پرستار کوچک
چند هفته قبل که با مادرمان از مهد باز می گشتیم، پشت همان ویترین اسباب بازی فروشی معروف که هر روزه به اسباب بازی هایش سلام می کردیم، یک پکیج از هواپیماها را دیدیم! و از آن جا که مادرمان می خواستند در مدت بستری شدن شان در بیمارستان، سرگرم باشیم از بابایمان خواستند آن ها را برایمان خریداری کنند! ما به محض ورود هواپیماها به منزل نام تک به تک آن ها را از مادرمان پرسیدیم و مادرمان نیز که نام آن ها را نمی دانستند، نام های ساختِ خودشان را به ما تحویل دادند! بعد از چند روز که ما مرتب نام های ساختگی و نازیبایی که مادرمان در شرایط اضطرار ساخته بودند، را تکرار می کردیم، به ناگاه برق سه فاز از سر مادرمان پرید که لابد کارتون این هواپیماها ساخته شده است که اسباب بازی اش موجود است و با یک سرچ ناقابل در گوگل این موضوع را درست یافتند و کارتون هواپیماها را برایمان دانلود نمودند.
در نتیجه این روزها به ندرت تقاضای پخش "هالی شفته (ماشین های 2)" را داریم! چرا که مادرمان برای انصراف ما از دیدنِ این فیلم آن هم به دفعات متوالی در یک روز، که در واقع تبدیل به یک اعتیاد شده بود، کارتون"هواپیماها" را برایمان پخش می کنند تا آن را با "ماشین ها" جایگزین کنند! و این ما هستیم که این روزها باز هم به دلیلِ علاقۀ بسیار زیاد به "هواپیماها" فقط هواپیماها را می بینیم و باز همان اعتیاد تکرار می شود! و این جاست که مادرمان شیوۀ تازه ای را به کار می برند و صبح زود فلش را از روی تلویزیون برداشته و به وقتِ درخواستِ ما مبنی بر پخش کارتون "هواپیماها" در کمالِ خونسردی کنترل را بر می دارند و اقدام به پخش می کنند و کاملاً جدی، سعی در رفع عیب تلویزیون می کنند! سپس این طرف و آن طرف میز را رصد می کنند تا مثلاً رفع نقص نمایند! و در نهایت به ما می گویند که به پشت تلویزیون نگاهی بیندازیم تا ببینیم فلش روشن است یا خیر؟! و ما نیز روزهای اول با وجود آن که فلشی را در آن حوالی نمی دیدیم ولی جواب مثبت می دادیم و وقتی مادرمان دیگر بار نگاهی می انداختند و اعلام می نمودند که فلش نیست و توسط بابا و یا دایی محسن مان برده شده است، ما فریاد می زدیم که:"نه! بِلَش تو تیلیزونه (فلش تو تلویزیونه)" ولی کم کم دریافتیم که وقتی فلش داخل تلویزیون نیست، لازم است این موضوع توسط ما درک شود! پس به مادرمان لبخند می زنیم و می گوییم:" بابایی بِلَش و برد" و بعد:" چرا بابایی بلش و می بره؟!" لازم به ذکر است کارتون هواپیماها آنقدر جذابیت دارد که وقتی پخش می شود همگی خانوادگی آن را می بینیم!
در همین کارتون بین دیالوگ ها تکرار می شود :" الان فصل آتش سوزیه؟" و ما آن قدر از این دیالوگ خوشمان می آید که وقتی به این قسمت نزدیک می شود از مادرمان می پرسیم:" الان فصل چیه؟" و مادرمان:" فصل آتش سوزی!" قسمت دیگری در این کارتون وجود دارد که یکی از --- بعد از مهار آتش می گوید:"بزن قدش" و با رفیقش دست به دست می شوند! ما نیز این حرکت را آموخته ایم و به محض رسیدنِ داستان به این قسمت به مادرمان نزدیک شده و دو دست مان را آماده رو به بالا می گیریم و به مادرمان نشان می دهیم و می گوییم:"بزن اَدِّش" و همواره در همان قسمت این حرکت را پیاده می کنیم
جالب این جاست که ما با وجودِ دیدنِ بارها و بارها تکرار کارتون هواپیماها، هم چنان نام های ساختگی مادرمان را بر هواپیماهای موجود در فیلم می گذاریم و نام اصلی آن ها را جایگزین نمی کنیم(لینک دانلود کارتون هواپیماها در انتهای این پست موجود است).
