علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

عید کجاست؟

1393/12/16 13:35
نویسنده : الهام
1,394 بازدید
اشتراک گذاری

مدتی ست عاشق یک مجموعه اسباب بازی شده ایم و همانا آن اسباب بازی محبوب یک سِت شامل موارد زیر است: گطاگ رندین تمونی (قطار رنگین کمانی)+ هبان پیمان رندین تمونی ( هواپیمای رنگین کمانی) + یک دستگاه ماشین که به علت هم ست شدن با این دو قلم، به ماشین رنگین کمانی معروف شده است!

اگر تصور می کنی این سه از آن جهت نام رنگین کمان را یدک می کشند که هفت رنگِ رنگین کمان بر روی آن ها ترسیم شده است، سخت در اشتباهی! بلکه اگر تیتراژ برنامۀ رنگین کمان در شبکۀ تهران را دیده باشی قطار و هواپیمای مورد نظر ما به درستی در ذهنت ترسیم خواهد شد!زیبا

و از آن جا که در چند هفتۀ اخیر به بهانه های مختلف ما صاحب اسباب بازی های متفاوتی شده ایم مادرمان این قلم را برایمان نخریده اند و به ما قول داده اند هر گاه عید بیاید آن را به عنوان کادو به ما تقدیم نمایندخجالت و حالا همگان باید پاسخ دهندۀ این سوال ما باشند:" عید اُجاست؟" و همانا این است پاسخ های داده شده توسط مادرمان:" وقتی بارون بیاد، ما وسایلمون و جمع می کنیم و با هم میریم خونۀ مادرجون! همون روز عیده و بابا برات عیدی میخره! همون قطار رنگین کمونی رو می خرهمتنظر" می دانیم تو نیز اندر کف پاسخ بلند بالا و قانع کنندۀ مادرمان مانده ای ولی آیا خودت پاسخ مناسب تری برای عید داری؟!

چند روزی گذشت و ما در هر ثانیه n بار به زمین و زمان و هر کس که به منزل مان تلفن می کرد و هر کس که در جنگل و پارک می دیدیم فخر می فروختیم و با افتخار توضیح می دادیم که وقتی عید بیاید قرار است بابایمان برای ما قطار و هواپیمای رنگین کمانی بخرد!راضی

تا این که چند شبِ قبل به ناگاه باد و طوفان عجیبی بر پا شد و به دنبالِ آن نیم ساعتی هم باران باریدن گرفت! ما غرق در تلویزیون بودیم که با صدای دویدنِ بابایمان به سمت تراس توجه مان به ایشان جلب شد! و متوجه حضور باران شدن همانا و سر دادنِ نوای "عید اومده! بارون بیاد!" همانازیبا سپس بلافاصله به سمت کمد لباس هایمان رفتیم و کت و شلوار پلوخوری در دست، به نزد بابایمان آمده و ندا دادیم:" بارون اومده! عید اومده! لباس بُدوشم بیریم گطاگ رندین دمونی برا من بخری!" و حالا چه کسی می توانست به ما بفهماند که عید هنوز از راه نرسیده است و فقط چند قطره باران زمین گیر شده است! خلاصه با استدلال های فراوان مادرمان عاقبت موفق شدند به ما بفهمانند که عید در صورتی خواهد آمد که همۀ شروط ذکر شده در گفتۀ قبلی تحقق پذیرد در غیر این صورت هنوز عید نیامده است و همانا عمده ترین شرط تحقق عید، جمع شدنِ همۀ ما در منزل مادرجانمان می باشد!قهر

اگر مقاومتِ مادرِ ما را در برابر خرید یک اسباب بازی کوچک، اعصاب خورد کُن می یابی، حق داری چون خودمان هم همین احساس را داریمخندونک ولی از آن جا که ما این چند سال گذشته هرگز برای آمدنِ عید لحظه شماری نکرده ایم و شوقِ ناشی از انتظار برای آمدنِ عید و پوشیدن لباس نو را تجربه نکرده ایم مادرمان به ما کمک می کنند که علاوه بر تجربۀ آیتمی به نام "صبر"، برای اولین بار تجربه گرِ شوقِ رسیدن به نوروز نیز باشیمآرام

و اما از ولایت و منزل مادرجانمان خبر می رسد که مقدمات نوروز بدجور آماده است و نشانه اش عکس هایی است که دایی علی مان به مددِ شبکه های اجتماعی فراوان، از ولایت برایمان ارسال کرده اند و روح مان را تازه و شوق مان را برای رسیدن به ولایت دوچندان کرده است:

و با دیدنِ این عکس ها و این آب روان و این برف لابُد خــــــــــــوب متوجه شده ای که "عید کجاست؟"زیبا

حالا که خـــــــــــــــوب زیبایی های ولایت مان را در چشمانت فرو کردیم (زبان) می رویم به دیدارِ زیبایی های پایتختی که این روزها به استقبالِ بهار می رود:

جمعۀ گذشته مان به نهارخوری+ کوهنوردی+ چای آتیشی خوری در سرخه حصار زیبا گذشت... عکس های بسیار زیبای ما در ادامۀ مطلب آپلود شده و منتظر دیدار با شماستمحبت

روز جمعه و به دنبالِ هوای دلنشین و مطبوعی که بر شهر حاکم شده بود عازم سرخه حصار شدیم... در طول مسیر در معیت گروه سرودمان شامل مادرمان+دایی محسن مان+ خودمان با آقای ابی هم نوا شدیم و آواز خواندیم! گاهی نیز به دایی محسن مان ضد حال زده و عنوان می کردیم:"تو نخون، مامانم بخونهشیطان" و البته گاهی نیز به مادرمان ضد حال می زدیم که:" تو نخون من بُخونمفرشته"

در جایگاه سیزده به در گونۀ هفتۀ گذشته مان مستقر شدیم... طبق معمول بابا و دایی محسن مان مشغول صحبت در رابطه با استحکام بتن و تیم های اجرایی مربوط به آن بودند که بدجور حوصلۀ ما و مادرمان را سر برده و در نتیجۀ این عمل غیر انسان دوستانه، ما و مادرمان گوشی به دست به کشف(زبان) طبیعت اطراف رفتیم:

