شیطنت های کودکانه
لباس امیر علی بُدوشم
روزگاری امیر علی خاله مان را شلواری بود مشکی با سه عدد خط سفید بر آن! از قضا امیرخان شلوار را چند باری پوشیدند و به علت تغییر فصل و رشدِ وافرِ امیرجان سایز شلوار دیگر بر سایز امیرجان منطبق نشد! در نتیجه در سفر چند هفته گذشته مان به مشهد ما صاحب شلوار امیرجان شدیم و از آن جا که مادر و خاله مان بر حسب اتفاق دو عدد لباس قرمز مشابه و البته در دو سایز مختلف برای ما و امیر علی جان خریده بودند ما بعد از پوشیدنِ شلوار امیر دقیقاً تبدیل شدیم به "امیر خاله"
ماجرا به همین جا ختم نشد! به محضِ پوشیدنِ شلوار امیرعلی ما دقیقاً به یک امیرِ کامل تبدیل شدیم و شیطنت هایی از خود بروز دادیم که تا به حال در هیچ کجای زندگی مان به چشم نخورده بود! و این شیطنت ها حتی ذره ای با شیطنت های امیر علی خانِ پرشیطنت مو نمی زد! مدتی با بابایمان کشتی گرفتیم و وقتی مادرمان پشت لب تاپ نشسته بودند انگشت خود را به شدت بر صفحه کلید فرود آورده و فرار را بر قرار ترجیح می دادیم و کوسن های روی مبل ها را به این طرف و آن طرف پرتاب نمودیم و .... آااااااااااااااای حرصِ همگان و مخصوصاً بابایمان را درآوردیم و بابایمان در جستجوی علتِ این همه شیطنت :"به این بچه چی دادی خانم که این همه بپر بپر می کنه؟!" و مادرمان:"" اندکی گذشت و دایی محسن مان عنوان کردند:" یه لحظه حواسم نبود فکر کردم علیرضا، امیر علیه! چقدر با این لباس شبیه امیر علی شده!" و بابایمان:" مگه این شلوار واسه امیرعلیه؟! پس بگو این همه شیطنت از کجا اومده! بیا شلوارت و عوض کنم علیرضا" و ما:" نــــــــــــــــــه! شلدار امیر علی بُدوشم" و چشمت روز بد نبیند آن شب درست تا ساعت دوازده شب در حال بپر بپر و ادامۀ شیطنت هایمان بودیمو دیگران را نمی دانیم ولی خیلی خیلی به ما خوش گذشت و با وجودِ آن همه انرژی مصرف کردن، خواب به هیچ عنوان به چشمانمان نمی آمد! ساعت دقیقاً دوازده بود که مادرمان در حال برقراری خاموشی در منزل رو به ما:" علیرضا برو بخواب که الان تاریک میشه" و ما:" نـــــــــــــه، میخوام ماشین بازی بُتونم"
به دلیل شیطنت های فراوانِ ما در یک هفتۀ اخیر که مصادف بود با هفتۀ امتحانات دایی محسن مان، ما چپ و راست در منزل راه می رفتیم و بر دایی محسن مان ضربه می زدیم! و از آن جا که دایی محسن مان هیچ عکس العملی نشان نمی دادند و ما دلمان می خواست جلب توجه کنیم و صدای دایی محسن مان را در بیاوریم، با قیافه ای حق به جانب به مادرمان نزدیک می شدیم و:"مــــــــــــامــــــــــــــــان! این دایی محسن من و زد!" و مادرمان:" حتما کارِ بدی کردی که دایی محسن تو رو زده! و الّا دایی محسن تو رو دوست داره و نمی زنه!" و ما دوباره نق زنان تکرار می کنیم:"این دایی محسن من و زد!" و این جاست که دایی محسن به دفاع از خود می پردازد:"علیرضا من تو رو زدم؟ تو اومدی و من و زدی، کارِ خیلی بدی هم کردی! من ناراحتم!" و این جاست که ما با یک خندۀ این چنینی و احساسِ موفق بودن به جهتِ درآوردنِ صدای دایی محسن مان، دوان دوان به اتاق می رویم و دیگربار بر دایی محسن مان ضربه می زنیمو به صورت کاملا خودابداعی آن را "دعوا بازی" می نامیم
البته این فقط یک طرفِ ماجراست و شما دلسوزی های ما را در رسیدگی به تکالیف دایی محسن مان دست کم نگیر! بدین صورت که گاهی نیز دایی محسن مان را مخاطب قرار داده و رو به ایشان:" درسَت بُخون" و رو به مادرِ چادر نماز به سرمان:" نمازَت بُخون!"