×××××××
وقتی مادرمان پیشنهادی را با ما مطرح می کنند و مثلاً پیشنهادشان این است که:" علیرضا نهارت و بخور بعد بریم بخوابیم!" ما بلافاصله با لحنی بسیار خواستنی می گوییم:"بیو بابا (برو بابا) الان که وقت خواب نیست!" و این جمله را از تلویزیون آموخته ایم! مادرمان به وقتِ شنیدنش هیچ عکس العملی نشان نمی دهند تا ما را روی آن حساس نکنند! ولی در واقع به وقتِ گفتنِ آن دلشان می خواهد ما را تا حد مچاله شدن، بچلانند! آن قدر که زیبا می گوییم "بیو بابا" و این "برو بابا" دلنشین "برو بابا"یی است که در تمامِ عمر خود شنیده اند
×××××××
این روزها بسیار آب می خوریم، و مرتب لیوان مان را از آب سرد کنِ یخچال پر از آب می کنیم و می خوریم! روز قبل در حالی که مقداری از آبِ لیوان مان را خورده بودیم، باقیماندۀ آب لیوان را به مادرمان داده و با لحنی دلسوزانه گفتیم:"آب و بگیر، قُرصَت بخور!"
×××××××
پرستار دقایقی قبل از مرخص شدنِ مادرمان یک عدد شکم بند را بسیار محکم به دور شکم مادرمان بستند تا ضمنِ این که در حرکت های ماشین و عبور از دست اندازها، از تکان خوردنِ جای زخم ها و در نتیجه دردهای وحشتناک در امان باشند، رحم نیز که بعد از خارج کردن تعدادی زیادی فیبرم جمع شده بود، در جایگاه خود جاسازی شود! ما بعد از ورود مادرمان به منزل هیچ نمی گفتیم و حتی کسی نیز به ما نگفته بود که حال مادرمان خوب نیست! ولی ما بسیار عاقلانه رفتار می کردیم و اصلا کما فی السابق که گاهی به وقتِ سر رفتنِ حوصله مان، ناگهان با جفت پا، خودمان را روی مادرمان می انداختیم و یا با مشت به پهلو و شکم مادرمان می زدیم، این روزها اصلا به مادرمان نزدیک نشدیم! و یک روز که مادرمان شکم بند خود را باز کردند ما به سرعت خود را به ایشان رسانده و با شوقی وافر و رویی گشاده و خندان گفتیم:"خوب شدی؟! آره؟" آن قدر هم معصومانه گفتیم که گویی تمامِ درد مادرمان را ناشی از وجودِ همان شکم بند می دیدیم!
×××××××
این روزها بسیار پیش می آید که به مادرمان نزدیک می شویم و می گوییم:"با من دوستی؟" و وقتی پاسخ "آره عزیزم!" می شنویم، خیلی خوشحال می شویم و با نشاندنِ یک لبخند بر لب هایمان که مشخص است به واسطۀ نشان دادنِ عمقش قسمتی از آن زورکی ست، قصد داریم عمقِ این خوشحالی را نشان دهیم! سپس ادامه می دهیم:"با بابایی دوستی؟"، و باز هم پاسخ "آره" می شنویم و دومین لبخند تصنعی را به نشانۀ شادباش تحویل می دهیم! و آن وقت که مادرمان برای راحت کردنِ خیال مان می گویند:"تو رو دوست دارم و باهات دوستم! بیا ببوسمت!" و ما باز هم در نقش یک پسر بچۀ لوس و بچه ننه به مادرمان نزدیک می شویم و لپ مان را تحویل می دهیم تا مادرمان ما را ببوسند! ضمنِ این که ما نیز اقدام به بوس کردن می نماییم و همزمان با لمس شدنِ لپ مان توسط مادرمان نوای "اُب بَ" سر می دهیم و به حسابِ خودمان این صدای بوسمان است!