بعد از بازگشت از طبیعت گردی به سختی توانستیم بابا و دایی محسن مان را محکوم کرده و به شیوه ای رندانه معترض شویم و گوشی بابایمان را برای چند لحظه از آنِ خود کنیمشیطان و آاااااااااااااای حرفه ای کار می کردیم این هم شاهدش:

بعد از گوش دادن به چند کلیپ از گوشی بابایمان، به مادر و دایی محسن مان که در حال والیبال بازی کردن بودند نزدیک شده و مدعی شدیم ما نیز والیبالیست می باشیم و باید توپ به سمت ما نیز پرتاب شود و وقتی سهمِ خودمان را از در دست داشتنِ توپ کم دیدیم طبق معمول به سمتِ بابایمان رفته تا شاکی شویم در حالی که زمزمه گرِ این جمله بودیم:" توپ و به من نمیدی! از (به) بابایَم می گمقهر" و به سمت بابایمان می رفتیم و گزارش عدمِ دسترسی خودمان به توپ را ارائه داده و دیگر بار به معرکه وارد می شدیم و انگار نه انگار که به بابایمان گزارش داده ایم! و دیگر بار ما فقط قادر بودیم نقشِ توپ جمع کنِ معرکه را بر عهده بگیریمشاکی

بعد از آماده سازی بساط نهارخوران سفره نشین شدیم و برای اولین بار تلاش بابایمان در جوجه پزی واقعاً تحسین برانگیز بودخندونک

نهار آماده شد و بعد از نهار طبق معمول ما و بابایمان مدعی شدیم که خیلی خواب بر چشمانمان چیره شده است و هنوز سفره جمع نشده بود که ما دو نفر به سمت ماشین رفتیم! درست در نقطۀ مقابل ما و بابایمان، مادر و دایی محسن مان بودند که بعد از خوردنِ یک نهار درست و حسابی تمایل به یک پیاده روی طولانی داشتند! پس وسایل را در ماشین قرار داده و در حال خداحافظی با تیم تنبل ها (ما+ بابایمان) بودند که ما نیز آمادگی خود را برای پیاده روی اعلام نمودیم! لذا بابای غیر ورزشکار ما نیز ناچار شدند ضمنِ رساندنِ ما به نزدیک ترین سرویس بهداشتی جهتِ وضو ساختن، خود نیز در محوطه ای نزدیک به کوه، ماشین را پارک کنند و یک عمل دو منظوره انجام دهند: از ما مراقبت نمایند+ داخل ماشین را به مددِ جاروشارژی همراه مان نظافت کنند!عینک

و این است عکس های مادر و دایی محسن مان از کوه پیمایی خود! و شما در عکس سمت چپ شاهد گل های بسیار ریز سفید رنگی هستید که به کمکی دوربین مادرمان به آسمان وصل شده اندزیبا

و وقتی نور گلی واقع در زیرِ یک درخت تنومند را نیز در می یابد و نورش را نثارِ بارور ساختنِ آن می کندعینک

و شاخه های تازه جوانه زدهجشن

و این جا به خوبی قادری ارتفاع مادر و دایی محسن مان را از سطح دریا تشخیص دهیزبان

و سنگ سمت راست با تمامِ سختی اش، در اثرِ گذر زمان و در اثرِ تماس با آب به صورتی بس زیبا تراش خورده است و از خود یک صندلی ساخته است برای نشستنِ رهگذرانزیبا

و هنری دیگر از آب و سازه هایشمتنظر

بعد از بازگشت کوهنوردان ساعت به چهار نزدیک شده بود و در حالی که کوهنوردان تشنه لب بودند وقتی محتوای آب موجود در فلاسک را چک نمودند و آن را ناکافی یافتند تصمیم بر این شد که از رفتن به منزل امتناع نموده و دیگر بار اتراق نماییم و چای آتیشی تهیه نماییم! ضمنِ این که این بار ما خودمختار توپ را از صندوق عقب پایین آورده و همراهِ خود نمودیم و به هر کسی که ما را بازی نمی داد عمراً آن را نشان می دادیمراضی

وقتی دایی محسن مان توپ را صاحب می شدند و برای ما شکلک در می آوردند ما با ندای "از بابایم میگم" دور شده و رو به بابایمان:" بابایی! این دایی محسن من و مسگره (مسخره) کرد!" و برای اولین بار بود که این واژه را به کار می بردیم به گونه ای که همگان انرژی زیادی را صرفِ فهمیدنِ مفهومِ آن کردندکچلو همین طور مدتی است کلمۀ "عجله" را در موقعیت های مختلف به کار می بریم و هنوز هیچ کس را یارای آن نیست بفهمد منظورمان چیست! مثلا وقتی می خواهیم به مادرمان بگوییم صندلی میز را عقب بکشند تا ما روی آن بنشینیم می گوییم:" صندلی رو عجله بُتُن" و خیلی موقعیت های دیگر که ذهنِ مادرمان را یارای آن نیست آن ها را به یاد آورددرسخوان

و وقتی از بردنِ شکایت هایمان به نزد بابایی که بدجور اندر کفِ چای آتیشی و البته اندر موجباتِ آماده سازی آن به سر می بردند، سودی عایدمان نشد با دایی محسن مان قهر نموده و عنوان کردیم:" چرا حرف بد می زنی! برو پیش بابایت! برو خونه تون! اصلا برو پیشِ مامانَتقهر".

عبارتِ شیرینِ دیگری نیز مدتی ست وردِ زبانمان شده است و باعث می شود به واسطۀ آن، دیگران را مسئولیت پذیر بار بیاوریمشیطان به گونه ای که وقتی از ما می خواهند کاری را برایشان انجام دهیم و اغلب چیزی را بیاوریم و یا ببریم عنوان می کنیم:"خودَت بیار!شیطان". چند روز قبل و بعد از بازگشت از مهد وقتی لباس هایمان در حالِ تعویض شدن بود رو به مادرمان:" خاله با من دعوا کرد!قهر" و مادرمان:" مگه چیکار کردی که خاله با تو دعوا کرد" و ما با قیافه ای حق با جانب و با صدایی بلند دقیقاً شبیه لحن خاله:" صندلی رو بذارعصبانی" و مادرمان:" خُب تو چی گفتی!" و ما:" خودَت بیذار!شیطان" البته شب هنگام وقتی برای بار دوم داستان را برای بابایمان تعریف کردیم، عنوان کردیم که خاله ما را دعوا کرده است و ما هم صندلی را سرِ جایش گذاشته ایم و مشخص شد ما بسیار دلمان می خواسته به خاله بگوییم:" خودَت بذارحسود" ولی این عمل را انجام نداده و احترام خاله را حفظ کرده ایم! ولی مشخص نیست چرا احترام بابایمان را حفظ نمی کنیم و وقتی به ما گفته می شود:" علیرضا گوشیم و بیار" عنوان می کنیم:" خودَت بیار" و آاااااااااای خوشمان می آید که کسی را نیز با ما کاری نیست و بدونِ این که هیچ عکس العمل اضافه ای از ایشان سر بزند خودشان مانندِ بچه های خوب برمی خیزند و وسایلشان را می آورند و می برند و منتظر مانده اند تا این نیز بگذرد!خجالت

