یک لیوانِ همیشه نیمه پُر!
بخش اول
بدونِ استثناء صبح ها که از خواب بر می خیزیم قبل از سلام دادن، می پرسیم :" امروز میخوایم بریم اُجا؟!" و هر روز پاسخی را مبنی بر رفتن به پارک و یا خریدِ سبزی و ... دریافت می کنیم! ولی امان از روزی که صبح از خواب برخیزیم و مادرمان قبل از بیدار شدن مان منزل را ترک کرده باشند و آن وقت است که متوجه عمق فاجعه می شویم و با نگرانی رو به بابایمان می گوییم:" نریم مهد! بریم جندَل!" و گاهی:" نریم مهد، بریم پارک!" و به تازگی نام پارک های مختلف را نیز آموخته ایم و برای بزرگ ترهایمان تعیین تکلیف می کنیم که فلان پارک نرویم و فلان پارک برویم و البته که رفتن یا نرفتن مان به مهد به هیچ عنوان تابع نظر خواستن از ما نیست و یک اجبار است که دوشنبه و سه شنبه باید آن را به انجام برسانیم! و البته چهارشنبه نیز! ولی چون چهارشنبه ها مادرمان ساعت نه صبح از منزل بیرون می روند ما نیز به اندازۀ کافی می خوابیم و سرخوش تریم
و البته که بدیهی ست که جنگل رفتن از مهد رفتن خوش تر است! غیر از این فکر میکنی!؟ ولی ظهرها حدود ساعت یک که مادرمان برای بردن مان به مهد می آیند، کلا یادمان رفته است که صبح دلمان جنگل می خواسته است و از مهد رفتن بیزار بوده است! آن قدر که با سرزندگی به مادرمان سلام می دهیم و شروع می کنیم به گزارشِ ما وقَعَ آن چه در مهد رخ داده است و شعر "بهاره... بهاره..." را در طول مسیر می خوانیم! به میوه فروشی می رسیم و گیلاس های نوبرانۀ زیبا می بینیم ولی از آن جا که آن ها را بی شباهت به گوجه فرنگی ریز (گوجه فرنگی گیلاسی) نمی بینیم، آن ها را به مادرمان نشان داده و فریاد می زنیم:" گوجه فرنگی! گوجه فرنگی" بماند که به علت علاقۀ بسیار زیاد این روزهایمان به میگو، گوجه فرنگی به سبکی زیرکانه وارد ساندویچ های میگومان می شود و ما نیز مشتاقانه آن را می خوریم و آب هم از آب تکان نمی خورد!
مادرمان گوجه سبز و توت فرنگی می خرند و راهی منزل می شویم! هنوز چند قدمی راه نرفته ایم که ما شروع می کنیم به تعریفِ داستان های زیبایی از مهد" تو گوجه سبز بوشوری، بیذاری تو کیفَم! من بیبَرَم مهد با نی نی بخورم!" و آااااااای خوردنی می گوییم! طوری که مادرمان هوس می کنند ما را به جای صد هزار تا میوۀ نوبرانه درسته قورت بدهند++ و سخاوت مان را عشق است و درست است مهد رفتن برای ما یک حرکت اجباری به حساب می آید و ما را ناخوش می آید، ولی شادی بازی های کودکانه در جوار هم سن و سال هایمان+ آموختنِ شعرها و هنرهای زیبا+ آموختنِ مدیریت ارتباط با اطرافیان+ تقویت روابط عمومی و ...+ و از همه مهم تر تجربۀ یک خوابِ آرام و دلنشین بعد از رسیدن به منزل () است که نیمۀ پرِ لیوانِ مهد را لبریز می کند! همین چند روزِ پیش بود که در منزل با تکرار عبارت های:" دست شما درد نکنه، زحمت کشیدید، ممنونم من؟!" و "خواهش می کنم، قابل شما رو نداره!" مادرمان را متوجه ساختیم که ما حواسمان خیلی جمع است؛ و این ها مکالمات بین مادرمان با مربی مان بود در قدردانی از هدیه ای که ما برای روز معلم به ایشان داده بودیم
بخش دوم
