علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

بهاره ها

1394/1/31 17:23
نویسنده : الهام
2,080 بازدید
اشتراک گذاری

"کمربندِ منو بییَندید!"

در میانِ وسایل سیسمونی ما کریری موجود بود با بِیس صندلی ماشین؛ و افسوس که این صندلی ماشین هرگز در ماشین ماندگار نشد! و ما در ایام خوش نوزادی و حتی بعدها ترجیح می دادیم روی پای مادرمان جا خوش کنیم و نقش کریر چیزی جز فضا اشغال کُن نبود! تا این که مادرمان بعد از انتقال های مکرر صندلی ماشین از روی صندلی عقب به صندوق عقب و بالعکس، کلا آن را جمع نموده و کریرمان در انباری جا خوش کرد! زمان گذشت و ما قد کشیدیم و حس کنجکاوی و سرک کشیدن به همه سو به ما آموخت که بهترین و موثرترین مکان برای ارضای حس شریف کنجکاوی پشت کنسول وسط ماشین است! جایی که ما بر همه چیز مشرف هستیم و از همه مهم تر به راحتی می توانیم زور بازوی خود را در طلبِ آهنگ های درخواستی خود و البته به صورتِ مضاعف به نمایش بگذاریمشیطان

و اما در جریانِ راننده شدنِ مادرمان، از اولین روزی که ما در معیت بابا و مادرمان از خانه بیرون می رفتیم، بسیار علاقه داشتیم ما نیز به سبکِ بابایمان برای مادرمان تعیین مسیر نماییم که: " این کوچه رو برو داخل!"، " این میدون و دور بزن!" و ... و پیاده کردنِ این دستورات فقط در صورتی امکان پذیر بود که ما تسلط کافی بر عکس العمل های مادرمان داشته باشیم! پس جهت تسلط داشتن بر حرکاتِ مادرمان، جای خود را درست پشت کنسول وسط ماشین یافته بودیم و جز در موارد معدودی، هیچ منطقی نمی توانست ما را متقاعد کند که باید روی صندلی عقب بنشینیم و کمربند مبارک را ببندیم! از آن جا که مادرمان این روزها دل و جرأت پیدا کرده اند، و در معیت بابایمان رفت و آمد خود را به معابر شلوغ گسترش داده اند، هفتۀ گذشته در حالِ عبور از یک کوچۀ پر ترافیک و در حالی که قسمت جلوی یک ماشین در آفساید پارک شده بود، آینۀ ماشینِ ما در آینۀ ماشین مذکور فرو رفت و خدای را سپاس فقط آینۀ دو ماشین تا خوردند و خسارتی به بار نیامد! این در حالی بود که مادرمان با اعمالِ اندکی فشار بر ترمز، ماشین را میخکوب نموده و در نتیجه ما که در پشتِ کنسول و وسط ماشین ایستاده و در حالِ تماشای هنرنمایی های مادرمان بودیم، با دماغ در ضبط ماشین فرو رفتیم و درد که نه ولی ترسی عظیم تمام وجودمان را فرا گرفت! و آاااااااااااای گریۀ جانسوز سر دادیم!گریه

خوب است بدانی که هیچ منطقی به اندازۀ فرو رفتنِ دماغ مان در ضبط نمی توانست ما را متقاعد کند که روی صندلی عقب بنشینیم و کمربند ببندیمدرسخوان! پس بلافاصله به صندلی عقب رفتیم و درخواست بستنِ کمربندمان را کردیم! علاوه بر این همواره به همگان متذکر می شدیم که باید به محض نشستن در ماشین کمربند خود را ببندند! از آن جا که ارتفاع ما برای کمربندِ مادرمرده کم بود و کمربند گردنِ ما را می آزُرد ، مادرمان با رجوع به انباری صندلی ماشین را از خاک خوردگی نجات داده و در ماشین نصب کردند و ما این روزها بس سرخوشیم از وجود صندلی ماشین مان و از این که باز هم قادریم به مدد صندلی ماشین مان ارتفاع زیاد کنیم و به همه جا سرک بکشیم و تسلط داشته باشیم!زیبا

"پژو اومد، سانتا تری رفت"

یک عدد چهارپایه داریم که نقش های متعددی می پذیرد! مثلا به عنوان صندلی به وقتِ کوتاهی مو، برداشتنِ اسباب بازی از طبقۀ بالای کمد مان و البته به عنوان افزایندۀ قدمان در شرایط مختلف! و یکی از همین قدافزایی ها وقتی ست که بر روی چهارپایه رفته در مقابل پنجرۀ آشپزخانه می ایستیم و ماشین های موجود در پارکینگ های ساختمان های روبرویی را رصد می کنیم! و در واقع نقش یک پارک بانِ واقعی را پیاده می کنیم و رو به مادرمان: "مامانی، پژو اومد! پراید رفت سرِ کار! سمند اومد! " و روزی چند ده مرتبه این رویداد تکرار می شودعینک

این روزها نام تمام ماشین هایی را که به ما معرفی شده است، می دانیم و البته به لطف وجود ماشین های چینی که مدتی ست در بازار غوغایی بر پا کرده اند و مدل به مدل و رنگ در رنگ و تازه به تازه در معرض دید هستند، هنوز هم ماشین های ناشناخته ای برایمان وجود دارد که البته حتی مادرمان نیز نام آن ها را نمی دانند و بعد از خواندنِ نوشتۀ عقب ماشین های مذکور نامش را می آموزند و به ما نیز منتقل می کنند! و این گونه است که وقتی در حال گذر از خیابان های اطراف منزل هستیم و یا از مهد به منزل بر می گردیم، به محض دیدنِ ماشین ها نام تک به تک را در معیت رنگ هایشان ردیف می کنیم! و نام ناشناخته ها را با عبارت "این ماشین چیه؟"می پرسیم! جالب اینجاست که چند ماه قبل وقتی "مزدا تری" به ما معرفی شد عنوانش را درست بیان می کردیم ولی این روزها با مشاهدۀ مزدا تری در پارکینگ همسایه ندا می دهیم:" سانتا تری... سانتا تری" و به نظر می رسد "سانتافه" را با "مزدا تری" ادغام نموده و ماشین جدیدی ساخته ایمخندونک

علاوه بر نام ماشین ها، چهار چرخ ماشین ها نیز از دیدگاه ما اهمیت ویژه ای دارد! و بعد از عنوان کردنِ نامش دو حالت رخ می دهد: یا برای به کار گرفتنِِ مُخِ مادرمان از ایشان می پرسیم:" چرخاش چیه؟" و یا خودمان ابراز اطلاعات نموده و بیان می کنیم:" چرخاش رینگ اسپورته!" خلاصه این که رفیق، به مددِ وجود ما، مادرمان نیز در حالِ آموختنِ نام ماشین ها می باشند!خنده