ناگفته نماند که گاهی مادرمان نیز شیطنت نموده و از قانون مُشت در برابر مُشت کمک گرفته و وقتی ما درخواستی از ایشان داریم، به ما می گویند که خودمان آن کار را انجام دهیم! خیلی هم جدی!شاکی و ما تازه یادمان می آید از کجا خورده ایمسکوت و البته که شرایط را درک می کنیم و خودمان کارِ مربوطه را به انجام می رسانیمفرشته

و آن چه در غروبِ یک روز تعطیل در دست بابایمان می بینی همانا چای آتیشی ساختِ خودشان می باشد و آن موجود ناشناخته ای که دراز به دراز بر پای بابایمان می بینی اینجانب هستیم که با سرد شدنِ هوا به زیرِ پالتوی خودمان+ کت دایی محسن مان رفته ایم و بعد از یک روز پر جنب و جوش آرام گرفته ایم و خُرناس می کشیمخواب و بی سر بودنِ بابایمان از آن جهت است که مادرمان را زور آمده است که از جای خود برخیزند و کفش به پا کنند و عقب تر بروند تا بابایمان به طور کامل در کادر جا بگیرندبدبو

در مجموع روز خوبی را تجربه کردیم و جایت سبز بود رفیق!محبت

+ این روزها به دلایل نامعلومی نقاشی های زیادی از اینجانب روی هم رفته است و در نوبت آپلود می باشد! پست بعدی ما با عنوان "چراغ راهنمایی" با تعداد زیادی از نقاشی های اینجانب با موضوع چراغ راهنمایی+ دیدارمان با یک دوست مجازی+ ماجراهای رانندگی کردنِ مادرمان به زودی روی نت می رودآرام

با ما بمان رفیق دوست داشتنیمحبت

پسندها (9)

نظرات (34)

