چراغ راهنمایی
همانا یکی از مهم ترین دغدغه های این روزهای ما چراغ راهنمایی است.
به وقت رسیدن به سر چهار راه ها از دور با ذوقی هر چه تمام تر فریاد بر می آوریم :" چیاغ یاهنمایی"، درست مثل زمانی که کسی بعد از مدت ها سختی، فرشتۀ نجاتش را می یابد! و شروع می کنیم به توضیح در رابطه با محل قرارگیری رنگ های مختلف در چراغ راهنمایی و پوزیشنی که ماشین ها باید در مقابل مشاهدۀ رنگ مورد نظر اتخاذ کنند:" قرمز باید بالا باشه! سبز باید پایین باشه! زرد باید وسط باشه!" و البته اوایل اصرار داشتیم که جای زرد و سبز با هم جابجا شود و هر چقدر مادرمان به ما تاکید می کردند که باید جای چراغ ها را عوض کنیم ما هم چنان سرِ حرف خودمان محکم ایستاده بودیم و کوتاه نمی آمدیم! ولی به تازگی حرف مادرمان را پذیرفته و هر رنگ را بر سرِ جای خودش قرار داده ایم.
و عبارت بعدی پس از مشاهدۀ چراغ ها:" قرمز باشه ماشینا باید باستن! سبز باشه ماشینا باید بیرن! زرد باشه ماشینا باید باستن!" و البته که ما هر گونه چراغ من جمله چراغ های زردِ چشمک زن سرِ برخی چهار راه ها و سه راه ها را نیز چراغ راهنمایی می نامیم! و از دیدگاه ما حتی چراغ قرمز روی صفحه نمایش آسانسور که نشان دهندۀ طبقات مختلف است نیز حکم چراغ راهنمایی را دارد!
و اما توضیحاتِ دلنشین و دوست داشتنی ما من باب چراغ راهنمایی وقتی بدجور روی اعصاب می رود و کلافه کننده است که مادرِ تازه کارمان پشت فرمان بنشینند!
بنا بر همان قانون معروف نیوتن که معرف حضور هست، قبل از خرید ماشین و وقتی مادرمان جهت آموزش رانندگی برای کسب مهارت در رانندگی با افراد و آموزشگاه های مختلف تماس می گرفتند همگان اصرار داشتند روز بعد جلسات را شروع نمایند ولی از آن جا که موعد خرید ماشین مشخص نبود مادرمان ترجیح دادند بعد از خرید ماشین چند روز فشرده آموزش ببینند و رانندگی در معابر شلوغ را تجربه کنند و بلافاصله پس از اتمام آموزش با ماشین خود رانندگی کنند! و امـــــــــــا درست از روزی که ماشین مورد نظر خریداری شد و مادرمان قصد آموزش کردند، تمام نوبت های آموزش و مهارت و ... تا بیستم فروردین پر شده بود! مخصوصا که مورد دلخواه مادرمان که آموزش با دندۀ اتوماتیک بود در هر آموزشگاهی یافت نمی شد! و نتیجه این شد که مادرمان که فی الواقع این بار عزم خود را برای رارنده شدن () جزم کرده بودند از بابایمان خواستند که مربی آموزش رانندگی ایشان باشد! و البته که بابای ما به دو دلیل به شدت قابلیت تبدیل شدن به یک مربی آموزش رانندگی را دارند: اولین دلیل خوش خلق بودن و دومین دلیل آرامش داشتن، و سومین دلیل را هم اضافه می کنیم که بابای ما رانندۀ کارکشته ای هستند و مورد قبول همگان!