این روزها چهارپایه بازِ قهاری شده ایم! و چهارپایه جزء لاینفک زندگی کودکانۀ ما به حساب می آید! از گذاشتنِ چهارپایه در کنارِ پنجره و بالارفتن از آن و بازی کردنِ نقشِ آقای پارکبان که مرتب ورود و خروج ماشین ها از پارکینگِ روبرو را با عبارت های :" مــــــــــامـــــــــــان! پژو اومد! مــــــــــــامــــــــــــان پراید رفت!" گزارش می دهد، گرفته تا جاسازی چهارپایه در مقابل یخچال و دست یابی به هر آن چه در ردیف پایین قرار گرفته است! و البته قانونِ نیمۀ پر لیوان بیان می کند که خیلی هم عالی ست که ما قادریم به یخچال دست ببریم و گهگاه و البته در شرایطی خاص (!!) یک لیوان آبِ خنک به دستِ مادرمان نیز بدهیم! و حالا اگر هم آن شرایطِ خاص پیش نیاید و ما سرگرمِ کارهای مهم خود من جمله بازی کردن باشیم و در جوابِ بابا و یا مادرمان که یک لیوان آب خواسته اند، خیلی هم رُک بگوییم "خودَت بیار!" باز همین که دیگر لازم نیست برای رفع نیازهای خودمان، مادرمان را گاه و بیگاه، و حتی از خوابِ بعد از ظهری که از فرط خستگی در مقابل تلویزیون رخ داده است، بیدار کنیم و به جلوی یخچال بکشانیم باز هم جای شکرش باقی ست! مشروط بر این که زحمت بکشیم و درِ یخچال را بعد از رفعِ احتیاج مان ببندیم! و البته که باز هم تذکرِ مادرمان لازم نیست زیرا جنابِ یخچال بوقی ناخوشایند از خود گسیل می دهد و ما را ملزم می کند بر بازگشت و بستنِ در یخچال! و خیلی هم جذاب عبارتِ " از تو بالا (بالای یخچال) آب آوردم" را بعد از موفقیت در برداشتنِ آب ادا می کنیمو خدا می داند چرا وقتی یخچال آب سردکن دارد ما اصرار داریم از بطری آب داخل یخچال آب بنوشیم
و تازه متوجه شده ایم که چه حرفِ نا به جایی به بابا و مادرمان آموخته ایم که :" خودَت بیار! خودَت ببر! و ..." زیرا این روزها بابا و مخصوصاً مادرمان نیز این عبارت را آموخته اند و هر کاری که تقاضای انجامش را از ایشان داریم با جملۀ "خودَت...." پاسخ داده می شود! و پاسخ "من نیتونم!"ِ قاطع و محکمِ ما به حرفِ بابا و مادرمان اغلب بی تأثیر است! به عنوان مثال در مقابل مهد مادرمان با زبانِ خوش کفش هایمان را می پوشند و آن قدر گرم صحبت کردن با ما و رفع دلتنگی هایشان در چند ساعتی که با ما نبوده اند، مشغولند که یادشان می رود به ما حکم کنند که کفش هایمان را خودمان بپوشیم! و البته دلیلِ عمدۀ دیگرش آن است که نمی خواهند به ما دستوری بدهند که اعصابِ انجامش را در آن لحظه نداریم، چون در این صورت قاطعیت شان زیر سوال می رود و در نتیجۀ بگو مگو هایشان به ما، روی ما به ایشان باز می شود! ولی نگویید از لحظه ای که به ورودی منزل می رسیم! این جاست که مادرمان به طرزی زیرکانه کفش های خود را در آورده و سریعاً وارد منزل می شوند و عبارت:" کفشای من در بیار" که از زبانِ ما ادا می شود، زیر سبیلی توسط مادرمان رد می شود! و این جاست که ما به طرزی فجیع ضایع شده و خودمان اقدام به بیرون آوردنِ کفش مان می کنیم! و خودمان هم نمی دانیم چرا وقتی همه روزه همین عکس العملِ مادرمان را می بینیم باز همین کار را تکرار می کنیم
بخش سوم
