علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

پرستار کوچک

1394/3/12 20:13
نویسنده : الهام
2,243 بازدید
اشتراک گذاری

چند هفته قبل که با مادرمان از مهد باز می گشتیم، پشت همان ویترین اسباب بازی فروشی معروف که هر روزه به اسباب بازی هایش سلام می کردیم، یک پکیج از هواپیماها را دیدیم! و از آن جا که مادرمان می خواستند در مدت بستری شدن شان در بیمارستان، سرگرم باشیم از بابایمان خواستند آن ها را برایمان خریداری کنند! ما به محض ورود هواپیماها به منزل نام تک به تک آن ها را از مادرمان پرسیدیم و مادرمان نیز که نام آن ها را نمی دانستند، نام های ساختِ خودشان را به ما تحویل دادند! بعد از چند روز که ما مرتب نام های ساختگی و نازیبایی که مادرمان در شرایط اضطرار ساخته بودند، را تکرار می کردیم، به ناگاه برق سه فاز از سر مادرمان پرید که لابد کارتون این هواپیماها ساخته شده است که اسباب بازی اش موجود است و با یک سرچ ناقابل در گوگل این موضوع را درست یافتند و کارتون هواپیماها را برایمان دانلود نمودندجشن.

در نتیجه این روزها به ندرت تقاضای پخش "هالی شفته (ماشین های 2)" را داریم! چرا که مادرمان برای انصراف ما از دیدنِ این فیلم آن هم به دفعات متوالی در یک روز، که در واقع تبدیل به یک اعتیاد شده بود، کارتون"هواپیماها" را برایمان پخش می کنند تا آن را با "ماشین ها" جایگزین کنند! و این ما هستیم که این روزها باز هم به دلیلِ علاقۀ بسیار زیاد به "هواپیماها" فقط هواپیماها را می بینیم و باز همان اعتیاد تکرار می شودخجالت! و این جاست که مادرمان شیوۀ تازه ای را به کار می برند و صبح زود فلش را از روی تلویزیون برداشته و به وقتِ  درخواستِ ما مبنی بر پخش کارتون "هواپیماها" در کمالِ خونسردی کنترل را بر می دارند و اقدام به پخش می کنند و کاملاً جدی، سعی در رفع عیب تلویزیون می کنند!خندونک سپس این طرف و آن طرف میز را رصد می کنند تا مثلاً رفع نقص نمایند! و در نهایت به ما می گویند که به پشت تلویزیون نگاهی بیندازیم تا ببینیم فلش روشن است یا خیر؟!شیطان و ما نیز روزهای اول با وجود آن که فلشی را در آن حوالی نمی دیدیم ولی جواب مثبت می دادیم و وقتی مادرمان دیگر بار نگاهی می انداختند و اعلام می نمودند که فلش نیست و توسط بابا و یا دایی محسن مان برده شده است، ما فریاد می زدیم که:"نه! بِلَش تو تیلیزونه (فلش تو تلویزیونه)" ولی کم کم دریافتیم که وقتی فلش داخل تلویزیون نیست، لازم است این موضوع توسط ما درک شود! پس به مادرمان لبخند می زنیم  و می گوییم:" بابایی بِلَش و برد" و بعد:" چرا بابایی بلش و می بره؟!" لازم به ذکر است کارتون هواپیماها آنقدر جذابیت دارد که وقتی پخش می شود همگی خانوادگی آن را می بینیم!زیبا

در همین کارتون بین دیالوگ ها تکرار می شود :" الان فصل آتش سوزیه؟" و ما آن قدر از این دیالوگ خوشمان می آید که وقتی به این قسمت نزدیک می شود از مادرمان می پرسیم:" الان فصل چیه؟" و مادرمان:" فصل آتش سوزی!" خندونک قسمت دیگری در این کارتون وجود دارد که یکی از --- بعد از مهار آتش می گوید:"بزن قدش" و با رفیقش دست به دست می شوند! ما نیز این حرکت را آموخته ایم و به محض رسیدنِ داستان به این قسمت به مادرمان نزدیک شده و دو دست مان را آماده رو به بالا می گیریم و به مادرمان نشان می دهیم و می گوییم:"بزن اَدِّش" و همواره در همان قسمت این حرکت را پیاده می کنیمچشمک

جالب این جاست که ما با وجودِ دیدنِ بارها و بارها تکرار کارتون هواپیماها، هم چنان نام های ساختگی مادرمان را بر هواپیماهای موجود در فیلم می گذاریم و نام اصلی آن ها را جایگزین نمی کنیمگیج(لینک دانلود کارتون هواپیماها در انتهای این پست موجود است).

×××××××

وقتی مادرمان پیشنهادی را با ما مطرح می کنند و مثلاً پیشنهادشان این است که:" علیرضا نهارت و بخور بعد بریم بخوابیم!" ما بلافاصله با لحنی بسیار خواستنی می گوییم:"بیو بابا (برو بابا) الان که وقت خواب نیست!" و این جمله را از تلویزیون آموخته ایم! مادرمان به وقتِ شنیدنش هیچ عکس العملی نشان نمی دهند تا ما را روی آن حساس نکنند! ولی در واقع به وقتِ گفتنِ آن دلشان می خواهد ما را تا حد مچاله شدن، بچلانند! آن قدر که زیبا می گوییم "بیو بابا" بوسو این "برو بابا" دلنشین "برو بابا"یی است که در تمامِ عمر خود شنیده اندبغل

×××××××

این روزها بسیار آب می خوریم، و مرتب لیوان مان را از آب سرد کنِ یخچال پر از آب می کنیم و می خوریم! روز قبل در حالی که مقداری از آبِ لیوان مان را خورده بودیم، باقیماندۀ آب لیوان را به مادرمان داده و با لحنی دلسوزانه گفتیم:"آب و بگیر، قُرصَت بخور!"فرشته

×××××××

پرستار دقایقی قبل از مرخص شدنِ مادرمان یک عدد شکم بند را بسیار محکم به دور شکم مادرمان بستند تا ضمنِ این که در حرکت های ماشین و عبور از دست اندازها، از تکان خوردنِ جای زخم ها و در نتیجه دردهای وحشتناک در امان باشند، رحم نیز که بعد از خارج کردن تعدادی زیادی فیبرم جمع شده بود، در جایگاه خود جاسازی شود! ما بعد از ورود مادرمان به منزل هیچ نمی گفتیم و حتی کسی نیز به ما نگفته بود که حال مادرمان خوب نیست! ولی ما بسیار عاقلانه رفتار می کردیم و اصلا کما فی السابق که گاهی به وقتِ سر رفتنِ حوصله مان، ناگهان با جفت پا، خودمان را روی مادرمان می انداختیم و یا با مشت به پهلو و شکم مادرمان می زدیم، این روزها اصلا به مادرمان نزدیک نشدیم! و یک روز که مادرمان شکم بند خود را باز کردند ما به سرعت خود را به ایشان رسانده و با شوقی وافر و رویی گشاده و خندان گفتیم:"خوب شدی؟! آره؟" آن قدر هم معصومانه گفتیم که گویی تمامِ درد مادرمان را ناشی از وجودِ همان شکم بند می دیدیم!