یکی از این جلسات ما نیز همراه بابا و مادرمان شده و به آموزش رانندگی رفتیم! ابتدا ادعا کردیم که صندلی متعلق به راننده، جایگاه بابایمان است و مادرمان را در آن جایی نیست! و مرتب این مسأله را تکرار می کردیم! وقتی بی تفاوتی و نشنیده گرفتنِ حرف خودمان توسط بابا و مادرمان را دیدیم، ادعا کردیم که ما نیز باید رانندگی کنیم! و وقتی ما را متقاعد کردند که راننده بودن از مادرمان نیز ساخته نیست چه برسد به ما، ادعا کردیم که مطابق گفتۀ مادرمان که جهت توجیه کردنِ ما بر نشستن در صندلی جلو و کنارِ خودشان و بستنِ کمربند قبلا با ما صحبت کرده بودند، ما باید در صندلی جلو و کنارِ مادرمان سکنی گزینیم و همانا جای بابایمان صندلی عبگ (عقب) است! و باز هم زمانی از رانندگی صرف توجیه اینجانب شد که بر صندلی عقب بنشینیم! و امـــــا بعد از مستقر شدن در ردیف عقب نیز آن قدر در صندلی عقب وووول خوردیم که مادرمان قادر به دیدنِ آینۀ عقب نبودند! و این گونه شد که ما دیگر بار به آموزش رانندگی دعوت نشدیم و یا زمانی که در مهد بودیم مادرمان آموزش دیدند و یا ما را در معیت دایی محسن مان تنها گذاشته و خودشان عازم آموزش شدند!
می دانیم بسیار دلت می خواهد بدانی عاقبت و بعد از این همه کودک آزاری آیا مادرمان راننده شدند یا خیر؟ و البته که هنوز هم مادرمان به تنهایی حتی پنجاه متر هم رانندگی نکرده اند و حتما در حضور بابایمان بوده است و البته که هنوز هم در معابر شلوغ رانندگی نکرده اند! و البته که عزم خود را جزم نموده اند که در تعطیلات رانندگی کنند تا بعد از بازگشت مشکلی در رفت و آمد نداشته باشند! مخصوصا که در محل کار مادرمان به تازگی مجوز دایر کردنِ یک مهد کودک صادر شده است و در صورت دایر شدن ما نیز در مسیر همراه مادرمان خواهیم شد و یک مــــــــــــــــــــرد همواره در طول مسیرهای مختلف همراه ایشان خواهد بود و نگرانی نخواهند داشت! مخصوصا اگر بر صندلی جلو بنشینیم و کمربند ببندیم و دیگر در صندلی عقب در رفت و آمد نباشیم و با ووووول خوردن هایمان روی اعصاب نرویم...
و اندر احوالات اسفند ماه مان لازم به ذکر است که یکشنبۀ دو هفته قبل به دیدارِ دوست مجازی مان، خاله صدف مهربان، رفتیم. اولین باری که مادرمان خاله صدف را دیده بودند در مراسم ترحیم خاله مهدیه بود که لطف کرده بودند و تشریف آورده بودند! و البته که آن مجلس اصلا مکان مناسبی برای یک برخورد مناسب و قدردانی از لطف ایشان نبود!
و این گونه بود که برای دیداری دوباره عازم دانشگاه شدیم... ما به محض این که خاله صدف را از دور مشاهده کردیم بال بال زنان به سمتِ ایشان دویده و با صدای بلند سلام کردیم! گویا ایشان را مدت هاست می شناسیم! و ما خاله صدف را دختر خانمی بسیار مهربان و فهمیده و خوش قلب یافتیم! می دانی آخر ایشان بسیار برای ما احترام قائل بودند و با حوصلۀ فراوان به حرف های ما گوش می دادند! ناگفته نماند به محضِ استقرار بر صندلی شروع کردیم به ارائۀ هر آن چه که قبل از دیدار با خاله صدف رخ داده بود و البته اطلاعات منزل مان و این که بابایمان کجاست و دایی محسن مان کجاست و چه می کنند و دیروز چه کرده اند؟! و از همه مهم تر آمار اسباب بازی هایی که در منزل مان موجود است و این که توسط چه کسی خریداری شده است و این اولین بار نبود که این کار را انجام می دادیم بلکه هر گاه کسی با منزل مان تماس بگیرد نیز همین کار را انجام می دهیم و احدی را یارای آن نیست که به ما بفهماند لازم نیست در همان چند دقیقه همۀ اطلاعات زندگی مان را رو کنیم!
