عید کجاست؟
مدتی ست عاشق یک مجموعه اسباب بازی شده ایم و همانا آن اسباب بازی محبوب یک سِت شامل موارد زیر است: گطاگ رندین تمونی (قطار رنگین کمانی)+ هبان پیمان رندین تمونی ( هواپیمای رنگین کمانی) + یک دستگاه ماشین که به علت هم ست شدن با این دو قلم، به ماشین رنگین کمانی معروف شده است!
اگر تصور می کنی این سه از آن جهت نام رنگین کمان را یدک می کشند که هفت رنگِ رنگین کمان بر روی آن ها ترسیم شده است، سخت در اشتباهی! بلکه اگر تیتراژ برنامۀ رنگین کمان در شبکۀ تهران را دیده باشی قطار و هواپیمای مورد نظر ما به درستی در ذهنت ترسیم خواهد شد!
و از آن جا که در چند هفتۀ اخیر به بهانه های مختلف ما صاحب اسباب بازی های متفاوتی شده ایم مادرمان این قلم را برایمان نخریده اند و به ما قول داده اند هر گاه عید بیاید آن را به عنوان کادو به ما تقدیم نمایند و حالا همگان باید پاسخ دهندۀ این سوال ما باشند:" عید اُجاست؟" و همانا این است پاسخ های داده شده توسط مادرمان:" وقتی بارون بیاد، ما وسایلمون و جمع می کنیم و با هم میریم خونۀ مادرجون! همون روز عیده و بابا برات عیدی میخره! همون قطار رنگین کمونی رو می خره" می دانیم تو نیز اندر کف پاسخ بلند بالا و قانع کنندۀ مادرمان مانده ای ولی آیا خودت پاسخ مناسب تری برای عید داری؟!
چند روزی گذشت و ما در هر ثانیه n بار به زمین و زمان و هر کس که به منزل مان تلفن می کرد و هر کس که در جنگل و پارک می دیدیم فخر می فروختیم و با افتخار توضیح می دادیم که وقتی عید بیاید قرار است بابایمان برای ما قطار و هواپیمای رنگین کمانی بخرد!
تا این که چند شبِ قبل به ناگاه باد و طوفان عجیبی بر پا شد و به دنبالِ آن نیم ساعتی هم باران باریدن گرفت! ما غرق در تلویزیون بودیم که با صدای دویدنِ بابایمان به سمت تراس توجه مان به ایشان جلب شد! و متوجه حضور باران شدن همانا و سر دادنِ نوای "عید اومده! بارون بیاد!" همانا سپس بلافاصله به سمت کمد لباس هایمان رفتیم و کت و شلوار پلوخوری در دست، به نزد بابایمان آمده و ندا دادیم:" بارون اومده! عید اومده! لباس بُدوشم بیریم گطاگ رندین دمونی برا من بخری!" و حالا چه کسی می توانست به ما بفهماند که عید هنوز از راه نرسیده است و فقط چند قطره باران زمین گیر شده است! خلاصه با استدلال های فراوان مادرمان عاقبت موفق شدند به ما بفهمانند که عید در صورتی خواهد آمد که همۀ شروط ذکر شده در گفتۀ قبلی تحقق پذیرد در غیر این صورت هنوز عید نیامده است و همانا عمده ترین شرط تحقق عید، جمع شدنِ همۀ ما در منزل مادرجانمان می باشد!
اگر مقاومتِ مادرِ ما را در برابر خرید یک اسباب بازی کوچک، اعصاب خورد کُن می یابی، حق داری چون خودمان هم همین احساس را داریم ولی از آن جا که ما این چند سال گذشته هرگز برای آمدنِ عید لحظه شماری نکرده ایم و شوقِ ناشی از انتظار برای آمدنِ عید و پوشیدن لباس نو را تجربه نکرده ایم مادرمان به ما کمک می کنند که علاوه بر تجربۀ آیتمی به نام "صبر"، برای اولین بار تجربه گرِ شوقِ رسیدن به نوروز نیز باشیم
و اما از ولایت و منزل مادرجانمان خبر می رسد که مقدمات نوروز بدجور آماده است و نشانه اش عکس هایی است که دایی علی مان به مددِ شبکه های اجتماعی فراوان، از ولایت برایمان ارسال کرده اند و روح مان را تازه و شوق مان را برای رسیدن به ولایت دوچندان کرده است:
و با دیدنِ این عکس ها و این آب روان و این برف لابُد خــــــــــــوب متوجه شده ای که "عید کجاست؟"
حالا که خـــــــــــــــوب زیبایی های ولایت مان را در چشمانت فرو کردیم () می رویم به دیدارِ زیبایی های پایتختی که این روزها به استقبالِ بهار می رود:
جمعۀ گذشته مان به نهارخوری+ کوهنوردی+ چای آتیشی خوری در سرخه حصار زیبا گذشت... عکس های بسیار زیبای ما در ادامۀ مطلب آپلود شده و منتظر دیدار با شماست
روز جمعه و به دنبالِ هوای دلنشین و مطبوعی که بر شهر حاکم شده بود عازم سرخه حصار شدیم... در طول مسیر در معیت گروه سرودمان شامل مادرمان+دایی محسن مان+ خودمان با آقای ابی هم نوا شدیم و آواز خواندیم! گاهی نیز به دایی محسن مان ضد حال زده و عنوان می کردیم:"تو نخون، مامانم بخونه" و البته گاهی نیز به مادرمان ضد حال می زدیم که:" تو نخون من بُخونم"
در جایگاه سیزده به در گونۀ هفتۀ گذشته مان مستقر شدیم... طبق معمول بابا و دایی محسن مان مشغول صحبت در رابطه با استحکام بتن و تیم های اجرایی مربوط به آن بودند که بدجور حوصلۀ ما و مادرمان را سر برده و در نتیجۀ این عمل غیر انسان دوستانه، ما و مادرمان گوشی به دست به کشف() طبیعت اطراف رفتیم:
بعد از بازگشت از طبیعت گردی به سختی توانستیم بابا و دایی محسن مان را محکوم کرده و به شیوه ای رندانه معترض شویم و گوشی بابایمان را برای چند لحظه از آنِ خود کنیم و آاااااااااااااای حرفه ای کار می کردیم این هم شاهدش:
بعد از گوش دادن به چند کلیپ از گوشی بابایمان، به مادر و دایی محسن مان که در حال والیبال بازی کردن بودند نزدیک شده و مدعی شدیم ما نیز والیبالیست می باشیم و باید توپ به سمت ما نیز پرتاب شود و وقتی سهمِ خودمان را از در دست داشتنِ توپ کم دیدیم طبق معمول به سمتِ بابایمان رفته تا شاکی شویم در حالی که زمزمه گرِ این جمله بودیم:" توپ و به من نمیدی! از (به) بابایَم می گم" و به سمت بابایمان می رفتیم و گزارش عدمِ دسترسی خودمان به توپ را ارائه داده و دیگر بار به معرکه وارد می شدیم و انگار نه انگار که به بابایمان گزارش داده ایم! و دیگر بار ما فقط قادر بودیم نقشِ توپ جمع کنِ معرکه را بر عهده بگیریم
بعد از آماده سازی بساط نهارخوران سفره نشین شدیم و برای اولین بار تلاش بابایمان در جوجه پزی واقعاً تحسین برانگیز بود
نهار آماده شد و بعد از نهار طبق معمول ما و بابایمان مدعی شدیم که خیلی خواب بر چشمانمان چیره شده است و هنوز سفره جمع نشده بود که ما دو نفر به سمت ماشین رفتیم! درست در نقطۀ مقابل ما و بابایمان، مادر و دایی محسن مان بودند که بعد از خوردنِ یک نهار درست و حسابی تمایل به یک پیاده روی طولانی داشتند! پس وسایل را در ماشین قرار داده و در حال خداحافظی با تیم تنبل ها (ما+ بابایمان) بودند که ما نیز آمادگی خود را برای پیاده روی اعلام نمودیم! لذا بابای غیر ورزشکار ما نیز ناچار شدند ضمنِ رساندنِ ما به نزدیک ترین سرویس بهداشتی جهتِ وضو ساختن، خود نیز در محوطه ای نزدیک به کوه، ماشین را پارک کنند و یک عمل دو منظوره انجام دهند: از ما مراقبت نمایند+ داخل ماشین را به مددِ جاروشارژی همراه مان نظافت کنند!
