موجودی به نام فیبرم (بخش دوم)
پیش نوشت یک: قبل از خواندنِ این پست خوانندۀ پست "موجودی به نام فیبرم (بخش اول)" باشید!
پیش نوشت دو: به پیشنهاد دوستانِ دوست داستنی نظرخواهی برای این پست فعال می ماند! ولی از آن جا که اغلب نظر گذاشتن برای یک چنین پست هایی سخت است، تو ملزم به نظر گذاشتن نیستی رفیق! و حالت به شدت درک می شود!
پیش نوشت سه: از آن جا که به علت حال نداریِ او، این پست بسیـار به تدریــــــــــج و در طی پنج روز نوشته شده است، دور از انتظار نیست اگر برای خواندنش نیز به همان مقدار زمان نیاز باشد!
×××××××××××××××
مقابل میز کار پرستاران می ایستد تا پرونده اش را تحویل دهد! تعدادی پرستار در حال تحویل شیفت کاری خود هستند! به دقت نظرشان آفرین می گوید که این گونه با ظرافت همۀ امور مربوط به بیماران را به یکدیگر منتقل می کنند! در رابطه با یکی از بیماران دکتر وزیری سخن می گویند که مشکلات بسیار زیادی دارد و به هیچ عنوان نباید از او خون گرفته شود! یکی از پرستاران به همکارش می گوید که او روی جفت دست هایش عبارت: "از من خون نگیرید!" را حک کرده است. بعدها و پس از حدودِ بیست و هفت ساعت ماندنش در بیمارستان به او ثابت شد که این بیمار با این مشکل خاص، چه باهوش بوده است! چرا که چیزی که در بیمارستان بسیار زیاد و به دفعات رخ می دهد همین خون گرفتن از بیماران است! و چه بسا که بیمار در شرایط گیج و منگی ناشی از مسکن به سر بَرَد و یک ناآگاه از او خون بگیرد!
عقربۀ ساعت روی هشت و نیم است که او و مسافرش به اتاقش رهنمون می شوند! به محض ورود تختی را در آستانۀ در می بیند که آمادۀ رفتن به اتاق عمل است! زنی حدود شصت ساله روی آن نشسته است و همان لباس سبز رنگِ مخصوصِ بیمارانِ عملی را پوشیده است! دو پرستار غُر زنان و به سرعت در حالِ زدودنِ آثار لاک از ناخن های پا و دستش هستند! دخترکی جوان نیز در حال جدا کردنِ هر آن چه طلا و جواهر و فلزاتی است که به او آویخته شده است. دو خانم تقریباً هم سن و سال او نیز همراهش هستند! بوی بسیار تند استون و ادکلنِ همراهانِ مریض تمام فضای اتاق را پر کرده است! گویی همین چند ثانیه قبل دوشِ ادکلن گرفته اند! آااااااااااای که او چه قدر این بوی تند و خفن ادکلن را دوست نمی دارد! و آاااااااای که تا چه حد این ادکلن قابلیت تحریک کردنِ سیستم تنفسی به شدت تحریک پذیر و حساسش را دارد! شروع به عطسه زدن می کند نه یک عطسه! ده ها عطسه پشت سر هم او و تمامِ بدنش را وادار به تحرک می کند و بدجور می آزارد! و بسیار دلش می خواهد یک نفر به همراهانِ این بیمار بفهماند که بیمارستان جای دوش گرفتن با ادکلن های تند نیست و چه بسا شکم پاره ای در مواجهه با این بوی تند قرار گیرد و یکی از همین عطسه ها کافی باشد تا فاتحۀ هر آن چه پزشک در اتاق عمل دوخته است را بخواند! و البته فاتحۀ بیماری را که درمندِ زخم هایی است که برداشته است و هر تکانِ کوچکی می تواند آه از نهادِ او بلند کند! بخیه هایی که تا مدت ها بعد از عمل نیز حتی کوچک ترین خنده و خمیازه و عطسه و یا سرفه و بدتر از آن هر بلند کردنِ صدایی، بدجور آن ها را به کشش وا می دارد و تحمل دردش چیزی آن طرف تر از سخت است! و او چه می داند، شاید هم پرستار فکر این قسمتش را کرده باشد و یکی از همان آمپول های ضد حساسیت را در عضلات بیماری که از اتاق عمل بیرون آمده است، فرو کند تا با عوامل تحریک کنندۀ سیستم تنفسی به مبارزه برخیزد!