مامان مهری
17 اسفند 93 11:48
سلام عزیزم. بعدا میام این پست رو میخونم... برو خصوصی گلم...
الهام
پاسخ
سلام مهری جون ممنونم دوستم
مریم مامان آیدین
17 اسفند 93 12:45
سلام الهام جوووونم...خوبی عزیزم چند روزیه نبودی و حدس زدم دنبال بدو بدوهای عید باشی و حالا با عنوان این پست ... و اما عید کجاست....خونه ما هم این سوال پرسیده میشه....وقتی محمد به ایدین میگه عید میریم شمال و ایدین میپرسه پس کی عید میشه یا پس کی میریم شمال و جواب من... هر وقت درخت ها سبز شدن و برگ های درخت ها در اومدن یعنی بهار شده و اون وقت می تونیم بریم شمال این جوری با بارون اسفند ماه هم غافلگیر نمیشم...تازه پسرکمون همش جلوی پنجره داره سبزینه کوچولوی سرشاخه هارو نگاه میکنه و باز منو میبره به دنیایی که فقط خودش میتونه بهت هدیه بده نه هیچ کس دیگه ای اون قطار رنگین کمون هم خیییلی جالبه هااا....حالا از کجا باید پیداش کنی الهام جوونم اون عکس های ولایت هم خیییییییییلی قشنگ بود...پر از امید به زندگی و عکس های پیک نیکتون...عااااااااااالی بود...خصوصا اون عکس های بهاری و بازی نور و گل ها و سبزه های بشاش و پسرک شیطون و شاد
الهام
پاسخ
سلام مریم عزیزمخداروشکر معدود کارهایی رو که داشتم تموم شده و فقط منتظرم کلاس های این هفته تموم بشه و البته کارهای محسن تا عازم ولایت بشیم جوابت به آیدین هم قابل تحسین بود خواهر و من به تنها چیزی که فکر نکرده بودم برگ درختان بود قطار رنگین کمون رو تو ویترین همون اسباب بازی فروشی دیده که همیشه به اسباب بازی هاش سلام می کنه و خودش نام قطار رنگین کمون و روش گذاشته نظر لطفته مریم جونم و خوشحالم که خوشتون اومده
مریم مامان آیدین
17 اسفند 93 12:52
راستی من هم به آیدین اصلا گوشی نمیدم و همیشه خیالم بر این بود که الان گوشی ببینه اصلا بلد نیست چیکار بکنه ولی برخلاف تصورم آنچنان حرفه ای با گوشی های همه برخورد میکنه که ما مبهوت میمونیم اگه بدونه میشه باهاش بازی هم کرد چه میکنه؟؟ در حال حاضر گوشی فقط براش حکم پخش کننده کلیپ های ویدئویی خودش و کلیپ های خنده داره...خدا اخر و عاقبت این تکنولوژی و بچه های باهوش الان رو به خیر کنه قربون اون تمرکز علیرضا و حرکات دقیق انگشتش هم برم من میبینی بچه ها وقتی خوابن چقدر معصومنعزیــــــــــــزم...ایشالا همیشه اغوش گرم خانواده مامنت باشه گلم راستی علیرضا خیییلی آقاست که اجازه بازی بهتون داده ها....حالا ایدین بود مجبورمون میکرد بازی رو به نفعش تغییر بدیم و خییلی از لفظ خودت بیارش خوشم اومد اصلا به قول مهناز همه عشق بچه داشتن این که حوصله نداری پاشی به یه وروجک پر از انرژی هی بگی این و اون رو برات بیاره....بچه های الان هم که هیچی نشده از حقوق خودشون مطلع شدن....ما واااقعا نسل سوخته بودیم ممنون از اینکه بهار رو زودتر با این عکس های زیبا به خونمون اوردی الهام جونم....ببوس علیرضای گلم رو
الهام
پاسخ
می بینی تو رو خدا، اتفاقا علیرضا هم اصلا گوشی دستش نداشته ولی می بینی چه حرفه ای کار می کنه نیست که درگیری های فکریشون کمه حواسشون خیلی جمعه و زود همه چی رو یاد می گیرند و به ذهنشون می سپرند عجب! پس آیدینی خوب از حقش دفاع می کنهعلیرضا همین که به باباش هم گزارش میده فقط براش جنبۀ بازی داره چون تو مهد از بچه ها دیده و یاد گرفته "خودت بیار" و فکر می کنم تو مهد از بچه ها یاد گرفته باشه و خیلی هم جالب میگه چقدم که بچه ها دستورات و انجام میدن!تازه اگه انجام بدن یه کار اضافه ای هم برامون درست می کنند وظیفه ست عزیزم و خوشحالم که خوشتون اومده مریم جانم آیدین نازنین رو می بوسم
زهره مامانی فاطمه
17 اسفند 93 14:58
چه توصیف جالبی از عید و چه بارونی که رشته های الهام جونو پنبه کرده منم به فاطمه گفتم لباسهای نو که براش خریدمو باید وقتی بپوشه که همه میان خونمون یا ما میریم خونه همه مهمونی. پس برم دعا کنم کسی تا عید نیاد خونمون وگرنه برای ماهم عیدزودتر از موعد میشه چه دنیای شیرینی دارن چه طبیعتی چه عکاس باذوقی فاطمه هم امر ونهی هاش بیشتر برا باباشه آخه از باباش خیلی حساب نمیبره آخه همسری خیلی مهربون باهاش رفتار میکنه اصلا توپ وتشر وامر ونهی تو کارش نیست قربون علیرضا جونم برم که دلش میخواسته بگه خودت صندلی روبیار ولی احترام نگه داشته آخی الهام جون خوب خسته شدی والیبال بازی کردی به جناب همسر میگفتی مقداری سرش رو پایین بیاورد تا تو کادر بیوفتد نمیشدقربون اون موجود کوچولویی که لای دوتا پالتو خوابیده
الهام
پاسخ
می بینی زهره جونرشته شدنِ کوتاه و شیرینی بود!ایشالا که بازم بارون بیاد حتی اگه به قیمت رشته شدنِ تمامِ پنبه هام تموم بشه آره دیگه تجربۀ من نشون داده که شما از هم اکنون باید به دنبالِ تفسیر دیگری از مفهوم عید باشید و یا این که بند دیگری رو هم به توضیحتون راجع به عید اضافه کنید تا در صورت تحقق یک بند از اون یکی بند به نفع خودتون استفاده کنید لطف داری زهره جونم باباهای مظلوم نما رو که اصلا نگو دیگه! من فکر می کنم هدف از خلقت بابا آفرینش موجودی ست که در جهت لوس نمودنِ بچه ها فعالیت می کنه آخه آقای همسر در عکس انداختن و عکس گرفتن اندکی ضدحال تشریف دارند فدای تمامِ محبت هاتون زهره جونم فاطمه گلی رو می بوسم
زهره مامانی فاطمه
17 اسفند 93 14:59
منتظر پستهای بعدیت هستیم حتما جالب و قشنگ خواهد بود
الهام
پاسخ
به روی چشم زهرۀ عزیزماصلا می دونی چیه مخصوصاً این مطلب رو قید کردم که مجبور شم پست رو تکمیل کنم و به زودی ارسال کنم! یعنی همیشه باید زور بالای سرم باشه رفیق