دایی محسن مان در پی راه چاره ای برای دفعِ این شیطنت ها و به عبارتی پاتک زدن به اینجانب بازی "فوت بازی" را اختراع می نمایند تا خود را از شرّ ضربه های ناگهانی و گاه و بیگاهِ اینجانب محفوظ دارند و با نزدیک شدنِ ما به ایشان تمامِ نفسِ خود را در سینه حبس نموده و بر صورتِ ما فوتی عظیم می فرستند! طوری که کم مانده ابرو و مژه های خود را در نتیجۀ شدتِ جریانِ هوا از دست بدهیمعاقبت دایی محسن مان بعد از چند بار فوت کردن نفس کم می آورد و البته روی ما را بیشتر از آن می بیند که حریف مان شود پس به مادرمان اعلام می نماید که :" علیرضا خیلی شیطون شده! اصلا این خنده هاش دقیقاً خنده های شیطانیه!" و رو به ما:" اعوذ بالله من الشیطان الرجیم" و ما بلافاصله :"بسمنّاه الرحمن الرحیم" و مادرمان در نتیجۀ این حاضر جوابی متوجه می شوند که ما این عبارت را قبلا در مهد آموخته ایم و تاکنون بروز نداده ایم و در نتیجه این است پوزیشن مادرمان در مقابل حاضر جوابی اینجانب:"" و البته دایی محسن مان:""
شب گذشته نیز به وقتِ حاضر شدن برای رفتن به منزلِ خاله لیلا و دیدار با یاسمین جانمان، ما که زودتر از همگان آماده بودیم مرتب در منزل مان راه می رفتیم و بدجور حوصله مان سر رفته بود! پس به دایی محسن مان نزدیک شده و ندا دادیم:"من و بزن!" و دایی محسن مان هم وقتی آمادگی همه جانبۀ ما را برای کتک خوردن دیدند، به تلافی همۀ ضرباتی که قبلاً بر ایشان وارد آورده بودیم به آرامی ضربه ای بر پشت مان زدند ما هم با قیافه ای حق به جانب و آتو در دست به بابایمان نزدیک شده و ندا دادیم:" بـــــــــــابـــــــــــــــــایی! این دایی محسن من و زد!" و دایی محسن مان به واسطۀ رکب خوردن از ما یک چنین پوزیشنی اختیار نمودند:""
من برم تربلا
دایی محسن مان در حال جمع کردنِ وسایلِ خود و بستنِ چمدان هستند تا عازم عراق شوند، ما نیز در تکاپو هستیم و لباس هایمان را جمع کرده روی هم تلنبار می کنیم و زمزمه می کنیم:"لباس بُدوشم"..."من لباس بُدوشم"... "من برم تربلا"... " من با دایی محسن برم تربلا"...
مادرمان ما را توجیه می کنند که ما قرار نیست با دایی محسن مان عازم کربلا شویم و قرار است شب با بابایمان بیرون برویم و پیتزا بخوریم و دایی محسن باید به تنهایی عازم کربلا شود. ما هم که به شدت منطق پذیر! به سرعت توجیه شده و دست از تلنبار کردنِ لباس هایمان بر می داریم...
چند شب از رفتنِ دایی محسن مان به کربلا می گذرد و ما به علت علاقۀ خاص مان به آقای آتش نشان و در نتیجه سریال "عملیات 125"، در حال تماشای تلویزیون هستیم... یکی از آتش نشان ها که به بیماری ریوی مبتلا شده است برای توسل به یک مسجد وارد می شود که گرداگرد آن را پارچه های سیاه رنگ پوشانده است. و این ما هستیم که به محضِ دیدنِ این صحنه، با ذوقی هر چه تمام تر فریاد می زنیم:" حرمِ امام حسینه... حرم امام حسینه..."