مردی تخت را از آستانۀ در بیرون می کشد و همراهان نیز به همراهِ تخت از اتاق بیرون می روند! مسافر بی توجه به بوی عطر و اختلال سیستم تنفسی بیمارش، برای مریضی که روی تخت است آرزوی سلامتی می کند! و البته آرزو می کند که کاش اتاقِ آن ها بعد از بازگشت به نقطه ای دیگر از بخش انتقال یابد چرا که او نیز نگرانِ عطسه های بیمارش در اثرِ ادکلنِ خفنی است که آن ها بر خود پاشیده اند!
با بیرون بردنِ تختی که آستانۀ در را اشغال کرده است و راه را بسته است، دو مرد و یک خانم پرستار وارد اتاق می شوند! مرد جوان یک سرنگ خون تحت عنوان "خون رزرو" از او می گیرد و البته او نام "خونِ علی الحساب" را بر آن می نهد! و مرد کراوات زده ای که به جای روپوش پزشکی، کت و شلوار پوشیده است و کمی تا قسمتی گیج می نماید، فشارش را اندازه می گیرد! برخورد خانم پرستاری که در حال ثبت اطلاعات اوست با مردِ مسن بیش تر او را بر این که مرد مسن گیج می نماید واقف می دارد! و با خود می اندیشد چه خوب که کارِ این گیج فقط ثبتِ فشار خون است و دست به تیغ بردن نیست!
یک نسخه از همان لباس سبز رنگ که بر تنِ خانم مسن بوده است، به او نیز داده می شود و از او خواسته می شود تا آن را بپوشد! لباسی که فقط دو آستین آن را بر تن نگه می دارند و تنها اتصالات آن سه بند در پشتِ لباس است! و علت این گونه طراحی لباس برای اتاق عمل واضح است، چرا که این لباس باید پس از عمل به راحتی از تنِ بیمار جدا شود! و آاااااااای پوشیدنِ آن لباس بر او که تا ساعت های مدیدی به اتاق عمل نرفت، بسیار سخت بود!
روی تخت دراز می کشد و مسافر ملحفه را بر رویش می کشد! چند دقیقه ای می گذرد و سرمای بی سابقه ای تمامِ وجودش را فرا می گیرد و باز همان خونی که به شدت از او می رود، جلوی چشمانش خودنمایی می کند! پتو را تا خرخره بالا می کشد و خود را می پوشاند تا سرمای بی سابقۀ تنش را چاره کند! از مسافر می خواهد که صندلی مجاور تخت را باز کند و تا فرصت باقی ست کم خوابی شبِ گذشته اش را که در اتوبوس گذرانده است، چاره کند!
دو خواهر وارد اتاق می شوند! آن قدر صمیمی و دوست داشتنی می نمایند که او و مسافر دلشان می خواهد آن ها هم اتاقی و همراه یکی از سخت ترین شب های شان باشند! و درست همین اتفاق به وقوع می پیوندد! مسافر آهی می کشد و آرام رو به او می گوید:"کاش می دانستم که آرزویم این قدر زود برآورده می شود! آن وقت شفای حال تو و همۀ بیماران را از خدا می خواستم!"! عوض شدنِ هم اتاقی ها را می گوید! مخصوصاً که آن ها نیز به گونه ای همدرد مریضش هستند!
