بهاره ها
"کمربندِ منو بییَندید!"
در میانِ وسایل سیسمونی ما کریری موجود بود با بِیس صندلی ماشین؛ و افسوس که این صندلی ماشین هرگز در ماشین ماندگار نشد! و ما در ایام خوش نوزادی و حتی بعدها ترجیح می دادیم روی پای مادرمان جا خوش کنیم و نقش کریر چیزی جز فضا اشغال کُن نبود! تا این که مادرمان بعد از انتقال های مکرر صندلی ماشین از روی صندلی عقب به صندوق عقب و بالعکس، کلا آن را جمع نموده و کریرمان در انباری جا خوش کرد! زمان گذشت و ما قد کشیدیم و حس کنجکاوی و سرک کشیدن به همه سو به ما آموخت که بهترین و موثرترین مکان برای ارضای حس شریف کنجکاوی پشت کنسول وسط ماشین است! جایی که ما بر همه چیز مشرف هستیم و از همه مهم تر به راحتی می توانیم زور بازوی خود را در طلبِ آهنگ های درخواستی خود و البته به صورتِ مضاعف به نمایش بگذاریم
و اما در جریانِ راننده شدنِ مادرمان، از اولین روزی که ما در معیت بابا و مادرمان از خانه بیرون می رفتیم، بسیار علاقه داشتیم ما نیز به سبکِ بابایمان برای مادرمان تعیین مسیر نماییم که: " این کوچه رو برو داخل!"، " این میدون و دور بزن!" و ... و پیاده کردنِ این دستورات فقط در صورتی امکان پذیر بود که ما تسلط کافی بر عکس العمل های مادرمان داشته باشیم! پس جهت تسلط داشتن بر حرکاتِ مادرمان، جای خود را درست پشت کنسول وسط ماشین یافته بودیم و جز در موارد معدودی، هیچ منطقی نمی توانست ما را متقاعد کند که باید روی صندلی عقب بنشینیم و کمربند مبارک را ببندیم! از آن جا که مادرمان این روزها دل و جرأت پیدا کرده اند، و در معیت بابایمان رفت و آمد خود را به معابر شلوغ گسترش داده اند، هفتۀ گذشته در حالِ عبور از یک کوچۀ پر ترافیک و در حالی که قسمت جلوی یک ماشین در آفساید پارک شده بود، آینۀ ماشینِ ما در آینۀ ماشین مذکور فرو رفت و خدای را سپاس فقط آینۀ دو ماشین تا خوردند و خسارتی به بار نیامد! این در حالی بود که مادرمان با اعمالِ اندکی فشار بر ترمز، ماشین را میخکوب نموده و در نتیجه ما که در پشتِ کنسول و وسط ماشین ایستاده و در حالِ تماشای هنرنمایی های مادرمان بودیم، با دماغ در ضبط ماشین فرو رفتیم و درد که نه ولی ترسی عظیم تمام وجودمان را فرا گرفت! و آاااااااااااای گریۀ جانسوز سر دادیم!
خوب است بدانی که هیچ منطقی به اندازۀ فرو رفتنِ دماغ مان در ضبط نمی توانست ما را متقاعد کند که روی صندلی عقب بنشینیم و کمربند ببندیم! پس بلافاصله به صندلی عقب رفتیم و درخواست بستنِ کمربندمان را کردیم! علاوه بر این همواره به همگان متذکر می شدیم که باید به محض نشستن در ماشین کمربند خود را ببندند! از آن جا که ارتفاع ما برای کمربندِ مادرمرده کم بود و کمربند گردنِ ما را می آزُرد ، مادرمان با رجوع به انباری صندلی ماشین را از خاک خوردگی نجات داده و در ماشین نصب کردند و ما این روزها بس سرخوشیم از وجود صندلی ماشین مان و از این که باز هم قادریم به مدد صندلی ماشین مان ارتفاع زیاد کنیم و به همه جا سرک بکشیم و تسلط داشته باشیم!