یک بیست سوالی ساده
صبح گاهان به محض بیدار شدن یک بیست سوالی به راه می اندازیم:"بابا اُجاست؟" -:"بابا رفته سرِ کار"؛ "دایی محسن اُجاست؟" -: "دایی محسن رفته سرِ کار" و حالا اگر میهمان هم در منزل داشته باشیم این سلسله سوالات نه تنها در چند روزِ اقامتشان در منزل بلکه تا چند روز بعد از رفتن شان نیز شامل کجا رفتن های تک تکِ آن ها نیز خواهد شد! "باباجون اُجاست؟"...."آقاجون اُجاست؟" و در نهایت مادرمان پس از پاسخگویی به سوالاتمان:""
من ماشین بابایی بخرم
صبح جمعه است و بابا و دایی محسن مان به عزم خرید ماشین برای دایی محسن مان در حالِ خروج از منزل هستند و ما:"بابایی اُجا میره؟" و پاسخ می شنویم :" میره برای دایی محسن ماشین بخره"...و ما: "دایی محسن اُجا میره؟"و پاسخ می شنویم :" میره ماشین بخره"...و ما که بدجور در این ماشین خریدن ها سرِ خود را بی کلاه حس می کنیم:"من ماشین میخوام...بابا برای علیرضا ماشین بخره!"و پاسخ می شنویم :" تو که خیلی ماشین داری! اصلا تو خودت آقای اسباب بازی فروش هستی! و باید نی نی ها از شما اسباب بازی بخرند! ماشین دایی محسن هم مثل ماشین باباست، اسباب بازی نیست واقعیه!"... و ما:" من (شبیه) ماشین بابایی میخوام!" و در همین راستا چند روزی ست وقتی درخواست خرید ماشین مان را مطرح می کنیم حتما عبارت "ماشینِ بابایی" را نیز ضمیمه می کنیم:" من ماشین بابایی میخوام!"،" ماشین بابایی بخرم!"
برا آقا بیسکوئیت بدم
بیش از دو سال پیش مادرمان برای دسترسی به فضای مجازی یک عدد وایمکس ایرانسل با سرعت 512 و سقف 4 گیگابایت در ماه خریداری نمودند و شکر خدا آن قدرها سرعتش بالا بود که به وقتِ اتصال، ایشان روی ابرها سیر می کردند و در نتیجه گذاشتنِ یک پست طولانی با عکس های فراوان در وبلاگ مان نهایتاً یک ساعت به طول می انجامید! زمان گذشت و ایرانسل همواره نرخ اینترنتِ خود را در یک تصاعد عددی بالا برد و البته سرعتِ اینترنتش را به صورت یک تصاعد هندسی پایین آورد و در نتیجۀ این عمل رضایت مشتریانش نیز به زیرِ صفر اُفت پیدا کرد!
خانوادۀ ما که همواره در این چند سال در پایانِ ماه، مقدار زیادی حجم اضافه داشته اند، چهارماهی می شود چند روزِ آخرِ ماه حجم مجازشان تمام می شود و با خریدِ بستۀ افزایشی یک ماه را به انتها می رسانند! مادرمان ابتدا تصور می کردند این اتمام حجم به دلیلِ وصل شدنِ بابایمان به شبکۀ اجتماعی وایبر است که بر خلاف سایر شبکه ها (لاین و واتس آپ و...) بدونِ پرسش از شخص، تمام عکس ها و فیلم های ارسالی از دوستان را دانلود می کند و آاااااای حجم بر باد می دهد! و حتی اگر فیلمی تکراری ارسال شود ناخواسته و بدونِ پرسش از شخص، آن را دانلود می نماید!
خلاصه با بررسی گوشی بابایمان متوجه شدیم که این بینوا در یک ماه حدود نیم گیگابایت مصرف دارند و ما مانده بودیم با حجمِ ناپدید شده ای که هر ماه از دست می رفت بماند که سرعتش در برخی ساعت ها تا حدی اُفت داشت که حوصلۀ انسان را بدجور سر می بُرد و مادرمان اصلاً رغبتی به نشستن پشت لپ تاپ و پست گذاشتن در وبلاگ مان نداشتند! چک کردنِ ایمیل و سرچ کردن در یاهو و گوگل هم که جای خود داشت!
چهار ماه با دلخوری از ایرانسل سپری شد و در ماهِ جاری ایرانسل ما را به شوک عظیمی مبتلا نمود و در عینِ سرعت نداشتن، تمامِ چهار گیگا بایت آن هم با سرعت 512، درست در عرضِ یک هفته به پایان رسید و ما به این نتیجه رسیدیم که اُپراتورِ ایرانسل عزیز در حال کلاهبرداری است! و با وجود تصویب نشدنِ افزایش قیمتِ اپراتورها توسط دولت، ایشان حجم مذکور را با قیمت تصویب نشده محاسبه می نمایند... و درست است قیمت حجم ماهیانه افزایشی نداشته ولی این حجم خیلی خیلی زودتر از موعد مقرر به پایان می رسد و کاربران مجبور به خرید بستۀ افزایشی هستند و در واقع چیزی خیلی بیشتر از افزایش قیمتی که دولت تصویب نکرده توسط کاربران پرداخت می شود!