غول غولی شخصیت جدید و البته بسیار جدی زندگی ماست که مدتی ست جای "آقای هاپو" را که این اواخر بدجور ابهتش را برایمان از دست داده بود، گرفته است و آاااااااااای از ایشان حساب می بریم! غول غولی از آن جا به زندگی ما وارد شد که ما یک روز در حالی که مشغول بازی بودیم، به صورتی کاملا اتفاقی از شبکۀ آی فیلم سریالِ "قصه های تا به تا" را دیدیم و عروسک جذابِ زیزی گولو توجه ما را به خود جلب کرد! اما چشمت روز بد نبیند که ترسناک ترین قسمت این سریال همان بود که ما دیدیم! ما زیزی گولو را در حالتی دیدیم که مادر و پدرش وارد منزل شدند و منزل را پر از دود یافتند و زیزی گولو را ناپدید! و سپس با صحنه ای مواجه شدیم که زیزی گولو بر بالای درختی رفته بود و غول غولی درخت را تکان می داد تا زیزی گولو از آن به زیر افتد و او را نوشِ جان نماید! تعریف کردن های مکرر ما از ماوقع آن چه در این سریال دیده بودیم باعث شد همگان و در رأسِ آنان مادرمان، شروع به سوء استفاده از این تأثیر پذیری ما گردند و حالا تا اسم غول غولی می آید این ما هستیم که چند بار تکرار می کنیم:"نه! نه! پسرِ خوبیَم!" و البته که ترس ما از غول غولی اصلا به آن شیوه ای که تو فکر می کنی نیست و این شخصیت بیشتر برایمان جذابیت و ابهت دارد تا ترس! درست مانندِ ترس بچه های چند نسل آن طرف تر از بابایشان! که او را عاشقانه دوست می داشتند و به شیوه ای جانانه از او حساب می بردند!
و وقتی مادرمان داستانِ کودکی را تعریف می کنند که در خیابان و پای کوبان مرتب تکرار می کرده است:" من پژو میخوام... من پژو میخوام..." و غول غولی اسباب بازی هایش را برده است این داستان بر ما بسیار خوشایند می آید و هنوز بعد از گذشت چند هفته هرازگاهی آن را برای مادرمان تعریف می کنیم، آن هم با آااااااب و تاااااب فراوان و چنان از بی حساب بودنِ حرف و ناخوشایند بودنِ عملِ نی نی مذکور در پژو خواستن سخن به میان می آوریم که گویی عُمراً این ما نبوده ایم که این عبارت را پای کوبان تکرار می نموده ایم و مادرمان به ناچار این داستان را جهتِ عبرت پذیری مان خلق نموده اند! بماند که تا یک نی نی را در خیابان گریان می بینیم رو به مادرمان پرسش می کنیم:" نی نی چی گفت؟!" و کلی هم خوش داریم که مادرمان عنوان کنند که نی نی به حرف مادرش گوش نکرده است و خواسته های نامعقولی را به میان کشیده است و غول غولی آمده است که او را ببرد و تا نی نیِ بینوا را به طور کامل در حلق غول غولی فرو نکنیم دست بردار نیستیم
و وقتی سفرۀ خانواده را از دست می دهیم و وعدۀ سه گانه مان میگو می شود، باز هم مادرمان از همین ترفند کمک گرفته و داستانِ کودکی را تعریف می نمایند که مرتب تکرار می کرده است:" من میگو میخوام... من میگو میخوام" و غول غولی به او تذکر داده است که اگر بیش از اندازه میگو بخورَد، تمامِ محتوای میگوی فریزر را با خود خواهد برد! لازم به ذکر است که مدتی بود بسیار بر خوردنِ میگو اصرار داشتیم! به گونه ای که صبح هنوز چشمان مان را باز نکرده میگو طلب می نمودیم و بابایمان برای خلاصی از آه و ناله هایمان دستور می دادند تا میگو برایمان سِرو شود! و ظهر نیز به محض بازگشت از مهد باز هم در طلبِ میگو بودیم! و چه خــــــــــــــــوب که غول غولی به دادِ بابا و مادرمان رسید و این روزها صبحانه مان نان و پنیر لیقوان و گردو و چای شیرین است و نهارمان از سفرۀ خانواده (که به وقتِ خوردنِ هر قاشقش برای خودمان دست می زنیم و "آفرین به من" می گوییم!) و فقط در وعدۀ شام چند عدد میگو سوخاری برایمان سرخ می شود و در معیت خیار شور و گوجه فرنگی و از همه مهم تر سُس کچاپ لابلای نانی قرار داده می شود تا آن را بخوریم! و اگر تصور کرده ای ما میگو را برای خاصیتش می خوریم سخت در اشتباهی و لازم است آگاهی یابی که علاقۀ ما به میگو فقط به خاطر وجود سُسِی است که روی آن ریخته می شود