"پژو اومد، سانتا تری رفت"
یک عدد چهارپایه داریم که نقش های متعددی می پذیرد! مثلا به عنوان صندلی به وقتِ کوتاهی مو، برداشتنِ اسباب بازی از طبقۀ بالای کمد مان و البته به عنوان افزایندۀ قدمان در شرایط مختلف! و یکی از همین قدافزایی ها وقتی ست که بر روی چهارپایه رفته در مقابل پنجرۀ آشپزخانه می ایستیم و ماشین های موجود در پارکینگ های ساختمان های روبرویی را رصد می کنیم! و در واقع نقش یک پارک بانِ واقعی را پیاده می کنیم و رو به مادرمان: "مامانی، پژو اومد! پراید رفت سرِ کار! سمند اومد! " و روزی چند ده مرتبه این رویداد تکرار می شود
این روزها نام تمام ماشین هایی را که به ما معرفی شده است، می دانیم و البته به لطف وجود ماشین های چینی که مدتی ست در بازار غوغایی بر پا کرده اند و مدل به مدل و رنگ در رنگ و تازه به تازه در معرض دید هستند، هنوز هم ماشین های ناشناخته ای برایمان وجود دارد که البته حتی مادرمان نیز نام آن ها را نمی دانند و بعد از خواندنِ نوشتۀ عقب ماشین های مذکور نامش را می آموزند و به ما نیز منتقل می کنند! و این گونه است که وقتی در حال گذر از خیابان های اطراف منزل هستیم و یا از مهد به منزل بر می گردیم، به محض دیدنِ ماشین ها نام تک به تک را در معیت رنگ هایشان ردیف می کنیم! و نام ناشناخته ها را با عبارت "این ماشین چیه؟"می پرسیم! جالب اینجاست که چند ماه قبل وقتی "مزدا تری" به ما معرفی شد عنوانش را درست بیان می کردیم ولی این روزها با مشاهدۀ مزدا تری در پارکینگ همسایه ندا می دهیم:" سانتا تری... سانتا تری" و به نظر می رسد "سانتافه" را با "مزدا تری" ادغام نموده و ماشین جدیدی ساخته ایم
علاوه بر نام ماشین ها، چهار چرخ ماشین ها نیز از دیدگاه ما اهمیت ویژه ای دارد! و بعد از عنوان کردنِ نامش دو حالت رخ می دهد: یا برای به کار گرفتنِِ مُخِ مادرمان از ایشان می پرسیم:" چرخاش چیه؟" و یا خودمان ابراز اطلاعات نموده و بیان می کنیم:" چرخاش رینگ اسپورته!" خلاصه این که رفیق، به مددِ وجود ما، مادرمان نیز در حالِ آموختنِ نام ماشین ها می باشند!
"میکروب شبیه چیه؟"
از آن جا که در تعطیلات نوروز به علت خواب های بی موقع و بدموقع و میهمانی های وقت و بی وقت مسواک زدن مان از دست مادرمان در رفته بود، و به شدت در مسواک زدن کم کاری کرده بودیم بعد از بازگشت از ولایت مادرمان سفت و سخت داستان میکروب ها و جوجوها را از سر گرفته و ما را به مسواک زدن واداشتند! و امان از روزی که برنامه های عادی ما بچه ها مختل می شود، آن وقت است که بازگشت به حالت عادی واقعا سخت می شود و داستان هایی مهیب می طلبد در همین راستا از اولین روز بازگشت به منزل، مادرمان شروع به بافتنِ صغری کبری های زیاد و عجیبی نموده اند تا ما را متقاعد کنند که مسواک بزنیم و جوجو ها را از دندان مان بیرون بکشیم و از آن جا که ما یک بار در مقابل آسانسور یک عدد سوسک مشاهده نمودیم و بدونِ هیچ عکس العملی از سوی مادرمان چندش خود را نسبت به سوسک اعلام نموده ایم، به محضِ شنیدنِ بزرگ نمایی های مادرمان در مورد جوجوی دندان مان ندا دادیم:" جوجو شبیه شوشکه" و مادرمان نیز از فرصت سوء استفاده نموده و این تعبیر بی نظیر را به فال نیک گرفته و هر چیزی را که بر خلافِ میل شان می باشد سریعاً به سوسک تشبیه نموده و فعلاً آاااااااااای می تازند و به نظر می رسد ما نیز برای خنثی کردنِ هر فتنه ای در این رابطه باید در چندش بودنِ سوسک از دیدگاهِ خودمان صرف نظر کنیم
و یکی از مواردی که دیگر بار به سوسک تشبیه شده است، کثیفی دست مان به وقتِ شستن است! درست مثل وقتی از مهد به منزل باز می گردیم و مادرمان در حالِ شستنِ دست هایمان می باشند و به ما اعلام می نمایند که سیاهی هایی که روی سنگ سفید روشویی می ریزد، جمیعی از میکروب ها می باشند و ما :" میکروب شبیه چیه؟" و خودمان ادامه می دهیم:" میکروب شبیه شوشکه!؟" و مادرمان:""
مــــــــــــــــامــــــــــــــــــان! دوسِت دارم!