از آن جا که وقتی شرکتی با مشتریان خود رو راست نیست اولین اصل، اعتراض مشتریان است مادرمان در کمتر از بیست و چهارساعت با مخابرات تماس حاصل نموده و ضمنِ سفارش اینترنت از مخابرات، اینترنت وایمکس را به حالت قطع موقت درآوردند تا اعتراض خود را اعلام نمایند! در حال حاضر ما با قیمتی حدود نصفِ آن چه به ایرانسل پرداخت می نمودیم دارای اینترنتی هستیم با سرعت 512 کیلوبایت و یک حجم نامحدود! تا ایرانسل همیشه به یاد داشته باشد که روراست بودن با مشتری یک اصل است که باید تا همیشه در تعامل مشتری با اپراتور برقرار باشد
در راستای سفارش اینترنت جدید، چند روز قبل وقتی مادرمان را در حالِ پاک نمودنِ آثار مداد شمعی از روی سرامیک ها مشاهده نمودیم و ایشان را با سرعتی در حد و اندازۀ سرعت نور در حال مرتب کردنِ منزل یافتیم :"مامانی مهمون میاد؟" و مادرمان:" بله پسرم آقا میاد تلفن مون و درست کنه" و ما با شادمانی:" آقا میاد! آقا میاد! "
آقا زنگ درِ ورودی را زدند و بابایمان در را باز کردند. مادرمان وارد اتاقِ ما شدند تا در مدت حضور آقا در منزل فرصت طلبانه ویترین اسباب بازی های ما را مرتب نمایند! به محضِ ورود آقا به منزل مان ما با شادمانی به آقا سلام کردیم و دوان دوان به سمتِ اتاق مان رفته و فریاد زدیم:" مامان بیا! آقا اومده... مامان بیا! آقا اومده..." و بعد از مشاهدۀ اساب بازی هایی که ارتفاع کم کرده و بر کف اتاق واقع شده بودند، بی خیالِ اصرار به مادرمان برای استقبال از آقا شدیم و همان جا نشستیم... مادرمان داخل کوله مان یک عدد بیسکوئیت مادر دیدند که چند عدد بیسکوئیت داخلش باقی مانده بود و ما آن چند عدد بیسکوئیت را در مهد نخورده و به منزل آورده بودیم! ما هم چند عدد بیسکوئیت خوردیم و یک عدد بیسکوئیت در دست رو به مادرمان:" برا آقا بیسکوئیت بدم" و مادرمان:"" بعــــــــــــله آقا! بیسکوئیت را به آقا دادیم و آقا از ما تشکر نمودند! یعنی یک همچین پسر میهمان نواز و دست و دلبازی هستیم ما
شعر آتش نشان بُخونم!
مادرمان گوشی به دست در حالِ صحبت کردن با مادرجانمان هستند. ما هم پیش می رویم و گوشی را به دست می گیریم و بعد از احوالپرسی با مادرجانمان و پایان بیست سوالیِ:" باباجون اُجاست؟ علی اُجاست؟ امیر خاله اُجاست؟ یدانه (یگانه) دایی محمد اُجاست؟ و..." اعلام می نماییم:" شعر آتش نشان بُخونم" و وقتی واکنش مادرجانمان و قربان صدقه رفتن های ایشان را می شنویم به وجد آمده و با تمامِ وجودمان شعر آتش نشان را برای مادرجانمان اجرا می نماییم
چند روز می گذرد و درست در یک روزِ فاصلۀ بین قطع موقت اینترنت وایمکس ایرانسل و وصلِ اینترنت مخابرات، نتایج مقالات ارسال شده به کنفرانس اپتیک و فوتونیک اعلام می شود و مقالۀ مادرمان پذیرفته می شود منتها برای چاپ در مقاله نامه تقاضای یک تصحیح نگارشی در عرض 24 ساعت می شود! و مادرمان با تمامِ وجود درک می نمایند متأسفانه حتی یک ساعتِ بی اینترنت هم در دنیای امروز فاجعه است
مادرمان با توسل به اینترنت ایرانسلِ گوشی دایی محسن مان، فایل های خود را تصحیح و آپلود می نمایند ولی همواره به وقتِ ارسالِ فایل، ایمیلِ مادرمان اعلام مشکل می نماید و این فرآیند ده ها بار تکرار می شود عاقبت مادرمان با همسایۀ طبقۀ پایین تماس گرفته و برای ارسالِ فایل به منزلِ ایشان می روند! همسایۀ محبوبِ ما دخترکی یازده ساله دارند به نام فاطمه "فاده ده" که از دورانِ نوزادی مان، ارتباطِ قلبی عمیقی بین ما و ایشان برقرار بوده است
به منزل فاطمه وارد می شویم و ضمنِ ارسالِ فایل های مادرمان، ما نیز آاااااااااااااای تمامی داشته ها و اطلاعاتِ مغزی خود را بیرون می ریزیم و برای فاطمه شعر می خوانیم... و این پوزیشن های فاطمه:"" باز هم ما را سرِ ذوق می آورد... کارِ مادرمان تمام می شود و رو به ما:" شعر آتش نشان و برای فاطمه بخون تا بریم" و ما بعد از اندکی تأمل عجیــــــــــب می زنیم در عُمقِ ذوق مادرمان و کاملاً رُک اعلام می نماییم :"نــــــــــــــــــــــــــــــــــه! شعر پُدیس بُخونم" و شروع می کنیم:"شبا که ما می خوابیم آقا پدیسه بیداره...."