×××××××
دهمین روز پس از عمل مادرمان، ما سه نفر یعنی ما+ بابا+ مادرمان عازم مطب خانم دکتر شدیم تا چسب بخیه را از محل عمل جدا کند و برای مادرمان داروهای جدید بنویسند! بابایمان ما را در مقابل مطب خانم دکتر پیاده می کنند و خود برای تحویل مدارک عازم بیمارستان دی که درست روبروی مطب خانم دکتر واقع است می روند! به امید آن که مدارک عمل آماده باشد و آن ها را تحویل بگیرند! ما نیز در معیت مادرمان عازم مطب می شویم و بین راه نیز به صورت خودمختار به مادرمان می گوییم که قرار است به خانم دکتر سلام کنیم و به او بگوییم که مادرمان مریض شده است! و البته که به مادرمان آمپول نزنند!
مطب طبق معمول شلوغ است و پر شده است از خانم هایی که به جز چند نفر حامله، سایرین هر یک با یک بیماری زنانه دست و پنجه نرم می کنند! از آن جا که ویزیت مادرمان طبق معمول مستلزم گذشت زمان بسیار زیادی است و صندلی های مطب بسیار ناراحت هستند، ما در معیت مادرمان در راهروی بیرون که ارتفاع صندلی هایش کم تر است، می نشینیم! چند آقا نیز آن جا نشسته اند و منتظر خانم هایشان هستند! حوصله مان سر می رود و مرتب از مادرمان می خواهیم از داخل کیف شان برایمان شیرینی پرتقالی دربیاوردند تا بخوریم! بعد از خوردنِ هر شیرینی نیز تقاضای آب داریم و اصرار داریم با مادرمان به داخل اتاق انتظار مطب برویم و خودمان از آبسردکُن آب برداریم! مادرمان که خود را عاجز از این همه جابجایی می بینند، جهت سرگرم کردن مان از ما می خواهند با آقاهایی که آن جا نشسته اند دوست شویم! ما نگاهی به آقایانِ منتظر می اندازیم و به نوبت هر سه نفر را حســــابی ورانداز می کنیم و رو به مادرمان: "با اون آقا دوست نیستم، با این آقا دوستم این آقا مهربونه!" و مادرمان:" نه پسرم این آقاها همه شون مهربونند برو باهاشون دوست شو!" ما نیز بلند شده و به سمت مسن ترین مرد، که قبلا او را به عنوان مهربان ترین مرد موجود معرفی کرده ایم، می رویم و به حساب خوردمان ابتدا اندکی خجالت می کشیم، سپس خجالت را کنار می گذاریم و سلام می کنیم! آقا دستِ خود را دراز کرده و با ما دست می دهند و حال و احوال می کنند! و سپس نام ما را می پرسند و ما طبق معمول به جای نام خود، اسم و فامیل را بیان می کنیم! به همان سبکی که همیشه در مهد خود را معرفی می کنیم و اصولاً بعد از بیان اسم و فامیلِ طولانی مان، هیچ کس هم نمی فهمد اسم مان چیست!
×××××××
آن قدر که ما و مادرمان در طول روز آب می خوریم آب سرد کُنِ بینوای یخچالمان در هر روز یک بار آب لازم می شود! عصر یکی از همین روزها، لیوان به دست به آب سرد کن یخچال نزدیک می شویم و آخرین جرعۀ آب را در لیوان مان می ریزیم و میخوریم! و وقتی مادرمان از فرصت سو استفاده می کنند و از ما آب طلب می کنند، دیگر بار لیوان را زیر آب سردکن می گیریم و وقتی آبی نمی ریزد رو به مادرمان با تعجب فریاد می زنیم: "مامان آبا گت شد (آب قطع شد)" و کلی هم ناراحتیم که آبی برای مادرِ بیمارمان نمانده است.
