ماجراهای ما و مادرمان
مادرمان در حال صحبت کردن در مورد یک مسأله با بابایمان هستند و از آن جا که آن مسأله خشم برانگیز است لحنی معترضانه دارند. ما دست از اسباب بازی هایمان کشیده و به ایشان نزدیک می شویم و دلسوزانه می پرسیم :"مامان نایاحت (ناراحت) شدی، آره؟" و به واسطۀ این همه هوشیاری و دلسوزی این است پوزیشن مادرمان:"+"
******
ما مدتی ست در خاموشی به سر می بریم و مادرمان متعجب از سکوت طولانی مدت مان ندا می دهد:"علیرضا! کجایی پسرم؟" و ما بلافاصله ندا می دهیم:"اُتاقم" و البته این پاسخ فقط مختص زمانی که در اتاق خودمان هستیم نمی شود بلکه وقتی در اتاق خوابِ دیگر هم هستیم و جعبۀ مانیکورِ مادرمان را باز کرده ایم و لاک های رنگارنگ مادرمان را روی آن ریخته ایم نیز می شود و اینجاست که پاسخ می دهیم:" اتاقم مامان... غذا درست کُنم!" و منظورمان از غذا همان لاک ها و منظور از ظرف غذا جعبۀ مربوط به سِت مانیکور است...
******
یک لباس یقه اسکی سفید را بر تن مان تصور کن که آستین هایش را به گونه ای بالا زده ایم که گویی قصدِ کشتنِ یک گاو را داریم! و با یک تریپ قصاب گونه مداد رنگی هایمان را از اقصی نقاط منزل جمع آوری می نماییم... روی زمین دراز به دراز پهن می شویم و مداد رنگی هایمان را بر اطرافمان پلاس می کنیم و چنان با دقت بر کاغذ نقش می اندازیم که گویی داریم برای آزمون نقاشی آماده می شویم! البته لازم به ذکر است که این پوزیشن افقی فقط مربوط به روی فرش نیست و گاهی روی میز، گاهی روی تخت و گاهی نیز روی سرامیک ها پلاس می شویم... و بعد از مدتی نقاشی کشیدن به حضور مادرمان شرف یاب شده و با اشاره به محلِ نقاشی کشیدن مان:"اونجا مهده، آره؟!" و مادرمان:"" و این ما هستیم که به واسطۀ مکان شناسی دقیق مان و البته پارتیشن بندی منزل، خود را شایستۀ تشویق می دانیم
******
گلاب به رویتان طبق معمول به صورت خودمختار و به بهانۀ "جیش دو (ما در واقع هنوز به درستی مفهوم جیش شماره دو را نمی دانیم و به همه مدل، عنوان دو می دهیم)" به داخل دستشویی رفته ایم و در حالی که مادرمان منتظر هستند که ندا برآوریم که "مامان بشون (بشور)" متوجه می شوند که زمانِ زیادی از حضورِ ما در دستشویی می گذرد و ندایی از ما بر نمی آید! و این مسأله مادرمان را به دستشویی می کشاند!
و این است پوزیشن مان: کاسه ای که مادرمان جهت صرفه جویی در مصرف آب داخل روشویی گذاشته اند را برداشته و شلوارمان را در آب داخلِ آن غرق نموده ایم و با دیدنِ مادرمان لبخندِ رضایت بخشی بر لب می نشانیم و در کمالِ اعتماد به نفس رو به مادرمان:"شَلدار بُشُورم" و مادرمان تحت هیچ شرایطی تا به حال قادر نشده اند که به ما بفهمانند که شلوار تمیز را شستشو نیازی نیست! و برای جلوگیری از شلوار شویی هایمان مدتی ست به محض ورودمان به دستشویی شلوارمان را که در ورودی دستشویی بر زمین می اندازیم، می دزدند تا زمانی که از دستشویی خارج شویم به ما تحویل دهند!