×××××××

این روزها بسیار پیش می آید که به مادرمان نزدیک می شویم و می گوییم:"با من دوستی؟" و وقتی پاسخ "آره عزیزم!" می شنویم، خیلی خوشحال می شویم و با نشاندنِ یک لبخند بر لب هایمان که مشخص است به واسطۀ نشان دادنِ عمقش قسمتی از آن زورکی ست، قصد داریم عمقِ این خوشحالی را نشان دهیم! سپس ادامه می دهیم:"با بابایی دوستی؟"، و باز هم پاسخ "آره" می شنویم و دومین لبخند تصنعی را به نشانۀ شادباش تحویل می دهیم! و آن وقت که مادرمان برای راحت کردنِ خیال مان می گویند:"تو رو دوست دارم و باهات دوستم! بیا ببوسمت!" و ما باز هم در نقش یک پسر بچۀ لوس و بچه ننه به مادرمان نزدیک می شویم و لپ مان را تحویل می دهیم تا مادرمان ما را ببوسند! ضمنِ این که ما نیز اقدام به بوس کردن می نماییم و همزمان با لمس شدنِ لپ مان توسط مادرمان نوای "اُب بَ" سر می دهیم و به حسابِ خودمان این صدای بوسمان است!

×××××××

دهمین روز پس از عمل مادرمان، ما سه نفر یعنی ما+ بابا+ مادرمان عازم مطب خانم دکتر شدیم تا چسب بخیه را از محل عمل جدا کند و برای مادرمان داروهای جدید بنویسند! بابایمان ما را در مقابل مطب خانم دکتر پیاده می کنند و خود برای تحویل مدارک عازم بیمارستان دی که درست روبروی مطب خانم دکتر واقع است می روند! به امید آن که مدارک عمل آماده باشد و آن ها را تحویل بگیرند! ما نیز در معیت مادرمان عازم مطب می شویم و بین راه نیز به صورت خودمختار به مادرمان می گوییم که قرار است به خانم دکتر سلام کنیم و به او بگوییم که مادرمان مریض شده است! و البته که به مادرمان آمپول نزنند!زیبا

مطب طبق معمول شلوغ است و پر شده است از خانم هایی که به جز چند نفر حامله، سایرین هر یک با یک بیماری زنانه دست و پنجه نرم می کنند! از آن جا که ویزیت مادرمان طبق معمول مستلزم گذشت زمان بسیار زیادی است و صندلی های مطب بسیار ناراحت هستند، ما در معیت مادرمان در راهروی بیرون که ارتفاع صندلی هایش کم تر است، می نشینیم! چند آقا نیز آن جا نشسته اند و منتظر خانم هایشان هستند! حوصله مان سر می رود و مرتب از مادرمان می خواهیم از داخل کیف شان برایمان شیرینی پرتقالی دربیاوردند تا بخوریم! بعد از خوردنِ هر شیرینی نیز تقاضای آب داریم و اصرار داریم با مادرمان به داخل اتاق انتظار مطب برویم و خودمان از آبسردکُن آب برداریم! مادرمان که خود را عاجز از این همه جابجایی می بینند، جهت سرگرم کردن مان از ما می خواهند با آقاهایی که آن جا نشسته اند دوست شویم! ما نگاهی به آقایانِ منتظر می اندازیم و به نوبت هر سه نفر را حســــابی ورانداز می کنیم و رو به مادرمان: "با اون آقا دوست نیستم، با این آقا دوستم این آقا مهربونه!فرشته" و مادرمان:"تعجب نه پسرم این آقاها همه شون مهربونند برو باهاشون دوست شو!" ما نیز بلند شده و به سمت مسن ترین مرد، که قبلا او را به عنوان مهربان ترین مرد موجود معرفی کرده ایم، می رویم و به حساب خوردمان ابتدا اندکی خجالت می کشیمخندونک، سپس خجالت را کنار می گذاریم و سلام می کنیم! آقا دستِ خود را دراز کرده و با ما دست می دهند و حال و احوال می کنند! و سپس نام ما را می پرسند و ما طبق معمول به جای نام خود، اسم و فامیل را بیان می کنیم! به همان سبکی که همیشه در مهد خود را معرفی می کنیمعینک و اصولاً بعد از بیان اسم و فامیلِ طولانی مان، هیچ کس هم نمی فهمد اسم مان چیست!هیپنوتیزم

×××××××

آن قدر که ما و مادرمان در طول روز آب می خوریم آب سرد کُنِ بینوای یخچالمان در هر روز یک بار آب لازم می شود! عصر یکی از همین روزها، لیوان به دست به آب سرد کن یخچال نزدیک می شویم و آخرین جرعۀ آب را در لیوان مان می ریزیم و میخوریم! و وقتی مادرمان از فرصت سو استفاده می کنند و از ما آب طلب می کنند، دیگر بار لیوان را زیر آب سردکن می گیریم و وقتی آبی نمی ریزد رو به مادرمان با تعجب فریاد می زنیم: "مامان آبا گت شد (آب قطع شد)فرشته" و کلی هم ناراحتیم که آبی برای مادرِ بیمارمان نمانده است.درسخوان

×××××××

یکی از دیالوگ های کارتون ماشین ها عبارت" بچه پررو" است که بسیار هم تکرار می شود! ما نیز که حافظه ای بس قوی داریم و نه تنها این دیالوگ بلکه تمام فیلم را حفظیمعینک و در مواقع حساس و به وقتِ بازی با ماشین هایمان دیالوگ هایمان به گوش مادرمان می رسد و ایشان نیز وارد دنیای معصومیت مان می شوند! یکی از همین روزها خودمان در جریانِ رد و بدل کردن دیالوگ های بین ماشین هایی که به صف کرده بودیم می گفتیم:" بیو بچه پُی یو!" و در ادامه خودمان از طرف آن یکی ماشین پاسخ می دادیم:" بچه پُی یو، حرفای خوبی نیست!" و دیگر بار از سوی ماشین دیگری:" حرفای بد نزن که از مامانم می گم"خندونک

×××××××

یکی از همین روزها در حالی که بابایمان در پذیرایی مشغول استراحت بودند، ما دیگر بار بر روی تخت مان رفته بودیم و با دسترسی به ویترین کمدمان در حال ریخت و پاش اسباب بازی ها از داخل ویترین به داخل اتاق بودیم! در همین راستا و از آن جا که دست مان به وسایل نمی رسید و از طرفی نمی خواستیم برای مادرِ بیمارمان مزاحمت ایجاد کنیم از بابایمان کمک خواستیم آن هم با لحنی که تا به حال در هیچ کجای زندگی مان به گوش کسی نرسیده بود:" بابا بیا اینجا کارت دارم! بیا دیگه کارت دارم! بیا اینجا کارت دارم بچه پررو!خجالت" و البته که این حرف مان کلا از سوی بابا و مادرمان نشنیده گرفته شد و زیر سبیلی رد شدچشمک

×××××××

این روزها هوا به شدت دچار سردرگمی شده است و هم چنان باران زا کردنِ ابرها به یک بازی برای عاملانش تبدیل شده است و ادامه دارد، در نتیجه نه تنها بارانی در کار نیست بلکه غروب هنگام، طوفانی بر پا می شود و پس از به پا کردنِ گرد و غبار فراوان، چند قطره ای می بارد و آن چند قطره هم گرد و غبار معلق در هوا را مستقیم می آورد روی در و دیوار و زمین و ماشین ها می چسباند! و در یک سری مناطق هم تبدیل به تگرگ می شود و محصولات کشاورزی را از بین می برد و یکی نیست به این جماعت باران ساز بگوید که هر چیزی حدی دارد! و چه بسا چند سالِ بعد به اثرات مخرب همین باران های مصنوعی پی ببریم! و چه بسا گرمای بسیار طاقت فرسای صبح تا بعد از ظهرِ این روزهای تهران، نتیجۀ همین زیاده روی در بارور کردنِ ابرها باشد! و در همین راستا در چند روزی که مادرمان نمی توانستند سرعت به خرج داده و به وقتِ وقوع طوفان هایی که در کمتر از یک دقیقه صورت می گرفت و شدت می یافت، از جا برخاسته و با بستنِ پنجره مانع ورود گرد و خاک به منزل شوند، این جمله در این چند روز، چند بار رو به بابایمان تکرار شده است:" محسن بیا پنجره رو ببند!" و یکی از همین روزها که در تراس باز بود و ما قابلیت دسترسی به آن و بستنش را داشتیم مادرمان رو به ما:" علیرضا درِ تراس و ببند که طوفان شده!" و ما خیلی خونسرد رو به بابایمان که در آن یکی اتاق بودند:" محسن زود بیا درِ تراس و ببند!" و مادرمان:"شاکی"