در نزدیکی منزل ما مسجدی ست که در این سه سال و اندی که ما در همسایگی اش به سر می بریم اصلا آن را ندیده ایم و حتی بزرگ ترهایمان نیز به ندرت و در شرایط خاص موفق به نماز خواندن در آن شده اند و دقیقاً از روز اول ماه رجب بود که مادرمان تصمیم گرفتند بر مسجد رفتن های خود مداومت بخشند و در اولین شب به تنهایی برای اقامۀ نماز مغرب و عشا به مسجد رفتند. فردای آن روز و علیرغم اصرارِ بابایمان بر ماندنِ ما در منزل، مادرمان ما را نیز با خود همراه کردند و قبل از اذان مغرب با هم به مسجد رفتیم! به محض رسیدن به مسجد اعلام نمودیم که آن جا حرم می باشد و هر چقدر مادرمان اعلام می نمودند که این مکان حرم نیست و مسجد است ما در لحظه می پذیرفتیم ولی چند دقیقه بعد تکرار می کردیم که "اومدیم حرم" ماشین هایمان را نیز همراه خود داشتیم و وقت و بی وقت بر روی فرش پهن می شدیم و با صدای بلند با ماشین هایمان صحبت می کردیم! در حین بازی با ماشین ها وقتی صدای صلوات فرستادنِ آقایان را از طبقۀ پایینِ مسجد می شنیدیم ما نیز با صدای بلند صلوات می فرستادیم و توجه همگان را به خود جلب می نمودیم! زیرا صدای ظریف و کودکانۀ ما و از آن مهم تر لحنِ کودکانه مان در صلوات فرستادن، هر گوشی را نوازش می کرد
نماز که شروع شد مادرمان ما را کنارِ خود نشاندند و به ما یادآوری کردند که نباید صحبت کنیم تا نماز پایان پذیرد. ما نیز مشغول بودیم و هرازگاهی سر خود را روبروی مادرمان می آوردیم و لبخند می زدیم! رکعت سوم نماز بود! نمازگزاران در حال خواندنِ تسبیحاتِ اربعه بودند و سکوت سنگینی بر فضای مسجد حاکم شده بود! ما نیز از سکوتِ حاکم استفاده نمودیم و سرمان را پیش آوردیم و رو به مادرمان با صدای بلند فریاد زدیم:" مـــــــــــــامـــــــــــــــــان! دوسِت دارم!" به گونه ای که صدایمان در مسجد طنین انداز شد و بعد از نماز همگان ما را سرچ می نمودند تا علت دوست داشتنِ مادرمان را جویا شوند جالب این جاست که برایمان بسیار پیش آمده است که با بوسیدنِ مادرمان ابراز محبت نماییم ولی جملۀ "دوست دارم" تا به حال بسیار بسیار به ندرت بر زبان مان جاری شده بود و البته نه به این غلظتی که در مسجد بیان کردیم! به نظر می رسد محیط مسجد در شارش عواطف و احساسات مان بسی تأثیرگذار بوده است
در رکعت دوم دوستی پیدا کردیم که از ما بزرگ تر بود و یک عدد ماشین نیز همراه داشت و ما به علت داشتنِ روابطِ عمومی بسیار بالا با وجود خجالتی بودنِ دوست مان سریعاً پیشنهاد دوستی با وی را مطرح نموده و ماشین هایمان را با او به اشتراک گذاشتیم و پس از بازگشت به منزل حداقل صدبار در دقیقه() داستان رفتن به حرم (مسجد) را برای خانواده تعریف نموده ایم و بسیار خاطرۀ خوبی برایمان رقم خورده است! مخصوصاً که در مسجد به ما شکلات نیز تعارف شده است و تو از میزانِ علاقۀ ما به شکلات آگاهی!