و البته بعد از دست نیافتن به شلوار، این بار بعد از ندا دادنِ مان که "مامان بُشون" مادرمان ما را در این پوزیشن می بینند: دست های خود را به همراه آستین و همۀ متعلقاتش داخل کاسۀ آب غرق نموده و معصومانه و با اعتمادِ به نفسی کامل می گوییم: " دستا بُشورم" و دیدنِ این حرکتِ هنری مان مادرمان را در این پوزیشن قرار می دهد:""
... و به فاصلۀ هم نیم ساعت یک بار این سناریو تکرار می شود
... و در اثرِ این اعمالِ خودمختارانه است که این اواخر مادرمان از خیرِ ذخیره سازی مقداری از آب گذشته اند و همواره آبِ کاسه را خالی می نمایند و بر ما رَکَب می زنند! و امروز ما باز هم در رَکَب زدن بر مادرمان پیشی گرفتیم! به گونه ای که مادرمان به جای ندای :"مامان بُشون" صدای شُر شُر شدیدِ آب را از داخل دستشویی شنیده و به سرعت به سوی ما شتافتند و در راستای این رکب زنی چنان پاسخی دریافت کردیم که رکب زنی و شلوار شویی و دست شویی بالکُل از مخیله مان زدوده شد! و صرفه جویی نیز بالکُل از حافظۀ مادرمان پاک شد و کاسه رفت به آن جا که عرب نی می اندازد!
******
خواب بعد از ظهرمان چهار ساعت طول کشیده است و بالواقع ساعت یازده شب اصلا خواب به چشمانمان نمی آید! بابا و مادرمان خُرناس کشان خواب پادشاه هفتم را می بینند که ما با انگشتانِ نحیف خود چشم مادرمان را در آستانۀ کور شدن قرار می دهیم تا آن را باز کنیم و ندا می دهیم:"ئوشابه ئِشیدم(نوشابه کشیدم)" و مادرمان که در آن لحظه بین زمین و آسمان سیر می کنند تشویقی خشک و خالی بر ما می فرستند و دیگر بار بیهوش می شوند! و اما وقتی صبح روز بعد نوشابه های موجود در کامیونِ حملِ نوشابه را بر روی برگه هایمان می بینند بسی بوس بر ما که به خوابِ ناز هستیم می فرستند و به دلیلِ بی توجهی شب گذشتۀ خود بسی وجدان درد می گیرند!
******
مادرمان برای بردن مان از مهد آمده اند و از آن جا که خاله خاطره تکرار می کنند:" علیرضا نوری! مامانش اومده" ما نیز دوان دوان به سمت درِ ورودی می آییم و ندا می دهیم:" خاله ئُوافِظ (خداحافظ) مامانِ علیریضا اومد" و شروع می کنیم به تعریفِ داستان:" مامانِ علیریضا رفت سرِ کار، علیریضا با باباش با ماشین باباش رفت مهد! مامانش اومد دنبالش (مامانش و دنبالش رو بدون کسرۀ "نِش" و "لِش" و به جای آن با سکون بخوانید)" و یک ریز تا منزل حرف می زنیم! و سوال می پرسیم و احوالات کسبه های شاغل در مسیر و مغازه هایشان را بررسی می کنیم و همین طور احوالِ میناهای داخل قفس مغازه ها و یاکریم های ارزَن خور کنارِ پیاده رو را
******
مدتی ست علاقۀ وافری به احوالپرسی از خود نشان می دهیم و در حالی که مادرمان این روزها در حالِ انجامِ یک کارِ نفس گیر و تمرکزطلب هستند ما به فاصلۀ هر چند دقیقه به ایشان نزدیک می شویم و عرض سلام می نماییم و البته که با یک سلام دست بردار نیستیم و با دراز کردنِ دست مان برای دست دادن، عنوان می نماییم :"اُب بَ" و منظورمان این است که همدیگر را بوسه باران نماییم! و با یکی و دو تا هم دست بردار نیستیم و باید حداقل ده عدد بوس بین ما و مادرمان رد و بدل شود! و البته که مادرمان با وجود به هم ریزی تمرکزشان و قرار گرفتن در این پوزیشن"" باز هم از این حرکت مان استقبال می نمایند زیرا به خوبی آگاهند به زودی روزی می رسد که ما بچه ها به بهانۀ بزرگ تر شدن مان آغوش و گونه هایمان را از بزرگ ترهایمان دریغ خواهیم کرد
