سیزده به در 94
مناسبت نوشت: از آن جا که به دلیلِ عدم وقتِ کافی پست های وبلاگ مان دارای تأخیر وافری است، مادرمان از گذاشتنِ پست ویژه به مناسبت میلاد حضرت زهرا معذور هستند و در همین پست روز زن و روز مادر را به تو همراه همیشگی تبریک می گوییم و آرزو می کنیم خداوند بهترین زنانه ها و بهترین مادرانه ها را برایت رقم بزند... پست های زیر را که سال های قبل و به مناسبت روز مادر نگاشته شده است، حتما ببین
چگونه از مامان خود تشکر کنیم؟؟
و این هم از هدیۀ امسال ما و بابایمان به مناسبت روز مادر و روز زن، که البته ما بر سرِ خریدارِ گل جنجالی به پا کردیم و امسال که بابایمان عاقبت توانسته بود پس از گذر پنج سال، روز زن را به رسمیت بشناسد و به موقع برای مادرمان گل بخرد ما ادعا کردیم که ما برای مادرمان گل خریده ایم و بابایمان در این مهم هیچ نقشی نداشته اند و به هیچ وجه من الوجوه از موضع خود کوتاه نمی آمدیم
×××××××××××××××××××××××××
از مناسبت ها که بگذریم، ماوَقَع آن چه در سیزده به درِ 93 گذشت را می توانی این جا ببینی و اما سیزده به در 92 علیرضاخان این جاست
و اما به علت خوش گذشتنِ وافر به ما و خانواده پدری و مادری مان که اولین سیزده به درِ جمعی را سالِ قبل در جوار یکدیگر، تجربه کرده بودند سیزده به در 94 نیز در معیت خانوادۀ پدری + خانوادۀ مادری+ خانوادۀ خاله فهیمه (جاری جانِ مادرمان) و در طبیعتی بس دلنشین در مجاورتِ باغِ باباجانمان گذشت...و آقـــــــــــــا ما به طرز فجیعی سیزده را به در کردیم
خودمان می دانیم خیلی از مطالب مربوط به نوروزمان از قلم افتاده است و مستقیم رفته ایم سراغِ سیزده به در، و به اطلاع می رسانیم این پست به دلیل آماده بودن و در دسترس بودنِ عکس ها امروز ارسال می شود و به زودی سایر پست های نوروزِ پرماجرایمان روی نت می رود
با ما همراه باش در ادامۀ مطلب
وقتی ما در معیت توپ بنفشی که بابایمان شبِ گذشته برایمان تهیه نمودند تا از طمع بر توپِ بزرگ ترها به وقتِ بازی کردنِ والیبال دست بکشیم، آقای چوپان می شویم و بعبعی های بینوا را دچار ترسی عظیم می نماییم
و ژست ما در عکسِ سمتِ چپ و در حالی که چوبی بر دست گرفته ایم بس چوپانی تر می نماید و کلی هم شاد بودیم که ما را آقای چوپان می نامیدند
نمایی از مجموعه باغ هایی که سیزده به در را در سبزی آن گذراندیم و آن چه زیبایی این سیزده به در را صدچندان کرده بود حرکت پرشتاب ابرها در آسمانِ آبی بود که مرتب صحنه های زیبا و زیباتری می آفرید
لازم به ذکر است که ما بر خلاف سابق در این نوروز، تبدیل به کودکی بسیار ضدحال شده بودیم و در حالی که مهربانی ها و البته عکس العمل های نادرستِ آقاجانمان نیز در زمینۀ لوس نمودنِ مان مزیدِ بر علت شده بود، به هیچ عنوان در مقابلِ دوربین ثابت نمی ماندیم و تقریباً هیچ عکسِ جالبی در تعطیلات نوروزی نداریم و مادرمان به جای عکس های ما عکس های دایی محسن مان را آپلود نموده اند تا در آینده دلمان بدجور بســـــــــــــــوزد
ساعات بسیار زیادی از سیزده به در برای مادر و دایی محسنِ ما در حال والیبال بازی کردن گذشت و البته حضورِ عمو مسعودِ والیبالیست و باجناقِ ایشان و البته بابایمان در شوقِ فوتبال بازی کردن بی تأثیر نبودضمنِ این که همین شوقِ وافر بزرگ ترهایی چون پدر خانمِ عمو مسعود و همسرِ عمه جانمان را نیز به زمین کشاند و به بازی کردن واداشت
و این ها مناظری است که از دریچۀ دوربینِ مادری گذشته است که بعد از یک بازی سنگینِ والیبال، از فرط خستگی نقش بر زمین شده است و به شکارِ آبی آسمان و حرکتِ زیبای ابرهایش رفته است
و وقتی دوربینِ مادرمان سبزی زمین را به آبی آسمان می دوزد
و بهاری دیگر و آغازِ کارِ بی وقفۀ مورچه های کنارِ گلیم
و شکوفه هایی که در آبی آسمان غوطه ور شده اند!