گاهی نیز از مادرمان می خواهیم یکی از شعرهای کودکانه ای که در نتیجۀ مهد رفتن مان یاد گرفته اند را برایمان بخوانند و ایشان اطاعت امر می نمایند! بعد از تمام شدنِ شعر مذکور مادرمان گاهی به صورت خودمختار و بدون فرمان دادنِ ما شعری را گلچین نموده و شروع به خواندنش می کنند! و ما:"اَخون...اَخون...شعر پُدیس بُخون" و به طرز فجیعی مادرمان را در آستانۀ ذوق مرگی قرار می دهیم
نواهای شیطنت آمیز
در حالِ بازگشت از قم هستیم و بابای ما در حال رانندگی هستند و باباجانمان هم کنارِ ایشان در صندلی جلو نشسته اند و آااااااااااای به این داماد و پدرزن در جوار هم خوش می گذرد! زیرا باباجانمان بسی علاقۀ وافری به چایی دارند و از تهران تا قم سوای یک لیوان چایی که دایی محسن مان خوردند+ یک لیوان چایی که مادرمان خوردند بقیۀ حجم فلاسک چایی توسط بابا و باباجانمان صرف شد! و در مسیرِ بازگشت هم همین طور! ما که بخیل نیستیم نوش جانشان تا باشد از این عشق های دامادی و پدر زنی باشد
ولی این وسط ما از پوزیشن باباجانِ ساقی مان که چای رسان بودند خوشمان آمده بود و یک بار ندا دادیم:" باباجون" و بابا جانمان:"جـــــــــــــــون" و ما ذوق کردیم و سرکیف شدیم و دیگر بار:"باباجان" و باباجانمان:" جــــــــان" و ما:"" حالا دست بردار نبودیم و روی تفاوت "جون" و "جان" انگشت گذاشته و دقیقا با همین دو لحن، پشت سرِ هم حدود نیم ساعت باباجانمان را صدا می زدیم و چه خوب که باباجانمان از حوصلۀ کافی برخوردار بودند و ما در طولِ مسیر سرخوش بودیم! و الّا کم مانده بود بابایمان ماشین را در حاشیۀ آزادراه پارک نموده و ما را به جُرمِ بازی با غیر هم قدمان پیاده نمایند! عاقبت نیز در اثرِ سر رفتنِ حوصلۀ سایرین، بابایمان نوای آواز خوانی جناب ابی،که حکم تعقیباتِ زیارت مان را داشت، روشن نموده و ما با ابی همنوا شده و دست از سرِ باباجانمان برداشتیم
چـــــــــــــــــــــــی؟ چیــــــــــــــــــــــــــــــه؟
مدتی ست بسیار به پرسش کردن و البته عنوان نمودنِ عبارت های"چیه؟"، "چی بود؟"، "صدا کی بود؟" "صدا چی بود؟" و از همه مهم تر "چـــــــــــــــــــــی" علاقه مند شده ایم! چند شبِ قبل دختر همسایه مان، سمیرا (خواهرِ فاطمه)، زنگ درِ ورودی را زدند تا مادرمان در را برایشان باز کند! به صدا در آمدنِ زنگ در همانا و تکرارِ حداقل صد دفعۀ "چــــــــــی بود؟" در عرضِ دو ساعت و در فاصلۀ هر پنج دقیقه یک بار همانا... و مادرمان:"سمیــــــــــــــــــــــــرا بود پسرم" خداوند به مادرمان خیر روا داشت که سمیرا بانو ساعت نه شب زنگ در را زدند و ما بعد از دو ساعت تکرار به خواب رفتیم و فردا روز به مغزمان استارت مجدد زدیم و الّا اگر سمیرا بانو صبح علی الطلوع زنگ در را می زدند، مادرمان باید تا نیمه شب همواره در حال پاسخ دادن به سوال تکراری ما می بودند