×××××××

مادرمان در حال اقامۀ نماز هستند و از آن جا که خم شدن برای سجده رفتن از ایشان ساخته نیست چهارپایۀ ما را به عنوان بالابر مهر انتخاب کرده اند و مهر خود را بر بالای آن مستقر کرده اند. یک رکعت از نماز را می خوانند! در رکعت دوم ما وارد اتاق می شویم! به سرعت به سمت مادرمان می آییم، چهارپایه را بر می داریم و مهر را نیز آن طرف تر می اندازیم و می گوییم: "این چهارپایۀ من بوده".

چهارپایه را با خود از اتاق بیرون می بریم و مادرمان را با خدا تنها می گذاریمشیطان و مادرمان که به سختی قادر به اقامۀ ادامۀ نماز خود می شوند بعد از نماز در این پوزیشن واقع می شوند:"شاکی"

بعد از این که مادرمان دیگر از چهارپایۀ ما ناامید می شوند صندلی آرایش خود را نه تنها مرتفع تر و راحت تر از چهارپایۀ ما می یابند، بلکه آن را بدونِ صاحبِ مصممی چون ما می یابند و از آن به عنوانِ بالابرِ مهر کمک می گیرند! در حالی که مادرمان نماز مغرب خود را می خوانند ما به بابایمان غُر می زنیم که ما را به پارک ببرند و برایمان بستنی توت فرنگی بخرند! و وقتی بابایمان را بی تفاوت می بینیم به سمت مادرمان آمده و از آن جا که ایشان را نشسته در حال نماز می بینیم، تصورمان این است که دارند سلام نماز را می خوانند! پس مهر را برداشته به ایشان می دهیم و می گوییم:"نمازَت و بوسَش بُتُن" و وقتی مادرمان خواستۀ ما را اطاعت می کنند جانماز را جمع می کنیم و می گوییم:" بیا با هم بریم پارک!" و مادرمان:"کچل "

×××××××

بابایمان روی فرش نشسته اند و ما از ابتدای فرش تا وسط ماشین هایمان را چیده ایم ولی هنوز به بابایمان نرسیده ایم! پیش می آییم و با قلدر بازی و نق زنان رو به بابایمان:"برو کنار این جا جاده ست" و وقتی بابایمان کلا از جا بلند می شوند و به آن سمت می روند با قاطعیت می گوییم:"نرو اون جا گم میشی!"بغل

×××××××

قبل ترها همواره با مادرمان مسابقه می دادیم ولی آن وقت ها ما "علیرضا نوری" بودیم و مادرمان نیز "مامانی" ولی درست ده روز بعد از عمل مادرمان که از ایشان خواستیم با ما و بابایمان همراه شوند و سه نفری به پارک برویم، ما به محض پیاده شدن از ماشین دست مادرمان را گرفتیم و رو به ایشان:"من مک کوئینم تو اومو برنولی! بیا با هم اُسابگه بدیمعینک" و لابد تو می دانی که ماشین مسابقه،"مک کوئین"، از ماشین مسابقه، "اومو برنولی (فرانچسکو برنولی)"، قوی تر است و باید برنده باشد! جالب این جاست با وجودِ این که در همه حال در سلسله مسابقات بین ما و مادرمان، ما برنده می شویم مشخص نیست چرا وقتی مادرمان را عاجز از دویدن یافتیم، در خواست مسابقه دادن کردیم! آن هم عنوانِ ماشین قوی تر را نیز به خودمان نسبت دادیمشیطان

×××××××

یکی از همین روزها برای اولین بار بر چرخ و فلک های دستی که در مقابل پارک ها، اتراق می کند، سوار شدیم و با وجودِ آن که ابتدا خیلی اصرار بر سواری گرفتن از آن بودیم، به محض سوار شدن چون تنها کودک سوار بر آن ما بودیم و البته ما ترس از ارتفاع نیز داریم، تا چرخ و فلک از نقطۀ اوج به پایین سرازیر می شد، داد ما به هوا بلند می شد که:" می ترسم! می ترسم!" و بابایمان:" ترس نداره پسرم!" و مادرمان:" آقا نگهش دارید بیاد پایین!" و آقای چرخ و فلکی که به نظر می رسید اصرار دارد با نگه داشتن ما بر بالای چرخ و فلک دیگر نی نی های پارک را به سواری گرفتن از آن متمایل کند،:" نه خانم! می خوام که ترسش بریزه!" و خدا شاهد است که ما یک ساعت تمام بر آن آهن پاره سوار بودیم و بین زمین و آسمان در تعلیق به سر می بردیم! چون وقتی دیدیم آه  و ناله هایمان چاره ساز نیست با ترس از ارتفاع مان کنار آمدیم! و حالا مرتب تکرار می کنیم:" چرخ و فلک که ترس نداره!" و وقتی مادرمان به ما می گویند:"بریم دوباره سوار شیم" ما به شدت امنتاع می نماییم و خدا می داند عاقبت موضع ما در رویارویی با چرخ و فلک چیست؟! و آیا بالواقع چرخ و فلک موجود ترسناکی ست یا ترس ندارد؟!سوال

×××××××

چند روز بعد از عمل مادرمان، مادرجانمان عازم ولایت شدند و ما به وقتِ رفتن شان بسی نالۀ جانسوز سر دادیم!گریه و حالا به وقتِ برقراری تماس با ولایت گوشی را از مادرمان می گیریم و به مادرجانمان می گوییم:"کجا رفتی؟ چرا رفتی؟ بیا خونه مون دیده (دیگه)" آخر می دانی مادرجانمان همه جوره با ما بازی می کردند و از آن مهم تر وقتی برایمان سیب زمینی و یا میگو سرخ می کردند، و از اجرای تک به تک اوامر ما در سس پاشی بر تک به تک سیب زمینی ها عاجز بودند، درِ سس را کامل گشاده و همۀ سیب زمینی ها را در سس غوطه ور می نمودند! و ما به جای سیب زمینی با سس، سس با سیب زمینی می خوردیم!خوشمزه و همین عامل باعث شد که بعد از رفتنِ مادرجانمان، در یکی از روزها که در حال میگو خوری بودیم و مادرمان سس را به اندازۀ یک اِپسیلُن (ε) بر میگوها می ریختند ما لب به اعتراض بگشاییم که:" خیلی بریز! مثل مادرجون بریز!" و مادرمان بی خبر از همه جا:" مگه مادرجون چجوری سس می ریخت؟" و ما با قیافه ای حق به جانب:" دَرَش باز کن! باید زیــــــــــاد بیریزه!"هیپنوتیزم

×××××××

دقت کرده ای گاهی تکیه کلام هایی داری که خودت نیز از آن بی خبری؟! و فقط یک مقلد واقعی مانند یک کودک، می تواند آن ها را به تو یادآوری کند! مادرِ ما نیز جدای از تو نیست و همیشه در برخورد با اطرافیان به ابتدای جملات دستوری اش عبارت "میشه" را اضافه می کند و آن را به یک عبارت خواهشی تبدیل می کند! و از آن جا که به علت بیماری مادرمان این روزها درخواست های مادرمان از اطرافیان زیاد شده بود، این جمله به کرات بیان می شد و ما نیز به تقلید از ایشان:

به وقتِ سوار شدن بر دوچرخه مان:"میشه من و هل بدی؟"

داخل ماشین و وقتی دستمان به جعبه دستمال نمی رسد: "میشه یه دستمال بدی؟"

داخل ماشین وقتی حوصله مان از یک جا نشستن سر می رود: "میشه کمردند من و باز بُتُنی! کمردندم (کمربند) درد بی تُنه!"