مریم مامان آیدین
17 اسفند 93 15:56
دمیایی = دنیایی پسرک شیزون = پسرک شیطون یعنی این غلط های املاییم تو حلق خودم!!! ایشالا به سلامتی برین ولایت و بهتون خیــــــــــــــــــــــــــــــلی خوش بگذره و خستگی شش ماه تحصیلی و کاری از تنتون دربره و دیدارها تازه بشه و با یه عاااااالمه خاطره خوش برگردین خونه الهام تو مدتی که خونه مامان اینایی نت نمیایی؟؟؟ یعنی بیشتر از 2 هفته نیستی؟ خییییلی دلم تنگ میشه برای خودت و علیرضا....ولی خوشحالم دارین بهترین لحظات رو میگذرونین و بهتون خوش میگذره
الهام
پاسخ
کلی خندیدم بهت مریم می دونی اون موقع میخواستم علیرضا رو ببرم پارک فرصت نشد با لپ تاپ بیام برای همین با گوشی بودم و غلط ها رو اصلاح نکردم چون با گوشی اگه برم تو متن کلی هنگ میکنه و میره روی اعصاب مواردی رو که ذکر کردی تصحیح کردم و این دو تا رو هم بهش اضافه کن تگنولوزی= تکنولوژی میست= نیست گزینۀ اول هم به دلیل شدت ضایع بودنش حذف شد راستی حالا فهمیدی که چرا پاسخ به نظرات برای من همیشه خیلی طول می کشه چون باید غلط های املایی شما ها رو تصحیح کنم شوخی می کنم همیشه غلط املایی نداری ولی از شانست امروز که من فرصت ویرایش نداشتم غلط های زیاد و مخصوصاً ضایع از خودت بروز دادی حالا که خــــــــــــوب اذیتت کردم برم سر ابراز لطف همیشگی ت که نصیبم میشه یک دنیا ممنونم عزیزم و منم برای شما تعطیلات بسیار خوبی رو آرزو می کنم با گوشی شاید سرکی بکشم به اینجا و اگه اینترنت جاری جانمون برقرار باشه حتما پست هم خواهم گذاشتضمنِ این که خیلی هم دلتنگ تون خواهم بود البته بگم که بیشتر دلم برای آیدین خان تنگ میشه هاااا
زری
17 اسفند 93 16:50
سلام الهام جون چه ولایت زیبایی دارین،واقعالذت بردم چقدراین دختروپسراباهم فرق دارن،نازنین من که ازباباش عروسک سخنگومیخواد،ماهم قول دادیم که عیدبدیم بهش، عیدروهم اینطورواسش توصیف کردم،هروقت که لباس نوت روپوشیدی اون روزعیده منتظرماجرای دیداربادوست مجازیتون ونقاشیهاهستم امیدوارم همیشه شادباشین
الهام
پاسخ
سلام زری جانبله ولایت مون واقعا طبیعت بکر و زیبایی داره عروسک سنخگومن از هم اکنون بهش تبریک میگم بابت قرار گرفتنِ کادوی مورد علاقه اش در سبد خرید شب عید خانواده تون توصیف زیبایی از عید بود و البته کاربردی به روی چشم عزیزم و ممنونم از لطفتون
مامان کیانا و صدرا
17 اسفند 93 19:11
سلام خواهر جونم.عزیزم درگیرم و البته الان به شدت دچار سردردی که نمیدونم از کجا اومدهسر فرصت میام پیشت فدات
الهام
پاسخ
سلام عزیزم ایشالا که بلا دورهخیلی بیشتر مراقب خودت باش نازنین بچه ها رو می بوسم
مامان ریحانه
18 اسفند 93 12:24
سلام الهام جون ببخش دیراومدم سیستم میستم و به خاطر خانه تکانی بر همزده ام و الان هم با تبلت پسرم آمده ام میگم الهام جون برو دعا کن برنامه های تلویزیون فعلا در همین راستا باقی بمونند چرا که خواهر هربرنامه ی جدیدی بیاد تو بایدبرای علیرضا خان اسباب بازیشو بخری درست مثل ما که وقتی مرد عنکبوتی معروفیتی از خود در کرده بود پسر جانمان که آن موقع کوچک بود ما را مجبور به خرید تمام سی دی های ۱ تا ۴ مرد عنکبوتی کرد باور کن سر ان سی دی 4 من چقدر سی دی فروشیها رو زیرپاگذاشتم تا پیدا کردم لباسهاشم که دیگه تمام و کمال خریدم از بلوز شلوار و.... تا لباس مخصوص خود مردعنکبوتی خان چه روزگاری بود اون موقع الان که یادش میفتم هم دلم تنگ میشه هم خندم میگیره به خاطز تمام کارهایی که به خاطر پوریا مجبور به انجامش بودم الهام جون قدراین روزای علیرضا جون و بدون ی
الهام
پاسخ
سلام عزیزماتفاقا خیلی هم زود و به موقع اومدید و ما رو شرمنده کردید درسته اگه برنامه ها بازم بره به سمت توماس و انواع و اقسام قطارها خونۀ ما هم میشه اسباب بازی فروشی و ما هم میشیم آقای اسباب بازی فروش پس یادم باشه که مرد عنکبوتی رو بهش نشون ندم! باز خوبه توماس و قطارها لباس ندارند و الا حسابمون با کرام الکاتبین بود نازنین جون و می بوسم دوستم
مامان ریحانه
18 اسفند 93 12:34
میگم الهام جون حالا خوبه من به نازنین نگفتم هر موقع بارون میاد میریم کاشون اگه میگفتم که خواهر هر موقع بارون میومد ساک ما دم دربود حالا نازنین از من پرسیده عید چیه بهش گفتم عید که بشه میریم کاشون خونه ی آقا جون بعد با آقاجون اینا میریم عیددیدنی گفته عید دیدنی چکار میکنیم گفتم میریم به فامیلا سر میزنیم چیزی می خوریم (انگار خواهر چیزی گیرمون نمیاد بخوریم که به بچه اینجوری گفتم) آبجی زنگ زده بهش میگه خاله جون کی میای کاشون دلم واست تنگ شده میگه خاله میام که بریم با هم خونه کسی چیزی بخوریم آخه یکی نیست به این بچه بگه این رازی بین من وتوچکار داری به خاله بگی خلاصه تفسیر دختر ما هم فعلا از عید اینه
الهام
پاسخ
حق با شماست! امان از دست نازنین خانم گل و شیطون فدای این همه شیرین زبونیشبچه ست دیگه سخت نگیر! بذار غنیمت بشمره عید دیدنی رو و حسابی به خودش برسهوالا ما بزرگترها که بخاطر قر و فر و رژیم و این حرف ها یا چیزی نمی خوریم و یا اگه بخوریم اینقدر وجدان درد می گیریم که کوفتمون میشه لااقل بچه ها خــــــــــوب بخورند تا دلمون خوش باشه و تلافیش و در بیارن
مامان ریحانه
18 اسفند 93 12:43
الهام جون عکسات هم خیلی قشنگ بودن مخصوصا عکسهایی که از شهرستان گذاشته بودی عالی بود میگم خواهر طفلی علیرضا نقش توپ جمع کن و داشته حالا اگه نازنین بود بلایی به سر ما میاورد که اصلا به یاد نیاوریم که ورزشی مثل والیبال وجود داره درکل الهام جون متن و نوشته ات مثل همیشه زیبا بود امیدوارم عزیزم سال خوبی را درکنار خانواده ی محترم داشته باشید و موقع تحویل سال ما رو هم یاد کنید میبوسمت الهام جان علیرضا جونو هم ببوس