لازم به ذکر است که غول غولی اصلا باعث نمی شود که ما را ترس فرا گیرد و در اتاق خواب خودمان نخوابیم! و حتی یک شب که لوس بازی مان گل کرد و وقتِ خواب به اتاق بابا و مادرمان رجوع کردیم عبارت" اگه اینجا بخوابی، غول غولی ناراحت میشه!" ما را سریعاً از جا بلند کرد و به اتاقِ خودمان منتقل کرد! ناگفته نماند که اینجانب از تاریکی هیچ گونه ترسی نداریم و وقتِ خواب در اتاق خودمان بوسیده می شویم و شب بخیر می شنویم و نوای "دوستت دارم" می شنویم و ما نیز همین مراحل را انجام می دهیم و بعد به تنهایی به خواب می رویم و حتی از مادرمان می خواهیم در را نیز پشت سر خود ببندند! و حتی تقاضای خاموش کردنِ چراغ خواب را نیز داریم و در تمامِ این مدت فقط دو شب تقاضا داشته ایم که کسی به وقتِ خواب در کنارِ ما بخوابد و اگر تصور کرده ای این تقاضا را از مادرمان داریم، سخت در اشتباهی و همانا شخصِ مورد نظر بابایمان می باشد
و هم اکنون خــــــــــــوب متوجه شدی که غول غولی چه شخصیت ویژه و تأثیرگذاری در زندگی ما دارد؟! و اگر چه غول غولی مانع رسیدنِ ما به برخی از خواسته های شوم مان می شود ولی قانونِ نیمۀ پرِ لیوان بیان می کند که ما به سببِ وجود غول غولی کم کم در حالِ تبدیل شدن به یک مـــــــــــــــــرد هستیم! داریم بزرگ می شویم، رفیق!
بخش چهارم
بر خلافِ تمامِ پاییز و زمستانِ گذشته که از همه چیز و همه کس دفترِ نقاشی می ساختیم و در لحظه یک جعبۀ دوازده تایی مداد شمعی و یک سر رسید را به اتمام می رساندیم، از فروردین و بعد از بازگشت از تعطیلات به هیچ عنوان سراغِ نقاشی نرفته ایم! و حتی پس از ورودِ ماشین ها و داستان های جذابش به دنیای کودکانه مان، حتی یک بار هم به توماس و نقاشی های زیبایی که از آن می کشیدیم، توجه نداریم! مدتی مرتب قسمتِ اول ماشین ها را می دیدیم و چند روزی ست که پی در پی تقاضایمان این است: " هالی شفته (شیفت ول) رو بیار!" و منظورمان قسمت دوم کارتون ماشین هاست و از آن جا این نام را بر آن نهاده ایم که شخصیت "هالی شفته" در قسمت اول ماشین ها نبوده است و البته تلفظ نامش نیز از سایرِ نام های عجیب و غریبی که در داستان وجود دارد، برایمان راحت است و البته که نام ایشان را نیز به صورتِ تا به تا بیان می کنیم!
و مقایسۀ این روند نشان می دهد که ما از آن جا تصاویرِ کارتونِ توماس را به حافظه می سپردیم و آن نقاشی های زیبا را از آن به تصویر می کشیدیم که به علتِ زبانِ اصلی بودنِ این کارتون، بیشتر توجه مان به تصاویر جلب می شد! ولی از آن جا که کارتون ماشین ها را دوبله شده می بینیم، میزانِ بیشتری از توجه مان به سمتِ دیالوگ ها می رود، تا تصاویر! و حتی چند روز قبل که مادرمان از ما خواستند، شخصیت "ماتر" و "مک کوئین" را به تصویر بکشیم، در مقایسه با نقاشی هایمان از توماس، خیلی هنرمندانه نقاشی نکشیدیم!
