علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

موجودی به نام فیبرم (بخش اول)

1394/3/4 13:34
نویسنده : الهام
577 بازدید
اشتراک گذاری

پیش نوشت: از آن جا که انسان موجودی ست شادی طلب و علاقه مند به ارتباط با انسان های شاد و کم درد و نق نزن، شاید خواندنِ این سبک پست ها برایت دلنشین نباشد! ولی هدفِ او از نوشتنِ این پست، یادآوری یک سری نکات در تعامل با بیماران است! در هر صورت تو در خواندن و یا نخواندنِ چند پستی که به این موضوع اختصاص دارد، مختاری! و چنان چه خواندنش برایت آزار دهنده است، همین حالا روی ضربدر بالای صفحه کلیک کن و خارج شوآرام

××××××××××××××××××

خیلی شب است! مدت هاست او خوابِ شبِ خوشی را تجربه نکرده است و امشب نیز که او مسافری در راه دارد و بدخوابی جایگاهِ خاصِ خودش را دارد! هر از گاهی چشمانش را می گشاید و دلخوش از آن که زنگِ گوشی اش هنوز او را صدا نزده است، از این پهلو به آن پهلو می شود و دیگر بار چشمانش را بر هم می گذارد!

آخرین باری که این سکانس تکرار می شود، هنوز چند ثانیه ای از بر هم گذاشتنِ چشمانش نگذشته است که زنگِ تلفنِ منزل به صدا در می آید. از آن جا که همسرش نیز چون او، منتظرِ رسیدنِ مسافر است، خوابی سبک تر از همیشه دارد! پس به سرعت از جا بر می خیزد و به سمتِ تلفن می دود!

صدای مکالمات همسر و برادرش که آن سوی خط است، به او می فهماند که مسافرش مدتی ست به مقصد رسیده است ولی برای گوشی او از آن اتفاقاتی افتاده است که هر چند سال یک بار می افتد! و برای مسافرش به وقتِ تماس با او از آن سوی خط نوای " دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد!"، پخش شده است! این اتفاق نادر او را به سرعت به حالت عمودی در می آورد و به سمت گوشی اش می کشاند! گوشی اش را چک می کند و به طرز شگفت آوری آن را خاموش می یابد! به یاد می آورد که این او بوده است که شب گذشته و طی مکالماتش با مسافر به او اطمینان داده است که هنوز اتوبوس به مقصد نرسیده با او تماس خواهد گرفت و همسرش را به دنبالِ او خواهد فرستاد! و البته که اتوبوس خیلی سریع تر از همیشه به مقصد رسیده است!

در کمتر از چند ثانیه همسرش لباس پوشیده در آستانۀ در قرار می گیرد و به او گوشزد می کند که هر چه سریع تر گوشی اش را روشن کند و شمارۀ مسافر را برایش ارسال کند تا با او تماس بگیرد و از محل دقیقِ پیاده شدنش اطلاع حاصل کند! در بسته می شود و او به سرعت گوشی اش را به شارژر متصل می کند و هر چند دقیقه یک بار سعی در روشن کردنِ گوشی اش می نماید! ولی گوشی به طرز عجیبی خاموشی اختیار کرده است گویا می خواهد تلافی تمامِ آن روشن بودن هایی که در ضعف به سر برده است را یکجا و در همین لحظه درآورد! چند بار امتحان می کند و از آن جا که از روشن شدنِ گوشی مُرده اش ناامید می شود، گوشی تلفن منزل را بر می دارد؛ با برادرش تماس می گیرد که شمارۀ مسافرش را برای همسرش ارسال کند و خود نیز به سمت منزل به راه افتد تا بتواند در نبودِ او و همسر و مسافرش، بعد از خداوند نگهدارِ دلبندش باشد...

کلید چای ساز را می فشارد و خوشنود از این که می تواند با خوردنِ یک لیوان چای کمرنگ، کم آبی بدنش را چاره کند، با دلخوشی قوری را می شوید! دو روزی می شود که به علت از دست دادنِ خونِ بسیار زیادی، مرتب آب لازم می شود و خشکی لبانش نیز از حد گذشته است!