"میکروب شبیه چیه؟"

از آن جا که در تعطیلات نوروز به علت خواب های بی موقع و بدموقع و میهمانی های وقت و بی وقت مسواک زدن مان از دست مادرمان در رفته بود، و به شدت در مسواک زدن کم کاری کرده بودیم بعد از بازگشت از ولایت مادرمان سفت و سخت داستان میکروب ها و جوجوها را از سر گرفته و ما را به مسواک زدن واداشتند! و امان از روزی که برنامه های عادی ما بچه ها مختل می شود، آن وقت است که بازگشت به حالت عادی واقعا سخت می شود و داستان هایی مهیب می طلبدخندونک در همین راستا از اولین روز بازگشت به منزل، مادرمان شروع به بافتنِ صغری کبری های زیاد و عجیبی نموده اند تا ما را متقاعد کنند که مسواک بزنیم و جوجو ها را از دندان مان بیرون بکشیم و از آن جا که ما یک بار در مقابل آسانسور یک عدد سوسک مشاهده نمودیم و بدونِ هیچ عکس العملی از سوی مادرمان چندش خود را نسبت به سوسک اعلام نموده ایم، به محضِ شنیدنِ بزرگ نمایی های مادرمان در مورد جوجوی دندان مان ندا دادیم:" جوجو شبیه شوشکهخندونک" و مادرمان نیز از فرصت سوء استفاده نموده و این تعبیر بی نظیر را به فال نیک گرفته و هر چیزی را که بر خلافِ میل شان می باشد سریعاً به سوسک تشبیه نموده و فعلاً آاااااااااای می تازند و به نظر می رسد ما نیز برای خنثی کردنِ هر فتنه ای در این رابطه باید در چندش بودنِ سوسک از دیدگاهِ خودمان صرف نظر کنیمخندونک

و یکی از مواردی که دیگر بار به سوسک تشبیه شده است، کثیفی دست مان به وقتِ شستن است! درست مثل وقتی از مهد به منزل باز می گردیم و مادرمان در حالِ شستنِ دست هایمان می باشند و به ما اعلام می نمایند که سیاهی هایی که روی سنگ سفید روشویی می ریزد، جمیعی از میکروب ها می باشند و ما :" میکروب شبیه چیه؟" و خودمان ادامه می دهیم:" میکروب شبیه شوشکه!؟خندونک" و مادرمان:"خنده"

مــــــــــــــــامــــــــــــــــــان! دوسِت دارم!

در نزدیکی منزل ما مسجدی ست که در این سه سال و اندی که ما در همسایگی اش به سر می بریم اصلا آن را ندیده ایمخجالت و حتی بزرگ ترهایمان نیز به ندرت و در شرایط خاص موفق به نماز خواندن در آن شده اندخجالتخجالت و دقیقاً از روز اول ماه رجب بود که مادرمان تصمیم گرفتند بر مسجد رفتن های خود مداومت بخشند و در اولین شب به تنهایی برای اقامۀ نماز مغرب و عشا به مسجد رفتند. فردای آن روز و علیرغم اصرارِ بابایمان بر ماندنِ ما در منزل، مادرمان ما را نیز با خود همراه کردند و قبل از اذان مغرب با هم به مسجد رفتیم! به محض رسیدن به مسجد اعلام نمودیم که آن جا حرم می باشد و هر چقدر مادرمان اعلام می نمودند که این مکان حرم نیست و مسجد است ما در لحظه می پذیرفتیم ولی چند دقیقه بعد تکرار می کردیم که "اومدیم حرمفرشته" ماشین هایمان را نیز همراه خود داشتیم و وقت و بی وقت بر روی فرش پهن می شدیم و با صدای بلند با ماشین هایمان صحبت می کردیم! در حین بازی با ماشین ها وقتی صدای صلوات فرستادنِ آقایان را از طبقۀ پایینِ مسجد می شنیدیم ما نیز با صدای بلند صلوات می فرستادیم و توجه همگان را به خود جلب می نمودیم! زیرا صدای ظریف و کودکانۀ ما و از آن مهم تر لحنِ کودکانه مان در صلوات فرستادن، هر گوشی را نوازش می کردفرشته

نماز که شروع شد مادرمان ما را کنارِ خود نشاندند و به ما یادآوری کردند که نباید صحبت کنیم تا نماز پایان پذیرد. ما نیز مشغول بودیم و هرازگاهی سر خود را روبروی مادرمان می آوردیم و لبخند می زدیم! رکعت سوم نماز بود! نمازگزاران در حال خواندنِ تسبیحاتِ اربعه بودند و سکوت سنگینی بر فضای مسجد حاکم شده بود! ما نیز از سکوتِ حاکم استفاده نمودیم و سرمان را پیش آوردیم و رو به مادرمان با صدای بلند فریاد زدیم:" مـــــــــــــامـــــــــــــــــان! دوسِت دارمفرشته!" به گونه ای که صدایمان در مسجد طنین انداز شد و بعد از نماز همگان ما را سرچ می نمودند تا علت دوست داشتنِ مادرمان را جویا شوندخندونک جالب این جاست که برایمان بسیار پیش آمده است که با بوسیدنِ مادرمان ابراز محبت نماییم ولی جملۀ "دوست دارم" تا به حال بسیار بسیار به ندرت بر زبان مان جاری شده بود و البته نه به این غلظتی که در مسجد بیان کردیم!  به نظر می رسد محیط مسجد در شارش عواطف و احساسات مان بسی تأثیرگذار بوده استخندونک

در رکعت دوم دوستی پیدا کردیم که از ما بزرگ تر بود و یک عدد ماشین نیز همراه داشت و ما به علت داشتنِ روابطِ عمومی بسیار بالا با وجود خجالتی بودنِ دوست مان سریعاً پیشنهاد دوستی با وی را مطرح نموده و ماشین هایمان را با او به اشتراک گذاشتیم و پس از بازگشت به منزل حداقل صدبار در دقیقه(خندونک) داستان رفتن به حرم (مسجد) را برای خانواده تعریف نموده ایم و بسیار خاطرۀ خوبی برایمان رقم خورده است! مخصوصاً که در مسجد به ما شکلات نیز تعارف شده است و تو از میزانِ علاقۀ ما به شکلات آگاهی!خندونک 

"بچه ها بشینید سرِ جاتون"

مهد رفتن هم چنان ادامه دارد و ما به خوبی عکس العمل های همگان را در حافظه ضبط نموده و در منزل پیاده می کنیم. مادرمان در حالِ نوشتنِ این پست هستند که ما خودکاری در دست گرفته و اجسام مختلف مانند قندان، ماشین و حتی دست مان را بر روی کاغذی گذاشته و اطرافِ  آن را خط می کشیم و یکی یکی تصاویر را به مادرمان معرفی می کنیم! ناگهان خودکار را به سبک معلم ها چند بار بر میز می کوبیم و فریاد می زنیم:" بچه ها دعوا نکنید! بچه ها بشینید سرِ جاتون!" و سپس از جا برخاسته، در حالِ راه رفتن تمام دیالوگ های رد و بدل شده بین بچه ها و مربی را مرور می کنیم...