مادرمان مشغول صحبت با صدف جانمان بودند که ما غز زنان به حضور رسیدیم و شکلات درخواست نمودیم! آخر می دانی ما یک ساعتی بود که در فضای اطراف راه می رفتیم و دیگر آن فضا برایمان جذابیتی نداشت! این جا بود که مادرمان به ما گفتند وقتی صحبت مان تمام شود بیرون خواهیم رفت و ایشان برایمان شکلات خواهند خرید و این گونه بود که ما رو به خاله صدف:" پاشو برو خونه تون!" و مادرمان:"" و وقتی خاله صدف به ما اعلام کردند که " من باید بمونم اول امضاهایی رو که لازم دارم بگیرم و بعد برم خونه مون! می خوای بیا تو برام امضا کن تا زودتر برم خونه مون" و وقتی روی زیاد ما را دیدند یک عدد کاغذ سفید و خودکار به ما دادند تا امضا کنیم! و مادرمان:" الان همه شو خط خطی می کنه! نمی دونه امضا چیه؟" و اما ما چنان حرفه ای دو خط جانانه کشیدیم و امضا کردیم که هیچ کس فکرش را هم نمی توانست بکند! امضای صورت گرفته توسط اینجانب روز بعد توسط خاله صدف عکسبرداری و برای مادرمان ارسال شد و شما در ادامۀ مطلب می توانید تصویر امضای ما را ببینید!
و اما چهارشنبۀ گذشته کلاس های مادرمان به پایان رسیده است و ایشان در تعطیلات نوروزی به سر می برند و منتظر پایانِ کار بابایمان هستند تا عازم ولایت شویم، و این روزها هر بعدازظهر ما را به پارک می برند تا با هم مسابقه بدهیم و بدین وسیله خودشان نیز ورزشی بکنند، و البته که در این روزهای آخر سالی در زمینۀ پست گذاشتن در وبلاگ مان تنبلی را از حد گذرانده و دیروز و امروز عاقبت موفق به کامپیوتر تکانی و گذاشتنِ این پست شده اند! نقاشی های ما از چراغ راهنمایی+ ژست های رانندگی مان+ ریل هایی حرفه ای که با لگوهایمان ساخته ایم می رود به ادامۀ مطلب....
همراه ما باش رفیق...
اولین نقاشی در عکس سمت راست، اولین ماشین های کاملی هستند که ما قادر به کشیدنِ آن ها شده ایم!
نقاشی های سمت چپ نقاشی های ماژیکی اینجانب می باشد! یک روز صبح وقتی مادرمان در حال تعویض کیف خود و انتقالِ موارد ضروری از کیفی که روزِ قبل به محل کار خود برده بودند به کیفِ جدید، بودند دچار حواس پرتی شده و ماژیک های خود را در منزل جا گذاشتند و صبح زود عازم محل کار خود شدند! ما نیز به محض بیدار شدن رو بابایمان اعلام نمودیم که مادرمان بسیار کار بدی انجام داده اند که ماژیک های خود را انداخته اند و رفته اند! و ضمنِ این که یک قیافۀ بسیار حق به جانب به خود گرفته بودیم و مادرمان را در جا گذاشتنِ ماژیک های خود مقصر می دانستیم به سرعت به ماژیک ها یورش برده و بر زمین و زمان خط کشیدیم! و بابایمان به ما گوشزد نمودند که اگر مادرمان بعد از برگشت حال و روز ماژیک های مادرمرده را ببینند، قطعا حساب مان با کرام الکاتبین خواهد بود!
و اما وقتی مادرمان برای بردن مان به مهد آمدند، بر خلاف معمول اولین جمله مان قبل از سلام دادن این بود:" چرا ماژیک هایَت انداختی زمین! بیذار کیفَت!" و همان جا مادرمان به خوبی متوجه شدند چه بر سرِ ماژیک های مادرمرده آمده است
چراغ راهنمایی موجود در نقاشی وسط در عکس سمت راست را داشته باش البته ترکیب رنگِ آن تا به تا شده است و مربوط به زمانی است که ما به خوبی محل قرارگیری رنگ های مختلف چراغ را نمی دانستیم
در دو نقاشی از نقاشی های عکس سمت چپ شما شاهد چراغ های راهنمایی هستید که دارای پایه است و بر سر چهار راه ها و بالای مسیر مستقر شده اندو باز هم انواع و اقسام ماشین ها در عکس های مختلف موجود است
نکتۀ جالب توجه در نقاشی کشیدن های اینجانب این است که اگر برگه (که خودمان آن را دفتر می نامیم!) پر از نوشته های خودکاری و یا مدادی باشد مشکلی ایجاد نمی شود و ما با روی باز آن را تحویل گرفته و با دلِ خوش بر آن نقش می نگاریم! ولی کافیست خودمان با مداد شمعی بر یک برگۀ سفید یک خط کشیده باشیم و به هر دلیلی ادامۀ نقاشی مان به بعداً موکول شده باشد، در این حالت محال است دیگر بار بر آن برگه خطی بکشیم و رو به مادرمان اعلام می داریم:" دفتر بده!" و باید حتما برگۀ دیگری به ما تحویل داده شود تا اطلاعات مغزی مان را روی آن بریزیم
نسل دیگری از ماشین ها و یک عدد خانه را در عکس سمت راست می بینی! و توماس هایی بر ریل را در عکس سمت چپ!