الهام
پاسخ
این نهایت لطف شما رو می رسونه عزیزم و چشماتون قشنگ می بینه این طور که پیداست لازم شد قدر پسرک رو بیشتر بدونیم که به ما هم اجازۀ بازی میده و نقش توپ جمع کن رو هم ایفا می کنه مثل همیشه بهم لطف داری ریحانه جون من هم برای شما و خانواده بهترین ها رو آرزو می کنم عزیزم
مامان فهیمه
18 اسفند 93 12:50
عزیزمی گل پسر با اون صدای نازت
الهام
پاسخ
فدای محبت تون خاله جونم
مامان فهیمه
18 اسفند 93 13:02
عزیزمی با اون حرف زدنت الهام جون عکس های زیبایی بود ممنون همیشه به شادی و گردش
الهام
پاسخ
قربانِ لطفتون فهیمه جونم برای شما هم شادی و خوشبختی آرزو می کنم عزیزم
مامانی
18 اسفند 93 14:59
سلام الهام جون عجب پاسخ قانع کننده ای من که میگم اون بارونه فقط برای حالگیری بوده ما سال قبل شبیه این برنامه رو داشتیم وقتی به پسرک میگفتیم داره عید میاد بدو میرفت سمت پنجره و بیرونو نگاه میکرد و میگفت نه نیومده فکر میکرد عید یه چیزی شبیه بارونه که از آسمون میاد آخی چقد باید انتظار بکشه طفلی
الهام
پاسخ
سلام ریحانه جونآریا جون خوبه؟ قانع کننده رو خوب اومدی فدای آریا جون که منتظر بوده عید از آسمون بیاد دیگه انتظار کم کم داره به پایان میرسه
مامانی
18 اسفند 93 15:04
واااای چه عکسایی مخصوصا عکسهای ولایتتان هی دل ما رو آب کن خوش باشی الهام جون امیدوارم هر چه زودتر عید برسه و کنار خونواده لحظه های شادی رو داشته باشی
الهام
پاسخ
لطف داری ریحانه جون عکس ها رو برای لذت بردن شما اینجا میگذارم که حالش رو ببرید ممنونم دوستم و همین طور برای شما
mahtab
18 اسفند 93 17:16
نااازی پس دنبال عیده پسرکمون علیرضا هم یه کم فهمیده مفهومش رو گفتم هروقت عید بشه میریم اصفهان گاهی از خواب که پا میشه و میخوام امادش کنم بریم خونه بابا اینا و من برم سر کار می گه "میخوایم بریم اصوان esevan؟" lمن دقیقا بهش نشونی ندادم اخه ممکنه به خطا بره بارون و سبز شدن درختان و شکوفه دادنشون و...همشون ممکنه زودتر هم پیش بیان با این گرمی هوا الهام جون حقیقتا بهتون غبطه میخورم خوشا به حالتون که زیاد میرید به دامان طبیعت دست راستتون زیر سر ما همیشه شاد باشید و سلامت و به گل و گشت
الهام
پاسخ
فدای علیرضا جون با این اصفهان گفتنش درست میگی عید با این گرمی هوا خیلی زودتر از حد ممکن رسیده این چه حرفیه عزیزمشما چون همۀ فامیل در اطرافتون هستند جایی برای رفتن دارید ولی ما چون کسی رو نداریم یا باید به دیدنِ دوستانمون بریم و یا بریم به دامان طبیعت... ایشالا بهار بیاد شما هم دیگه نمی تونید تو خونه بمونید مخصوصا که بچه ها حسابی هوایی میشن و دلشون دَدَررررر میخواداینم بهتون بگم اگه چند هفته پشت سر هم برید بیرون دیگه خودتون هم حسابی هوایی میشید و اصلا نمی تونید تو خونه بمونید! امتحان کنید
صدف
18 اسفند 93 18:21
سلام الهام خانم ... به به عجب عکسایی ...حالا واقعا عید اجاست ؟؟ چقدر تیکه کلام هایی که از علیرضایی نوشتین جذابه خصوصا چون به تازگی دیدمش برای همین انگار با تن صدای خود علیرضا خان میخونم و حالات گل پسری رو تجسم میکنم و برام لذت بخش تر هم شده دلمم کلی برای سلام کردنش تنگ شده خیلی شیرین و باصدای بلند میگفت سلااااام برو خونتون گفتنشون هم که حرف نداره عکس آخری هم چقد عکس معصومانه ایه انشالا که همیشه به گردش و خوشی باشید
الهام
پاسخ
سلام عزیزم عید تو ولایته! لابلای همین آب های خروشان! لابلای شاخه های جوانه زدۀ درخت ها! لابلای همین آرامش حاکم بر سد پر از آب که چشم مون به دیدنش روشن میشه و نماد زندگی و زنده بودنه...عید تو گرمی دستای مادرجونه وقتی صورت علیرضا رو بین دستاش قرار میده و گونه ها و پیشونیش و می بوسه! عید تو لبخند پر از شوقِ باباجونه وقتی ما میریم اونجا و ... عید همین نزدیکی هاست حق با شماست صدف جان! مخصوصا که به خوبی می تونی حالت صورتش رو هم موقع گفتنِ اون عبارات تجسم کنی بلند سلام کردنش هم همیشگی هست! حتی به یاکریم های کف خیابون، گربه ها و میناها و ماهی های قرمز داخل آکواریوم ماهی فروشی هم با صدای بلند سلام می کنه و اما وقتی کسی رو دوست داره باز هم تُن سلام کردنش بالا میره درست مثل اون روزی که به شما سلام کرد ممنونم عزیزمو همین طور شما
اقازاده
18 اسفند 93 19:29
الهام
پاسخ
مامان مهراد
19 اسفند 93 8:33
سلاااااااااااااااااااااااااااام الهام خانومی خوش سلیقه که خوب میدونه دم عیدی چه پستی بزراه تا حال وهوای مارو حسابی بهاری کنه... عید کجاست ؟ بنظرم عید تو ولایت شماست... جون اینجوری که از عکس ها پیداست وقتی زمستون هاش زمستونه حتما عیدش هم از اون عید هاست. قربون مقاومتت برم برای خرید اسباب بازی.... که چقدر هم میتونه دوام بیاره میگم ها این عکس گل صورتی رو با این تشعشعات نورش بفرست یکی از این جشنواره های عکاسی ، حتما برنده میشه. نگی نگفتی ها..... آی من هم حالم گرفته میشه وقتی دو تا آقا همدیگه رو میبینن یا از کار حرف میزنن یا سیاست. تمومی هم نداره. بعد اسم ما خانوم ها بد دررفته آفرین به گوشی بازی هات با این پوزیشن جالب
الهام
پاسخ