×××××××
یکی از دیالوگ های کارتون ماشین ها عبارت" بچه پررو" است که بسیار هم تکرار می شود! ما نیز که حافظه ای بس قوی داریم و نه تنها این دیالوگ بلکه تمام فیلم را حفظیم و در مواقع حساس و به وقتِ بازی با ماشین هایمان دیالوگ هایمان به گوش مادرمان می رسد و ایشان نیز وارد دنیای معصومیت مان می شوند! یکی از همین روزها خودمان در جریانِ رد و بدل کردن دیالوگ های بین ماشین هایی که به صف کرده بودیم می گفتیم:" بیو بچه پُی یو!" و در ادامه خودمان از طرف آن یکی ماشین پاسخ می دادیم:" بچه پُی یو، حرفای خوبی نیست!" و دیگر بار از سوی ماشین دیگری:" حرفای بد نزن که از مامانم می گم"
×××××××
یکی از همین روزها در حالی که بابایمان در پذیرایی مشغول استراحت بودند، ما دیگر بار بر روی تخت مان رفته بودیم و با دسترسی به ویترین کمدمان در حال ریخت و پاش اسباب بازی ها از داخل ویترین به داخل اتاق بودیم! در همین راستا و از آن جا که دست مان به وسایل نمی رسید و از طرفی نمی خواستیم برای مادرِ بیمارمان مزاحمت ایجاد کنیم از بابایمان کمک خواستیم آن هم با لحنی که تا به حال در هیچ کجای زندگی مان به گوش کسی نرسیده بود:" بابا بیا اینجا کارت دارم! بیا دیگه کارت دارم! بیا اینجا کارت دارم بچه پررو!" و البته که این حرف مان کلا از سوی بابا و مادرمان نشنیده گرفته شد و زیر سبیلی رد شد
×××××××
این روزها هوا به شدت دچار سردرگمی شده است و هم چنان باران زا کردنِ ابرها به یک بازی برای عاملانش تبدیل شده است و ادامه دارد، در نتیجه نه تنها بارانی در کار نیست بلکه غروب هنگام، طوفانی بر پا می شود و پس از به پا کردنِ گرد و غبار فراوان، چند قطره ای می بارد و آن چند قطره هم گرد و غبار معلق در هوا را مستقیم می آورد روی در و دیوار و زمین و ماشین ها می چسباند! و در یک سری مناطق هم تبدیل به تگرگ می شود و محصولات کشاورزی را از بین می برد و یکی نیست به این جماعت باران ساز بگوید که هر چیزی حدی دارد! و چه بسا چند سالِ بعد به اثرات مخرب همین باران های مصنوعی پی ببریم! و چه بسا گرمای بسیار طاقت فرسای صبح تا بعد از ظهرِ این روزهای تهران، نتیجۀ همین زیاده روی در بارور کردنِ ابرها باشد! و در همین راستا در چند روزی که مادرمان نمی توانستند سرعت به خرج داده و به وقتِ وقوع طوفان هایی که در کمتر از یک دقیقه صورت می گرفت و شدت می یافت، از جا برخاسته و با بستنِ پنجره مانع ورود گرد و خاک به منزل شوند، این جمله در این چند روز، چند بار رو به بابایمان تکرار شده است:" محسن بیا پنجره رو ببند!" و یکی از همین روزها که در تراس باز بود و ما قابلیت دسترسی به آن و بستنش را داشتیم مادرمان رو به ما:" علیرضا درِ تراس و ببند که طوفان شده!" و ما خیلی خونسرد رو به بابایمان که در آن یکی اتاق بودند:" محسن زود بیا درِ تراس و ببند!" و مادرمان:""
×××××××
مادرمان در حال اقامۀ نماز هستند و از آن جا که خم شدن برای سجده رفتن از ایشان ساخته نیست چهارپایۀ ما را به عنوان بالابر مهر انتخاب کرده اند و مهر خود را بر بالای آن مستقر کرده اند. یک رکعت از نماز را می خوانند! در رکعت دوم ما وارد اتاق می شویم! به سرعت به سمت مادرمان می آییم، چهارپایه را بر می داریم و مهر را نیز آن طرف تر می اندازیم و می گوییم: "این چهارپایۀ من بوده".