بیمار "زیبا" نامی ست، بسیارخوشرو که حدود چهل و پنج سال سن دارد! در نه ماهگی در اثر تزریقِ پنی سیلین و حساسیت به پنی سیلینِ تزریق شده، یکی از پاهایش فلج شده است و او یک معلول است! در دوازده سالگی مادرش را از دست داده است و بعد از ازدواجِ مجددِ پدرش، به تنهایی بار عاطفی یک خواهر بزرگ تر، دو خواهر و یک برادر کوچک ترش را بر دوش کشیده است و خود نیز هرگز ازدواج ننموده است! چند سال قبل تر نیز عمل فیبرم انجام داده است، در بیمارستانِ میلاد و زیرِ نظر پزشکی که خیلی از او راضی ست! چند ماه اخیر درد در ناحیۀ لگنش او را بسیار آزرده خاطر نموده است و به هر پزشکی که مراجعه کرده است او را از نگه داشتنِ رحمش نا امید کرده اند و وزیری تنها پزشکی بوده است که به خدا توکل نموده است و به او اطمینان داده است تا حد امکان رحمش را حفظ کند!
این ها حکایت یک زندگی ست که در کمتر از چند دقیقه از زبانِ "زیبا" و خواهر کوچک ترش "رویا" روایت می شود! و "زیبا" در پایانِ حرفش از زنگ خوردنِ گوشی خواهرش استفاده می کند و به چشمانش مهلت می دهد که خیس شوند و به واسطۀ همان چند قطره اشک، اندکی از دلواپسی هایش را از وجودش بیرون بریزند!
با شنیدنِ داستانِ "زیبا" او با خود می اندیشد که گویی خدا مستقیم همین دو نفر را به این جا آورده است تا به او بفهماند که رنجی که به واسطۀ چند عملِ جراحی در طی این چند سال کشیده است، در مقابل رنجی که زنی به نام "زیبا" در زندگی اش متحمل شده است، هیچ است!
او و مسافر از این همه احساس صمیمیتی که این دو خواهر با آن ها داشته اند، پی می برند که بی دلیل نبوده است که به محض ورود آن دو به اتاق حس خوشایندی نسبت به آن ها داشته اند!
"رویا" با همسرِ خواهرِ کوچک ترش "مینا" که جلوی بیمارستان منتظر اوست و هزینه های علی الحسابِ بیمارستان را نیز پرداخت کرده است، تماس می گیرد و تصمیم دارد که با او به محل کار خود برود، تا خواهرِ بزرگ ترش "دنیا" بعد از ظهر به بیمارستان بیاید. این جاست که "زیبا" سفرۀ دلش را باز می کند! از برادری می گوید که او برایش مادری کرده است! از همۀ آن چه که او و خواهرهایش پولِ تو جیبی دریافت کرده اند، برایش هزینه کرده اند و او را بسیار نونوار بزرگ کرده اند، ولی در یک روزی مثل آن روز که باید در کنارش باشد، نیست و به جای او باید همسرِ خواهرِ کوچک ترش امور مربوط به هزینه های بیمارستان را انجام دهد! و حتی برادرش از عملش بی خبر است! از همسرِ برادرش می گوید که به واسطۀ حساسیت های زنانه اش ارتباط برادرش با آن ها را به صفر رسانده است! و مرتب اشک هایش را که از گوشۀ چشمش بر روی گونه هایش می غلتد، پاک می کند! آهی می کشد و خدا را شکر می کند که این روزها با وجودِ معلولیتش، شاغل است و محتاج کسی نیست! و شاکر است که از بیمۀ تکمیلی برخوردار است و می تواند بعد از عمل هزینه های پرداخت شده را به شوهرِ خواهرش برگرداند!
به نظر می رسد دردِ امروز "زیبا" فیبرم موجود در رحمش نیست و دردی که بیشتر از دردهای گاه و بیگاهِ لگنش او را می آزارد، درد بی کسی ست! دردی که تمامِ آن لذت های سال های جوانی اش، که به واسطۀ مادری کردن برای خواهرها و برادرش، خود را از آن ها محروم کرده است، را بیش از پیش جلوی چشمانش می نمایاند! دردِ "زیبا" دردِ بی مادری ست!
"رویا" می رود و چشمانِ مسافر را نیز خواب فرا می گیرد! او و مسافر در تمامِ این دو ساعتی که با "رویا" و "زیبا" بوده اند، به جز پاسخ به سوالاتی در رابطه با بیمارستان و عمل، فقط شنونده بوده اند! و باز هم "زیبا" می ماند و پاسخ به تلفن هایش!