×××××××

همیشه از پل طبیعت به خوبی یاد می کنیم! چرا که دیدنِ موزۀ دفاع مقدس در همان نزدیکی برایمان خیلی جذاب بوده است! و اما این روزها یکی از هواپیماهای طوسی رنگ مان را از پکیجِ هواپیماهایی که بابایمان خریده اند، برداشته و به مادرمان نشان می دهیم و می گوییم:"یادته رفتی پل طبیعت این و دیدی!" و شباهت آن هواپیما با هواپیماهای جنگی که در موزۀ دفاع مقدس و در مجاورت پل طبیعت دیده ایم  فقط در رنگ آن است!

×××××××

پی نوشت: درست است بسیاری از خدمات پرستارانۀ ما بی شباهت به ماجرای دوستی خاله خرسه نیست ولی قبول کن حتی همان ها نیز واقعاً خیرخواهانه بوده و در راستای بهبود بیمارمان صورت گرفته استچشمک تازه تو اقدامات فوق پرستارانه و شبیه سازی های این روزهای ما را ندیده ایراضی در ادامۀ مطلب همراه مان باشمحبت

این شبیه سازی ماست از ماشین خاکبرداری که در میگون دیده ایم!تشویق دقت نظرمان در ساخت این سازه را داشته باشراضی

پروژۀ نخود پاک کنی مربوط می شود به روز قبل از عمل مادرمان! از آن جا که تصور مادرمان این بوده است که قرار است بعد از عمل به مریخ بروند، از چند روز قبل در تدارک سبزی و نخود فرنگی و هویج و سیب زمینی و لوبیا سبز و ... بوده اند، چرا که تجربۀ عمل قبلی نشان داده بود که غذای ایشان تا مدت ها بعد از عمل سوپ سبزیجات است! و این ما هستیم که به سرعت خود را وارد معرکه نموده ایم و نخود فرنگی ها را بر دمپایی هایی که از زیر کابینت بیرون آورده ایم سوار نموده و قصد باربری داریمسوتزود قضاوت نکن! بی انصاف نیستیم! اول کمک کرده ایم و نخود فرنگی ها را از حفاظش جدا کرده ایم! و گرنه عمراً مادرمان به ما نخود فرنگی می دادند تا بار بری کنیمخندونک

آن دو دیگی که در سمت راست تصاویر مشاهده می کنی، دو رفیق دوست داشتنیِ این روزهای مادرمان در آشپزخانه هستند! دیگ سنگی برای پخت خورشت و آبگوشت که قبل ترها نیز بسیار آثار آن را در وبلاگ مان دیده ای! و دیگ مسی که بعد از تجربۀ خوردنِ برنج خوش طعمِ پخت مادرجانمان در تعطیلات نوروز و در دیگ مسی، جایش را در آشپزخانۀ ما نیز باز کرد!

و خاله زهرۀ عزیز آن چهارپایۀ تاشو و معروفی که در همه حال دوستِ ماست و شما نیز مشتاق دیدارش هستید همان است که در سمت چپ این عکس ها نیز رویت می شود!محبت درست مقابل پنجره آن را پارک نموده ایم تا لحظه به لحظه رفت و آمدهای ماشین ها از پارکینگ منزل روبرویی را گزارش دهیمعینک

و اما یک هفته بعد از عملِ مادرمان بابای ما با ده عدد بلال به منزل وارد شدند و از آن جا که مادرمان را بلال خوری امکان پذیر نبود و این تعداد بلال برای ما و بابایمان زیاد بود، مادرمان جهت جلوگیری از خراب شدن، آن ها را بخار پز کردند و تعدادی از آن ها را به تنهایی جدا کرده و برای سوپ در فریزر جاسازی کردند! بعد از آمدنِ بابایمان، ایشان نیز به پروژۀ ذرتی اضافه شدند و ما به محض این که بابایمان را در حالِ جدا کردنِ ذرت یافتیم سریعاً خود را به معرکه رسانیدم و از ایشان خواستیم به ذرت ها دست نبرند! چرا که مردِ مردان، علیرضا خانِ نوری، آمادۀ خدمت بودندراضی بـــــــعله رفیق! ما یک تنه و به مدت سه ساعت مشغول بودیم و تک به تک ذرت ها را جدا کردیم! البته بعد از جدا کردن با مقداری از آن ها به مانندِ نخود فرنگی ها شرکتِ باربری راه انداختیم و هیچ کس را یارای آن نبود ذرت ها را از ما باز پس گیرد و بساط شرکت باربری ما را بر هم بزند! چرا که ما در فرآیند جدا کردنِ ذرت ها همه را خجالت زدۀ آن همه همت مان کرده بودیمهیپنوتیزم

ساخت فیل و ارابه در سمت راست. بازی با تق تقی که مادرجانمان به ما داده بودند و برایمان بسیار جذاب استزیبا

و اما باز همان جملۀ معروف "پسر کو ندارد نشان از پدر، تو بیگانه خوانش، نخوانش پسر"! چرا که ما ابتدا به فرآیند مرغ خوردکنی توسط بابایمان دقت نموده و از آن جا که تلاش مان را برای گرفتن ساتور و خورد کردنِ مرغ بی فایده می بینیم، اصرار داریم که لااقل ما گوشت ها را به ایشان بدهیم، و تا حد ممکن در کارهای خانه شریک باشیم! و نمی دانیم چرا وقتی مادرمان کاری دارند این گونه مصرانه خواهانِ دست گرفتنِ کار نیستیمشاکی

بعد از دیدنِ کارتون "هواپیماها2" قادر خواهی بود شبیه سازی ما در عکس زیر را به خوبی مجسم کنیعینک آن موجود گرد و قلنبه ای که در تصویر می بینی سطل آشغال نیست! بلکه هواپیمایی است که پرنده های زمینی در کارتون هواپیماهای آتش نشان را در خود حمل می کند! و به وقتِ ضرورت آن ها با چتر نجات از هواپیما بیرون می پرند! درست مانند عکس سمت چپ!تشویق

و حسن ختام این پست، لینک کارتون های "هواپیماها" و "آتش و نجات (هواپیماهای 2)"

پی نوشت: پست سوم و آخرین پست از سلسله پست های "موجودی به نام فیبرم" به زودی و بعد از این پست، بارگزاری خواهد شد.

