانی که به واسطه اعمال خوبشون عمر طولانی میکنن خیلی بیشتر از کسانیه که بصورت طبیعی عمر طولانی دارن !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! دلم میخواد با سر برم تو دیوار
الهام
پاسخ
احساست و درک می کنم مهری جانم واقعا شاید من به اون اندازه درک ندارم که جواب این سوال و بدم ولی مطمئنم کوچک ترین اتفاقات این دنیا اونقدر پیچیده ست که اصلا نمیشه از یک زاویه در موردش قضاوت کردولی من هم بسیار دلم میخواد پرده ها کنار بره و حکمتش رو بفهمم
مامانی فاطمه
21 آبان 93 15:36
همه اینارو داری ولی دعا میکنم خدا دوچندانشو بهت بده خدا ایشااله همیشه دل شادت بکنه عزیزم
الهام
پاسخ
این نظر لطف شماست زهره جانم و باز هم سپاس بابت دعای قشنگت رفیق
مامان باران
21 آبان 93 22:23
سلان الهام جان. مجدد زیارت قبول.. انگار با پست فاطمه زهرا دلم را چلاندند... گاهی روزها چه ساده فراموش میکنم رفتن و نماندنی هست.. روحتان شاد مهدیه عزیز و فاطمه زهرا و همه بچه های نسل سخت......
الهام
پاسخ
سلام عزیزم. ممنونم مونا جان منم در این مورد بسیار فراموش کارم خداوند همۀ رفتگان و قرین لطف و رحمت کنه
مامان عليرضا
22 آبان 93 12:40
سلام الهام جون.عجب پست پر فراز و نشیبی.چه دوستی داشتی واقعا.بعضی وقتا آدم فکر میکنه که یه همچین آدمایی فقط توی فیلما هستند و واقعی نیستن ولی فقط کافیه آدم یه کم دقیق تر دور و بر خودش رو ببینه. ای کاش خدا قدری از صبر و استقامت فاطمه زهرا رو به منم میداد.همچین انسانهایی کم هستند و تا زمانی که هستند کمتر دیده میشن و وقتی از بینمون میرن تازه آدم درک میکنه چه جواهری بود و چه ها نکرد و جه ها کرد.حیف که خوب ها همیشه رفتنی هستند خدا رحمتش کنه انشالا اون دنیا به تمام خوبی ها برسه و مطمئنم که با توصیفاتی که شما ازش داشتی رسیده. چه جای خوبی هم یادش کردی.. زندگیت همیشه پر از شادی
الهام
پاسخ
سلام عزیزم. با حرف هات کاملا موافقم الهام جون خدا رفتگان شما رو هم قرین لطف و رحمت کنه ممنونم بابت دعای قشنگت عزیزم و برات دنیا دنیا آرامش آرزو می کنم
زهرا مامان ایلیا جون
23 آبان 93 3:38
نمیدونم چی بگم اما با این پست حس کردم که جای ادمهای خوب تو این دنیا نیست این دنیای پر از رنگ و ریا و دروغ براشون تنگه شاید خدا براشون قصری زیبا در بهشت ساخته و اون ها رو با خودش به اونجا برده باید برای خودمون دعا کنیم دعا کنیم که خدا ما رو هم دوست داشته باشه و ما هم وقتی در اوج خوبی و مهر و محبتیم از دنیا بریم نه زمانی که در گمراهی و گناه و مصیت غرق شده ایم الهام جون خدا بهت سلامتی بده مثل همیشه ازت ممنونم بابت پستهای تکون دهنده و قشنگت دلم برای مادررررررررررررررررررررررم تنگه
الهام
پاسخ
باهات موافقم زهرا جون. کسانی که زودتر میرن پیش خدا پاک تر و سبک بارتر هستند و امیدوارم ما هم در زمرۀ کسانی باشیم که خداوند بهمون ایمان محکمی بده که تا لحظۀ رفتن مون پایدار بمونه فدای محبتت زهرا جون. خداوند روح مادر مهربونت رو قرین لطف و رحمت کنه
مامان علی خوشتیپ و حسین کوچولو
24 آبان 93 8:21
