نوروز 94 در یک نگاه!
و اما نوروز 94 می رود به ادامۀ این پست
اولین ساعات سال 94 و مِن جمله لحظۀ تحویل سال، ما و خانواده به دلیلِ خستگی رفت و آمدهای روزهای پایانِ سال و طی کردنِ یک مسیر حدود هزار کیلومتری، در خوابِ ناز به سر بردیم و البته رعد و برق و طوفان های شدید که منجر به قطع اتصال آنتن و عدم دسترسی به شبکه های مختلف شد نیز در این مهم بی تأثیر نبود
و اما این شما و این علیرضا خان نوری در کنارِ سفرۀ هفت سین منزل عمه جانش؛ و اگر تصور می کنی این ژست گیری خاص برای کمک به زیباتر شدنِ عکس انجام شده است سخت در اشتباهی! و بالواقع این مدل ژست، ضدحالِ دیگری ست به شخصِ دوربین به دست
از آن جا که در اسفندماه گذشته به دلیلِ معتدل بودنِ هوا، ما روزهای زیادی را در پارک گذراندیم و بعد از ظهر ها از مقابلِ آکواریوم های کنار خیابان رد می شدیم و به ماهی های قرمز سلام می دادیم و ماجرای ماهی هایی که از استخرهای بزرگ میهمانِ تنگِ سفرۀ هفت سین می شدند، برایمان حکایتی شیرین بود که از زبانِ مادرمان روایت می شد، در طول نوروز و به محضِ دیدنِ هر هفت سینی به ماهی نزدیک می شدیم و سلام می دادیمو حتی این روزها و دو هفته بعد از تعطیلات هنوز هم از مادرمان تقاضای خریدِ ماهی قرمز را داریم! کاری که بدجور از مادرمان ساخته نیست، چرا که مردنِ ماهی قرمز در تنگ بدجور دلِ مادرمان را تنگ می کند!
و اما روز اول فروردین بعد از صرف نهار در منزل آقاجانمان در معیت عمه جان مان و دختر عمه مان، مینا خانم، عزم بیرون رفتن کردیم و این شما و این هم ضدحال های دیگری از ما در کنارِ مینا جان و در کنارِ سفرۀ هفت سین شهرمان که منجر به فاتحه خواندن بر ژست گیری های مینا جانمان بود
و در مجاورت همین هفت سین که در میدان ورودی شهر بود، چادری نصب شده بود و گروهی هر روز به پخت سمنو و آش و ... مشغول می شدند و از مسافران نوروزی پذیرایی می کردند! نکتۀ جالب توجه این بود که چون در ولایتِ ما لباسِ محلی خاصی وجود ندارد و حتی هیچ عشایری نیز تا صد ها فرسخی آن زندگی نمی کند وجودِ این سبک چیدمان برای اهالی شهر خیلی جالب توجه بود
وسایل ستنی زیادی داخل چادر و اطراف موجود بود و ژست گیری های ما و میناجانمان را می طلبید مخصوصاً ما که به تنها چیزی که توجه نداریم عکاس است و دوربینش
و مردی با لباس محلی که البته این پوشش، مخصوصِ شهرهای شمالِ خراسان است و به شهر ما ارتباطی ندارد و بسیار برایمان جذاب بود
و گشت و گذارهای ما و میناجانمان در محیط اطراف هفت سین
و عکس سمت چپ مربوط به دومین روز از فروردین ماه است که ما در معیت عمو مسعود و خاله فهیمه باز هم برای تجدید بیعت با سفرۀ هفت سین به میدان ورودی شهر رفتیم خلاصه رفیق، خوب است بدانی که ما تا حوصله مان سر می رفت شال و کلاه می نمودیم و در کنارِ سفرۀ هفت سین جا خوش می کردیم و هدف مان این بود که تلافی خواب بودن در لحظۀ تحویل سال و در نتیجه بی بهره ماندن از همجواری با هفت سین را در بیاوریم
و چند عکس هندی در باغ عمو مسعودمان:
و روز شنبه از دومین هفتۀ فروردین که تکلیف خود را در عید دیدنی های فامیلی ادا کردیم، طبق عادت هر ساله که برای دیدار با خاله مهدیه به نیشابور می رفتیم، صبح زود عازم نیشابور شدیم تا دیداری با خانوادۀ خاله مهدیه داشته باشیم و بر سرِ مزار ایشان نیز برویم
در منزل خانوادۀ خاله مهدیه تعدادی اسباب بازی از اسباب بازی های آوینا جانمان وجود داشت! همان ها که همیشه در تمامی مدت با هم بودن مان بر سرشان جنگ در می گرفت! افسوس که این روزها مادرمان دیگر نمی توانستند شاهد آن دعواهای شیرین کودکانه باشد و جای آویناجانمان کنارِ ما بسیار خالی بود!