عبارت دوست داشتنی دیگری که خیلی هم با لحن زیبایی توسطِ علیرضا خان به کار می رود عبارت" داری چیتار می تُنی؟" است! و بعد از شنیدنِ پاسخ از فردِ سوال کننده ما نیز با اضافه نمودنِ یک عدد "آره!" به جملۀ گفته شده توسط پاسخ دهنده آن را تأیید می نماییم:" شام درست می تُنی، آره؟"
من و دعوا بُتُن
مدتی ست همواره به حضور مادرمان رسیده و از زمین و زمان شکایت می کنیم و رو به مادرمان:"دایی محسن ماشین پُدیس من برداشته! دعواش بُتُن!" و گاهی نیز به یک نی نی نامرئی اشاره می کنیم که به وسایل مان دست برده است و یا موهایمان را کنده است و .... و با این عبارت از مادرمان اهم مجازات نی نی مذکور را خواهانیم:" مـــــــــــــامــــــــــــــــــــــان! این نی نی عباسی های من و برداشته! دعواش بُتُن!" حتی گاهی از مادرمان می خواهیم بابایمان را به واسطۀ انجام کاری دعوا کنند و نمی دانیم مادرمان چه کرده اند که ما ایشان را این چنین پر زورِ بازو و دعواکُن یافته ایم
و امــــــــــــــــا امان از روزی که شیطان به جلدِ ما رسوخ کند و خودِ خدا می داند که ما در این زمینه بی تقصیر و معصومیم و مقصر همان شیطان است!به جانِ مادرمان
پس در نتیجۀ نفوذ شیطان ما مجبور می شویم (مجبـــــــــــــــور!) که مداد شمعی هایمان را برداشته و بر در و دیوار و سرامیک و کاشی و میز نقش بنگاریم و در کمالِ شیطنت به بابایمان نزدیک شویم و بگوییم:" علیرضا اونجا نقاشی کشید! من و دعوا بُتُن!" و بابایمان:"خب دیگه نقاشی نکش! رو دفترت نقاشی بکش" و از ما اصرار به دعوا کردن مان و از بابایمان انکار! بعد از این که عاقبت بابایمان برای رهایی از اصرارِ ما با ما بلند صحبت می کنند که:" آقا جان روی سرامیک دیگه نقاشی نکش" به تریج قبایمان بر می خورد و با جمع کردنِ لب هایمان به حضورِ مادرمان شرفیاب شده و با ناراحتی:" مامان! بابایی با من دعوا کرد! بابایی رو دعوا بُتُن!" و مدیونی اگر ما را شیطان صفت بنامی! ما که گفتیم همه اش تقصیر شیطان است و ما هیچکاره
زمزمه های کودکانه
در پی سلسله عبارت های فخرفروشانۀ "دارم و ندارم" ها یک روز در حال رفتنِ به دستشویی این نوا به گوش مادرمان رسید که با خود زمزمه می کردیم:" من جیش دارم تو نداری"
مدتی ست که گاه و بیگاه نواهای آموخته در مهد را به صورتی کاملاً شمرده و کامل با خود زمزمه می کنیم ولی امان از روزی که مادرمان بخواهند آن نوا را ضبط کنند؟! آن وقت است که دور بر می داریم و با زیرِ پا گذاشتنِ قوانینِ فیزیک با سرعتی نزدیک به سرعت نور می رویم و ضبط که بماند، خودِ نور هم به گردِ پایمان نمی رسد
روزی در حال بازی با ماشین آتش نشانی مان، ماشین تصادف کرد و ما با فرود آوردنِ ناگهانی دست بر سرِ خودمان ندا دادیم:" خاک تو سرم!" دقیقاً در همان پوزیشنی که دیده ای برخی خانم ها آن را بیان می کنند و مادرمان با شناختِ نسبی که از مربیانِ مهدمان دارند می توانند حدس بزنند که این تکیه کلام کدامین خاله است!