"بچه ها بشینید سرِ جاتون"
مهد رفتن هم چنان ادامه دارد و ما به خوبی عکس العمل های همگان را در حافظه ضبط نموده و در منزل پیاده می کنیم. مادرمان در حالِ نوشتنِ این پست هستند که ما خودکاری در دست گرفته و اجسام مختلف مانند قندان، ماشین و حتی دست مان را بر روی کاغذی گذاشته و اطرافِ آن را خط می کشیم و یکی یکی تصاویر را به مادرمان معرفی می کنیم! ناگهان خودکار را به سبک معلم ها چند بار بر میز می کوبیم و فریاد می زنیم:" بچه ها دعوا نکنید! بچه ها بشینید سرِ جاتون!" و سپس از جا برخاسته، در حالِ راه رفتن تمام دیالوگ های رد و بدل شده بین بچه ها و مربی را مرور می کنیم...
گاهی در نقشِ مدیر مهد ظاهر می شویم و با قاطعیت برخورد می کنیم و گاهی در نقش مربی دست هایمان را بر هم می زنیم و اعلام می کنیم:" بچه ها ساکت باشید" گاهی نیز با گوشیِ فرضی مان در نقش مربی با مادرِ بچه هایی که مادرشان را در مهد طلب می کنند تماس می گیریم و اعلام می کنیم که برای بردنِ کودک شان به مهد بروند! گاهی نیز نقش مربی را به مادرمان می دهیم و از ایشان می خواهیم امیر محمد نامی را بغل کنند تا خوابش ببرد آخر احساس می کنیم بغل کردنِ امیر محمد از ما ساخته نیست و باید مادرمان این نقش را بر عهده بگیرند!
گاهی دقیقاً در پوزیشن مربی صندلی نشین می شویم و یک به یک اسم بچه ها را می خوانیم و در برگۀ مقابل مان، تیک می زنیم:" سروش، حاضر! فرهود، حاضر، علیرضا، حاضر، و..." و البته اگر هزاران بار این نقش را تکرار کنیم، باز ترتیب اسامی را حفظ می کنیم و با همان ترتیبی اسم ها را می خوانیم که مربی خوانده است!
گاهی نیز خانم صادقی می شویم و همان گونه که خانم صادقی نقشِ صدا کردنِ بچه ها را دارند، ما نیز بابای خواب مان را بیدار می نماییم و ندا می دهیم:" بلند شو! مامانَت اومده! بلند شو برو خونتون" و یا با عبارت" خـــــــــــاله! این خوراکیش و میخواد" خوراکی فرضی نی نی را از مادرمان گرفته و به نزد بابای خوابیدۀ بینوایمان می رویم و با ندای" بیا خوراکیَت بخور" خوراکی فرضی را به بابایمان می دهیم! و احدی نمی داند چرا ما از بینِ این همه نقش موجود، نقش یکی از بچه های مهد را به بابایمان داده ایم
×××××××××××××××××××××××××
پی نوشت: از آن جا که مادربزرگ دوست خوبمان، صدف عزیز، هفتۀ گذشته از بینِ ما رفته اند، ضمنِ تسلیتِ این غمِ بزرگ به صدف عزیزمان، از شما دوستانِ همیشگی خواهشمندیم لطفاً برای شادی روح شان یک حمد بخوانید