... و باز هم چشمانِ او به سمتِ عقربه های سنگینِ ساعت می رود! و آااااااای که چه قدر این ثانیه ها دیر می گذرند!
باز هم ذهنِ او تنها می شود! به دیوار روبرو خیره می شود و با خود می اندیشد که حالِ این روزهایش به نسبتِ روزهای مشابه پنج سال قبلش چه قدر بهتر است! اصلاً گویی خدا عادت دارد یک جاهایی از زندگی، آدم ها را در بدترین شرایط ممکن قرار دهد و آن ها را خــــــــــــــــوب بپزد! و این گونه است که وقتی در شرایطی سخت ولی باز هم راحت تر از شرایط سخت ترِ گذشته قرار می گیرند، به یقین می رسند که اگر روزی آن شرایطِ سخت تر را پشت سر گذاشته اند، این روزها نباید از بابتِ پشت سر گذاشتنِ شرایط موجود نگرانی داشته باشند! مخصوصاً که پشتیبانِ محکمی چون خداوند نیز گام به گام با آن ها بوده باشد!
یک ساعتی می گذرد و جاریِ بزرگ او، همسرِ او که بیرون از بیمارستان در ماشین به انتظار نشسته است، و خواهرِ همسرش، و چند تن از دوستانِ مجازی اش لطف می کنند و برای احوالپرسی با او تماس می گیرند و از این که روز از نیمه گذشته است و او هنوز عملش را انجام نداده است، متعجب می شوند! به نظر می آید پزشکش روز کاری بسیار شلوغی را آغاز کرده است!
"دنیا" خواهر بزرگ ترِ "زیبا" می آید و در کنارِ خواهرش جا خوش می کند! از نظر ظاهری شباهت زیادی به "رویا" ندارد و بیشتر مشابه با "زیبا" می نماید! دوستِ "زیبا" نیز وارد اتاق می شود! او نیز قرار است هفتۀ آینده زیرِ تیغِ دکتر وزیری برود و باز هم فیـــــــــبــــرم! او خانمی ست حدود پنجاه ساله که بسیار سرزنده است! در نیم ساعتی که آن جا نشسته است همه جوره می گوید و می خندد تا حال و هوای "زیبا" را عوض کند! و مفهوم واقعی یک دوســـــــــــــت را در ذهن ِاو تداعی می کند! باز هم جمعی زنانه شکل می گیرد و طبق معمول زن ها برای دلداری دادن به هم از مشکلاتِ زنانه گی هایشان می گویند! از جنین هایی که بی صدا سقط شده اند! از کورتاژ و سرکلاژ و کیست می گویند! از دردهای دورانِ قاعدگی شان می گویند! و چه خوب با بیانِ این دردها سبک می شوند! دردهایی که هیچ موجودی به جز "یک زن" آن ها را درک نمی کند!
همان دختر خانمی که با پیرزنِ شصت ساله همراه بوده است و به اتاق دیگری منتقل شده اند برای برداشتنِ یک سری وسایل جامانده در کمدها بر می گردد! مسافر حالِ مریضش را جویا می شود و او می گوید که رحمِ پیرزن را برداشته اند، و سپس تیــــــــــــــش کنان و بسیار بی رحمانه از ناله های مریضش بعد از خروج از اتاق عمل، شکایت می کند و به نظر می رسد او بسیار دلش می خواهد مریضی که از اتاق عمل می آید بسیار خوش اخلاق و خوشرو روبروی او بنشیند و برایش داستان های زیبا تعریف کند و یا شاید هم دلش می خواهد مریض عملی از جا برخیزد و او را میهمانِ یک لیوان چای داغ کند! یادش رفته است که مریض دشمنش هم که باشد، باز در اتاق عمل چندین و چند زخم خورده است! زخمی که پس از به هوش آمدنش پرستار را وادار به تزریق مخدر به رگ های او می کند! یادش رفته است از زخم بسیار سطحی و کوچکی که انگشت دستش گاهی در برخورد به چاقوی آشپزخانه بر می دارد و حتی اگر قطره ای خون هم از آن زخم بیرون نریزد، باز هم او را یارای آن نیست که تا چندین روز با آن انگشت زخم خورده دست به چیزی بَرَد! دقت کرده ای که گاهی تا چه حد بی رحم می شویم و تا چه حد کم تحمل و کم طاقت!