چهارپایه را با خود از اتاق بیرون می بریم و مادرمان را با خدا تنها می گذاریم و مادرمان که به سختی قادر به اقامۀ ادامۀ نماز خود می شوند بعد از نماز در این پوزیشن واقع می شوند:""
بعد از این که مادرمان دیگر از چهارپایۀ ما ناامید می شوند صندلی آرایش خود را نه تنها مرتفع تر و راحت تر از چهارپایۀ ما می یابند، بلکه آن را بدونِ صاحبِ مصممی چون ما می یابند و از آن به عنوانِ بالابرِ مهر کمک می گیرند! در حالی که مادرمان نماز مغرب خود را می خوانند ما به بابایمان غُر می زنیم که ما را به پارک ببرند و برایمان بستنی توت فرنگی بخرند! و وقتی بابایمان را بی تفاوت می بینیم به سمت مادرمان آمده و از آن جا که ایشان را نشسته در حال نماز می بینیم، تصورمان این است که دارند سلام نماز را می خوانند! پس مهر را برداشته به ایشان می دهیم و می گوییم:"نمازَت و بوسَش بُتُن" و وقتی مادرمان خواستۀ ما را اطاعت می کنند جانماز را جمع می کنیم و می گوییم:" بیا با هم بریم پارک!" و مادرمان:" "
×××××××
بابایمان روی فرش نشسته اند و ما از ابتدای فرش تا وسط ماشین هایمان را چیده ایم ولی هنوز به بابایمان نرسیده ایم! پیش می آییم و با قلدر بازی و نق زنان رو به بابایمان:"برو کنار این جا جاده ست" و وقتی بابایمان کلا از جا بلند می شوند و به آن سمت می روند با قاطعیت می گوییم:"نرو اون جا گم میشی!"
×××××××
قبل ترها همواره با مادرمان مسابقه می دادیم ولی آن وقت ها ما "علیرضا نوری" بودیم و مادرمان نیز "مامانی" ولی درست ده روز بعد از عمل مادرمان که از ایشان خواستیم با ما و بابایمان همراه شوند و سه نفری به پارک برویم، ما به محض پیاده شدن از ماشین دست مادرمان را گرفتیم و رو به ایشان:"من مک کوئینم تو اومو برنولی! بیا با هم اُسابگه بدیم" و لابد تو می دانی که ماشین مسابقه،"مک کوئین"، از ماشین مسابقه، "اومو برنولی (فرانچسکو برنولی)"، قوی تر است و باید برنده باشد! جالب این جاست با وجودِ این که در همه حال در سلسله مسابقات بین ما و مادرمان، ما برنده می شویم مشخص نیست چرا وقتی مادرمان را عاجز از دویدن یافتیم، در خواست مسابقه دادن کردیم! آن هم عنوانِ ماشین قوی تر را نیز به خودمان نسبت دادیم
×××××××
یکی از همین روزها برای اولین بار بر چرخ و فلک های دستی که در مقابل پارک ها، اتراق می کند، سوار شدیم و با وجودِ آن که ابتدا خیلی اصرار بر سواری گرفتن از آن بودیم، به محض سوار شدن چون تنها کودک سوار بر آن ما بودیم و البته ما ترس از ارتفاع نیز داریم، تا چرخ و فلک از نقطۀ اوج به پایین سرازیر می شد، داد ما به هوا بلند می شد که:" می ترسم! می ترسم!" و بابایمان:" ترس نداره پسرم!" و مادرمان:" آقا نگهش دارید بیاد پایین!" و آقای چرخ و فلکی که به نظر می رسید اصرار دارد با نگه داشتن ما بر بالای چرخ و فلک دیگر نی نی های پارک را به سواری گرفتن از آن متمایل کند،:" نه خانم! می خوام که ترسش بریزه!" و خدا شاهد است که ما یک ساعت تمام بر آن آهن پاره سوار بودیم و بین زمین و آسمان در تعلیق به سر می بردیم! چون وقتی دیدیم آه و ناله هایمان چاره ساز نیست با ترس از ارتفاع مان کنار آمدیم! و حالا مرتب تکرار می کنیم:" چرخ و فلک که ترس نداره!" و وقتی مادرمان به ما می گویند:"بریم دوباره سوار شیم" ما به شدت امنتاع می نماییم و خدا می داند عاقبت موضع ما در رویارویی با چرخ و فلک چیست؟! و آیا بالواقع چرخ و فلک موجود ترسناکی ست یا ترس ندارد؟!