نکتۀ جالب توجه این جاست که ما در تولد دو سالگی مان اکثر ماشین های موجود در کارتون ماشین ها را از خاله هنگامۀ مهربان مان هدیه گرفتیم (که ما وقع آن را در این پست خوانده ای)! ولی آن زمان این ماشین ها به اندازۀ امروز برایمان جذابیت نداشت! و این روزهاست که حکم می کنیم مادرمان ماشین های دوست داشتنی آن روزها را از زیرِ مبل ها و تخت و اقصی نقاط منزل جمع آوری کنند و ما با آن ها داستان بسازیم و دیالوگ هایی را که آموخته ایم بین ماشین ها رد و بدل کنیم و حالش را ببریم
بخش پنجم
درست روز تولد سالِ گذشتۀ بابایمان (آبان ماه 93) مادرمان قصدِ خرید یک عدد گوشی نونوار برای بابایمان را داشتند ولی بابایمان به دلایلِ نامعلومی پیش دستی نموده و خودشان چند روز قبل از تولد، برای خودشان گوشی تهیه نموده و از طرف مادرمان به خودشان هدیه دادند
خریدِ این گوشی مساوی شد با ورودِ بابایمان به شبکه های اجتماعی و آپارات و سایت های مربوط به ماشین ها و .... حدود یکی دو ماه گذشت تا بابای ما به مانندِ اکثریت غریب به اتفاق تازه وارد شده ها به فضای مجازی، توانستند بین فضای مجازی و فضای حقیقی تعادل برقرار کنند! و این روزها بابای ما به صورت خودمختار، از گروه های متعددی که همکاران و فامیل ایشان را در آن عضو نموده بودند، خارج شده اند و فقط در موارد خاص با مجازی ها ارتباط برقرار می کنند! و فقط در منزل و در معیت اینترنت خانه مان! و البته در ساعاتِ اولیۀ روز و درست بعد از ادای نماز صبح که دیگر به شوقِ ورود به فضای مجازی ()خواب بر چشمان شان نمی آید! و فرو رفتن در حاله ای از مجازی ها اگر چه اوایل بد اعصاب خورد کُن شده بود ولی قانونِ نیمۀ پرِ لیوان نشان می دهد که ارتباط با دنیای مجازی آن قدرها هم بد نیست!
و این نیمۀ پُر از آن جا ناشی می شود که مادرمان روزهایی که قرار است صبح علی الطلوع به محل کارِ خود بروند، بسیار بهره می برند از بیداری بابایمان که قرار است بعد از خروج مادرمان و ساعت هشت صبح ما را به مهد برسانند و سپس عازم محل کار خود شوند! و بابای ما وقتی مادرمان را در تکاپوی وافری برای آماده شدن می بینند، و ایشان را صبحانه نخورده در حالِ خروج از منزل می بینند، از جا برخاسته و لطفِ خود را خرج نموده، برای مادرمان لقمۀ نان و پنیر و گردو می گیرند و نایلونی بر آن می کشند و آن را در کیف مادرمان جای می دهند! و مادرمان با وجودِ این که امکانِ خوردنِ صبحانۀ چایی و بیسکوئیت در محل کار خود را دارند، ولی اصلا به روی خود نمی آورند تا بابایمان برایشان لقمه بگیرد! و آاااااااااااااای خوردنِ این لقمه در محل کار برای مادرمان خوشایند است، چرا که خوردنِ لقمه ای که یک مرد آن را پیچیده است، در هیچ کجای زندگی مادرمان دیده نشده است و صد البته که کار کشیدن از آقای خانه همواره و در همۀ قرون خوشایند بوده است!