وقتی عکس خاله مهدیه و عمو مجید و آویناجانمان را بر روی سنگ دیدیم با لحنی کودکانه گفتیم:" این آویناست، این مامانَش، اینم باباش! میخوایم بریم پیش شون"
کتابی که در دست مان مشاهده می کنی "من شیعۀ علی مرتضایم" نام دارد که خاله وحیده ( همسر عمو مجیدمان) به ما هدیه داده اند و ما این کتاب را بسیار دوست می داشتیم و همواره و در همه حال آن را در دست می گرفتیم و به محض لحظه ای دور شدن از آن، عبارت "کبادم (کتابم) کجاست؟" را زمزمه می کردیم جالب این جاست که در صفحۀ اول این کتاب عکسی از خانۀ کعبه بود و ما مرتب آن را به مادرمان نشان می دادیم و برایشان توضیح می دادیم که آیا به یاد دارند که ما و ایشان و بابایمان به آن جا رفته بودیم؟! و این در حالی است که ما هرگز در مورد خانۀ کعبه از مادرمان چیزی نشنیده ایم و خدا می داند کدامین رویای دلنشینی ما را به خانۀ کعبه برده است که این چنین واقعی از آن سخن می گوییم
هیچ چیز به اندازۀ نصفِ روزی که در نیشابور بودیم نمی توانست ما را به دلتنگی عجیب و بی سابقه و البته فشار روحی سنگین دچار کند! دردی که خانوادۀ خاله مهدیه می کشیدند واقعاً سنگین بود رفیق! لطفا برای شادی روح دوستانمان فاتحه ای نثار کنید و برای آرامش خاطر بازماندگان دعا کنید
و اما هیچ چیز به اندازۀ رفتن به زیارت امام هشتم نمی توانست حُزن مادرمان را که در نتیجۀ دیدنِ وضعیت روحی خانوادۀ خاله مهدیه، به آن دچار شده بودند، را فرو نشانَد و همۀ ما را آرام کند
از آن جا که عمه جان و آقاجانمان نیز در مشهد حضور داشتند دسته جمعی به عید دیدنی فامیل رفتیم! و ما به محض ورود به مشهد، مرتب "بریم زیارت" ورد زبان مان بود! ولی افسوس که به علت ترافیک دید و بازدیدها و همپوشانی میهمانی ها با رفتن به زیارت، تنها زمانِ باقی مانده برای رفتن به حرم صبح زود و بعد از نمازِ صبح بود! یعنی درست زمانی که ما در خواب ناز بودیم و در معیت آقا جانمان در منزل ماندیم و مادرمان+ بابایمان+ عمه جانمان و دختران عازم حرم شدند
السلام علیک یا غریب الغُرَبا السلام علیک یا معین الضُّعَفا
السلام علیک یا شمس الضُّحی السلام علیک یا بدر الدُّجی
السلام علیک یا سلطان، یا اباالحسن، یا علی بن موسی الرضا و رحمة الله و برکاتُه
و اما از آن جا که این روزها سلفی در همه جا بیداد می کند! این شما و این هم دو عدد سلفی از ما و عمو مسعودمان که البته این عکس تنها عکس در نوروز بود که ما مثل یک کودک خــــــوب به دوربین خیره شده بودیم و همانا علتش تازگی داشتن سلفی برای ما بود و مادرمان به جز در موراد ناچاری، آاااااااااااااااای از سلفی گرفتن بدشان می آید و از دیدگاه ایشان تصویرِ انسان در سلفی شبیه تصویری است که از خود در یک تنگ آب و یا در سطح خارجی و براق یک کتری و یا سماور استیل می بیند!
و اما مهم ترین نکته در نوروزی هایمان این است که عشق آهنگ "بزن بریم" از منصور شده ایم! آن هم چه عشقی! عشقی که لیلا و مجنون را خجالت زده کرده است و ماجرا از این جا آغاز شد که بابا و مادرمان قرار گذاشتند که برای آهنگ های خاطره ساز گذشته اهمیت قائل شوند و در همین راستا بابایمان آلبوم "دیوونه" از منصور را در روزهای پایان سال دانلود کردند! زیرا برای مادرمان این آلبوم یادآور بهترین و بی دغدغه ترین روزهای زندگی ایشان یعنی روزهای دانشجویی است! و ما درست از لحظه ای که برای اولین بار و در مسیر رفت به ولایت اولین آهنگ این آلبوم یعنی "بزن بریم" را شنیدیم، یک دل نه، صد دل عاشق آن شدیم! و از آن جا که در ابتدای این آهنگ لحنی کودکانه می گوید" keep the door" ما همین نام را بر این آهنگ نهادیم و نه تنها آن را برای پخش در ماشین سفارش می دادیم بلکه خودمان و مادرمان را نیز ملزم به خواندنِ این آهنگ می نمودیم و البته با صدای بلند
عاقبت در اثر اصرارمان بر پخش این آهنگ خانواده مان دچار کلافگی شده و بابایمان اعلام نمودند که "keep the door سوخت و دیگه نمی خونه" و ما را به یأس فلسفی مبتلا نمودند! ابتلا به یأس فلسفی به حدی پیشرفته بود که برای همگان مخصوصاً محرم اسرارمان، یعنی خاله فهیمه، با رنجی مفرط سوختنِ keep the door را تعریف می کردیم و حزن داشتیم! حتی این روزها نیز گاهی در حالِ بازی با ماشین هایمان، عنوان می کنیم :"keep the door و بیار! مامانی به بابایی بگو keep the door و بیاره! ای بابا keep the door سوخت!" یعنی درست همان دیالوگ هایی را که بین ما و بابایمان بر سر پخش keep the door رد و بدل می شد!
نگران نباش! مقاومت بر سرِ سوختنِ keep the door نه تنها از بابایمان بلکه از مادرِ قاطع مان نیز ساخته نبود و آن دو نتوانستند عشق ما نسبت به keep the door را نادیده بگیرند و ما در مسیر برگشت به تهران نیز شنوندۀ هموارۀ keep the door بودیم و بالواقع وقتی به تهران رسیدیم همگان keep the door بالا می آوردند
در این لینک می توانی متن این آهنگ را ببینی و در اینجا می توانی شنوندۀ این آهنگ باشی! قطعاً شنیدنِ این آهنگ و سایر آهنگ های این آلبوم، برای تو نیز خاطره ساز خواهد بود
هنوز هم حکایت هایی از نوروز 94 باقی ست که در پست بعدی بارگزاری خواهد شد!
سپاس از همراهیت رفیق