گاهی در نقشِ مدیر مهد ظاهر می شویم و با قاطعیت برخورد می کنیم و گاهی در نقش مربی دست هایمان را بر هم می زنیم و اعلام می کنیم:" بچه ها ساکت باشید" گاهی نیز با گوشیِ فرضی مان در نقش مربی با مادرِ بچه هایی که مادرشان را در مهد طلب می کنند تماس می گیریم و  اعلام می کنیم که برای بردنِ کودک شان به مهد بروند! گاهی نیز نقش مربی را به مادرمان می دهیم و از ایشان می خواهیم امیر محمد نامی را بغل کنند تا خوابش ببرد آخر احساس می کنیم بغل کردنِ امیر محمد از ما ساخته نیست و باید مادرمان این نقش را بر عهده بگیرند!

گاهی دقیقاً در پوزیشن مربی صندلی نشین می شویم و یک به یک اسم بچه ها را می خوانیم و در برگۀ مقابل مان، تیک می زنیم:" سروش، حاضر! فرهود، حاضر، علیرضا، حاضر، و..." و البته اگر هزاران بار این نقش را تکرار کنیم، باز ترتیب اسامی را حفظ می کنیم و با همان ترتیبی اسم ها را می خوانیم که مربی خوانده است!

گاهی نیز خانم صادقی می شویم و همان گونه که خانم صادقی نقشِ صدا کردنِ بچه ها را دارند، ما نیز بابای خواب مان را بیدار می نماییم و ندا می دهیم:" بلند شو! مامانَت اومده! بلند شو برو خونتون" و یا با عبارت" خـــــــــــاله! این خوراکیش و میخواد" خوراکی فرضی نی نی را از مادرمان گرفته و به نزد بابای خوابیدۀ بینوایمان می رویم و با ندای" بیا خوراکیَت بخور" خوراکی فرضی را به بابایمان می دهیم! و احدی نمی داند چرا ما از بینِ این همه نقش موجود، نقش یکی از بچه های مهد را به بابایمان داده ایمخندونک 

 ×××××××××××××××××××××××××

پی نوشت: از آن جا که مادربزرگ دوست خوبمان، صدف عزیز، هفتۀ گذشته از بینِ ما رفته اند، ضمنِ تسلیتِ این غمِ بزرگ به صدف عزیزمان، از شما دوستانِ همیشگی خواهشمندیم لطفاً برای شادی روح شان یک حمد بخوانیدغمگین

پسندها (10)

نظرات (29)