×××××××
چند روز بعد از عمل مادرمان، مادرجانمان عازم ولایت شدند و ما به وقتِ رفتن شان بسی نالۀ جانسوز سر دادیم! و حالا به وقتِ برقراری تماس با ولایت گوشی را از مادرمان می گیریم و به مادرجانمان می گوییم:"کجا رفتی؟ چرا رفتی؟ بیا خونه مون دیده (دیگه)" آخر می دانی مادرجانمان همه جوره با ما بازی می کردند و از آن مهم تر وقتی برایمان سیب زمینی و یا میگو سرخ می کردند، و از اجرای تک به تک اوامر ما در سس پاشی بر تک به تک سیب زمینی ها عاجز بودند، درِ سس را کامل گشاده و همۀ سیب زمینی ها را در سس غوطه ور می نمودند! و ما به جای سیب زمینی با سس، سس با سیب زمینی می خوردیم! و همین عامل باعث شد که بعد از رفتنِ مادرجانمان، در یکی از روزها که در حال میگو خوری بودیم و مادرمان سس را به اندازۀ یک اِپسیلُن (ε) بر میگوها می ریختند ما لب به اعتراض بگشاییم که:" خیلی بریز! مثل مادرجون بریز!" و مادرمان بی خبر از همه جا:" مگه مادرجون چجوری سس می ریخت؟" و ما با قیافه ای حق به جانب:" دَرَش باز کن! باید زیــــــــــاد بیریزه!"
×××××××
دقت کرده ای گاهی تکیه کلام هایی داری که خودت نیز از آن بی خبری؟! و فقط یک مقلد واقعی مانند یک کودک، می تواند آن ها را به تو یادآوری کند! مادرِ ما نیز جدای از تو نیست و همیشه در برخورد با اطرافیان به ابتدای جملات دستوری اش عبارت "میشه" را اضافه می کند و آن را به یک عبارت خواهشی تبدیل می کند! و از آن جا که به علت بیماری مادرمان این روزها درخواست های مادرمان از اطرافیان زیاد شده بود، این جمله به کرات بیان می شد و ما نیز به تقلید از ایشان:
به وقتِ سوار شدن بر دوچرخه مان:"میشه من و هل بدی؟"
داخل ماشین و وقتی دستمان به جعبه دستمال نمی رسد: "میشه یه دستمال بدی؟"
داخل ماشین وقتی حوصله مان از یک جا نشستن سر می رود: "میشه کمردند من و باز بُتُنی! کمردندم (کمربند) درد بی تُنه!"
×××××××
همیشه از پل طبیعت به خوبی یاد می کنیم! چرا که دیدنِ موزۀ دفاع مقدس در همان نزدیکی برایمان خیلی جذاب بوده است! و اما این روزها یکی از هواپیماهای طوسی رنگ مان را از پکیجِ هواپیماهایی که بابایمان خریده اند، برداشته و به مادرمان نشان می دهیم و می گوییم:"یادته رفتی پل طبیعت این و دیدی!" و شباهت آن هواپیما با هواپیماهای جنگی که در موزۀ دفاع مقدس و در مجاورت پل طبیعت دیده ایم فقط در رنگ آن است!
×××××××
پی نوشت: درست است بسیاری از خدمات پرستارانۀ ما بی شباهت به ماجرای دوستی خاله خرسه نیست ولی قبول کن حتی همان ها نیز واقعاً خیرخواهانه بوده و در راستای بهبود بیمارمان صورت گرفته است تازه تو اقدامات فوق پرستارانه و شبیه سازی های این روزهای ما را ندیده ای در ادامۀ مطلب همراه مان باش
این شبیه سازی ماست از ماشین خاکبرداری که در میگون دیده ایم! دقت نظرمان در ساخت این سازه را داشته باش
پروژۀ نخود پاک کنی مربوط می شود به روز قبل از عمل مادرمان! از آن جا که تصور مادرمان این بوده است که قرار است بعد از عمل به مریخ بروند، از چند روز قبل در تدارک سبزی و نخود فرنگی و هویج و سیب زمینی و لوبیا سبز و ... بوده اند، چرا که تجربۀ عمل قبلی نشان داده بود که غذای ایشان تا مدت ها بعد از عمل سوپ سبزیجات است! و این ما هستیم که به سرعت خود را وارد معرکه نموده ایم و نخود فرنگی ها را بر دمپایی هایی که از زیر کابینت بیرون آورده ایم سوار نموده و قصد باربری داریمزود قضاوت نکن! بی انصاف نیستیم! اول کمک کرده ایم و نخود فرنگی ها را از حفاظش جدا کرده ایم! و گرنه عمراً مادرمان به ما نخود فرنگی می دادند تا بار بری کنیم
آن دو دیگی که در سمت راست تصاویر مشاهده می کنی، دو رفیق دوست داشتنیِ این روزهای مادرمان در آشپزخانه هستند! دیگ سنگی برای پخت خورشت و آبگوشت که قبل ترها نیز بسیار آثار آن را در وبلاگ مان دیده ای! و دیگ مسی که بعد از تجربۀ خوردنِ برنج خوش طعمِ پخت مادرجانمان در تعطیلات نوروز و در دیگ مسی، جایش را در آشپزخانۀ ما نیز باز کرد!