مسافرش به منزل وارد می شود! او را در آغوش می فشارد و بابت خاموشی نابهنگامِ اسبابِ ارتباطی اش عذر می خواهد... به مسافرش غُر می زند که چرا به خواستۀ او مبنی بر حمل نکردنِ بار سنگین در سفر، بی توجه بوده است و باز هم با دستی پرتر از پر به نزدش آمده است! مسافر سر و صورتش را می شوید! بار و بُنه اش را می گشاید! بوی نانِ خانگی تازه ای که محصولِ دستانِ مهربانِ اوست، فضا را پر می کند! دبه ای پر از روغن کرۀ گوسفندی آن هم اصل تر از اصل، بر روی فرش جا خوش می کند! ظرفی پر از تخم مرغ خانگی و سبزی تازه ای که به وقتِ خروج از منزل از باغچه اش چیده است، در یخچال جاسازی می شوند! مسافر به او یادآور می شود که چیزی نخورد چرا که ناشتا بودن لازمۀ عملِ امروز اوست! و او تازه به یاد می آورد که روز گذشته نیز منشی پزشکش به او یادآور شده است که ناشتا راهی بیمارستان شود! تمامِ نقشه هایی که برای یک لیوان چای کمرنگ و شیرینش کشیده است در لحظه نقش بر آب می شود! تازه آن وقت است که خونی که از بدنش می رود بیشتر جلوی چشمانش خودنمایی می کند و به او یادآور می شود که شبِ گذشته نیز شام نخورده است و آخرین وعدۀ غذایی اش ساعت شانزدۀ روز قبل بوده است!

برادرش به منزل می رسد و با مسافر حال و احوال می کند! او دلبندش را که با وجودِ سر و صدای فراوانِ اطرافیان و مخصوصاً صدای مسافری که چند روزی ست چشم انتظارش بوده است، به شیوه ای عجیب رفتار نموده و چشمانش را هنوز نگشوده است، به برادرش می سپارد و توصیه های ایمنی را هزاران بار تکرار می کند!

عقربۀ ساعت هنوز به هفت نرسیده است که او صدقه اش را برای دومین بار به صندوق می ریزد و به همراهِ همسر و مسافرش درآستانۀ در قرار می گیرد... برای هزار و یکمین بار هشدارهای خود در رابطه با نگهداری از دلبندش را، رو به برادرش تکرار می کند! در حین صحبتش به یاد می آورد که طفلش را نبوسیده است! کفشش را در آستانۀ در جا می گذارد و به سمت طفلش می رود! آرام او را می بوسد و بغضی سنگین و غریب تمامِ وجودش را فرا می گیرد! بغضش را از چشم برادرش می دزدد و اشک های حلقه زده در چشمانش را فرو می دهد! طبق معمول شروع می کند به خزعبل گویی تا مسافرش عُمق دلتنگی او، که هنوز در چند متری دلبندش واقع شده است، را حس نکند! و بی تردید در چند ساعت آینده دلتنگی بی سابقه ای به واسطۀ دوری از دلبندش بر او چیره خواهد شد!

پنج شنبه است و خیابان های خلوت، زودتر از هر زمانِ دیگری او و مسافرش را در آستانۀ ورودی توانیرِ بیمارستانِ دی قرار می دهد! مسافرش را بر صندلی می نشاند و نامۀ پذیرشی را که دکتر به او داده است به پذیرش بیمارستان تحویل می دهد! خانمی با اخمی وافر و لحنی طلبکارانه به او می گوید که بیمارانِ دکتر وزیری آن طرف پذیرش می شوند! به آن طرف میز پذیرش می رود و لبخند گرمِ خانمی مرتب و زیبا به استقبالِ او می آید! از او خواسته می شود تا نامۀ دکترش را پشت نویسی کند! مشغول می شود و در این حین همسرش که در این مدت مشغولِ پیدا کردنِ جایی مناسبِ پارک برای ماشین بوده است، از راه می رسد! از او می خواهد تا کنارِ مسافرش جا خوش کند تا او کارهای مربوط به پذیرش را انجام دهد! کارهایی که در طی پنج سالِ اخیر، این چهارمین بار است که تکرار می شود! بسیاری از اطلاعاتِ مربوط به او در سیستم بیمارستان موجود است و تنها اطلاعات متغیر، مربوط به جابجایی او از غرب به شرق تهران است!

کاغذ بازی ها با واریز سه و نیم میلیون تومان تحت عنوانِ علی الحساب به صندوق بیمارستان به پایان می رسد. همسرش او را می خواهد تا جلوی میز پذیرش بیاید تا همان خوشرو خانمِ نشسته بر پشت میز پذیرش بتواند با دیدنش سایز لباسی که باید در بخش بپوشد را حدس بزند! ساکِ مخصوص و پرونده و لباسش را از پذیرش تحویل می گیرد! کاغذی که مشخصات او روی آن نوشته شده است نیز به دور مچ دستش حلقه می شود! همسرش جلوی پله ها می ماند و او و مسافرش راهی بخش زنان در طبقۀ اول بیمارستان می شوند!