زری
2 اردیبهشت 94 0:32
سلام الهام جان خداروشکرکه به خیرگذشت،راستش باوجوداینکه ازموقع تولدنازنین ،من هم صندلی عقب میشینم،یه بارهمچین اتفاقی افتاد و من نازنین و وسطای راه گرفتم ولی همچنان درصندلی عقب میشینیم وبدون کمربند آفرین به گل پسرکه اسم ماشینارومیدونه چه راحت اسم اون موجودزشتو میارید،یادتون باشه من بهش میگم "اسمشونبر" فدای گل پسرباشیرین زبونیاش
الهام
پاسخ
سلام زری جان منم مسیرهای طولانی رو مدت ها تو صندلی عقب سپری کردم و اتفاقا کمربند هم می بندم ولی متاسفانه علیرضا همه اش دلش میخواد تو ماشین راه بره و ماشین هاش رو هم روی صندلی عقب راه ببره! ولی تو مسیرهای تو شهری همیشه جلو می شینم و بارها متقاعدش کردم تو صندلی ماشین بشینه ولی طولانی مدت نبوده و برگشته به همون حالتِ آزاد بودن! ولی این بار دیگه براش درس عبرت شده اتفاقا خیلی هم با اشتیاق میخواد اسم "سوسک" رو بگه! فکر کن اونم رو دندون! قربون محبتت زری جان نازنین گلم رو می بوسم
مامان مونا
2 اردیبهشت 94 2:02
سلام الهام جون. چه پست شیرینی.... حتما برای علیرضای نا ا ا ا ا ا ا ا ز اسپند دود کن.... شیرین کاشته واقعا..... چه محبتی به مادرش ابراز داشته ماندنی و پر از احساسات.... نماز و روزه هاتون هم قبول درگاه حق .... چه خوبه که از فرصت ما رجب نهایت استفاده رومیبری.... التما ا ا ا س دعا ا ا ا .... چه شیرین زبونیهای قشنگ و خنده داری از مهد اجرا میکنه.... جالبن بعضی هاشون، بخصوص اون یکی که اصرار به خوابوندن امیر محمد داره و خنده دارتر نقشی هست که به باباش میده....!! لبتون پر ر ر ر ر از خندهههه
الهام
پاسخ
سلام عزیزملطف داری مونا جونم بله واقعا سورپرایز مهیبی بود بعد از این همه مدت و اون هم تو اون جمع منم خیلی نتونستم استفاده کنم و متاسفانه از روزه های پربارِ ماه رجب جا موندم و منم از شما و همۀ دوستان التماس دعا دارم اتفاقا خیلی خیلی هم جدی نقش های مهد رو بازی می کنه
مامان علی
2 اردیبهشت 94 10:23
الهام من چیکار کنم؟بازم ژاپنیه!خودم کشف کردم کجا جای کامنته؟ فایرفاکس بریزم حل میشه؟برای تووریحانه اینجوریه.بقیه رو رفتم اینجوری نیست میگم نکنه فیلتر میکنی من و ها؟ من میخام بخونمممم.
الهام
پاسخ
واقعا متاسفم و نمی دونم چرا این طور شده! راستش خودم روزهای اول فروردین وقتی با گوشی میخواستم وب علیرضا رو باز کنم، میرفت تو صفحۀ پیوندها و اولین بار که این اتفاق افتاد واقعا نگران شدم و فکر کردم وبم فیلتر شده! و هر چقدر فکر کردم نتونستم بفهمم برای چی این اتفاق افتاده! ولی احتمال می دادم مشکل از من باشه چون دوستان پیام میذاشتند و مشخص بود که فیلتر نشده! بعد از یک هفته عاقبت درست شد! امیدوارم به زودی درست بشه و بتونی بازم بیای این جا و ما از حضورت لذت ببریم
مامان علی
2 اردیبهشت 94 10:24
هو هو هو من از رونمیرم همینجام تادرست بشی هو هو هو هو میرم الان فایر دان میکنم برمیگردم.به امید خدا
الهام
پاسخ
من هم همین جا منتظرت می مونم زود برگرد
مامان مهری
2 اردیبهشت 94 10:33
سلام الهام جون. باز هم از اون پست هایی گذاشتی که فکر میکنم یه ماهیی تو نوبت بوده و هی رفته رفته آیتم هاش کامل شده ها. امان از دست این صندلی ماشین. هم خیلی جاگیره هم اینکه نمیشه که نباشه. مهراد چون توی صندلی ماشین به همه جا مسلطه به همین خاطر خودش دوست داره رو صندلیش بشینه. البته گهگاهی خودش میاد پائین . خیلی خوبه که علیرضا جون هم به صندلیش عادت کرده چون بعدها که می خواین دو نفری برین بیرون همش باید یه چشمت به علیرضا جون باشه و همش حواست پرت میشه. من اوایل گاهی که مسیر کوتاه بود مهراد رو میزارم رو صندلی جلو ولی بعد که می دیدم وول میخوره سریع میزدم کنار و میزاشتمش رو صندلی خودش تا حواسم پرت نشه. یه جایی خوندم "روزهای خوب هم خواهد آمد، فقط دادیم چین تولید کنه ارزون بیافته!" امان از این ماشین های چینی ، که هر روز داره یه مارک جدید هم میاد. یه زمانی همین ایران خودرو بود و سایپا . نهایت ماشین های خوب هم زانتیا و ماکسیما بود اما الان تنوع خیلی زیاده ، من که فکر نکنم بتونم اسمشون رو یاد بگیرم. دیگه سن من جواب نمیده خواهر. این بی برنامگی به خونه ما هم رسوخ کرده و بعد عید خیلی بی نظم مسواک میکنیم. جوجو های دندون های ما شبیه کرمه. میدونی کرم برای من از سوسک هم چندش تره. ولی علیرضا جون توجیه خوبی برای میکروب پیدا کرده . من هم گاهی از واژه میکروب استفاده میکنم ولی بعدش با خودم میگم آخه این بچه از میکروب چی میفمه. تا همین جا بفرستم تا یهویی نپریده.!
الهام
پاسخ
سلام عزیزم و کاملا درسته از همون مقوله پست هاست خیلی خوبه که مهراد جون میشینه روی صندلی خودش! اتفاقا وقتی بچه ها خیلی وول می خورند، دسترسی به آینۀ عقب هم سخت میشه این جمله رو که گفتید نشنیده بودم و خیلی جالبه و حرف توش هست! والّا ما که جرأت نمی کنیم ماشین چینی بخریم و منتظریم ببینیم چطور از آب درمیاد بعد بریم برای امتحانش! ایشالا که خوب در بیاد و مردم با این تنوع حال کنند! البته امیدوارم خوب در بیاد! ای وای! پس وقتی بی برنامگی به خونۀ مامان مهری و مهرادِ جنتلمن وارد شده، دیگه من نمی تونم از خودم هیچ انتظاری داشته باشم و این سوسک خیلی خوب جواب میده! آخه هدف اینه که اون جوجو به نظر بچه ها چندش آور بیاد دیگه ممنونم از وقتی که گذاشتی رفیق و مهراد جونم رو می بوسم
مامان مهراد
2 اردیبهشت 94 10:39
حالا بقیه ماجرا.... غروری رو که شاید همراه با کمی خجالت از فریاد علیرضا جون بهت دست داده کاملا درک میکنم. پسرک شیرین زبون ما هم به نوعی داشته شکرگزاری میکرده دیگه . مگه نه اینکه شما هم مشغول شکرگزاری بودین، نخواسته از قافله عقب بمونه. طفلی باباهای بی نوا که تو خواب هم آرامشی ندارن و باید همبازی بشن.