سلام رفیق و خوانندۀ زبر و زرنگ و خوش ذوق و هم اکنون احساس می کنم که خیلی هم خوش سلیقه ای که با من موافقی که عید تو ولایتمونه و واقعا همین طورهالبته بعضی از سال ها خشک هم هست ولی امسال به لطف این بارون و برفی که اومده گلستان خواهد بود ان شاله و جای شما خیلی سبز خواهد بود بین این همه لطافت این نظر لطف شماست مهری جونممتاسفانه با دوربین گوشی گرفته شده و چندان کیفیت نداره! چون دوربینم دوباره لنزش مشکل داره و بیرون نمیاد! منتظرم در اولین فرصت ممکن یه دوربین پیشرفته بخرم و عکس های هنری و زیبا بگیرم اوه اوه سیاست و یادم نبودمخصوصا کسانی که خیلی روی حرف هاشون پافشاری می کنند و بحث رو کش میدن واقعا روی اعصابند مهراد عزیزم و می بوسم اســـــــــاسی
مامان مهراد
19 اسفند 93 8:41
حالا میدونی مهراد وقتی نخواد کاری رو انجام بده چی میگه.؟ من دستم پره خودت بیار ... یا اگه دستش هم خالی باشه میگه سنگینه من نمیتونم بیارم.... امان از دست این بچه ها... خوب بخوابی علیرضا خوش قلب و مهربونم. منتظر پست جدید هستیم.
الهام
پاسخ
ای جانملابد از خودتون یاد گرفته این عبارت رو و شاید هم از مادرجونش سنگین و خوب گفته دیگه بچه مون
مامان مهری
19 اسفند 93 8:44
اینجور که معلوم شد عید رو تهران نیستی. امیدوارم بهتون خوش بگذره. دلمون خیلی براتون تنگ میشه... وقت کردین بیاین قزوین پیش ما. خوشحال میشیم. دو هفته ای این جنگل های سرخه حصار یه نفسی میکشن از دست شما ها
الهام
پاسخ
بله درسته من فردا تعطیل میشم و ایشالا قبل چهارشنبه سوری خودمون رو به ولایت خواهیم رسوند ممنونم عزیزم منم رسماً همین جا ازتون دعوت می کنم اگه گذرتون به مشهد خورد افتخار بدید و به ولایت ما سر بزنید تا در خدمت تون باشیم جنگل های سرخه حصار و خوب اومدی آااااااا
مامان امیرحسین
19 اسفند 93 13:53
روزهای خوب و خوشی براتون آرزو می کنم، امیدوارم نوروز و همینطور همیشه ی ایام بر وفق مرادتون باشه الهام بانو بهار طبیعت بر شما مبارک خوش و خرم باشی علیرضای نازنین رو از جانب من به نشانه ی محبت بفشارید لطفا
الهام
پاسخ
ممنونم زهرا جان من هم ضمنِ تبریک سال نو برای شما و امیر عزیزم بهترین ها رو آرزو میکنم امیرحسین دوست داشتنی رو می بوسم
الهه مامان مبین
19 اسفند 93 18:16
سلام الهام عزیزم سلام پسر خوشگل و دوست داشتنی خودم با اون زبون شیرینت به به همیشه به گردش و کوهنوردی قربون اون والیبال بازی کردنت عزیزم ایشاا.. به زودی عید میاد و مامانی به قولش عمل میکنه و اسبابا بازیهای مورد علاقت رو برات میخره . هر چند که اگه یه فروشگاه اسباب بازی هم برای بچه ها بخری بازم کمه . خدا همشون رو نگه داره من عاشق این عکس انداختنت هستم خیلی حال میکنم با هنر عکاسیت خیلی لذت بردم دوستم از همه عکسا و پست قشنگت اون عکسای ارتفاع هم خیلی باحال بودند بووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس
الهام
پاسخ
سلام الهه جون ممنونم الهه جون، جاتون سبز ایشالا که شما هم تعطیلات خوبی داشته باشید این نظر لطف شماست الهه جون و خوشحالم که از عکس ها خوشتون اومده مبین جان رو می بوسم
الهه مامان مبین
19 اسفند 93 18:17
برای الهام عزیزم و پسر نازم ─────────▄▀▄▀▄▀▄▀▄───────────▄▀▄▀▄▀▄▀▄ ───────▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄───────▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄ ─────▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄───▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄ ────▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀ ────▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀ ────▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀ ────▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀ ────▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀ ────▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀ ──────▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀ ────────▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀ ──────────▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀ ────────────▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀ ──────────────▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀ ────────────────▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀ ──────────────────▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀ ────────────────────▀▄▀▄▀▄▀ ──────────────────────▀▄▀
الهام
پاسخ
برای الهۀ عزیز و مبین دوست داشتنی
مونا
20 اسفند 93 16:58
سلام الهام جون. آقا ما داشتیم می نوشتیم و با دیدن عکسای ولایت رفته بودم تو حال و هوای شهرم نهاوند و تو دلم هوس چای آتیشی شما روکرده بودم که ... نه اینکه فکر کنی پرید نوشته هام نه!چون تازگیها قبل ارسال کپی میگیرم اما داشتم مینوشتم و تو حال و هوای خودم بودم که باران خانم حمله ای غافلگیرانه به گوشی ام داشت و چنان شد که در پی این یورش!ا کلا از صفحه نظرات وبلاگت بیرون رانده شدم و آنچه نگاشته بودم به هوا رفت!(چون من با گوشی به وبلاگ دوستام سر میزنم)حالاهم تا خوابن دارم برات مینویسم.بله الهام جوووونم. من رو با عکسای زیبای بهار ولایتتون بردی به طبیعت شهرم نهاوند چون همین شکلیه...من هم به شخصه تیتراژ برنامه رنگین کمان رو دوست دارم !و ضبطش کردم و برای بچه ها میخونم. علی هم از پنگول خوشش میاد.علیرضای عزیزم که الان حتما با توضیحات شما معنا و مفهوم عید رو بخوبی یاد گرفته. چه قهر و آشتی هاش با دایی محسن جااالبه و با مزه است! و چه معصومانه در آغوش پدرش خوابیده. از نوع چینش عکسات هم در پستهات خوشم میاد. رورگارت بهاری وسبز باد رفیق. امیدوارم تعطیلات نوروزی حساااابی بهتون خوش بگذره....