دخترک که به نظر هم خیلی کم سن و سال نمی آید، می رود و همگان را در بهت این همه احساسات عجیب و غریب خود جا می گذارد! مسافر در خواب و بیداری به سر می بَرَد، "زیبا" نیز چشمانش را بر هم گذاشته است و "دنیا" کنارش نشسته اشت! به نظر کم حرف می نماید و فقط به او خیره شده است و او که عقربۀ ساعت را نزدیک به ظهر می بیند، گوشی اش را بر می دارد، با برادرش تماس می گیرد و احوال طفلش را جویا می شود و دیگر بار یادآوری می کند که نهاری که شب گذشته پخته و در یخچال گذاشته است، فراموش نشود و باز همان توصیه های ایمنی را تکرار می کند! و چه خــــــــوب که برادرش نگرانی های مادرانۀ او را درک می کند، و صبوری می کند و فقط "چشم" می گوید! گوشی را که قطع می کند، چشمانِ "دنیا" برق می زند! کلا روحیه اش عوض می شود از پوزیشن کم حرفی در می آید و رو به او می گوید:" بچه داری؟" و وقتی تاییدش را می گیرد، بسیار خدا را شکر می کند و می گوید که از لحظۀ ورودش به اتاق و آگاهی از عملش غمی سنگین داشته است و تصورش این بوده است که او مجرد است و بچه ندارد! و همۀ این همدردی ها به واسطۀ داشتنِ دختری است که به نظر "دنیا" هم سن اوست! و وقتی او سن دختر "دنیا" را جویا می شود و از هم سن نبودنش با دختر "دنیا" می گوید، "دنیا" برای اشتباهی به اندازۀ هشت سال خنده اش می گیرد و به او می گوید که ریز نقش بودنِ صورتش، باعث این اشتباه شده است! "دنیا" با آن قلبِ بزرگ و مهربانش یک دنیا خشنود است از وجود طفل سه سالۀ او و فرزند دار بودنش!
"دنیا" که مشخص است بعد از شنیدنِ فرزند دار بودنِ او، بسیار سبک شده است؛ خنده بر لب به سمت اسبابِ خنک کننده می رود و دمای آن را بالا می برد و می گوید که بواسطۀ رفتنِ او زیر پتو، آن هم تا خرخره، معذب است! نهارِ همراهان را می آورند و او باز هم معذب است که قرار است در مقابلِ چشمانِ خواهرش و او، لب به آن غذا بزند! چرا که آن ها ساعت هاست ناشتا هستند! بیرون می رود و پرستار را خبر می کند تا لااقل سرمی به او که خونِ زیادی را از دست می دهد، وصل کند! پرستار وارد اتاق می شود و قانونِ دوست نداشتنیِ منعِ استفاده از سرم را در ساعاتِ قبل از عمل اعلام می کند! ضمنِ این که آمارِ بیمارانِ دکتر را نیز به او می دهد! پرستار عنوان می کند چهار نفر از بیماران بعد از صرف نهار و خواندنِ نمازِ دکتر عمل خواهند شد، و دکتر بنا به تشخیصِ خودش آن ها را یک به یک به اتاق عمل می خواند!
ساعت ها هم چنان کند می گذرد! "دنیا" تلویزیون را روشن می کند تا در سپری شدنِ تند ترِ زمان سهیم باشد! عقربۀ ساعت روی سه می رود! تختی در آستانۀ در قرار می گیرد و پرستار نامِ "زیبا" را می خواند تا برای رفتن به اتاق عمل آماده شود! "دنیا" خواهرش را تا روی تخت همراهی می کند! او بر تخت دراز می کشد و پرستار ملحفه ای روی او می کشد! "دنیا" او را می بوسد و او و مسافر برایش آرزوی سلامتی می کنند! "زیبا" می رود به امید آن که دکتر بتواند به قول خود عمل کند و رحمش را حفظ کند!