این ها که می بینی ابتدا نقاشی هایی پرمحتوا بوده است که بعد از گذر چند دقیقه از کشیدن شان به این حال و روز در آمده است! در واقع ما ابتدا یک نقاشی را می کشیم و سپس شروع می کنیم بر رنگ ریختن بر آن و آفرینش طرحی جدید!
و در عکس سمت راست قطاری حامل گل ها را کشیده ایم که دودی نارنجی از آن خارج می شود
و همانا آن پیراهن سبزی که در نقاشی دوم از عس سمت راست می بینی اولین دختر خانمی است که به تصویر کشیده ایم! نشان به آن نشان که کفش تق تقی آبی نیز بر پایش کشیده ایم
و یک عدد اسکوتر را در عکس سمت چپ می بینی! که البته آن را دوچرخه نامیده ایم! ناگفته نماند که بسیار به اسکی علاقه داریم و یکی از همین روزها وقتی جعبه ای از کفش خالی شد به سرعت از کارتن های خالی اش برای خودمان دو عدد اسکی ساختیم و پاهایمان را بر آن گذاشته و در منزل راه رفتیم و رو به مادرمان:" دارم استی بازی بِتونمَ"
و در اولین نقاشی سمت چپ شما توماس را در حال چشمک زدن می بینید
و اما وقتی یک عدد کارتُن خالی و البته ماژیک هایی مادرمرده می یابیم این است حال و روز آقای نقاش و بوم نقاشی و آن که در کف جعبه می بینی ماشین ها و اتوبوس ها و قطارهایی است که بسیار ماهرانه با ماژیک رسم و رنگ آمیزی شده است
در آخرین نقاشی در عکس سمت چپ شما یک عدد "سمینۀ (سفینۀ) فضایی" می بینید!
در اولین نقاشی سمت راست، شما شاهدِ یک عدد جرثقیل هستید که یک ماشین را بلند کرده است... و سومین نقاشی در عکس سمت راست را مادرمان و به صورت سه بعدی کشیده اند! چون ما ایشان را مجبور به کشیدن نموده بودیم و بعد ما آن را رنگ آمیزی نموده و حاشیه را با گل هایی که در پایین صفحه رسم کرده ایم تزئین نمودیم آخرین نقاشی سمت چپ نیز روشن نیست و ما نیز توضیح کافی برای مادرمان نداده ایم! اگر شما متوجه شدید لطفا ما را نیز از موجودیت آن آگاه نمایید
در دومین نقاشی در عکس سمت راست شما یک عدد زرافۀ قرمز رنگ می بینید که بر قطار توماس سوار شده است و اغلب نقاشی های توضیح داده نشده همانا توماس می باشد که یا در آب افتاده است و یا صورتش زیر گِل ها پنهان شده است
در نقاشی وسط در عکس سمت راست شما چند عدد ماشین و چراغ راهنمایی می بینید
و اما عکس سمت چپ همانا تصاویری می باشد که زیر گِل ها مدفون شده اند و نقاشی هایی از این دست که ابتدا رسم و سپس گِل مالی شده اند فراوان است! و این دست نقاشی ها بدون عکسبرداری روانۀ سطل زباله شده اند
و رنگ در رنگِ آخرین نقاشی مان را عشق است
و این هم توماسی در حالت ناراحت در عکس سمت چپ، که البته به علت لرزش دست مادرمان تار شده است و وقتی این تار بودن خود را نمایان ساخته است که اصلِ نقاشی در سطل زبالۀ سرِ کوچه بوده است
و اما شما که داستان های توماس را در معیت کودک خود دنبال می نمایی باید به راحتی حدس بزنی که اولین نقاشی مان همانا یک زرافه می باشد که داخل واگن توماس نشسته است
اینجانب در معیت حرکت قطاری که "توماسِ مترو" نام گرفته است و سکونِ قطاری به نامِ "جیمز" که بر وسط ریل مستقر شده است
و اما در عکس سمت چپ ما را در حال بار زدنِ سبزی هایی می بینید که مادرمان به علت ذیق وقت نتوانستند آن ها را خورد کنند و ناچار به خشک شدنِ آن ها شدند و ما این بلا را بر سرِ آن آوردیم
و اما یکی از همین روزها وقتی در کنار خیابان بعد از پیاده شدنِ بابا و دایی محسن مان، ما ادعا می کنیم که آقای راننده هستیم و تریپ رانندگی اختیار می کنیم!
