طراوت بهاری
"روزگاری دور در روستایی دو خانواده در همسایگی یکدیگر زندگی می کردند. این دو خانواده دارای تعدادی برابر گوسفند بودند که هر روز آن ها را به چوپانی می سپردند تا برای چرا به صحرا ببرد.
پدر هر دو خانواده هر از گاهی گوسفندی می کشت تا اهالی خانه به مرور زمان گوشتِ خشک شده و نمک سود شدۀ آن را مصرف کنند و بخورند... و اما دو خانواده با تمامِ شباهت هایی که داشتند دو اختلاف اساسی داشتند و آن هم در نحوۀ مصرف کردنِ گوشت بود! یکی از این دو خانواده را مادری بود که بسیار در پخت غذا افراط و زیاده روی می کرد و در اندک زمانی گوشتِ موجود به پایان می رسید و گوشتی در منزل موجود نبود تا در غذاهای مختلف مصرف شود!
از طرف دیگر در خانۀ همسایه مادری زندگی می کرد که در عاقبت نگری بسیار افراط می کرد و همیشه به قدری کم غذا می پخت و البته با اندکی گوشت که اعضای خانواده به سختی سیر می شدند!
خانوادۀ اول که بسیار در مصرف افراط می کردند هنوز سال به نیمه نرسیده تمامِ گوسفندانِ پرواری خود را مصرف می کردند و بقیۀ سال را با سختی به پایان می رساندند تا بره های گوسفندان برای سال بعد بزرگ شوند و به مرحلۀ پرواربندی برسند! و چه بسا برای اندکی قوت و غذا دست پیشِ این و آن دراز می کردند!
و اما خانوادۀ دوم که در مصرف دچار خسّت فراوانی بودند و ســـــــــخت مصرف می کردند، در طول سال نهایتاً دو عدد گوسفند را مصرف می کردند و از آن جا که گوشت گوسفندان را از شکم خود دریغ می کردند، هر ساله دو عدد از گوسفندان شان طعمۀ گرگ می شد!"
این داستان، داستانی است که مادرمان در جواب مصطفی، پسر خالۀ یازده ساله مان، تعریف کردند وقتی در مورد چگونگی پس انداز کردن و خرج کردنِ پول هایی که در نتیجۀ ارائۀ هنر خود (قرائت قرآن) در مجالس مختلف هدیه می گرفتند، از مادرمان سوال کردند!
و خداوند نعمت ها را آفرید تا از آن ها استفادۀ موثری داشته باشیم و یکی از مهم ترین مسائلی که لازم است به ما بچه ها آموخته شود، مدیریت خرج کردن است! آن گونه که ما دچار افراط و تفریط نشویم!
نه آن قدر مصرف کنیم که ریشه به تیشۀ تمام داشته هایمان بزنیم و محتاج دیگران باشیم، و نه آن قدر به خودمان ظلم کنیم که خداوند گرگ ها را لایقِ خوردنِ تمامِ آن چیزی کند که ما سال ها شهامتِ خوردنش را نداشته ایم و در مصرفش سختی به خرج داده ایم!
یادمان بماند شاید برای مصرفِ آن چه سال ها پس انداز کرده ایم و به واسطۀ پس انداز کردنِ آن زندگی را بر خود و دیگران سخت گرفته ایم، هرگز فرصتی نداشته باشیم!
پس به اندازه مصرف کنیم و به اندازه پس انداز کنیم!
بفرمائید ادامۀ مطلب و بینندۀ عکس هایی باشید که نتیجۀ هنرنمایی های خان دایی های این جانب، دایی محسن و دایی علی، است
و در مسیر برگشت به تهران و بین مسیر که در بیابانی پر از گل های زرد و لاله های سپید پیاده شدیم و جایت سبز نهار خوردیم
و ضد حالِ عظیمِ دیگری از علیرضا خانِ نوری که شوکی عظیم بر عکاس و البته دایی محسنِ بینوا که در اوج ژست گیری بودند، وارد کرد
و برگشتی دوباره به خانه در پانزدهمین غروب بهاری و خوب است بدانی که تعطیلات امسال آنقدر پرمشغله و در میهمانی های مکرر و فشرده برای مان گذشت که علاوه بر زودگذر بودنش، بر خلافِ معمول از این میهمانی های پی در پی آن چنان که باید لذت نبردیم و روزِ برگشت به خانه کسل تر و خسته تر از روزی بودیم که به سفر رفته بودیم این در حالی بود که خانوادۀ پدری و مادری را نیز یک دلِ سیر ندیده بودیم!پس با تمامِ وجود ایمان آوردیم به جملۀ مقدس:" هیچ کجا خانۀ خودِ آدم نمی شود"
و عکس سمت چپ، تصویری است از مرتفع ترین کوه ایران که در طی مسیر و در شریف آباد گرفته شده است و آن عبارتِ "گردنبندی از مه در اطراف قلۀ دماوند" را که همراهان مان در کتاب های فارسی مدرسه خوانده بودند به چشم دیدند و ما را نیز توجیه کردندالبته مطمئناً شما قادر به دیدنِ گردنبند مهی این عروس سفیدپوش نخواهید بود! چون حتی کوه به این بلندی را نیز به سختی می توانی در تاریِ عکس پیدا کنی! زیرا عکس در حالِ حرکت گرفته شده است
و اینک هنرنمایی های دایی علی مان در ولایت
سپاس از همراهیت، همراهِ همیشگی