سپاس که ما را می خوانی رفیقمحبت

پسندها (6)

نظرات (26)

مامان محمدحسین
15 خرداد 94 21:48
سلام عزیزم...خوبی خاله ؟بهتری ؟ ببخشید که مامانم بی معرفت شده ها ...خیلی سرش شلوغه .... اینم دسته گل عیادت من و مامانم
الهام
پاسخ
سلام بر محمد حسین عزیزم و مامان الهام گلخدا رو شکر خیلی بهترم و با وجود مرخصی یک ماهه ای که دکتر بهم داده، ولی فردا برای چند ساعت میرم سر کار ایشالا که سرتون به شادی گرم باشه عزیزم قربونِ محبت تون
مامان بهی
16 خرداد 94 12:35
سلام شرمنده بميرم الهي نميدونستم عمل كردين خيلي ناراحت شدم الان بهترين ما چند روزي نبوديم مشهد بوديم باور كن تو حرم امام رضا روبروي ضريح واسه شما به سهم خودت دعا كردم و بقيه مامانهايي كه ميدونستم مشكل دارن الان بهتري
الهام
پاسخ
سلام عزیزمخدا نکنه دوستم فدای محبت تونخوش به سعادت تون! زیارت تون قبول باشه و ممنون که به یاد منم بودید خدا رو شکر دو هفته از عملم گذشته و خیلی بهترم شایان گلم رو می بوسم
زهره مامانی فاطمه
16 خرداد 94 13:43
قربوووووونه برو بابا گفتنت عزیزخاله اخه مامانی چجوری میتونی اون لحظه بی تفاوت باشی شانس اوردی نزدیکتون نیستم وگرنه همه اصول تربیتی رو کن فیکون میکردما من تواین چند روزه تعطیلی باتوجه به گرمای شدید هوادچار سرماخوردگی شدم واقعا مسخره بود اصلا روم نمیشد به دکتره بگم سرماخوردم فاطمه اینقدر ملاحظه میکرد توخونه ماسک میزدم فاطمه تا میدید ماسک ندارم میومد جلو میگفت مامان خوب شدی حالا بیام بغلت از تصویر چهاپایه هم بسیارممنونم .مامانم اینا یکی همینجوری به رنگ صورتی دارند اگر اشتباه نکنم تاشو هم هستن ماهم ازآن صندلی برای مواقعی که فاطمه خانم درمنزل پدرمان دستشویی دارد وباتوجه به اینکه دستشویی ایرانی آنها درحیاط واقع شده است وماباید ساعتها درحیاط بنشینیم تاکار دخملی تمام شود روی آن صندلی جلوس میکنیم میبوسم روی ماه علیرضا جونم رو که سازه های خوشگل میسازه
الهام
پاسخ
سلام زهره جانماتفاقا خودم هم به سختی خودم رو کنترل می کنم و در مواجهه با علیرضا خان مچاله ش نمی کنم آره واقعا جالبه تو این وضعیت سرماخوردی تهران امروز آتیش بود!همسرم من و رسوند دانشگاه که برگه های امتحانی رو بگیرم و با هم برگردیم! یکی از دانشجوها برگه ش مشکل داشت معطل شدم! برق هم قطع شده بود و کولرها خاموش بود! محسن که همون اول رفت تو ماشین نشست و زیر کولر بود ولی من یعنی اگه بگم از گرما تلف شدم، نامربوط نگفته امحالا تصور کن تو این گرما و تو اون برهوت من یه شکم بند هم محکم به شکمم بسته بودم که شکمم تکون نخوره و درد نداشته باشم یعنی روانی شدم از گرما چقدر هم آب از دست دادم! فکر کنم هر چی دکتر رشته بود تو گرما وارفت رنگ و روی زرد من و گرما و لاغر شدنم تو این چند هفته باعث شده بود هر کس من و می دید بفهمه که ناخوش احوالم! خدا بهمون رحم کنه تو این گرما! حالا دلم به حال اون دانشجوها می سوزه که تو اون گرما امتحان فیزیک 2 داشتند پس شما هم از این چهارپایه معروف ها داریدمی بینی سواری گرفتن ازشون چقدر حال میده
مامان ریحانه
16 خرداد 94 14:25
سلام الهام عزیز خوشحالم که حالت بهتر شده و یه پست پر وپیمون گذاشتی پرستار خوبی داشتی ها... موافقم این تیکه کلام رو منم داشتم و اصلا متوجهش نبودم ولی یه مدته بدجور دارم حسش میکنم از بس پسری تکرارشون میکنه کمر دند آریا میگه کمرنند آی دیگ سنگی و مسی ... غذاهاشون خوردن داره... ماشا ا... به پسری سه ساعت نشسته و ذرت ها رو جدا کرده!دستش طلا... خوش به حالت الهام جون ببوس علیرضا کوچولو رو ممنون از لینک خوبت
الهام
پاسخ
سلام ریحانه جون ممنونم عزیزم! یک همچین پسر پرستاری داریم ما و البته کاری و آشپز و دلسوز قربون محبتت عزیزم آریا جون و می بوسم
مامان کیانا و صدرا
16 خرداد 94 17:48
سلام الهام جون و یه سلام مخصوصم به پرستار کوچولو جناب علیرضا خان نوریامیدوارم روال بهبودی شما هر چه زودتر طی بشه و دوباره بشی مک کوئین نه اون یکی دیگهممنونم از پست قشنگ شما و ببوسید علیرضای شیرین زبونو
الهام
پاسخ
سلام مرضیه جان ممنونم عزیزم کیانا و صدرا جون و می بوسم
صدف
16 خرداد 94 20:26
سلام الهام خانم خوشحالم که بهترین ... پستتون سرشار بود از احساسات و پاکی کودکانه علیرضا ... واقعا خوش بحال بچه ها چقد ساده و معصوم هستن کاش میشد همیشه بچه موند و مثل بچه ها فکر کرد ... تعریف و برداشتش از درد و از خوب شدن ،کمک کردنهای معصومانه اش ، ابراز محبت های خالصانه اش ، دیالوگها و تیکه کلامهای نازش و .... خوش بحالش واقعا ... و البته خوش بحال شما که همچین فرشته معصومی رو درکنارتون دارید ... امیدوارم همیشه سالم و خوشحال باشه این پسرک شیرین زبون و البته زیر سایه پدر و مادرش
الهام
پاسخ
سلام صدف جان ممنونم عزیزم درست همینه که شما میگیدبودن در جوار بچه ها باعث میشه آدم غصه ها رو یادش بره! چند وقت پیش یه مقاله در بارۀ رازهای شاد زیستن خوندم! اولین اصل شاد زیستن بخشش دیگران بود! دومین اصل ساده زیستی و سخت نگرفتن در مورد مادیات! و سومین اصل بودن در جوار بچه ها همین الان که من دارم برات می نویسم علیرضا داره کارتون ربات ها رو که تازه براش دانلود کردم می بینه و کلی غش غش به حرکات خنده ندارِ ربات ها می خنده کودکی یعنی همین قربون محبتت عزیزم و ممنونم برای دعای خیرت
مامان خدیجه
16 خرداد 94 22:19
سلام ابجی جون. باعث افتخاره رمز دادن به شما
الهام
پاسخ
سلام خدیجه جان شما خیلی لطف دارید دوستم
محبوبه مامان ترنم
17 خرداد 94 7:48
سلام الهام جان. بهتر شدی عزیزم؟ در مقابل این کارها و حرفهای علیرضا تربیت و آموزش و فرهنگ و ..... همه رو باید به فنا داد. از طرف من بچلونش این خوشگل بامزه رو. خیلی باحاله این بچه. هزار ماشاالله دقتش خیلی عالیه. پرستاریش هم که حرف نداره. فقط حرفهاش کافیه که آدم جون بگیره