ملاقاتی ها نیز کم کم وارد اتاق ها می شوند! همسرِ او نیز با تعدادی کمپوت به ملاقاتِ بیماری می آید که هنوز عمل نشده است! همسرش از این که دکتر در واپسین ساعات و در اوج خستگی بخواهد او را عمل کند، ابراز نگرانی می کند! ولی او دلش محکم است چرا که همواره این پزشک خستگی ناپذیر را در آخرین ساعات کاری اش نیز، پر انرژی دیده است و البته که او به رحمت پروردگار امیدوارتر است!
از همسرش می خواهد که نماند چرا که حتی آخرین لحظات از ساعت ملاقات نیز به بیرون آمدنِ او از اتاق عمل نمی رسد! به یاد می آورد که چند سال قبل تر، بیرون آمدنش از اتاق عمل با ساعت ملاقات هم زمان شده است و درست وقتی که یک دوست، مرتب یک دستمالِ خیس را بر لبانِ خشکیده اش می گذاشته است تا خشکی آن ها را چاره کند، همسرش نیز از راه رسیده است و در آن لحظه که دندان های فک بالا و پایینش از شدت درد به سرعت به هم برخورد می کرده اند و او بی نهایت سردش بوده است، دستانِ پرمهر همسرش بوده است که دستانِ او را به گرمی می فشرده است و دردش را تسکین می داده است! و این بار مسافری از جنس مادر در کنار اوست! پس از همسرش می خواهد خود را به طفلش برساند و همین یک شب، با هر آن چه که می تواند، جای خالی مادرش را پر کند! و درست است او دلبندش را از هجده ماهگی به مهد می سپرده است، ولی این اولین بار است که او این همه مدت از طفلش فاصله می گیرد!
عقربۀ ساعت روی شانزده و پانزده دقیقه است که همان تخت دوست نداشتنی با آن ارتفاع زیاد و بدقواره اش برای سومین بار در آستانۀ در قرار می گیرد، و پرستار نام او را می خواند! مسافر کمکش می کند تا از جا برخیزد و روی تخت قرار گیرد! ملحفه ای روی او کشیده می شود، مسافر پیشانی اش را می بوسد و به او یادآور می شود که آیة الکرسی بخواند! او نیز که نگرانی را در چشمانِ مسافر می بیند، خنده ای بر لب می نشاند و به مسافر هدیه می دهد تا اندکی از نگرانی اش کم کند! تخت از سالن می گذرد و وارد آسانسور می شود! چند طبقه بالاتر آسانسور توقف می کند و تخت وارد سالن اتاق عمل می شود! این جا همه به میزانِ زیادی آرامش دارند! هر کس از کنارِ او رد می شود، آرامش خود را به او هدیه می دهد و با او حال و احوال می کند!
پرستاری کنار تختش می ایستد و از او می پرسد که آیا قسمت جلوی دهانش دندانِ لقی وجود دارد؟ و وقتی پاسخ "نه" می شنود می رود! سکوتی سهمگین بر فضای راهرو حاکم می شود! و او ناآرامی را در وجودِ خود حس می کند! او با خود فکر می کند که همیشه همین گونه است! درست است که همیشه از مدت ها قبل خود را برای انجام کاری آماده می کنیم، ولی گویی این رسم است که دم بزنگاهِ باز هم غافلگیر شویم و ناآرامی در وجودمان رخنه کند! متوسل به همان آیة الکرسی می شود! همان که از صبح تا همان لحظه چندین و چند بار آن را مرور کرده است! هنوز دو خط از آیة الکرسی را نخوانده است که باقی اش را به یاد نمی آورد! یک، دو، سه، چهار، ...، ده بار از اول شروع می کند، ولی تا همان قسمت بیش تر، پیش نمی رود و فراموشی عجیبی بر مغزش حاکم شده است!