سلام الهام جون.خوبی؟علیرضا گلی خوبه؟ پست خیلی تکان دهنده ای بود.ممنون که با نوشته های زیبات بهمون تلنگر میزنی روح فاطمه زهرای عزیز و مهدیه جان شاد...دل تو دوست مهربون هم شاد راستی با زهرا جون مامان ایلیا هم موافقم
الهام
پاسخ
سلام سارا جانخدا رو شکر خوبیم؟ شما و گل پسرها خوبید؟ این نهایت لطف شما رو می رسونه عزیزم و خوشحالم که خوشتون اومده ان شا اله که خداوند روح همۀ رفتگان و قرین لطف و رحمت کنه و من هم موافقم
مامان علی خوشتیپ و حسین کوچولو
24 آبان 93 8:27
میگم منو نزنیهی میگم چقدر تشابهات داریم منم دبیرستانم نمونه دولتی بود...اونموقع هم کسی نمیدونست این دبیرستانا چیه !من بهشون میگفتم تیزهوشان دولتیه البته ما راهنمایی نداشت.فقط دبیرستان داشت... نمونه های فاطمه زهرا رو اونجا زیاد دیدم راستی متولد چه سالی هستید؟
الهام
پاسخ
این چه حرفیه سارا جانمبرایم بسیار باعث افتخاره که با مامان نمونه و کاملی چون شما تشابهات زیادی دارم تیزهوشان دولتی حق با شما بوده قطعاً و ما هم از این عنوان استقبال می کنیم از بچه های اون دوران کسانی که خیلی به خودشون سختی می دادند و به یک حساب موفق قلمداد می شدند وارد این گونه مدارس می شدند گاهی فکر می کنم چقدر متحمل رنج شدیم تو اون دوران! و واقعا از دوران کودکی و نوجوانی مون لذت نبردیم... این روزها که می بینم نسل جدید مثل ما نیستند و در کنارِ درس خوندن به فکر رسیدگی به خود و روح و روانشون هم هستند خوشحال میشم (البته جدای از بی بند و باری که برخی شون بهش دچار شده اند!) من متولد بیستم بهمن 61 هستم عزیزم
مامان و باباي امير
24 آبان 93 8:30
سلام خامومی عزیز فقط خواستم همدردی کنم این روزها بدجور دلم یه سکوت وارامش از طرف خدارومیخواد اخه چن وقتیه همش مرگ انسانهای پاک وجوان را زیاد میشنویم انسانهایی که به فکر ما حق زندگی و بودن را دارند اما تقدیر وحکمت خداوندی چیز دیگری است هرشب که امیر صدرا رو میخوابونم با اون حس مادری می بوسمش یاد مامانای این جوانها می افتم که ثمره زحمتها و پاره تن شان رو چجوری به خاک سپردن دلم بیشتراز اون جوانها برای پدر مادراشون میسوزه خدا به خانواده همه جوانهای ازدست رفتمون صبر بده
الهام
پاسخ
سلام نسرین جانم ممنونم بابت همدردیت نازنینم من فکر می کردم فقط اطراف من پر شده از رفتنِ بی بازگشت افراد جوون! منم این روزها که بیرون میرم هر روز بنری رو می بینم از عکس افراد جوون که زیرش نوشته "حلالم کنید" و واقعا دلگیر میشم و شدیداً باهات موافقم که دلسوزی برای خانواده های اونا بیشتره تا خودشون! نمی دونی بابای مهدیه چه آدم سرزنده و سرحالی بودند ولی آخرین باری که دیدمشون خیلی بی رمق شده بودند موقع صحبت کردن دست ها و لب هاشون می لرزید و البته که حق هم دارند
بهار مامان ائلمان
24 آبان 93 10:45
سلام الهام جان نوشته تکان دهنده ای بود مخصوصا اون پی نوشت اخرش .الهام جان به چشم یک خواهر میگم میدونم مصیبت از دست دادن دوستهای خوب خیلی سنگینه یعنی خیلی خیلی سنگینه اما بعد از فوت خانواده کاظمی گاهگاهی که به وب علی رضا سر میزنم متوجه میشم که از نظر روحی یک کوچولو به هم ریخته ای به خاطر علی رضا هم که شده همین حالا تا دیر نشده جلوشو بگیر. یادت نره که تو مادری مادر یعنی همه چیه یک خانواده مراقب روح لطیفت باش