الهام
پاسخ
سلام محبوبه جان شکر خدا بهترم عزیزم خیلی لطف داری دوستمبچه ها همه شون با نمک اند مخصوصاً ترنم نازم
محبوبه مامان ترنم
17 خرداد 94 7:50
راستی الهام جان همش توی فکر بودم که ازت بخواهم به ترنم رای بدی اگر قبلا به کس دیگه ای رای ندادی. ممنون که واسمون رای دادی. اهل خونه هم یادت نره. فدات ضمنا تا الان نفر 92 هستش ترنم
الهام
پاسخ
قبلا با سیمکارت خودم و محسن رای داده بودم ولی سیمکارت داداشم مونده که بخاطر فصل امتحاناتش هنوز این ورا نیومده اومد حتما رای میدم و به دوستانم هم میگمشما موقع رای گیری برای علیرضا خیلی کمکم کردید باید لطف تون رو جبران کنم
محبوبه مامان ترنم
17 خرداد 94 11:26
خیلی محبت داری عزیزم.
الهام
پاسخ
وظیفه ست محبوبه جون
مامان مهراد
17 خرداد 94 11:34
سلام. این عمل هرچقدر برای شما درد داشت برای علیرضا هم اسباب بازی های جدید و کارتن جدید داشت. امان این اعتیاد که ما هم درگیریم خواهر البته هنوز به کارتن ماشین های 2. ممنون بابت لینک هواپیما ها که گذاشتی ولی تو ر و خدا دیگه اعتیاد ما رو بیشترش نکن قربون پرستار کوچولومون برم من. پرستاری علیرضا جون حتی اگه به ظاهر هم شبیه دوستی خاله خرسه بیاد خیلی خیلی ارزشمنده. ای جونم بچگی دلش برای مادربزرگش تنگ شده.
الهام
پاسخ
سلام مهری جانم الان که خوب فکر می کنم می بینم حق با شماست خب مرحلۀ بعد یعنی هواپیماها رو پیاده کنیدالبته دیدن کارتون و البته به اندازه اش خیلی برای بچه ها خوبه و باعث میشه باهاش رویا پردازی کنند! علیرضا که علاوه بر رویاپردازی، شبیه سازی هم می کنه! راستی تو هفتۀ اخیر چندین بار انیمیشن هواپیماها از شبکۀ HD پخش شده! من ندیده ام چون شبکۀ HD ما فقط صدا داره ولی دوستان گفتند چندین بار پخش شده ممنونم عزیزم
مامان مهراد
17 خرداد 94 11:40
من عاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااشق پشتکار علیرضا و این سازه ایی هستم که میسازه. جدا کیف میکنم وقتی این خلاقیت و تصویرسازی رو میبینم. ما هم از این دیگ های مسی داریم ولی اونقدر توش خورشت گذاشتم تا سیاه شد. الان دیگه استفاده نمیکنم. شما که توی دیگ مسی برنج میزاری اونوقت دیگ تون خش نمی افته؟ برای سیاه شدنش چی میکنی؟
الهام
پاسخ
قربونت برم مهری جوناین نظر لطف شماست ایشون مدام در حال شبیه سازی هستند که خیلی هاشو من نمی بینم و از خیلی هاش هم نمی تونم عکس بگیرممخصوصاً که این روزها مهد هم نمیره و تو خونه سر خودش رو گرم می کنه! این جاست که با اسباب بازی هایی که هیچوقت نگاهشون هم نمی کرده بازی میکنه پختن خورشت تو قابلمۀ مسی باعث سیاه شدنش میشه مگر این که آبلیمو و ترشیجات توش نریزی! و خورشت رو برای مدت طولانی توش نگه نداری. برای همین من خورشت هام و تو دیگ سنگی می پزم ولی برنج رو تو دیگ مسی! خش نمیشه من تهش ته دیگ میذارم و به ندرت می چسبه! و اگه غذا بچسبه میذارم خیس بخوره بعد می شورم! به نظرم ظرفت رو بده قلع اندود کنند (سفید کنند) و بازم استفاده کن! ولی اول این لینک رو حتما بخون! من فروردین که دیگ مسی خریدم برای شروع به کار تو اینترنت سرچ کردم و به این لینک برخوردم: http://www.shia-news.com/fa/news/12833/%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%A8%D8%A7%D8%B7-%D8%B8%D8%B1%D9%88%D9%81-%D9%85%D8%B3%DB%8C-%D8%A8%D8%A7-%D8%B3%D8%B1%D8%B7%D8%A7%D9%86-%D8%AE%D9%88%D9%86 یه کاربری به نام "مسگر ناشناس" در مورد استفادۀ درست از ظروف مسی، تو بخش نظرات انتهای پست، کامنت های خیلی خوبی گذاشته
زری
17 خرداد 94 15:24
سلام الهام جون خوشحالم که حالتون بهترشده وای چقدبامزه حرف میزنه علیرضاجان، بیو بچه پی یو علیرضاجونم ایشالا که توسازه های عظیم ترشرکت کنی ومقام بیاری
الهام
پاسخ
سلام عزیزم ممنونم دوستم قربون لطفتون زری جون
زری
17 خرداد 94 15:26
الهام جون، میشه ازتشکیل فیبرم جلوگیری کرد ؟
الهام
پاسخ
زری جان علت وجود فیبرم ناشناخته ست و دکتر میگه هورمونیه! البته نه اون هورمونی که برخی فکر می کنند تو مرغ هست و فکر می کنند اگه مرغ نخورند اوضاع بهتر میشه! در واقع فیبرم اصلا ارتباطی به خوردن نداره! برخی رحم ها فیبروماتوز یا فیبرم سازه و هر چقدر هم که برداریشون باز هر سه تا پنج سال دوباره پیداشون میشه و بعد از یائسگی چون از خون بدن تغذیه نمیشن خودبخود رشدشون متوقف میشه! بعضی خانم ها تو سنین بالا بهش مبتلا میشن و بعد از یک بار عمل یائسه میشن و تمام! ولی برای افرادی مثل من که تو سنین پایین بهش مبتلا میشن چاره ای جز عمل نیست و مثلا من یه دونه بچه دارم ولی به اندازۀ سه تا بچه و حتی بدتر شکمم باز شده دکتر بهم گفته زمانی که دیگه قصد بارداری نداشته باشم می تونه بهم دارو بده تا جلوی رشدشون رو بگیره ولی خونریزی های شدید و درد هم چنان موجود خواهد بود! مگر این که رحمم رو بردارم که اون هم دردسرهای خاص خودش رو داره مشکل رحم من اینه که فیبرم ها یهو و در عرض چند ماه وخامت پیدا میکنند! باورتون میشه من نهم اردیبهشت که رفتم سونوگرافی شش تا فیبرم داشتم ولی روز عمل سی و دو تا فیبرم از رحمم در اومدچیزی که دکتر رو هم خیلی متعجب کرد! یا بار قبل من تو سونوگرافی ده روز قبل از عمل یه فیبرم هشت سانتی داشتم ولی روز عمل یه فیبرم 15 سانتی از رحمم دراومد با کلی فیبرم های کوچک تر و یک کیست بزرگ که تو همون چند هفته تشکیل شده بودند دیگه چاره ای نیست خواهر! و خداوند رحم ما را فیبروماتوز آفرید
مامان فهیمه
17 خرداد 94 17:58