و خاله زهرۀ عزیز آن چهارپایۀ تاشو و معروفی که در همه حال دوستِ ماست و شما نیز مشتاق دیدارش هستید همان است که در سمت چپ این عکس ها نیز رویت می شود! درست مقابل پنجره آن را پارک نموده ایم تا لحظه به لحظه رفت و آمدهای ماشین ها از پارکینگ منزل روبرویی را گزارش دهیم
و اما یک هفته بعد از عملِ مادرمان بابای ما با ده عدد بلال به منزل وارد شدند و از آن جا که مادرمان را بلال خوری امکان پذیر نبود و این تعداد بلال برای ما و بابایمان زیاد بود، مادرمان جهت جلوگیری از خراب شدن، آن ها را بخار پز کردند و تعدادی از آن ها را به تنهایی جدا کرده و برای سوپ در فریزر جاسازی کردند! بعد از آمدنِ بابایمان، ایشان نیز به پروژۀ ذرتی اضافه شدند و ما به محض این که بابایمان را در حالِ جدا کردنِ ذرت یافتیم سریعاً خود را به معرکه رسانیدم و از ایشان خواستیم به ذرت ها دست نبرند! چرا که مردِ مردان، علیرضا خانِ نوری، آمادۀ خدمت بودند بـــــــعله رفیق! ما یک تنه و به مدت سه ساعت مشغول بودیم و تک به تک ذرت ها را جدا کردیم! البته بعد از جدا کردن با مقداری از آن ها به مانندِ نخود فرنگی ها شرکتِ باربری راه انداختیم و هیچ کس را یارای آن نبود ذرت ها را از ما باز پس گیرد و بساط شرکت باربری ما را بر هم بزند! چرا که ما در فرآیند جدا کردنِ ذرت ها همه را خجالت زدۀ آن همه همت مان کرده بودیم
ساخت فیل و ارابه در سمت راست. بازی با تق تقی که مادرجانمان به ما داده بودند و برایمان بسیار جذاب است
و اما باز همان جملۀ معروف "پسر کو ندارد نشان از پدر، تو بیگانه خوانش، نخوانش پسر"! چرا که ما ابتدا به فرآیند مرغ خوردکنی توسط بابایمان دقت نموده و از آن جا که تلاش مان را برای گرفتن ساتور و خورد کردنِ مرغ بی فایده می بینیم، اصرار داریم که لااقل ما گوشت ها را به ایشان بدهیم، و تا حد ممکن در کارهای خانه شریک باشیم! و نمی دانیم چرا وقتی مادرمان کاری دارند این گونه مصرانه خواهانِ دست گرفتنِ کار نیستیم
بعد از دیدنِ کارتون "هواپیماها2" قادر خواهی بود شبیه سازی ما در عکس زیر را به خوبی مجسم کنی آن موجود گرد و قلنبه ای که در تصویر می بینی سطل آشغال نیست! بلکه هواپیمایی است که پرنده های زمینی در کارتون هواپیماهای آتش نشان را در خود حمل می کند! و به وقتِ ضرورت آن ها با چتر نجات از هواپیما بیرون می پرند! درست مانند عکس سمت چپ!
و حسن ختام این پست، لینک کارتون های "هواپیماها" و "آتش و نجات (هواپیماهای 2)"
پی نوشت: پست سوم و آخرین پست از سلسله پست های "موجودی به نام فیبرم" به زودی و بعد از این پست، بارگزاری خواهد شد.
سپاس که ما را می خوانی رفیق