الهام
پاسخ
دقیقاً همینه! احساسم در اون لحظه رو کاملا درست بیان کردی مهری جون و شکرگزاری رو هم کاملا درست گفتید بله واقعا باباآزاری زیاد شده بین بچه های ما! اتفاقا خیلی هم اصرار داشت باباش از خواب بیدار شه و بره خونه شون
مامان ریحانه
2 اردیبهشت 94 11:35
سلام الهام جونم صندلی عقب و نگو که من هم از زمان تولد نازنین صندلی عقب نشین شدم در مسافتهای طولانی آقای همسر میگن بیا جلو بشین با نازنین ولی من به خاطر خطرناک بودنش اصلا قبول نمیکنم و همچنین نازنین هم مانند علیرضا خان شما در صندلی عقب آروم و قرار نداره و یکسره میخواد بایسته و بنده هم به خاطر همین بر روی صندلی عقب جلوس میکنم چه خوب ماشینا رو میشناسه یه زمانی یه پیکان بودو از این پژو قدیمیا الان انقدر ماشینای جورواجور ریخته تو خیابون که منم اسماشونو بلد نیستم آفرین به علیرضا با اینهمه علاقه در یادگیری نام ماشینها واااااااااای چه جالب که میکروب و به سوسک تشبیه کرده الهام جون تا میتونی از این فرصت به دست اومده استفاده کن پسر گلمون عجب ابراز احساساتی کرد داخل مسجد قبول باشه الهام جون طاعات و عباداتت بیچاره آقای همسر چه گناهی کرده که نقش بچه ی مهدکودکی رو باید اجرا کنه مطمئنا باید نقششم خوب اجرا کنه و گرنه با علیرضا طرفه فدای همه ی شیرین زبونیهای گل پسر بشم من
الهام
پاسخ
سلام ریحانه جون خواهر علیرضای آروم و بی صدا که این همه وول بخوره از نازنین جون شیطون و پر انرژی دیگه چه انتظاری میره حالا خوبه همسرم نرم رانندگی می کنه و ترمزهای نابجا خیلی کم پیش میاد وگرنه تا بحال بارها و بارها تو در و دیوار ماشین فرو رفته بود دقیقاً همینه! با این تنوع یادگیری اسم ماشین ها واقعا زمان بَر شده! حالا جالیه که امروز علیرضا از این پرایدهایی که وانت هست دیده و به من میگه مامان این چیه؟ واقعا نمی دونستم اسمش چیه؟! پراید وانت!؟، وانتِ پراید؟! ممنونم عزیزم و منم از شما در این ماه عزیز التماس دعا دارم بله نقش بسیار کارآمدی به باباش داده بود قربون محبت تون ریحانه جون نازنینِ گل رو از طرف من ببوسید
زهره مامانی فاطمه
2 اردیبهشت 94 15:04
سلااااااااااام بر الهام جون وگل پسر قند عسل خودم خوبی خانم .بابت وقتی که برای آموزش اینجناب گذاشتی واقعا ممنونم عزیزم یعنی هرچی بگم تو خوبی کم گفتم عزیزم اگر فرصت کردی تشریف بیار ببین خوب شد یانه الهی بمیرم برا مماغ علیرضا جونم آفرین که روی صندلی کودکت میشینی خاله جون منم شب اول ماه رجب عجیب دلم هوای مسجد محل بابام اینا رو کرد رفتم مسجد آی چسبید البت بدون حضور دخملی که با خالش به پارک همون حواشی رفته بود قربون پسر بامحبتم برم که احساساتش قلمبه شد یهوووووو آی گفتی از این مسواک زدنهای شبانه که گاهی تا ساعت یک نصف شب طول میکشه اصلا یادم میره برا چی آورده بودمش تو حمام مخصوصا بقول شما وقتی دو سه شب نزنه دیگه زیر بار نمیره خوب بچه ها بشینید سرجاتون دیگه اینقدر علیرضا جونم رو اذیت نکنید خدا مادر بزرگ صدف عزیز رو رحمت کنه
الهام
پاسخ
سلام زهره جانم ممنونم از لطف و محبت همیشگیت عزیزم انجام وظیفه کردم زهره جان. حتما میام می بینم طاعات و عبادات تون قبول زهره جان و التماس دعا علیرضا وقتی می بینه یکی داره مسواک میزنه میگه "مامانی وقتی چیه؟" و وقتی میگم وقتِ خوابه، اول چونه می زنه که نه وقت خواب نیست؟! ولی بعدش خودش میره و مسواکش و میاره و با همه مون یکی یکی راه میره و مسواک میزنه! برای همین شروع مسواک زدنِ من و محسن و داداشم از آشپزخونه ست تا ببینه و براش یادآوری بشه و اونم شروع کنه! اتفاقا امروز هم خودکارش و بر زمین می زد و میگفت بچه ها ساکت باشید ممنونم زهره جونخدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه
زری
2 اردیبهشت 94 16:26
علیرضاجان ازچه خمیردندونی استفاده میکنه وازچندسالگی؟بدون فلورایده؟ ممنون ازوقتی که میزارید
الهام
پاسخ
زری جان اتفاقا منم با علیرضا مشکل خمیر دندون رو دارم و یه بار تو پرسش و پاسخ زدم تا خمیر مناسب پیدا کنم که خوشش بیاد ولی چندتا رو امتحان کردم و موفق نبودم. برای همین فقط مسواک با آب می زنه و خودش هر شب نیم ساعتی با دندوناش بازی می کنه آخرش من سرش رو روی پام میذارم و براش یه قصۀ هیجان انگیز تعریف می کنم و خودم حدود دو دقیقه سریع همۀ قسمت های دندون هاش رو مسواک می زنم! دندون پزشک کودکان می گفت بیشتر از اون که خمیر اثر داشته باشه شیوۀ مسواک زدنه که اثر داره لینک اون پرسش هم این جاست: http://www.niniweblog.com/usercpi.php?a=504438&q=d5a24856959a183b69834f99fad86e5d
مامان علی
2 اردیبهشت 94 17:55
سلام بردوست خوبم وپسر مهربون و نقاش کوچولوم. من موفق شدم!الی جون من فایر هم ریختم ونشد!عجله نکن الان میگم.موزیلا رو پاک ودوباره نصب کردم وشد عزیزم چقدرعالی که بغل مامان میشینی وبهش فرمون میدی مرد کوچولو. الی جون این کریر نوشته تا چند کیلو؟آخه برای علی هم کریر ش صندلی ماشینم هست اما گمونم تا 9کیلو نوشته زیرش؟وقت تا70،--لطفا یک چک کن ای جونم اسم ماشینهایی پس بلده.سانتا هه وترکیبش خیلی بانمک بود. علی ازمرحله قبله!داره میپرسه تا یاد بگیره!فعلی پراید و206وسمند وچندتایی ماشین سنگین بلد شده! الهامی منم همیشه پشت ماشین خوشکلا رو بایست بخونم'!تا بلد بشم. خدا روشکر که بخیر گذشته نیمچه تصادف تون.الهی بگردم بینیش چیزی نشده که؟ ماهم از این چهارپایه ها داریم!همشم باعث شره!کلید پریز به روزگارنذاشته!درب یخچال ومحتویاتش و..... رینگ اسپورت شده را عشق است.