همۀ آن صحنه هایی که قبل ترها در ذهنش جا مانده بود، دوباره مرور می شود! همه چیز شبیه همان روزهاست حتی بسیاری از پرستارانِ بخش همان هایی هستند که خردادماه سال 89 و اسفندماه سال 89 و مرداد ماه سال 90 نیز همان جا بوده اند! تفاوت هایی هم وجود دارد! برخی کوچک و برخی بزرگ تر! تفاوت های کوچک در رنگِ لباس بیماران است که از سفید به یک صورتی زیبا تغییر یافته است! و دمپایی های بیماران نیز شامل همین تغییر و تحولات کوچک شده است و از دمپایی های بسیار بزرگ و بدقوارۀ مردانه به دمپایی های زنانه و زیبا و البته هنوز هم کمی تا قسمتی بدقواره تغییر یافته است! هنوز هم پرستارانِ این بخش هم چنان خوش رفتار می نمایند!

و البته تغییر بزرگ در او ایجاد شده است! این بار او آن دخترک بیست و هفت سالۀ کم تجربه و کم اطلاع نسبت به عملی که در پیش دارد، نیست! و همین مطلع بودن و آگاهی، تا حدودی برایش ناآرامی خلق کرده است! به یاد می آورد که این او بوده است که پنج سال قبل کاغذی به مچ دستش حلقه شده بود و همان دمپایی های بدقواره را پوشیده به همراهِ دوستش در چند ساعتِ قبل از عمل آن همه خزعبل گفته است و حتی از ترک های روی دیوار سوژه ساخته است و دو تایی خندیده اند! و وقتی پرستار از او خواسته است که بر ویلچر سوار شود و برای تهیۀ عکس رادیولوژی از قفسۀ سینه به طبقۀ زیرین بیمارستان برود او قبول نکرده است و با نیشی تا بناگوش باز، به همراه دوستش دوان دوان و با پای خود به طبقۀ زیرین بیمارستان رفته است و کلی هم آن جا به زمین و زمان خندیده است و موجباتِ تعجب همگان را برانگیخته است! آن ها که به واسطۀ همان کاغذ حلقه شده و دمپایی های سفید بدقواره و لباس سبزی که بر تنش بوده است حدس زده اند که قرار است زیرِ تیغ برود ولی خوشی حالش را نفهمیده اند! آنان بی خبر بوده اند که تمامِ فکر او در این لحظه آن بوده است که زیرِ تیغ رفتن مساوی ست با رهایی از شر فیبرم های مزاحم و بهبودی محض! چیزی که این بار دقیقاً خلافش بر او ثابت شده است و او به یقین رسیده است که زیرِ تیغ رفتن تازه شروعِ ماجراست و تازه شروع می شود آن محتاجِ دیگران بودن برای انجامِ کاری هر چند کوچک!

و البته که امروز خونی که به واسطۀ وجود همان فیبرم های مزاحم، مرتب از او می رود، نیز مزید بر علت شده است و او نه آن روحیه ای را دارد که بار قبل داشته است و نه آن جانی را دارد که آن روزها داشته است! همۀ توانش را به کار می گیرد که نگرانی هایش را پشت لبخند های تصنعی اش پنهان کند تا مسافرش که از جنسِ مادر است دلش را نبازد! و البته که بسیار امیدوار است اول به رحمت پروردگارش و دوم به دستانِ توانای پزشکش!

این صحنه ها را در گذرِ چند دقیقه به باد می دهد و به یاد می آورد که این روزها به نسبت پنج سالِ قبل، بر اعماقِ قلبش آرامش بیشتری حاکم است! چرا که تجربۀ پنج سال گذشته که آن روزها تجربه ای بسیار مبهم و ناشناخته بوده است، این روزها به او اطمینان می دهد که بعد از گذر سختی هایی که در پیش است، روزنه های امید بسیاری برای لبخند دوبارۀ زندگی به او وجود دارد!

و اما این روزها عشـــــــــق در قلبش شعله ور تر شده است و همین عشق وابستگی او به این دنیا را صدچندان کرده است! وابستگی ای که آن روزها در وجودِ آن دختر بیست و هفت ساله جایی نداشت! و وجود این عشقِ مادرانه است که در همهمۀ همۀ این احساساتِ مبهمی که به سرعت از مخیله اش می گذرد، او را وادار به شکرگزاری می کند!

ادامه دارد...

×××××××××××××××

موجودی به نام فیبرم (بخش دوم)

موجودی به نام فیبرم (بخش سوم)

پسندها (7)

نظرات (0)