و بابای خواب زدۀ ما به محض بیدار شدن و بواسطۀ رفتنِ مادرمان، چایی دم می کنند و وقتی مادرمان در حالِ کرم مالیدن بر پوستِ خود می باشند دو عدد لیوان چایی خوشرنگ را در معیت یک قندان و شکر در یک سینی طلایی قرار داده و آن را بر روی تخت می گذارند تا مادرمان قبل از رفتن دهانش را تر کند! و این سینی چای، آااااااااااااای همان حس صبحانه خوردن در تخت را برای مادرمان تداعی می کند، همان که او سال های سال خود را از لذتش محروم کرده است تا ناچار نباشد مرتب ملحفه ها را تعویض کند! و اگر چه مادرمان عادت دارند چایی را با نان و پنیر بخوردند ولی با کله به سینی چای حمله ور شده و با وجود ذیقِ وقت، چایی را هر چند داغ در حلق خود می ریزند! چرا که این چایی خوش طعم ترین چایی ست که مادرمان در تمامِ عمر خود نوشیده اند! و خوش طعمی این چای نیز به همان علت است که خوشایند بودنِ آن ساندویچ
بخش نتیجه گیری
پی نوشت نتیجه گیری: قانون نیمۀ پر لیوان بیان می کند که هر رویدادی در زندگی انسان سراسر منفعتِ محض نیست و با وجودِ داشتنِ نکاتِ خوشایند قطعاً نکات ناخوشایند نیز به همراه خواهد داشت! و تمرکز روی نیمۀ پر لیوان به انسان کمک می کند که آسوده تر و لذت بخش تر زندگی کند
پی نوشت بی ربط: راستی آیا شما از خوانندگانِ این سایت هستید؟ پیشنهاد ویژه مان به شما:" حتما به این سایت سری بزنید و از خواندنِ مطالبِ مفید و زیبای آن لذت ببرید."
بخش خلاقیت ها
در ادامۀ مطلب می توانی خلاقیت های ما را در مدت زمانِ سپری شده از ابتدای سال 94 ببینی که همه جوره روی هم تلنبار شده است و مادرمان را فرصتی برای نوشتنش نبوده است
یک خواب جانانه بعد از رسیدن از مهد و در حالِ دیدنِ کارتون مورد علاقۀ این روزهایمان "حالی شِفته" و ژستِ دوم مدتی بعد از شروع خواب مان رخ داده است که به علت خاموشی چراغ، در تاریکی فرو رفته است
عکس سمت راست طراحی ما از پل طبیعت است که خیلی هم از طراحیِ طراح اصلی آن بهتر است و در عکس سمت چپ ما یک تانک جنگی ساخته ایم
در سمت راست دو عدد تانک می بینی و دو عدد موشک که یادآور لحظاتِ خوشِ ما در موزۀ دفاع مقدس است و در سمت چپ نیز یک توپِ جنگی می بینی
هنرنمایی های ما بعد از خروج از دستشویی را در سمت راست و روپوشی کامیونِ حمل نُخاله مان را در سمت چپ می بینی
و اگر کارتون ماشین ها 2 را دیده باشی این تصاویر صحنه سازی های ماست از تعقیب و گریز در فرودگاهِ ژاپن! انبردستی که می بینی هواپیما می باشد و در حال حرکت روی باند! به یاد داری که در آن صحنه یک ماشین بر هواپیما سوار بود و دو ماشینِ متصل به هم برای سوار شدن بر هواپیما تلاش می کردند! و این جاست که ما به هر سریالی علاقه مند می شویم لینک آن را برایت می گذاریم تا وقتی هنرنمایی هایمان را اینجا به تصویر می کشیم بتوانی تصور درستی از آن ها داشته باشی و اگر "ماشین ها 2" را ندیده ای جمعه، 25 اردیبهشت 94، رأس ساعت نه شب از شبکۀ پویا پخش خواهد شد!
و باز هم در سمت راست سازه های ماشینی می بینی!
و اما چنان چه "دروغ های شاخدار ماتر" را دیده باشی در یک قسمت از آن ماتر ماشینِ آتش نشانی می شود و مک کوئین را از داخل آتش نجات می دهد و ما به همین طریق از یک مگس کُش نردبانِ آتش نشانی ای ساخته ایم که از خودِ ماشینِ آتش نشانی بزرگ تر است و البته در صحنۀ زیر با این چیدمان در حال نجاتِ جان مک کوئین از آتش هستیم
سپاس که با ما همراه بودی رفیق! روز و روزگارت خوش