و این است عکس های مادر و دایی محسن مان از کوه پیمایی خود! و شما در عکس سمت چپ شاهد گل های بسیار ریز سفید رنگی هستید که به کمکی دوربین مادرمان به آسمان وصل شده اند
و وقتی نور گلی واقع در زیرِ یک درخت تنومند را نیز در می یابد و نورش را نثارِ بارور ساختنِ آن می کند
و شاخه های تازه جوانه زده
و این جا به خوبی قادری ارتفاع مادر و دایی محسن مان را از سطح دریا تشخیص دهی
و سنگ سمت راست با تمامِ سختی اش، در اثرِ گذر زمان و در اثرِ تماس با آب به صورتی بس زیبا تراش خورده است و از خود یک صندلی ساخته است برای نشستنِ رهگذران
و هنری دیگر از آب و سازه هایش
بعد از بازگشت کوهنوردان ساعت به چهار نزدیک شده بود و در حالی که کوهنوردان تشنه لب بودند وقتی محتوای آب موجود در فلاسک را چک نمودند و آن را ناکافی یافتند تصمیم بر این شد که از رفتن به منزل امتناع نموده و دیگر بار اتراق نماییم و چای آتیشی تهیه نماییم! ضمنِ این که این بار ما خودمختار توپ را از صندوق عقب پایین آورده و همراهِ خود نمودیم و به هر کسی که ما را بازی نمی داد عمراً آن را نشان می دادیم
وقتی دایی محسن مان توپ را صاحب می شدند و برای ما شکلک در می آوردند ما با ندای "از بابایم میگم" دور شده و رو به بابایمان:" بابایی! این دایی محسن من و مسگره (مسخره) کرد!" و برای اولین بار بود که این واژه را به کار می بردیم به گونه ای که همگان انرژی زیادی را صرفِ فهمیدنِ مفهومِ آن کردندو همین طور مدتی است کلمۀ "عجله" را در موقعیت های مختلف به کار می بریم و هنوز هیچ کس را یارای آن نیست بفهمد منظورمان چیست! مثلا وقتی می خواهیم به مادرمان بگوییم صندلی میز را عقب بکشند تا ما روی آن بنشینیم می گوییم:" صندلی رو عجله بُتُن" و خیلی موقعیت های دیگر که ذهنِ مادرمان را یارای آن نیست آن ها را به یاد آورد
و وقتی از بردنِ شکایت هایمان به نزد بابایی که بدجور اندر کفِ چای آتیشی و البته اندر موجباتِ آماده سازی آن به سر می بردند، سودی عایدمان نشد با دایی محسن مان قهر نموده و عنوان کردیم:" چرا حرف بد می زنی! برو پیش بابایت! برو خونه تون! اصلا برو پیشِ مامانَت".
عبارتِ شیرینِ دیگری نیز مدتی ست وردِ زبانمان شده است و باعث می شود به واسطۀ آن، دیگران را مسئولیت پذیر بار بیاوریم به گونه ای که وقتی از ما می خواهند کاری را برایشان انجام دهیم و اغلب چیزی را بیاوریم و یا ببریم عنوان می کنیم:"خودَت بیار!". چند روز قبل و بعد از بازگشت از مهد وقتی لباس هایمان در حالِ تعویض شدن بود رو به مادرمان:" خاله با من دعوا کرد!" و مادرمان:" مگه چیکار کردی که خاله با تو دعوا کرد" و ما با قیافه ای حق با جانب و با صدایی بلند دقیقاً شبیه لحن خاله:" صندلی رو بذار" و مادرمان:" خُب تو چی گفتی!" و ما:" خودَت بیذار!" البته شب هنگام وقتی برای بار دوم داستان را برای بابایمان تعریف کردیم، عنوان کردیم که خاله ما را دعوا کرده است و ما هم صندلی را سرِ جایش گذاشته ایم و مشخص شد ما بسیار دلمان می خواسته به خاله بگوییم:" خودَت بذار" ولی این عمل را انجام نداده و احترام خاله را حفظ کرده ایم! ولی مشخص نیست چرا احترام بابایمان را حفظ نمی کنیم و وقتی به ما گفته می شود:" علیرضا گوشیم و بیار" عنوان می کنیم:" خودَت بیار" و آاااااااااای خوشمان می آید که کسی را نیز با ما کاری نیست و بدونِ این که هیچ عکس العمل اضافه ای از ایشان سر بزند خودشان مانندِ بچه های خوب برمی خیزند و وسایلشان را می آورند و می برند و منتظر مانده اند تا این نیز بگذرد!
ناگفته نماند که گاهی مادرمان نیز شیطنت نموده و از قانون مُشت در برابر مُشت کمک گرفته و وقتی ما درخواستی از ایشان داریم، به ما می گویند که خودمان آن کار را انجام دهیم! خیلی هم جدی! و ما تازه یادمان می آید از کجا خورده ایم و البته که شرایط را درک می کنیم و خودمان کارِ مربوطه را به انجام می رسانیم
و آن چه در غروبِ یک روز تعطیل در دست بابایمان می بینی همانا چای آتیشی ساختِ خودشان می باشد و آن موجود ناشناخته ای که دراز به دراز بر پای بابایمان می بینی اینجانب هستیم که با سرد شدنِ هوا به زیرِ پالتوی خودمان+ کت دایی محسن مان رفته ایم و بعد از یک روز پر جنب و جوش آرام گرفته ایم و خُرناس می کشیم و بی سر بودنِ بابایمان از آن جهت است که مادرمان را زور آمده است که از جای خود برخیزند و کفش به پا کنند و عقب تر بروند تا بابایمان به طور کامل در کادر جا بگیرند
در مجموع روز خوبی را تجربه کردیم و جایت سبز بود رفیق!
+ این روزها به دلایل نامعلومی نقاشی های زیادی از اینجانب روی هم رفته است و در نوبت آپلود می باشد! پست بعدی ما با عنوان "چراغ راهنمایی" با تعداد زیادی از نقاشی های اینجانب با موضوع چراغ راهنمایی+ دیدارمان با یک دوست مجازی+ ماجراهای رانندگی کردنِ مادرمان به زودی روی نت می رود
با ما بمان رفیق دوست داشتنی