و این است گِل بازی های ما و دایی محسن مان! که البته باید گفت گل بازی دایی محسن مان و تماشاچی بودنِ ما
تازه دایی محسن مان برایمان یک عدد شمشیر هم ساخته اند
و اما هنرنمایی های مبتکرانۀ ما در طراحی یک عدد ریل راه آهن و این دایره ها که می بینی همانا تونل های واقع در مسیر می باشد!
و انتهای مسیر خط آهن که قطارها دور می زنند و با امضای اینجانب برای خاله صدف مان رو به رو می شوند:
و اما دیگر ریل سازی های ما از قرارِ عکس سمت راست است؛ و در عکس سمت چپ شما شاهدِ ایجاد یک عدد پُل به کمکِ شمشیرمان هستید! همان عاملی که بارها و بارها نزدیک بوده بابا و مادر و دایی محسن مان را با کلّه نقش بر زمین کند! و بارها و بارها توسط همین جماعت از زیر فرش بیرون کشیده شده است و به فضا پرتاب شده است ولی ما دیگر بار آن را بازیافت نموده و بر محل مذکور قرار داده ایم! و از آن جا که ما بسیار علاقه داریم ماشین هایمان را حتما بر روی جاده ای که همانا حاشیۀ فرش می باشد، راه ببریم لذا وجود این پل در این مسیر جزو الزامات است جالب این جاست که گاهی همین حاشیۀ فرش ها آن قدر کلافه کننده است که مادرمان آرزو می کنند کاش فرش هایمان هرگز حاشیه ای نمی داشت زیرا حتی اگر کسی بر روی فرش به خواب رفته باشد و قسمتی از حاشیه زیر دست و پایش باشد باید حتما بیدار شود تا مسیر برای ما خالی شود و اوضاع زمانی کلافه کننده تر هم می شود که مادرمان در حال پخت و پز و ایستاده در کنارِ اجاق گاز هستند و کم مانده غذا بسوزد، آن وقت ما اصرار داریم مادرمان کنار بروند و پای خود را از روی حاشیۀ فرش که همانا جادۀ مورد علاقه مان می باشد، بردارند
و اما گفتنی ست بعد از حضور میهمانان بهمن ماه مان در منزل و گفتن عبارت "دست شما درد نکنه" بعد از خوردنِ غذا در وعده های مختلف توسط آن ها و شنیدنِ این عبارت توسط ما، "دست شما درد نکنه" جایگزین "مرسی" شده است و این است گفتۀ ما پس از هر خدمتی که از مادرمان به ما می رسد "مامانی! دست شما درد نکنه..." و به جای چند نقطه عمل مربوطه را جایگزین می کنیم، مثلاً:" مامانی! دست شما درد نکنه برای من مداد شمعی خریدید!" و شک نکن که این عبارت فقط شامل خرید اسباب بازی ها می شود! زیرا از دیدگاهِ ما فقط خریدِ اسباب بازی خدمت به حساب می آید!
...و پایانِ این پست...
یک پست دیگر نیز از سال 93 باقیست که به زودی روی نت می رود!
با ما بمان رفیق دوست داشتنی