سلام الهام جونم بهتری خانمی آفرین به این گل پسر که از مامان گلش پرستاری کرده عاشق اون کلمه های اشتباه علیرضا جون هستم ببوسیدش از طرف من عزیزمی گل پسر خلاق
الهام
پاسخ
سلام فهیمه جانشکر خدا خیلی بهترم دوستم قربونِ محبت تون عزیزم امین گلی رو می بوسم
مامان ریحانه
17 خرداد 94 23:39
سلام الهام جون خوشحال شدم از اینکه گفتی حالت بهتر شده انشالله که خوبی و خوشی و سلامتی مهمان هر روز زندگیت باشه عزیزم میگم خواهر پشتکارتو عشقه که بازم رفتی و اسامی این هواپیماها رو یافتی من بودم عمرا نمیرفتم خواهر منم هر چی عروسک واسه نازنین میخرم خودم براش اسم میذارم نازنینم استقبال میکنه از مو طلا گرفته تا عسل و تپل و.... ممنون از لینکت اما خواهر فکر نکنم این وروجک ما نیم نگاهی هم بهش بندازه فعلا هنوز عشق این چیزا نیست فعلا هنوز عشقش شال و کفش تق تقیه پس این دیالوگا بین شما هم رد و بدل میشه چه قشنگه دنیای این امانت های ناز و دوست داشتنی خدا وااااااااااای الهام جون از بیو بابا گفتنش من دلم میخواست اونجا بودم و میچلوندمش نمیدونم چه جوری طاقت آوردی شما فدای حرف زدن نازش بشم من خواهر در دونه پسرتون حق اولادی رو برای شما تمام و کمال به جا آورده نازنین آبشو میریخت دور بقیشو به من نمیداد میگفت خودت برو بیار قربون پرستار کوچولو برم من که انقدر حواسش به قرصهای مامانشه
الهام
پاسخ
سلام ریحانه جونبله خدا رو شکر چند روزه خیلی بهترم و دارم کتابم رو صفحه آرایی می کنم اسامی عروسک هاتون رو عشقه دخترها اگه عشق کفش تق تقی و شال و کیف نباشند عجیبه خواهرهنوز به عشق طلا و جواهر و این چیزا هم می رسه هنوزم بیو باباهاش ادامه داره و کامنت های شما و سایر دوستان کم کم داره من و تحریک می کنه که موقع گفتنش، بچلونم و بخورمش این نظر لطف شماست عزیزمنازنین جون هم پاش بیفته به شما آب میده ریحانه جون می بوسم دخترک شیطون و شیرین زبونِ شما رو
مامان ریحانه
17 خرداد 94 23:48
وااااااااای تصورش و کردم که عمل کرده باشی و بچه بخواد به قول شما جفت پایی بپره رو شکمت کاری که نازنین خانوم ما هم انجام میده اون موقع چه وحشتناک میشه فداش بشم که انقدر عاقلانه رفتار کرده پسر ناز و شیرین زبونمون قربون بوس کردناش و ابراز علاقه هاش ای جااااااااااااااانم شیرین زبونیهاتو قربون بچه پی یو عززززززززیزم این مهر برداشتن آخر کلافگیه چقدر سخته غریبی فداش بشم که رفتن مادر جون آنقدر براش سخته ما هم وقتی کسی از کاشون میاد خونمون موقع رفتنشون همین آش و کاسمونه
الهام
پاسخ
من فکر میکردم این شکم نوردی مختص علیرضاست! پس همۀ این وروجک ها یهویی می پرند روی شکم ماماناشونحتی وقتی سالمی این حرکت دردآوره! چه برسه به یک شکم تیغ خورده و خدا رو شکر پسرک ما تو این مورد از عقلش استفادۀ بهینه کرد و حال ما رو درک کرد! برای بچه های ما خیلی سخته! باز خوبه برای شما دو تا هستند! این طوری کمتر احساس غربت می کنند
مامان ریحانه
17 خرداد 94 23:54
الهام جون واقعا برو خدا رو شکر کن که همچین پسری داری که تموم بلالا رو برات جدا کرده نخود فرنگیهای بینوا رو ببین قربون سازه درست کردنش علیرضا خان شما معرکه ای الهام جون ببوووووووووووس پرستار کوچولوتو پرستاری که فقط این نیست که کمک حالت باشه همین زبون شیرینش فکر کنم کلی حالتو خوب کرده عزیزم خوبی حالت آرزوی من است
الهام
پاسخ
سلام ریحانه جونم یک دنیا ممنونم از لطفت عزیزم واقعا همین طوره! خداییش این بار به نسبت بار قبل خیلی زودتر رو به بهبودی رفتم حالا نمی دونم پوستم کلفت تر شدهیا عملم به نسبت اون عمل سبک تر بوده و یا شاید هم چون این عمل بعد از یک بارداری بوده، بهتر از عمل اولم بوده فدای محبتت دوست خوبم
زری
18 خرداد 94 15:53
الهام جونم ممنون ازپاسخت زن بودن خیلی سخته بهش فک نکنیدوشرمنده ازسوالی که پرسیدم
الهام
پاسخ
خواهش می کنم عزیزم این چه حرفیه عزیزمقرار نیست ازش فرار کنم! باید به فکر مواجهه باهاش باشم پس چه شما بپرسی و چه نپرسی من درگیرش هستم! خودت و ناراحت نکن دوستم
محبوبه مامان ترنم
18 خرداد 94 18:22
سلام .خوبی. محض اطلاعتون عزیزم خواستم بگم رتبه ترنم تا الان 14 هست.
الهام
پاسخ
سلام محبوبه جونآفرین کارت عالی بودخیلی خوب رأی جمع کردیمنم همین جا از دوستان میخوام که هر کس تا به حال رأی نداده به وبلاگ ترنم نازمون بره و بهش رأی بده
مامان علی
19 خرداد 94 0:22
سلام الهام بانو و علیرضا گلی حال واحوال؟امید که بیماری ورنجوریش رخت بسته باشه از خونتون ودیگه سراغتون نیاد عزیز دل خوب ان شاالله ماهم دیگه برگشتیم به خونه مجازیمون! پستهات وهمش وخوندم.از شغل و کار اقاتون پیاده روی طولانیش،دل بزرگش،میگون،عکسهایی که تو موزه دفاع مقدس گرفتین واون موشک ها تانک ها وزست های خفن پسر نازم وعشق وعلاقه آقایون به ابزار جنگی،همه پرو نیمه پرهای زندگی!دیدگاه های مثل همیشه قشنگت وهنجارهایی که قشنگ تر توصیفشون کردی فیبروم های بدجنس تکثیر شونده وسرعت ازدیادشون مزاحمت هاشون.دنیا وزیبا و.....دلنگرانیهات،مادرانه هات،ودخترانه هات،معقولانه هات،عشقولانه های محسوس ونامحسوس همسرت،مامان مهربانت وخاموشی بی موقع همراهت!حضور پررنگ وپرنقش دایی محسن،پرستاری ها و ناقلایی های علیرضا جونم وماجراهاتون با آب سردکن!وجامهریهای پر کاربرد!ومحبوب علیرضا جان نوری،پرستاروپرسنلی که بس موت وناخوشی دیدن انگار دلشون سنگی شده!گریزهات به حال واینده وگذشته. وخیلی تحسینت میکنم بخاطر همه توان وصبوری مواقع گراییت دربر خورد با مسائل الهام جون من مدتی نزدیکتون!بودم شماره خودمم خصوصی برات گذاشتم اگه کاری ازدستم برمیومد دریغ نداشتم باورکن نمیدونم به دستت رسید یا نه ،ویا هنوز کامنتهات وخوندی یا نه،اما بدون همیشه ایام به فکرت بودم،قسمتم تو این مدت حرم هم شد باردیگر اونجا هم به یادت بودم عزیزم مواظب خودت باش خانومم