الهام
پاسخ
سلام بر زهرای دوست داشتنی و پسر کوچولوی نانازش خداروشکر که موفق شدی! خیلی نگران بودم که نکنه ارتباطم با تو تا ابد به زبان ژاپنی باشه کریر علیرضا نوشته تا 12 کیلو ولی فرقی نمی کنه! چون وقتی قراره صندلی ماشین باشه دیگه دسته اش وزنی رو تحمل نمی کنه که بخواد بشکنهاتفاقا علیرضا تا دو سالگی و حتی بیشتر اونقدر تپل بود که بعد از کاهش تپلی، الان دقیقا همون سایز قبلی رو داره و فقط قد می کشهمحدودیت قد هم نداره! امتحانش کن همین که توش راحت بشینه کافیه! البته باید بِیس صندلی ماشین رو داشته باشه! یه پایۀ مخصوص برای بستن کریر به ماشین فدای علی جون با این اطلاعات کاملش در مورد ماشین هااتفاقا علیرضا چند شب قبل سینمایی ماشین های 1 رو از شبکۀ پویا دیده و حالا همۀ ماشین ها رو به ماشین های اون فیلم شباهت میده! منم وقتی علاقه اش رو دیدم تو گوگل سرچ زدم و دارم ماشین های 2 رو هم دانلود می کنم بله خدا رو شکر ماشین چیزیش نشد! علیرضا هم جیغش بیشتر از دردش بود و بیشتر ترسید! البته دماغش خیلی کم خون هم اومد و چهارپایه های کارسازشون رو عشقه منم تو بچگی خیلی دلم میخواست افزایش ارتفاع پیدا کنم و بتونم جاهایی رو ببینم که بزرگترها می بینند
مامان علی
2 اردیبهشت 94 18:14
الهام چقدر تو این پست نقاط مشترک یافتم! میکروب!زیر انگشتان علی وقت کوتاهی ناخون کرمالو!هست!تو دندون وقت خواب جوجوی دندون خور کرمی!بعد توالت و....آه اهی میکروب قایم شده زیر پوست ومخفیه!شباهت!این روزها همه چی شبیه یکین!خواننده شبیه دایی!مجریه شبیه بابا!مغازه شبیه...... و......ساعت شبیه چیه! قربون دوست دارم گفتن این فسقلی بشم من.چند وقته علی موقع خواب من وبغل ونوازش دوست دارم نثار میکنه ومن وخلع سلاح!حتی با بیداری تا 4صبح عزیزم چقدر قشنگ بعد وبارمعنوی مسجد وحس کرده!قربون اون صلواتها با تن کودکانش برم که حتما دل خیلیها روبه تاپ وتوپ آورده.خواهری التماس دعا تو لحظات سبزنیایشت.چه خوب که مسجد تو محلتون نزدیکه. میگم از خدا وآسه علیرضا جون گفتی؟علی لفضا خیلی با خدا میحرفه اما هنوز وارد ججزییات کیه وکجاست نشده ولی مطمئنم به زودی میشه.میخواستم بدونم ویژ ه چه سنیه. درروابط عمومی بیست و مخ زنی!علیرضا جون که هیچ شکی نیست.فداش بشم که راحت دوست یابی میکنه. چه نقش پرسوناژ باحالی به باباییش داده! ای حال میده وقتی بچه ها پدرها رو مورد لطف قرارمیدن! صحبتهای رد بدل شده فرضی مهدشم خیلی جالب بود وخندم گرفت. الهام جونم پست قشنگی بود یادآور خوبی از خرده شادمانیها ی بزرگ که هر روز میشنویم وروزی چند ضدبار برای داشتن این موجود کوچولو وعزیز درکنارمون غرق در شادی ورضایت میشیم. امید که بلبل زبونی هاش روزافزون وشادمانی خونتون برقرار باشه.سلامت باشید وبرقرار میبوسمتون وباز گله کنم من عکسها رو بازم ندیدم!منظورم پست قبل بود!
الهام
پاسخ
بله قبول دارم بچه های تو سن همدیگه نقاط مشترک زیادی دارند و البته قبول دارم که علی جون از علیرضا کوچک تره ولی همه جوره همسن علیرضا می زنه! هم رفتارهاش و هم شیرین زبونی هاشو بارها تو وبت دیدم که چطور شما و باباش رو با هوش سرشارش ضربه فنی می کنه بله همین طوره! علیرضا می دونه که حرم یه جای معنویه و احترام داره!هر جا گنبد ببینه کلی ذوق می کنه و میگه حرم امام رضاست چون همیشه سعی کردم تو حرم هایی که میریم خاطرات خوبی براش به یادگار بمونه! در مورد خدا هنوز چیزی بهش نگفتم و فقط همون چیزهایی که بین حرف هامون می شنوه، همونه! چون می دونم اگه بپرسه پاسخ مناسبی برای سنش ندارم! اتفاقا یه روز تو بخش پرسش و پاسخ بحث مفصلی در این مورد به راه افتاد که خوندنش خالی از لطف نیست. لینکش این جاست، تو این بحث پرسش و پاسخ زیاد مطرح شد که طولانیه اگه برات وقت گیره همون قسمتی رو که خودم نظرم و نوشتم، بخون : http://www.niniweblog.com/usercpi.php?a=744496&q=c305a250710e95cf6bad18c18a1c02f4 مخ زنی و نقش بابا رو هم واقعا بی نظیر انتخاب کرد منم درست مثل شما همین احساسِ شیرین و دارم و خیلی شاد میشم وقتی شیرین زبونی های این روزهای علیرضا رو می شنوم و به محض دیدنِ هر کدومش حتما زمزمه می کنم:"خدایا شکرت"
مامان سوده
2 اردیبهشت 94 18:28
سلام عزیزم...خیلی خیلی لذت بردم از قسمت پایانی پست و ابراز احساسات گل پسر در مسجدخیلی دلنشین هست شنیدن این جمله از طرف بچه ها برای مادر هیچ وقت اون روزی که امیر مهدی به من گفت دوستم داره رو فراموش نمیکنم گرچه بارها و بارها تکرار شد...
الهام
پاسخ
سلام سوده جان حق با شماست! تو این شرایط آدم با تمام وجود می فهمه که یک عشق رو پرورش داده خدا امیر مهدی با محبت رو حفظ کنه دوتاشون رو می بوسم
مامان سوده
2 اردیبهشت 94 18:30
خدا مادر بزرگ صدف خانم رو رحمت کنه ان شاالله...
الهام
پاسخ
ممنونم سوده جانم خداوند رفتگان شما رو هم رحمت کنه
مامان علی
2 اردیبهشت 94 19:14
عزیزم درباره چوخه درست گفتین یک کشتیه ولی اون لباس جلیقه مانند که سرشونه های بزی وسفتی داره رو هم بهش میگن البته کپنک هم میگن بسته به محلشون درباره دوربین وگوشی. من موبایلم سونی با دوربین ده هست اما دلم دوربین میخاست ازنوع دی جی اما بنا به دلایلی کنسل شد. بیا خصوصی گلم.
الهام
پاسخ
چه جالب ممنون که بر اطلاعاتم افزودی خواهر دوربین به این خوبی خواهر دیگه چی میخوای
مامان علی
2 اردیبهشت 94 19:48
الهام جان واسه لینک ولپ تاب ممنون وواسه همه لطفت دوست خوبم... نمیدونم والا من میترسیدم واسه کریره اخه لنگاش خیلی دراز تر از کری میشه ولی به امتحان دوبارش می ارزه.ماشینها رو هم حتما واسش دان میکنم.به چشم من کمترین هم به یادتون هستم عزیزم.خدانگهدار