و قاصدک هایی که بسیار مورد توجه ما و مادرمان قرار گرفتند و نویددهندۀ زیبایی و طراوت بودند
و بعد از ظهرِ سیزدهم فروردین
بعد از صرفِ جوجه کبابی که به زحمت آقایان+مادرمان پخته شد و برنجی که مادرجانمان در دیگ مسی و روی آتش پخته بودند، ما به خوابی ناز در چادر فرو رفتیم و به مادرمان فرصت دادیم تا با فراغ بال در طبیعت اطراف بگردند و تمامی حجم اکسیژن و لطافتِ موجود در هوا را در شش های خود فرو برند!
بعد از استراحتِ بعد از نهار و در نهایت خوردنِ چای آتیشی (و جای تو که به شدت سبز بود)، بزرگ ترها مشغول تدارکِ آشِ عصر شدند و جوان ترها سوار بر وانتِ باباجانمان به سمتِ سدی به راه افتادند که زیبایی بی نظیری داشت بماند که ما در تمامِ مسیر تمایلی به نشستن در صندلی جلو از خودمان نشان ندادیم و علاقه داشتیم در عقبِ وانت بنشینیم و در معیت دختر عمه هایمان و سایر بچه ها شلوغ کنیم و فریاد بزنیم و خوش باشیمو این حرکت مان، مادرمان را بُرد به دورانِ کودکی، که ایشان نیز به نشستن بر عقب وانت بسیار علاقه نشان می دادند
و این عکس ها از لحظۀ جمع شدنِ همراهان تا رسیدن به سد گرفته شده است آن جماعتی که در این دو عکس می بینی خانوادۀ ما هستند که چادر زده و اتراق کرده اند
در کنار سد که بسیار شلوغ بود، فرنیا جان رفیق شفیق مان را دیدیم و در حالی که ایشان ژست زیبایی برای عکاسی گرفته اند ما به رسمِ ضدحال بودن مان به تنها چیزی که اهمیت نمی دهیم عکاس و ژست گیری است و آاااااااااای شکمِ مبارک را در اولویت قرار داده و می خوریم
و اما علی رغمِ مخالفت های اینجانب، عاقبت مادرمان موفق شدند چشمانِ ما را زیر شیشه های 400 UV پنهان کنند! بعد از این که ما از صبح زود به نکاتِ ایمنی مادرمان مبنی بر عدم تردد بیش از حد در مقابل "خورشید خانم" توجه نکردیم، مادرمان پوستِ ما را زیرِ لایه ای از ضد آفتاب پنهان کردند و بعد از ساعتی ما بر چشم خود چسبیده بودیم و عنوان می کردیم که :"چشمم داغ شده!" و موجباتِ ناراحتی اطرافیان و در رأس آن بابا و مادرمان را فراهم آوردیم! و معلوم نبود آیا چیزی (یک پشۀ مزاحم) در چشم مان فرو رفته است، و یا ضد آفتاب ها را که با فاصلۀ زیادی از چشم مان زده بودند را با حرکت دست مان در چشم خود فرو برده بودیم، و یا رژه رفتنِ ممتد در مقابل خورشید خانم موجباتِ آزردگی چشم مان را فراهم آروده بود که البته در مدت زمانِ کمی گوشۀ چشم مان را قرمزی شدیدی فرا گرفت که تا چند روز بعداز سیزده به در هم ادامه داشت!
در نتیجه مادرمان ما را بر زدنِ یک عدد عینک آفتابی وادار کردند و برای خوشامدمان عنوان کردند که همانا ما آقای دکتر هستیم و باید عینکی بر چشم داشته باشیم و البته آمپول بزنیم و ما را بسیار از این نقش خوش آمد! به گونه ای که مرتب در نقشِ آقای دکتر به خاله فهیمۀ بینوا آمپول می زدیم و تا خودِ غروب و حتی اندکی بعد از غروب، حاضر به برداشتنِ عینک آفتابی از چشمانِ خود نبودیم
و اینک این شما و این ما و دختر عمه های مان با ژست هایی فوق هنری (مخصوصاً خودمان)
و وسعتِ بی انتهای آبــی که زیبایی و تلاطمش را بسی دوست می داشتیم
بعد از سد گردی به محل اتراق برگشتیم و میهمانِ آشی شدیم که به کمکِ بزرگ ترها در همان دیگ مسی پخته شده بود و جایت بسی سبز رفیق بسیار خوشمزه بود و اینک جماعتِ آش خور در حوالی غروبِ سیزده به در
و کودکی که در عکس سمت راستِ بالا، پشت به تصویر می بینی "رضا کوچولو" تنها پسرِ تنها عمۀ ما می باشد که نمای روبروی ایشان در حال آش خوری بدین صورت است:
و وقتی هر آن چه مدت ها بود در تدارکش بودیم به پایان رسید و ما باید تدارک برگشت به منزل را می دیدیم و چه خوب که خوب گذشت و خوش گذشت
و در یک سوی آسمان خورشید به خوابگاهِ خود رفته بود و در آنسوی آسمان ماه نمایان بود:
و مدیونی اگر تصور کنی آن که در حالِ رانندگی است، علیرضا نوری می باشد بلکه ایشان آقای دکترِ پلیسِ راننده می باشند که خود این نام را بر خود نهاده اند
امید که تا سیزده به دری دیگر همه تن ها سالم باشد و همه دل ها شاد و همه روزگارها بر وفق مراد