الهام
پاسخ
سلام زهرا جون به دنیای مجازی خوش اومدی عزیزم خدا رو شکر بهترم و مشغول امرِ وقت گیر و تمرکز خواهِ تصحیح برگه! مشخصه که حسابی وقتت رو گرفته ایم با خوندنِ این همه پست تلنبار شده یک دنیا ممنونم بخاطر توجه ت و بخاطر لطفی که همیشه بهمون داری عزیزم الهی که همیشه شاد و خندان و خوش باشی رفیق خصوصی به دستم نرسیده عزیزم خوشحالم که برگشته ای عزیزم علی نازم رو می بوسم
مریم مامان آیدین
19 خرداد 94 18:23
سلام الهام گلم...خوبی عزیزم خیلی خیلی خیــــــــــلی خوشحالم که دوران نقاهت رو پشت سر گذاشتی و الان خوبی دوستم....و از خوندن پستت هم خیییلی لذت بردم قربون پرستار کوچولوی مهربونت برم که با دیدن روی ماهت هرروز باید بهتر باشی الهام عزیزم من رو ببخش که نبودم و دیر اومدم راستش اول یه مسافرت یهویی و دقیقه 90 داشتیم و از روز آخر سفر درگیر سرماخوردگی یا شاید الرژی شدم که هنوز هم هستم و اما پست قشنگت اتفاقا مهین ماه پیش کارتون هواپیماها رو واسه ایدین خرید...ولی از اونجایی که دستگاه سینمای خانگی ما اولین نسل این دستگاه هاست موفق به پخشش نشد!!!البته دستکاری های یه پسرک شیطون رو هم ندیده نگیر! ولی چند باری قبلا از تی وی دیده بود و خیییلی ذوقش رو داشت و تو سفر از دستگاه پخش کوچولوش تو ماشین تماشاش کرد...و خوشش هم اومد ولی نه اندازه کارتون بلو دی که از تبریز خرید الهام جونم پیشنهاد میکنم حتما حتما این کارتون رو برای علیرضا بخر...چون ایدین انقدر عااااشقش شد که شاید تا حالا و در عرض کمتر از یک هفته 20 بار دیده باشه این رو... داستان یه ماشین پلیس به اسم پله ست اولین بار پارسال محسن به زبان فرانسوی اش رو واسه ایدین دانلود کرد و بعد ها من با دوبله فارسیش رو پیدا کردم این 2 همونه الان همه سوپرها بنرش رو زدن عکس یه فولکس ماشین پلیس و یه پلیس و یه سمور و یه جوجه عقاب.... خوب...حالا من قربون اون تلفظ فرانسیسکو علیرضا برم...یعنی کلی ذوق کردم واسه اون حرف زدنش اونجایی که گفتی داشتی نماز میخوندی رو صندلی علیرضا و یهو اومد....تو ذهنم گفتم اگه آیدین بود صد در صد صندلیش رو پس میگرفت....الان لابد علیرضا انقدر مهربونه استقبال هم کرده...وقتی عکس العملش رو خوندم کلی حاااال کردم که پس حس مالکیت همه بچه ها مثل همهعزیـــــــــــــزم.....یا اونجا که گفته مهرت رو ببوس شبیه سازی هاش هم مثل همیشه عاااالیه...قربون اون همه ابتکارش برم الهام جونم امیدوارم دوره این بیماری و دکتر رفتن ها زود زود تموم بشه و باز پست های پیک نیک و ددر ببینیم اینجا دوستم ببوس پسر ماهت رو
الهام
پاسخ
سلام مریم جونقربونت عزیزم. مثل همیشه خیلی بهم لطف داری عزیزم ایشالا که سفر خوش گذشته باشه و بهتر باشی عزیزم کلی برای پیدا کردنِ لینک دانلود فارسی و فرانسوی سریالی که گفتی سرچ کردم و تو اینترنت چیزی ندیدم باید از بیرون تهیه اش کنم. تنها چیزی که پیدا کردم تو شبکۀ پویا بود که چند دقیقه از تبلیغش رو گذاشته بود و به نظر جالب می اومداسم اصلیش "ploddy the police car makes a splash" همینه دیگه، درسته؟ به فارسی "پله ماشین پلیس ماجراجو" ترجمه ش کردند شما بیش از ما تو خط کارتون و سی دی و این ها هستی اگه بازم مورد مناسبی دیدی بهم خبر بده! اتفاقا چند روز قبل یه انیمیشن پیدا کردم با نام "ربات ها" خیلی جالبه و علیرضا موقع دیدنش کلی می خنده و بهش می گه" قرمز خیلی می خنده!" چون توش به ربات قرمز رنگه که خیلی خنده دارهاگه آیدین ندیده براش دانلود کن: http://www.doostiha.ir/1393/10/17/robots-2005-farsi-dubbed.html تو ورژن دوبلۀ شما "فرانسیسکو" ترجمه شده؟ آخه برای ما "فرانچسکو" ترجمه شده؟! برام جالب بود این اختلاف نه جانم علیرضا هم حس مالکیتی بی سابقه پیدا کرده! جدیدا این طوری شده! قبلا همیشه اسباب بازی هاش و به همه می داد ولی هفتۀ پیش که یاسمین اومده بود خونه مون، اصلا بهش اسباب بازی نمی داد قربونت عزیزم آیدین گلم رو می بوسم
مونا
19 خرداد 94 20:15
سلام الهام جون . عاشقانه های مادر و پسری تون رو عشقه . . . . الهی که دلتون خوش باشه . . . .
الهام
پاسخ
سلام مونا جونممنونم عزیزم
هدیه
21 خرداد 94 11:31
سلام الهام خانم نازنین امیدوارم که حالتون خوب شده باشه و بلا و درد و رنج ازتون دور باشه قربون اون شیرین زبانی های علیرضا جان برم که اگه کنارم بود واقعا می خوردمش خیلی دوستون دارم مراقب خودتون باشید در پناه حق
الهام
پاسخ
سلام هدیه جانممنونم عزیزم ایشالا که درد و رنج و ناراحتی از شما هم دور باشه فدای محبت تون هدیه جانم
خاله منیره
22 خرداد 94 20:39
سلام الهام جان،الهی بمیرم من تازه فهمیدم..خوبی ان شالله؟'بهتر شدی؟ شرمنده توروخدا اگه میدونستم زودتر جویای احوالت میشدم..هم نبودیم شهرستان بودیم،هم یه مدت نت نداشتیم و موندیم تو بی خبری.. فدای علیرضا بشم.با شیرین زبونیاش..یعنی عاشق بویو بابا گفتنش شدم فسقلی رو.. ببوس گل پسرو از طرف من و خیلییییییی مراقب خودت باش عزیزم..
الهام
پاسخ
سلام منیره جانخدا نکنه عزیزم، این چه حرفیه؟ خودت خوبی؟ بهارت خوبه؟ خوش می گذره؟ سفرتون به خیر عزیزم قربون محبتتبهار گلم رو می بوسم
زهره مامانی فاطمه
25 خرداد 94 10:27
سلام الهام جون خوبی علیرضا گلی خوبه بهتری ایشااله چرا پست جدید نمیزاری منتظریما
الهام
پاسخ
سلام زهره جانممنونم از احوالپرسیت عزیزممی خواستم ببینم کدوم یک از دوستانم نگرانم میشه شوخی کردم عزیزمشکر خدا خوبم. به شدت مشغول تصحیح برگه و صفحه آرایی کتابم هستمخودم هم خیلی دلم برای پست گذاشتن تنگ شده قسمت سوم پست فیبرم تقریبا آماده ست، سعی می کنم به زودی ارسالش کنم خودت و فاطمه جانم رو می بوسم