الهام
پاسخ
خواهش می کنم عزیزم وظیفه ست نگران نباش کمربند که ببندی بهش مشکلی نیست و محکم نگهش میداره قربونِ لطفت رفیق
مامان زینب
2 اردیبهشت 94 21:03
سلام الهام جون اتفاقا آیدین هم تو ماشین همش دوس داره بغل من بشینه و در مسیرهای طولانی من رو مجبور میکنه صندلی عقب بشینم و باباش هم بنده خدا نقش راننده آژانسو داره تا چند ماه پیش که اصلا آیدین اجازه نمیداد که من پشت فرمون بشینم از وقتی هم که میشینم دقیقا مثل باباش به من میگه چیکار کنم و از کجا برم جالبه که وقتی میایم تو خونه یه دفعه شروع میکنه به امر و نهی که اینجا تُمز(ترمز ) کن گاژ(گاز) نده و از اینجور کارا که ما کلی بهش میخندیم خدا رو شکر که به خیر گذشت و چه خوب که علیرضاجون رو وادار کرد سر جای خودش بشینه سانتاتری علیرضا باحاله آیدین هم اسم پژو و پلاید(پراید) و 206 و لالی(کامیون) و باس(اتوبوس) رو بلده من از دست چارپایه آیدین آرامش ندارم چون با کوچکترین فرصتی که پیدا میکنه اونو زیر پاش میزاره و دستش به هرچی برسه تو خونه میندازه واقعا که بعضی تعبیرها در مواقعی کارسازه عزیزم با اون مامان دوست دارم گفتنش جمله ای که آیدین خیلی خیلی زیاد ازش استفاده میکنه و چقد بامزه میشن بچه ها وقتی نقش بزرگترها رو بازی میکنن اما بابای بنده خدا که خوابش به هم ریخت اتفاقی که همیشه برای بابای آیدین پیش میاد و من یاد ندارم روزی بوده باشه که باباش تونسته باشه یه ساعت درست بخوابه از دست آیدین خدایش ببخشد و بیامرزدش علیرضای شیرین زبون رو ببوس عزیزم
الهام
پاسخ
سلام زینب جون شما خوبید؟ آیدین جون خوبه؟ پس همه شون شبیه هم هستند منم تا چند وقت قبل مجبور بودم عقب بشینمو فکر می کنم همه شون دوست دارند رفتارهای بزرگ ترها رو تکرار کنند برای همین امر و نهی هاشون هم مثل بزرگ ترهاست دایرۀ لغت ماشین شناسی آیدین جون هم خیلی خوبه منم بعداز ظهر که به خونه می رسم و دلم میخواد بخوابم علیرضا با صدا زدن های ممتدش بد میره روی اعصابمبرای همین احساس باباش رو درک می کنم ممنونم عزیزم و خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه روی ماه آیدین گلم رو می بوسم
مامان بهی
3 اردیبهشت 94 7:32
سلام خداراشكر كه به خير گذشت افرين عليرضا جون كه عقب ميشينه
الهام
پاسخ
سلام
مامان کیانا و صدرا
3 اردیبهشت 94 17:38
وای اول بگم مریم اینجا هم نیومده!!!کجا مونده این دختره؟؟؟ددر دودوره آبجی الهام باور کنحالا باز صداش در میاد....صبر کن
الهام
پاسخ
منم بی خبرم و نگرانایشالا که به گشت و گذار باشه و به زودی با خبرهای خوب بیاد
مامان کیانا و صدرا
3 اردیبهشت 94 17:46
و اما سلام به الهام عزیزمو سلام به بزرگمرد کوچک علیرضا خان نوری که عجب کنار دست مامی جونش در اتومبیل مانور میدهند و ارد میدهندهمون دستور خودمونضمه نیست خوهر یادم رفته با چی بوده خلاصه که خوشحالم جسارت نموده و سوار بر پراید جان خیابانها را در مینوردید قربون شیرین زبونیهای پسری و عجب استفاده ی ابزاری از شوشک جانجالبه میبینم خیلی از پسرا به اسامی ماشینها علاقه دارن و بهشون توجه نشون میدن ولی صدرا اصلا اینطوری نیس!!!یا همین نقش پذیری و تقلید از کارهای معلمین و مربیان!!کیانا هم کمابیش اینطوری بود ولی صدرا اصلا!!!! و میبینم خواهر!اینقدر در مسجد نورانی و معنوی شدی که پسری از صمیم قلب بهت گفته دوستت دارم و میدونم چه حس غروری بهت دست داده آبجی در مورد روابط بالای اجتماعی پسری بزن دست قشنگه رودر این مورد هم پسر بنده ضعف شدیدی دارند و من نمیدانم چه بنمایم؟؟؟موفق باشی و شاد الهام عزیزم و علیرضای گل
الهام
پاسخ
سلام مرضیه جونخداروشکر خوبیم. شما و بچه ها خوبید؟، ضمهhift+s البته تو کامپوتر ما، شاید تو کامپیوتر شما یه چیز دیگه باشه راستش اعصابِ من در حدی نیست که دنده های پراید رو جابجا کنیم و بهتر بگم در دنده کشی استعداد ندارم در نتیجه برای فرار از دنده کشی با دندۀ اتومات می رانم خیلی جالبه که صدرا به نام ماشین ها علاقه ندارهعلیرضا که تو خیابون یا نام ماشین ها رو میگه و یا نام ماشین هایی که قبلا نپرسیده و ناآشناست رو می پرسه و من:"" نورانی و معنوی رو خوب اومدی مرضیه جان باید منتظر باشی تا چند وقتِ دیگه تغییر رویه بده و با وجودِ مامان خونگرمی چون شما، صدرا جون هم ارتباط با دیگران رو به شیوۀ خودتون یادخواهد گرفت و من مطمئنم این انتظار طولانی نخواهد بود
مامان فهیمه
4 اردیبهشت 94 0:38
سلام الهام جون این گل پسر شیرین زبون رو از طرف من ببوسید. دیروز دلم هواشو کرده بود و دلم می خواست باز از نزدیک ببینمش و بغلش کنم. حالا هم که پست رو خوندم بیشتر دلم هواشو کرد. ایشالا همیشه سالم و خندون باشه
الهام
پاسخ
سلام فهیمه جون ممنونم عزیزم. آقا امین گل رو می بوسمما هم خیلی مشتاق دیدارتون هستیم و این بار نوبت شماست که تشریف بیارید تهران و ما شما رو از نزدیک ببینیم
مامان مرمر
4 اردیبهشت 94 2:06
آفرین به علیرضا که سعی کرده قوانین رو رعایت کنه وکمربندش رو ببنده فکرکنم این علیرضایی آخر راننده گی رو زودتر از مادرش یادبگیره
الهام
پاسخ
ممنونم عزیزم بعید هم نیست
صدف
4 اردیبهشت 94 12:37
سلام الهام خانم مثل همیشه بنده رو شرمنده کردید .. ممنون بایت پی نوشت پستتون امیدوارم هیچ وقت غم نبینید ..
الهام
پاسخ
سلام عزیزم انجام وظیفه کردم می دونم که از دست دادنشون چقدر براتون سخته! ایشالا که غم آخرتون باشه و خداوند روح مادربزرگ عزیزتون رو قرین لطف و رحمت کنه
امیر مهدی
4 اردیبهشت 94 17:52
سلام عزیزم طاعات و عبادات قبول هروقت مسجد میرین مارو هم دعا کنین.