گاهی نیز با خودمان در حالِ بازی کردن هستیم و زیرِ لب تکرار می کنیم "دُم شو!(گم شو)" و البته تمام عبارت های بالا فقط توسط مادرمان به گوش می رسد و هیچ عکس العملی در قبالِ شنیدنِ این حروف نازیبا از مادرمان سر نمی زند و به عبارتِ دیگر این عبارت های نازیبا همان عبارت هایی هستند که زیرسبیلی رد می شوند
در حال نقاشی کشیدن هستیم و این نوایی ست که به گوش مادرمان می رسد:" یه دونه کامیون بِتِشم!، چخاش بِتِشم! آژیرَش بتشم!" و خدا نکند ما کوچک ترین چهار چرخی بکشیم! در این صورت آژیر نیز جزء لاینفک آن چهار چرخ خواهد بود
در ادامۀ اجرای نوای ابی ادامۀ متن قبلی را که خوانده بودیم آموخته ایم و در حالِ بازی کردن با خودمان زمزمه می کنیم:"گریه اَکُن...گریه اَکُن... بی سرزمین گریه اَکُن..."
اندر احوالات مهد
بعد از شروع تعطیلات زمستانی مادرمان، ما از سیزدهمین روز دی ماه و با وجودِ این که این روزها مادرمان سرِ کار نمی روند باز هم همه روزه و روزی سه ساعت به مهد می رویم و مادرمان بعد از سپردنِ ما به مهد، خودشان نیز در معیت یک لپ تاپ در کتابخانۀ طبقۀ بالای مهد مشغول رسیدگی به کارهای خود می شوند و نیمروز در معیت هم به منزل باز می گردیم. در حالی که در مسیر با مادرمان مسابقه می دهیم و شعر می خوانیم و احوالاتِ روی داده در مهد را مرور می کنیم... سپرده شدنِ ما به مهد در شیفت صبح بسیار برای مادرمان کارساز است! زیرا ما بعد از بازگشت از مهد به علت فعالیت های فراوان بسیار خسته هستیم و بعد از ظهر نیز دیگر بار سه ساعتی به خواب می رویم و مادرمان را مجالی ست تا به ادامۀ روند کارهای خود رسیدگی نمایند و به کارشان سر و سامان بدهند...
چند روز پیش بود که حوالیِ نیمروز مادرمان برای بردن مان به مهد آمدند و در حالی که از مسئول مربوطه تقاضا کردند تا علیرضا را از آمدنِ مادرش آگاه کند، مادری که در جستجوی "امیر عباس" نامی بودند به مادرمان اعلام نمودند که امیر عباسِ پنج ساله بسیار به ما علاقه مند است و در منزل مشابه ما رفتار می نماید و از همه مهم تر این که به سبک ما نُطق می نماید
آب از یخچاگ بده
بر خلاف بابایمان که در زمستان و تابستان همواره آب تگرگی می نوشند، مادرمان همواره علاقه دارند که آب را با دمایی اندکی بالاتر از تگرگی در حلق خود بریزند و همواره بعد از پر کردنِ لیوان از آبِ یخچال مقداری آبِ هم دمای اتاق نیز داخلِ لیوان می ریزند تا متعادل شود! ما نیز همواره وقتی آب طلب می کردیم به مادرمان دستور می دادیم که حتما آبِ شیر نیز به لیوان مان ریخته شود و مشخص بود که این کار را فقط از روی تقلید از مادرمان انجام می دادیم چون در طول تابستان یخ خورِ قهاری بودیم و وقتی مادرمان یخ در لیوان می ریختند ما یخ ها را به مثالِ آب نباتی شیرین در دهان گذاشته و از خوردنش سرکیف می شدیم
ولی مدتی ست همواره اصرار داریم "آب از یخچاگ بخورم!"... ما را در پوزیشن خود لوس کنی و لم داده بر روی پای مادرمان تصور کن و دایی محسن مان را ایستاده و ما:" دایی محسن برا علیرضا آب بده!" و دایی محسن مان طبق معمول بعد از اندکی تأمل تازه حرف ما را می شنوند و مجدداً بعد از اندکی تأمل به سمت یخچال می روند و کما فی السابق آب مخلوط و متعادل برایمان داخل لیوان می ریزند. ما هم که در تمامِ این مدت با نگاه، دایی محسن مان را تعقیب می کرده ایم فریاد زنان:" آب از یخچاگ بده! خالیش بُتُن! آب از یخچاگ بده! " و دایی محسن مان که متوجه حرفِ ما نمی شوند رو به مادرمان:"چی میگه علیرضا؟" و مادرمان:"ایشون دستور میدن که آب از یخچال بدی!" و دایی محسن مان ناامیدانه آبِ لیوان را در حلق خود ریخته، سپس به سمت یخچال می روند و مجدداً در لیوانِ دیگری برایمان آب از یخچال می ریزند جالب این جاست که اگر نیمه شب هم از خواب بیدار شویم حتما عبارت "آب از یخچاگ بده!" را در طلبِ آب زمزمه می کنیم
یک پسرک حســـــــــــــاس
مدتی ست تبدیل به یک کودک لوس و حساس شده ایم! چیزی که در تمامِ مدتِ زندگی مان هرگز به چشم نخورده است! بعد از حدود دو هفته که به مهد نرفته بودیم وقتی با مادرمان در مسیر بازگشت از مهد قرار داشتیم، عنوان کردیم:" برا من توماس بخر" و این در حالی بود که مدت هاست تجربه به ما آموخته است که وقتی با مادرمان بیرون می رویم اسباب بازی طلب کردن کاری ست بیهوده و ما فقط حق داریم از پشت ویترین به اسباب بازی ها سلام کنیم و در صورتی که مادرمان احساس کردند به یکی از اسباب بازی های پشت ویترین علاقۀ ویژه ای نشان می دهیم آن اسباب بازی در یک مناسبت خاص به جمع اسباب بازی های ما اضافه خواهدشد!
