صوت معنوی!
و بعد از اجرای آهنگ های جناب ابی گوش بسپارید به نوای "دعای فرج" و قرائت "سورۀ قدر" از علیرضا خان نوری، تا تصور نشود که اینجانب پسری هستیم صرفاً آوازه خوانبعــــــــــله آقـــــا! ما کودکی هستیم همه فن حریف
البته ادامه اش با دور تند ضبط شده و قابل تشخیص نیست مدیونی اگر تصور کنی ما به منظور تند کردنِ دورِ خود لوس کنی مان، آخرش را با دورِ تند خوانده ایمفعلا این دو صوت را داشته باش تا سورۀ قدر و دعای فرج را با دور کُند به روز رسانی کنیم و سورۀ کوثر را نیز به آن اضافه نماییم...
و این هم متن شعر و آهنگ "ماشین مشدی ممدلی" با صدای اینجانب که بواسطۀ آیدین خان رفیق شفیق مان آموخته ایم و این روزها حجم عظیمی از زمزمه ها و خودخوانی های ما را تشکیل می دهد
"ماشین مشدی ممدلی نه بوق داره نه صندلی! صندلی هاش فنر داره، نشستنش خطر داره"
و شعر "پستچی" که آبان ماه در مهد آموخته ایم و در حال طی طریق کردن در منزل موبایل به دست آن را اجرا نموده و همزمان به صورت خودمختار ضبط نموده ایم ...
"پستچی چه مهربونه... آدرسا رو می دونه... میاد در خونه ها... میرسونه نامه ها... برای منم نامه میاره... همراه اون شادی میاره..."
پی نوشت: این پست به زودی با عکس های امروزِ ما در جنگل های سرخه حصار تکمیل خواهد شد
××××××××××××××××××××××××××××××××××××
بعداً نوشت: داستانِ روزِ تعطیل پسرکی ورزشکار را در ادامۀ مطلب بخوان
چهارشنبه روزی بود که بعد از بازگشتِ باباجانِ پسرک به ولایت، صبح علی الطلوع پسرک میزبانِ میهمانی عزیز شد... آن روز آقا جانش برای شرکت در مراسم تدفین خواهر زادۀ خود که در آبیک قزوین زندگی می کردند و همین طور همدردی با خواهرِ ناتنی شان که داغدارِ مرگ پسرش بود، به تهران آمدند تا پنج شنبه در معیت پسرک و بابا و مادرش عازم آبیک شوند... و این گونه شد که پسرک روز پنج شنبه را در آبیک و در مراسم خاکسپاری گذراند و به او در معیت بچه های فامیل بابایش بسیار خوش گذشت...
و اما پسرک نیمروزِ جمعه را برای تعویض آب و هوا به سرخه حصار رفت؛ در حالی که دایی محسنش را با امتحانات خود در منزل جا گذاشت و نبودِ پسرک فرصت مناسبی بود برای کمک به حفظ تمرکز دایی محسنِ بینوایش در درس خواندن
و اینک پسرک+ بابا+ آقا جانش در حال چای خوردن...و سپس پسرک و آقا جانش به فوتبال بازی کردن و بابای پسرک به مقدمه چینی برای جوجه پزی
و این ست ورژن جدید پسرک با رشدِ مویی حدود هشت میلیمتر... و اگر مادرِ پسرک تا این حد بر رشد سریع موهایش واقف بود، قطعاً خیلی زودتر از این ها، موهای او را به تیغِ ماشین می سپرد (عکس سمت چپ صرفاً به علت نبودِ عکسی عمودی و متناسب با عکس سمت راست، و در واقع به دلیل تنگ بودنِ قافیه در این مکان آپلود شده است)
و این هم پسرکی آماده به دویدن، که به مادرش روحیۀ ورزشکاری می بخشد و اصرار دارد مادرش با او بدود و هر دو در یک مسابقۀ دو شرکت کنند
و او در مسابقات همواره برنده است...و وقتی تاخیر مادرش را حس می کند می ایستد و برای خشنودی عکاس ژست های ورزشکاری می گیرد
و فاصله از جدیت تا معصومیت
و وقتی باز هم برنده می شود و با تلاشش فاصله ای تا این حد را در ماراتون ایجاد می کند
و این شما و این هم پسرکِ شوت کنندۀ توپ که در اثر شدتِ ضربه اش به توپ، نه تنها توپ را از صحنه دفع می کند بلکه نیمی از کلۀ کچل خود را نیز خارج از کادر مدفون می کند...
و آسمان آبی زمستانی و تمامِ حجمِ زیبایی اش تقدیم به تو رفیقِ همیشگی
جایت سبز، پسرک بعد از صرف نهار در معیت بزرگترها و صرفاً جهت اندازه گیری ارتفاع چمن های زیر درختان جنگلی، ارتفاع کم می کند و عازم جنگل می شود آن هم در معیت دودوی محبوبش
و مسیر بازگشت از جنگل و پایانِ کوهپیمایی پسرک و بابایش
و بعد از جنگل پیمایی، پسرک آقا جان خود را تا ترمینالِ جنوب همراهی می نماید و در حالی که روی صندلی عقب دراز به دراز پخش شده است و خوابِ پادشاه هفتم را می بیند با آقاجانِ خود وداع می نماید
پسرک و مادرش از همراهیت بسی سپاسگزارند رفیق
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
پی نوشت: لطفا و در صورت امکان برای شادی روح پسر عمۀ بابایمان یک حمد بخوانید.