******
مادرمان مشغولِ انجام کارهای خود هستند که ما را در پوزیشن شمارش اعداد انگلیسی و فارسی می بینند که دامنه اش بسیار گسترش یافته است و حروف انگلیسی نیز به آن افزوده شده است و بسیار به ادای حرف "g" علاقه داریم و هنوز سایر حروف را نام نبرده ایم که اصرار داریم به حرف "g" برسیم و گاهی به مادرمان نزدیک شده و اصرار داریم "آشغال بخون" و تا مادرمان می فهمند که منظورمان شعر "سطل زباله" است که این روزها در مهد آموخته ایم جانِ ما در می آیدو همانا شعر سطل زباله این است:
"من سطلم و من سطلم توی حیاط نشستم توی کلاس هم هستم
بچه ای که تمیزه آشغال تو سطل می ریزه کلاس که باشه تمیز هیچ کس نمیشه مریض"
******
صبح جمعه با بابایمان همراه شده ایم تا ماشین را به کارواش ببریم و البته هدف از رفتنِ ما به همراه بابایمان کمک به تمرکز مادرمان روی کارشان بوده است! بعد از بازگشت از کارواش، بابایمان جارو شارژی را با خود به داخل ماشین آورده اند تا داخل ماشین را تمیز کنند! زمان می گذرد و امروز ما در معیت دو عدد دودو (همان اسباب بازی محبوبمان که قبلا به شما معرفی شده است) به نزد مادرمان آمده ایم :"جایوبَگّی (جارو برقی) خریدم" و یکی از جاروبرقی ها را به مادرمان داده و دیگری را خودمان برداشته و به کمک مادرمان خانه را جارو برقی می کشیم و کلی هم در کارمان جدی هستیمگاهی جاروبرقی خراب می شود و ما آن را تعمیر می نماییم و باز هم نظافت ادامه دارد!
******
قرار است جمعه شب را میهمان خاله مرجان باشیم و ما از صبح شوقی لبریز داریم که :"بریم خونه مرجان" و تمامِ ماشین های مورد علاقه مان را داخل کوله مان گذاشته و به سختی قادریم آن را حرکت دهیم! به محض رسیدن به نزدیکی منزل خاله مرجان، درِ منزل شان را نشان می دهیم و با ذوقی هر چه تمام تر از ماشین پیاده می شویم! عمو داود در ورودی ساختمان مشاهده می شوند و ما گویی رفیق فابریک مان در مهد را دیده ایم:" داود بیا ماشین ها تو کیفه!" و یکی یکی ماشین ها را از کوله خارج نموده و عمو داود را به بازی می طلبیم
******
در قرآن خواندن بسی پیشرفت نموده ایم و این است نوای سورۀ کوثر خواندن مان:" بسمِنّاهِ رحمنِ رحیم انا اعطاکَ الکوثر فصل ربک انحر ان شائِکَ اُوَ اَتَر" و به واسطۀ این قرآن خواندن، خاله مرجان مان شب گذشته به ما چهار عدد ماشین کوچک و زیبا هدیه داده اند و ما هم اکنون احساس می کنیم "مرجان" را بسی بیش تر از قبل دوست می داریم!
******
گوشی مادرمان را برداشته و شروع به صحبت با رفقای مهدمان می کنیم:"ارشیا سلام!- اُجایی؟ -بیا مهد! - با بابا بیام!- ماشین بیار- پهام (پرهام) اُجاست!- پهام بیاد"
******
مدتی ست واژۀ "دُم شد (گم شد)" را آموخته ایم و همواره آن را به کار می بریم!