الهام
پاسخ
سلام بهارِ جان به هم ریخته هستم اما نه اونقدر که فکرش و می کنید دو ماه اول واقعا برام سخت بود مخصوصا که همه اش به خودم فشار می آوردم اونا رو از حافظه ام پاک کنم اما دقیقا بعد از دو ماه از رفتنشون با خودم کنار اومدم و حالم خوبه! چون دیگه سعی نمی کنم اونا رو از ذهنم پاک کنم و باهاشون مثل آدم های زنده رفتار می کنم...و این طوری آرومِ آرومم! و البته که گاهی دوباره میرم سرِ خط اول و باز هم به شدت دلتنگ میشم و به نظرم باید طبیعی باشه و به مرور زمان حل میشه مخصوصا که گرفتاری های کاری این روزها خیلی بهم کمک می کنه. و ممنونم از این که نگرانم هستی دوست عزیزم و ممنونم بابت تذکر به جایت و مطمئن باش جای نگرانی نیست و من خوبم مراقب بهار و ائلمان دوست داشتنی باش رفیق
مامان کیانا و صدرا
24 آبان 93 10:47
الهام عزیز با خواندن مطلبت و فهمیدن این موضوع که بار دیگر دست خزان عمر،گل وجود همکاری دیگر را پر پر نمود غمگین و ناراحت شدم.خدایش بیامرزد.روحش شاد و یادش گرامی.
الهام
پاسخ
ممنونم عزیزم خداوند همۀ رفتگان و قرین لطف و رحمت بی انتهایش بگرداند
مامان کیانا و صدرا
24 آبان 93 10:47
الهام جان خصوصی دارید
الهام
پاسخ
مریم مامان آیدین
24 آبان 93 16:03
الهام جونم خییلی ناراحت شدم دوستم البته بیشتر برای خودت و خانواده فاطمه....وگرنه مرگ که تولد دوباره ست و اگه ایمان داشته باشیم این دنیا قفسه و مرگ رهایی ناراحت شدم برای تو که هنوز داغ قبلی تازه ست دوباره چشمات بارونی شده و ناراحت شدم برای اون پدر و مادری که بعد اون همه رنج عزیزشون رو از دست دادن ناراحت شدم برای جامعه ای که بهترین هاشو به همین سادگی از دست میده ناراحت شدم که میشد کمک بشه بهش و نشد امیدوارم روح فاطمه قرین رحمت باشه
الهام
پاسخ
منم قبول دارم که مرگ زندگی دوباره ست و رهایی از قفس دنیا و فقط دلتنگی هاست که آدم و آزار میده ممنونم عزیزم خدا روح همۀ رفتگان و قرین لطف و رحمت کنه
صدف
24 آبان 93 20:35
چقدر غم انگیزززز ... چقدر حیفه همچین افرادی انقدر زود پر میکشن ... اول پستتون با خوندن اون همه انرژی فاطمه زهرا کلی سرحال اومدم ولی آخرش
الهام
پاسخ
بله واقعا غم انگیزه روحشون شاد
مامان نازنین جون
24 آبان 93 23:24
الهام جون خداوند همه اموات رو بیامرزه همچنین دوستتون فاطمه زهرا رو ..انشاا... که روحش شاد باشه
الهام
پاسخ
ممنونم عزیزم خدا رفتگان شما رو هم قرین لطف و رحمت کنه
مامان هدیه
26 آبان 93 13:34
سلام الهام خانم خوب هستین ؟ حال کوچولوتون چطوره خوبه انشالله ؟ با تمام وجودم بهتون تسلیت می گم و روحشون شاد و قرین رحمت الهی باشه وقتی نوشته هاتون رو خوندم واقعا تنم لرزید و تنها چیزی که می تونم بگم خدا صبربهتون بده
الهام
پاسخ
سلام هدیه جان شما خوب هستید؟ یک دنیا ممنونم از توجه و محبتت عزیزم خداوند روح مادرتون و قرین لطف و رحمت کنه
مامان زری
26 آبان 93 21:43