الهام
پاسخ
سلام ممنونم دوستم به روی چشم و ما هم ازتون التماس دعا داریم
امیر مهدی
4 اردیبهشت 94 17:55
علیرضا جون منم مثل تو ادای خاله هارو تو خونه در میارم. همش میگم ساکت باشین. تکرار کنین و ..... دوستت دارم.
الهام
پاسخ
کار بسیار خوبی می کنی، رفیق و من هم خیلی خیلی تو رو دوست میدارم امیر مهدی جون
مامان کیامهر
6 اردیبهشت 94 12:51
لذت بردم همــــــــــــــــــــــــــــــــین برای یک پسر فوق العاده
الهام
پاسخ
این نظر لطف شماست برای یک خالۀ دوست داشتنی برای کیامهر دوست داشتنی
مریم مامان آیدین
7 اردیبهشت 94 14:33
سلام الهام جوووونم...خوبی دوستم دلم خیلی برات تنگ شده بود عزیزم...ببخش که انقدر دیر اومدم....درگیر سفر بودم و خورده کاری های بعدش و بیشتر مهد آیدین که این بار جدی گرفتمش و البته هربار دارم باهاش میرم و برمیگردم از خوندن این پست خیلی لذت بردم...دلم برای این شیرین کاری های علیرضا خیییلی تنگ شده بود الهی....قربون دماغشناراحت شدم نوشتی ترسیده بود....البته باید بدونی این بچه ها زود فراموش میکنن...اگه میبنی میره عقب میشینه برای جذابیت های صندلی فراموش شده ست...درست مثل آیدین...البته اونو هم زود فراموش میکنه ولی این بار با بردن مجله و کتاب و بساط نقاشی و ماشین میتونی اون عقب رو جذاب کنی که دیگه برنگرده قرررربون اون مامان دوست دارمش هم برم...یعنی آآآی به آدم میچسبه . داستان این دیالوگ ها.....آیدین همیشه داره یه سری دیالوگ از کارتون هارو با خودش زمزمه میکنه و من چقدر خوشحالم که عقلم رسیده و کارتون هایی با جملات ادبی و مودبانه رو براش ضبط کردم و هی داره کلمات قلبمه سلمبه میزنه برای مادریزرگ صدف جان ناراحت شدم...خدا رحمتشون کنه
الهام
پاسخ
سلام عزیزم و رسیدن بخیر خوشحالم که در ایام غیبتت به سفر و خوشگذرونی گذشته و امیدوارم پروژۀ مهد بردنِ آیدین جون این بار به نتیجه برسه می دونی برای علیرضا هیچ جذابیتی به اندازۀ تجربه تأثیر نداره هنوزم وقتی میاد تو ماشین تعریف می کنه که چگونه (!) دماغش به ضبط برخورد کرده میدونی در مورد صندلی ماشین هم محدودیت زیادی وجود داره! مثلا وقتی تو ماشین تعدد افراد هست و مجبوری صندلی رو انتقال بدی به صندوق عقب اتفاقا علیرضا هم خیلی به دیالوگ های کارتون ها علاقه داره و این روزها که کارتون ماشین ها رو می بینه دیالوگ هاشون رو تکرار می کنه ممنونم دوستم خداوند رفتگان شما رو هم رحمت کنه
مریم مامان آیدین
7 اردیبهشت 94 14:38
الهام جون من یک بار این ترک عادت رو تو نخوردن یه دوره مولتی ویتامین تجربه کردم و الان در هیچ شرایطی اصلا عادات آیدین رو دیگه به هم نمیزنم....میفهمم بعدش باید چه مصیبتی بکشی باز جا بندازیش هم تو سفر عید و هم تو این سفر هفته گذشته مسواک و خمیر دندون آیدین رو برده بودم و قبل خواب حتما باااید مسواک میزد...تو سفر خانوادگی میدونستم چون حامی زیاد داره و ممکنه یکی بگه حالا امشب رو بی خیال و اینم بل بگیرهبراش مسواک و خمیر دندون جدید خریده بودم و خیییلی تاثیر داشت تو اینکه خودش راغب بود آهان راستی...اگه علیرضا هنوز هم خمیردندون دوست نداره خمیر دندون سیب 2080 رو امتحان کن قیمتش ارزونه...فلورایدش هم 50 درصده آیدین یه توت فرنگیش رو تموم کرده که بدون فلوراید بود...حالا که دیگه اصلا قورت نمیده 50 درصدش رو گرفتم...فکر کنم 4000 تومن بود...خودتون هم میتونین استفاده کنین....روش عکس یه آقا شیر خنده دار بود که آیدین تا یه هفته باهاش میخوابید و شبیه سازی میکروب و جوجو هم خیییلی جالب بود الهی همیشه از ته دل بخنده پسرک مهربونمون
الهام
پاسخ
باهات موافقم مریم جون خیلی کار خوبی می کنی عزیزم. بعضی وقت ها واقعا نمیشه جلوی به هم ریختنش رو گرفت مثلا وقتی مهمون میاد و ناچاره تو اتاق علیرضا بخوابه و علیرضا میاد پیش ما! یا وقتی تو عید تو ماشین و در حال برگشتن از عید دیدنی خوابش می بره و باید آروم بذاریش سر جاش که بدخواب نشه یا وقتی به قول تو بزرگترها تو امور بچه ها و مامان هاشون دخالت می کنند ممنونم بابت خمیردندون باید تهیه اش کنم و از یک جایی شروع کنم فقط امیدوارم خمیردندون باعث نشه کلا دست از مسواک بکشه که باز باید داستان جوجو و سوسک رو تعریف کنم اونم با پیازداغ فراوووون ممنونم مریم جون منم برای شما شادی آرزو می کنم دوستم
مامان شایلین
10 اردیبهشت 94 15:59
سلام الهام جون خوبین؟ ببخشید دیر به دیر میام بهتون سر میزنم این روزها دخترم مجالی واسم نمیزاره بیام نتای جونم علیرضا گلم با این شیرین زبونی هاش ماشالله به این گل پسر که اسم همه ماشین ها رو میدونه، خدا روشکر که قضیه خوردن سرش به داشبورد ماشین به خیر گذشته و تجربه ای واسش که حرف مامانش رو گوش کنه،پسر خوبیه که به موقع دستهاشو میشوره میدونه میکروبها رو دستها میمونن اگه شسته نشنبچه ها وقتی بخوان کارها و حرفهای بزرگترها رو تقلید کنن خیلی بامزه میشنخدا براتون نگه داره میبوسمش
الهام
پاسخ
سلام عزیزم خواهش می کنم این چه حرفیه درک می کنم کاملاً بله واقعا به خیر گذشت حق با شماست شما لطف دارید و ممنونم بهناز جانم
اریا و مامانش
14 اردیبهشت 94 15:16
اوه اوه فک کنم تشریف بردن با سر تو ضبط و شیشه جلو همگانیه با اینکه یه کمی ناراحت کننده است ولی عجیب جواب میده خوشحالم که اتفاق خاصی نیافتده الهام جون دارم خودمو جای تو میذارم درحال نماز و جمله علیرضا جون چطوری تونستی جلوی خودتو بگیری قربونش برم چه وقتی رو انتخاب کرده بود بیچاره بابا..
الهام
پاسخ
بله به نظر میاد همین طور باشه و واقعا جــــــــــــواب میده فدای محبتت دوست خوبم