الهام
پاسخ
سلام مونا جون نحوۀ نوشتنِ کامنتت هنرمندانه و غافلگیرانه و جالب بود رفیق خوشحالم که حال و هوای ولایت برات زنده شده! ایشالا فرصت بشه تو تعطیلات نوروز بری نهاوند و اون چای آتیشی رو هم حتما تجربه کنی! اگر هم نتونستی حتما تا سرخه حصار برو و حالش رو ببر فدای علی جون که عاشق پنگوله! علیرضا هم همین طوره و تو نقاشی هاش پنگول هم می کشه ممنونم که با وجود شلوغ بودنِ سرت همیشه بهم سر می زنی عزیزم و محبت هایت را هرگز فراموش نخواهم کرد
مونا
20 اسفند 93 21:36
هر وقت از دست کارهای کودکت عصبانی و خسته شدی این متن را با خودت مرور کن . این شادمانی که اکنون دردست توست مدت زیادی نخواهد ماند .این دستان نرم کوچکی که در دست تو آشیانه دارددر حالی که در آفتاب قدم می زنی ،همیشه با تو نخواهد بود . همینگونه این پاهای کوچکی که در کنارت می دود و با صدای مشتاقی که بدون وقفه و با هیجان هزاران سوال از تو می کند ،تا ابد نیستند . این صورتهای قابل اعتماد که به طرف توتوجه می کنند ،یا بازوان کوچکی که بر گردن تو حلقه می شوند،و لبان نرمی که بر روی گونه های تو فشار می آورند ،دایمی نیستند . قلب خودت را بر ایشان ارزانی بدار . روزهایشان را از شادی پر کن . در خوشی و شادمانی معصومانه شان شریک باش. که طفولیت جزدو روزی بیش نیست و با چشم برهم زدنی برای همیشه از دست خواهد رفت . اگر کودکی با خرده گیری بزرگ شود، ملامت کردن را می آموزد. با خصومت بزرگ شود، ستیزه جویی را می آموزد. با استهزاء بزرگ شود، کم رویی می آموزد. با شرم بزرگ شود، احساس گناه را می آموزد. با بردباری بزرگ شود، تحمل را می آموزد. با تشویق بزرگ شود، اعتماد به نفس می آموزد. با تحسین بزرگ شود، قدرشناسی را می آموزد
الهام
پاسخ
ازت ممنونم مونا جونم بابت همۀ خوبی هات و این که من و در تجربۀ زیبای مادرانه ات شریک می کنی و صددرصد موافقم با تک تک جملات تون
مامان کیانا و صدرا
21 اسفند 93 7:58
خواهر جونم سلام.یادته گفتم یه سردرد عجیبی داشتمخب هیچی دیگه بالاخره خوب شد ولی طول کشید تا خوب شد و حالمو گرفت آبجی!!!!!خدا نصیب نکنه.....میام پیشت الهام جونم ایشا....هفته ی بعد.. فدات شم
الهام
پاسخ
سلام مرضیه جان خدا رو شکر که بهتر شدی عزیزم ایشالا که همیشه خوب و خوش و سلامت باشی
اقازاده
22 اسفند 93 16:05
الهام
پاسخ
مامان کیانا و صدرا
23 اسفند 93 7:11
سلام الهام جونم.شما هم نیستی آره؟؟؟امیدوارم حالتون خوب خوب خوب باشه
الهام
پاسخ
سلام عزیزمبله این آخرِ سالی حسابی تنبل شده ام و چند روزه لپ تابم در استراحت به سر می بره و سر نزدمامروز دیگه عزمم رو جزم کرده ام که پست های عقب مونده رو ارسال کنم حالا نمی دونم موفق خواهم شد یا خیر
مامان کیانا و صدرا
23 اسفند 93 7:15
آهان فهمیدم دارین میرین ولایتچه جالب پس 4شنبه سوری اونجا هستید!!!خوش بگذره عزیزم و عید نوروز 1394 رو با 1394 گل میخک خوشگل و 1394 آرزوی خوب براتون به شما و خونواده تبریک میگم.شاد و دلارام باشید
الهام
پاسخ
هنوز معلوم نیست کی ما رو ببرند ولایت رفیقمن که از چهارشنبه بیستم اسفند تعطیل شدم و منتظرم کارهای آقا محسن و داداشم تموم بشه و راه بیفتیم برای شما هم یک دنیا شادی و خوشی رو آرزو می کنم
مامان هدیه
23 اسفند 93 11:21
فروغی چه زیبا می گفت : اگر یاد کسی هستیم این هنر اوست نه هنر ما.....! چقدر زیباست کسی را دوست بداریم نه برای نیاز نه از روی اجبار ونه از روی تنهایی فقط برای اینکه ارزشش را دارد خوشبختی برسه ستون استوار است فراموش کردن تلخی های دیروز امیدواری به فرصت های فردا نه بهار با هیچ اردیبهشتی نه تابستان با هیچ شهریوری ونه پاییز با هیچ مهری به اندازه ی زمستان به مذاقمان خوش نمی آید چون زمستان اسفندی دارد که تمام بدی های یک سال را با خانه تکانی دوووووووووود می کند واپسین ساعتهای ماه آخر سال برروزتان خوش سال نو مبارک
الهام
پاسخ
چه قطعۀ زیبایی یک دنیا ممنونم ازتون هدیه جونو براتون سالی پر از خوشی و خیر رو آرزو می کنم
مامان امیرعباس و ارغوان (دوقلوها)
23 اسفند 93 12:16
سلام پسر نازی دارید خدا حفظش کنه ... چقدر عکساتون زیبا بوذ . ازشون میشد بوی طبیعت و پاکی رو حس کرد .... خوشا به حالتون ...
الهام
پاسخ
سلام عزیزم به خونۀ مجازی من و پسرم خوش اومدید این نهایت لطف شما رو می رسونه دوستم دوقلوهای نازنین و از طرف من ببوسید سال خوبی رو براتون آرزو میکنم
زهره مامانی فاطمه
24 اسفند 93 8:43
سلام بر الهام عزیزم داری استراحت ازت خودت در میکنی گفتم تا سال تمام نشده بیام خدمت دوست واستاد وخواهر گرامیم عرض ادب بکنم ممکنه دیگر فرصتی پیش نیاد .آخه ما که مثل بعضی ها نیستیم که از چهارشنبه تعطیل بشیم ما سخت مشغولیم شوخی کردم ولی گفتم بیام پیشت نری ولایت دسترسی بهت نداشته باشمخلاصه امیدوارم یه سال پراز تندرستی و شادی برای خودت وهمه عزیزانت پیش روت باشه میبوسم روی ماه مادر وپسر گل رو
الهام
پاسخ
سلام عزیزم اااای یه جـــورایی میخوایم استراحت کنیم اگه گل پسر اجازه بدن قربانِ تمام محبتت دوست و استاد و خواهر گرامی و دوست داشتنیم ایشالا که به زودی تعطیلاتت شروع بشه و حســـــــــــابی بهت خوش بگذره دوستم من هم برات دنیا دنیا شادی و خوشی آرزو می کنم عزیز دلم زهرۀ دوست داشتنی و فاطمه گلی رو می بوسم
مامان کوثر
24 اسفند 93 14:07
سلام خصوصی دارین
الهام
پاسخ