آخ الهام جان من دقیقا یادمه روزی که فاطمه زهرا بنده خدا فوت شد خوابگاه بهار بود پیش ما بلوک 11 واحد چهار یادمه آخی بمیرم راست میگی خیلی دختر مظلوم و خوبی بود یادمه هم اتاقیم که همکلاسی اون بود رفت برای مراسمش همه شوکه شده بودن سکته مغزی و قلبی کرده بود انگار خدا رحمتش کنه راجع به دوستت هم که بچه اش مریضه خیلی ناراحتم به من چیزی نمیگه چون میگه ناراحت میشی ولی تقریبا هر روز و هر روز نگران دخترشم مسیجامم دیگه جواب نمیده اگه خبر خوش داشتی ازش بیا و بنویس تو رو خدا بگو که دختر دوستم که دکترا ازش ناامید بودن شفا پیدا کرد خوش خبر باش الهام
الهام
پاسخ
برای همه مون سخت بود ایشالا خدا همۀ بچه های مریض و شفا بده.بهش حق بده هر کدوم از ما هم که جای اون بودیم همین حال و روز و داشتیم امیدوارم به زودی همون روزی برسه که خبری خوشحال کننده از شفا یافتنش بنویسم ببخش تورو هم ناراحت کردم
مامان مانی
27 آبان 93 16:43
روحش شاد داستان تکاندهنده یی بود زندگی فاطمه زهرا
الهام
پاسخ
خداوند روح همۀ رفتگان و قرین لطف و رحمت کنه
مامان هدیه
27 آبان 93 17:12
سلام الهام خانم ببخشید مزاحم شدم من همانطور که می دانید در سرای محله اسکندری کار می کنم و یه جشنواره ای است به نام جشنواره شکوفا یه کانون داره به اسم کانون وبلاگ نویسی که من دارم برای مسابقه آثار جمع می کنم اگه اشکالی نداره وبلاگ گل پسرتون رو بدم برای مسابقه با اسم کوچولوتون و اگه راضی بودین شماره هم بدین بهم که اگه برنده شدین باهاتون تماس بگیرن واگه نه شماره خودمو می دم جاتون منتظر جوابتون هستم
الهام
پاسخ
سلام عزیزم یک دنیا ممنونم از لطف و محبت تون هدیه جانم و ممنونم بابت یادآوری تون. یادتون هست دفعۀ قبلی هم شما بهم یادآوری کردید بابت این مسأله من همون زمان وارد سایت شدم و ثبت نام کردم و باز هم یادآوری شما باعث شد الان مجدد بهش سر بزنم و سراغی از وضعیتش بگیرم بازم خیلی خیلی از لطف و محبت تون ممنونم دوستم بازم پیامتون و تایید میکنم تا دوستانی که بخش نظرات و می خونند اگه تمایل داشتند شرکت کنند
مامان هدیه
27 آبان 93 17:51
سلام خواهش می کنم اختتامیش بهمنه و اگه اشکالی نداره من از طرف محل کار خودم بفرستم تا آثارم بیشتر بشه ؟
الهام
پاسخ
سلام هدیه جان مسأله ای نیست عزیزم. هر جورخودتون صلاح میدونید. ولی ممکنه چون قبلا من وارد سیستم کردم برای شما خطا بده.با این حال بازم امتحان کنید. شماره خودتون رو وارد کنید چون من شب ها که گوشیم و از دسترس خارج می کنم اغلب یادم میره دوباره صبح برش گردونم به حالت عادی تا در دسترس بشه! و به مناسبت همین گیجی ام اغلب گوشیم در دسترس نیست اگه لازم شد خودتون بهم اطلاع رسانی کنید یک دنیا ممنوم از محبت تون عزیزم
مامان هدیه
28 آبان 93 9:29
سلام ممنون از لطفتون خیلی دوستون دارم این حرف رو با تمام وجودم و از صمیم قلب بهتون می گم
الهام
پاسخ
سلام. خواهش می کنم عزیزم وظیفه ست این نهایت لطف شما رو می رسونه و البته که دل به دل راه داره
مامان زینب
16 آذر 93 1:46
خدا رحمتش کنه خیلی سرگذشت نا راحت کننده ای داشته چون خودم از اول راهنمایی تا پیش دانشگاهی تو ی همچین مدرسه ای درس خوندم یه حس عجیبی داشتم موقع خوندن این پست از این جور بچه های با مشکلات زیاد اما اراده های خیلی قوی زیاد دیدم اونجا هیچ کار خدا بی حکمت نیست بازم خدایش رحمت کند
الهام
پاسخ
ممنونم عزیزمبله حق با شماست خداوند رفتگان شما رو رحمت کنه