مادرمان برای بردن مان از مهد آمده اند. خاله خاطره از مادرمان می پرسند:" علیرضا کلاه نداشته؟" و از آن جا که بابایمان صبحگاه ما را به مهد سپرده اند مادرمان اظهار بی اطلاعی می نمایند و از ما می پرسند:" کلاهت کجاست علیرضا؟" و ما :"تُلاه علیریضا دُم شد" و یا وقتی مادرمان ظروف حبوبات را از کابینت بیرون می ریزند و ما ظرف لوبیا را برداشته و به مکانِ ناشناخته ای انتقال می دهیم در پاسخ به مادرمان که جویای ظرف لوبیا هستند پاسخ می دهیم:" ظَف ئوبیا دُم شد"و یا وقتی جویای ماشین خاصی از ماشین هایمان می شوند و مثلا می پرسند:" ماشین طوسی کجاست؟" ما با افتخاری هر چه تمام تر پاسخ می دهیم:" دُم تَردَم (کردم)" و مادرمان :"گم کردن کار خوبی نیست پسرم! بچه ها باید مراقب وسایلشون باشند که گم نشه" و البته که ما کلاً متوجه حرف مادرمان نیستیم و باز هم با افتخار گاه و بیگاه عنوان می کنیم:"دُم تردم"
******
بسیار علاقه داریم افعالِ جمله ها را به نفع خودمان تغییر دهیم مثلا وقتی ماشین هایمان را به مهد می بُردیم و در مهد گُم می شدند و مادرمان پس از توضیح دادن در مورد عواقب ماشین بردن به مهد عنوان می کردند:" پس علیرضا دیگه ماشین با خودش به مهد..." و منتظرِ شنیدنِ ادامه اش بودند ما پاسخ می دهیم:" میبَره" و مادرمان"نمی بَره"
و وقتی تصمیم دارند شیشۀ شیر شبا هنگام مان را از ما بگیرند و عنوان می کنند:"علیرضا دیگه مردی شده و شیشه شیر ...." و ما بلافاصله :"میخُره (میخوره)" و مادرمان "نمی خوره" و باز هم آرامش خود را حفظ نموده و عنوان می کنند:" علیرضا دیگه مردی شده" و ما: "من نی نی شیر! شیشه میخورم" و مادرمان"" و البته که کور خوانده ایم زیرا مادرمان هنوز چند روز است این پروسه را شروع کرده اند و بر طبق روالِ همیشگی خود، در ترک عادت هایمان آنقدر از شیر نخوردن با شیشه و مرد شدن مان در صحبت با تلفن و با همسایه و با در و دیوار تعریف خواهند کرد که ما خودمان دیگر روی شیر خوردن با شیشه را نداشته باشیم و البته که مادرمان نیز برای نهادینه کردنِ شیر خوردن با لیوان و نی در ذهن مان، مجبور شده اند این روزها بسیار با لیوان و البته با اجبار شیر بخوردند طوری که گلاب به رویتان با دیدنِ هر گونه پاکت شیر در این پوزیشن واقع می شوند
و از آن جا شیشه گرفتن از ما تا به حال به تعویق افتاده است که ما در این مدت در حالِ ترکِ عادتِ دیگری بوده ایم که این روزها موفق به ترکِ آن شده ایم و البته که ترکِ هم زمانِ دو عدد عادت از دیدگاه مادرمان مساوی ست با وارد آمدنِ استرس و فشار بر ما و همسالانمان
******
سوار ماشین شده ایم و ماشین از پارکینگ خارج شده است... اولین چیزی که توجه ما را به خود جلب می کند تاریکی هواست و این است عکس العمل مان :" شب شد! خورشید خانم یَفت (رفت) خونه! آقا ماه اومد! خورشید خانم خونَ ش خوابید، آقا ماه بخوابه (میخوابه) نی نی ها بخوابن و ..." و تا موضوع جدیدی توجه مان را به خود جلب نکند هم چنان دست بردار نیستیم و به قصه های ماه و خورشید خانم ادامه می دهیم