از طرفی در همان حال ما دو عدد توماس در منزل داشتیم! یکی همان قطار لالایی بود که بابایمان مناسبتی برایمان خریده بودند و دیگری توماسی بود که به علت جمع کردنِ قطار لالایی توسط دایی محسن مان و پنهان نمودنِ آن در یک مکان امن(!)، اجباراً توسط بابایمان خریداری شد تا فتنۀ ناشی از دلتنگی های ما برای قطار لالایی که گفته می شد به علت شیطنت هایمان توسط آقای هاپو برده شده است، خاموش شود! و البته بعد از خریدنِ توماس دوم توسط بابایمان در کمتر از چند ساعت قطار لالایی مفقود شده در منزل رونمایی کرد و پیدا شد و ما تازه فهمیدیم گم شدنِ قطار لالایی تا چه حد به ما سود رسانده است و عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد...
حالا این که ما با کدامین منطق با وجودِ دو عدد قطار در منزل باز هم تقاضای خریدِ توماس توسط مادرمان را داشتیم، نکته ای ست فنی که حتی بر خودمان نیز پوشیده است نکتۀ جالب توجه تمامِ داستان سرایی این است که وقتی با مخالفت مادرمان برای خریدِ توماسِ مورد نظر مواجه شدیم دست هایمان را رو به آسمان بلند کرده و از مادرمان که حامل یک لپ تاپ سه کیلویی بودند خواستیم که ما را بغل نمایند و از آن جا که مادرمان می دانستند که ما این حرکت را زمانی انجام می دهیم که تصور می کنیم به اندازۀ کافی دوست داشته نمی شویم، پس نخریدنِ اسباب بازی را به حسابِ دوست نداشته شدن توسط مادرمان گذاشته ایم! در نتیجه شروع کردند به عنوان کردنِ عبارت های عشقولانه به اینجانب و در نتیجه جلبِ اعتمادِ ما
لازم به ذکر است که در تمامِ مدت مفقود شدنِ قطار لالایی مان، اعضای خانواده به طرزی باور نکردنی از ما در اطاعتِ دستوراتِ خود باج گرفته تا در قبالِ اجرای اوامرشان قطار لالایی مان را از آقای هاپو پس بگیرند! و ما چندین روز تا حوصله مان سر می رفت این بود نوایمان "آقا هاپو قطار لالایی علیرضا برده"، "مامانی برو قطار لالایی علیرضا از آقا هاپو پس بگیر!" و تکرارِ این جملات دلِ مادرمان را بدجور به درد می آورد! و ما حتی بعد از خریدِ توماس نیز چند ساعتی در فراق قطار لالایی به سر بردیم و مادرمان در کنکاش برای پیدا کردنِ قطار! که عاقبت نیز موفق شدند!
و اما این روزها آمپر حساسیت مان نیز بسیار بالا رفته است! طوری که وقتی مادرمان در حالِ صحبتِ معمولی با بابایمان هستند ما قیافه ای منطقی به خودمان می گیریم و رو به مادرمان :"از دست بابا ناراحت شدی؟آره؟" و مادرمان:"(هرگز) نمی تونم غریبه باشم توی آیینۀ چشمات... (تا همیشه) تو بذار که من بسوزم مثلِ شمعی توی شبهات "
+ با وجودِ اینترنتِ اعصاب خورد نکنِ جدید، زین پس "شیرین کاری های علیرضا" با آهنگ به روز رسانی بالاتری به روز خواهد شد!
+ به زودی یک پست در موردِ مدیریت حجم اینترنت ماهیانه در این وبلاگ به ثبت خواهد رسید...