مردی سبزپوش که بعدها می فهمد متخصص بیهوشی ست به او نزدیک می شود و با او حال و احوال می کند! مرد می رود! و او بی اختیار چشمانش را بر هم می گذارد! دلش ناخودآگاه می رود روبروی ضریح مطهر امام مهربانی ها می ایستد! سلام می دهد و بی اختیار برای دلبندش آرزوی عاقبت به خیری می کند! یادش رفته است در این نقطه و در این لحظه اوست که بیش از هر کسی محتاج نگاهی از سوی امام مهربانی هاست! و تنها چیزی که در آن لحظه به یاد می آورد که از رأفت آقا بخواهد، همان آرزوی عاقبت به خیری برای دلبندش است! آخر او یک مادر است!
پرستار می آید و او را از افکار شیرینش بیرون می کشد و روانۀ اتاق عمل می کند! به دستور تکنسین اتاق عمل به سختی خودش را از آن تختِ بدقواره که کنارِ تخت اتاق عمل قرار گرفته است، به روی تخت اتاق عمل می کشد، و فقط خدا می داند تا چه حد از این جابجایی های تخت به تخت در بیمارستان بیزار است! به یاد می آورد که بار قبل تا چه حد همین اتاق عمل برایش کنجکاوی آفرین بوده است! و چقدر خلوت بوده است و او با همان دو پرستار موجود در اتاق عمل نیم ساعتی خوش و بش کرده است و حس کنجکاوی اش را ارضا نموده است! و حتی قبل از بیهوشی، پزشک جراحش را ندیده است و این بار درست عکسِ آن اتفاق می افتد و پرستار و متخصص بیهوشی و تکنسین همه آماده اند تا پزشک از اتاقِ عملِ قبلی خارج شود و دستور دهد تا او را بخوابانند!
متخصص بیهوشی تعدادی سوال مبنی بر ناشتا بودن و یا حساسیت های خاص از او می پرسد! آنژیوکت در دست چپش فرو می رود! دستگاه ثبت نوار قلب با آن الکترودهای چسبی دوست نداشتنی اش نصب می شود تا ریتم و ضربان قلب را در حین عمل اطلاع رسانی کند! تیوپ دستگاه فشار خون به دور بازویش حلقه می شود و مرتب پر و خالی می شود تا فشارش را در حین عمل اطلاع رسانی کند! انگشت اشاره اش نیز لابه لای یک گیره قرار می گیرد تا سطح اکسیژن خونش را در طول عمل ارزیابی کند! و نداشتنِ ناخن مصنوعی و یا لاکِ ناخن ها برای همین منظور اهمیت پیدا می کند! او همۀ این اطلاعات را بار قبل و در سکونِ اتاق عمل از متخصص بیهوشی کسب کرده است!
و این بار وقتی متخصص بیهوشی که دکتری بسیار شوخ طبع است از او می پرسد که آیا مشکلِ دیگری دارد یا خیر؟ او لبش به خنده باز می شود و می گوید :" نه آقای دکتر! فقط فیبرم! در حالِ حاضر فقط فیبرم ها با ما قرارداد دارند!" و خنده را بر لبانِ حضار میهمان می کند! متخصص بیهوشی پزشکش را که تازه اتاق عمل مجاور را ترک کرده است، صدا می کند، دکتر با همان لبخند همیشگی اش پیش می آید و مثل همیشه، او را مانند همۀ بیمارانش با اسم کوچک خطاب می کند و با همان لبخند همیشگی، احوال دلبندش را می پرسد! و دستورِ خواباندنش را صادر می کند! و او که حالا اندکی خستگی نیز در وجودِ پزشکش حس نمی کند، خیالش راحت تر می شود!
آمپولی در همان آنژیوکت فرو رفته در دستش تزریق می شود! او کمی تا قسمتی گیج می شود ولی هنوز چشمانش باز است! بویی در فضا پخش می شود که اصلا به خوش بوییِ بویی که بار قبل در اتاق عمل استنشاق کرده است، نیست! چشمانِ خسته اش را بر هم می گذارد ولی هنوز صداهای اطراف را می شنود! مایع خنکی محل انجام عمل را لمس می کند و او هنوز کاملا به هوش است و آن سردی را حس می کند! متخصص بیهوشی از او می خواهد تا چشمانش را باز کند! به سختی چشمانش را می گشاید و دیگر چیزی از آن لحظه به یاد نمی آورد!
ادامه دارد...
×××××××××××××××××