علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

موجودی به نام فیبرم(بخش سوم)

1394/3/19 12:26
نویسنده : الهام
1,300 بازدید
اشتراک گذاری

پیش نوشت: چنان چه پست های قبلی در رابطه با فیبرم را نخوانده اید، اینجا و اینجا را بخوانید.

*********

خیلی سردش شده است و درد بی نهایت زیادی را حس می کند! دهانش آن قدر خشک است که حتی نمی تواند ناله کند! صدای پرستار را می شنود:" خانم چه خبره؟! شما سی و دو تا فیبرم تو رحم تون داشتید! سی و دو سال سن داری و سی و دو تا فیبرم!" به سختی چشمانش را باز می کند؛ تخت در ورودی آسانسور قرار دارد و قرار است در معیت سرپرستار و یک آقا به سمت بخش برود! او بسیار دلش می خواهد این پرستار خوشحال را رؤیت کند!  و با وجود همۀ دردهایی که تمامِ وجود او را فراگرفته است بسیار دلش می خواهد به او بگوید که او نیز هیچ وقت دلش نمی خواسته است این همه فیبرم را در رحمی به ابعاد 6*8*9 سانتیمتری ، و برای مدت ها با خودش حمل کند و تبعاتِ ناشی از وجودِ آن ها مانندِ کم خونی، کمبودِ ویتامین دی 3، و کم کاری تیروئید را بپذیرد! و قطعاً او برای آن ها دعوت نامه نفرستاده است!

دیگر بار چشمانش روی هم می رود!

بارِ دیگر که به هوش می آید پرستار ملحفۀ روی تخت را از زیرِ او بیرون می کشد و او را روی تختِ اتاقش هل می دهد! و در واقع در این فرآیند همان جابجایی تخت به تخت صورت می گیرد! و آااااااااااای درد می کشد و از دیدگاه او دردناک ترین قسمت عمل، همین قسمت است! و او هرگز نتوانسته است فلسفۀ همین جابجایی تخت به تخت را درک کند! مخصوصاً جابجایی بعد از عمل که دردزیادی را به محل زخم های تازه ایجاد شده وارد می کند .

آن قدر درد دارد که فقط ناله می کند و دهانش آن قدر خشک است که نمی تواند حرفی بزند! به اندازۀ تمامِ عمرش احساس تشنگی می کند! پرستار بی توجه به دردی که دارد ناگهان به بازوهای او فشار می آورد و او را به پهلو می خواباند و مخدر به او تزریق می کند! او هم چنان خواب و بیدار است و دردش آن قدر زیاد است که به جز درد هیچ درکی از محیط اطرافش ندارد! هر از گاهی نای ناله کردن پیدا می کند و آب می طلبد! مسافر به سرعت از جا بر می خیزد و با یک دستمالِ خیس لبانش را خیس می کند! پرستار گفته است که او نباید آب بنوشد ولی مسافر طاقتِ دیدنِ آن همه دردش را ندارد! و هر بار که او آب طلب می کند، جرعه ای آب در لیوان می ریزد، تخت را اندکی بالا می آورد تا سرش بالاتر قرار گیرد و همان جرعه آب را در دهانش می ریزد! مسافر خوب می داند که او مدت ها ناشتا بوده است و هیچ نخورده است! داروی بیهوشی و خشکی هایش نیز مزید بر علت شده است!

مسافر بسیار متعجب است از زخمی که او خورده است و دردی که می کشد! چرا که مسافر بعد از عمل سزارین نیز او را دیده است! و صدای یک آه نیز از او نشنیده است! و حالا بر این مسأله واقف می شود که این عمل برای او که به اندازۀ تمامِ سی و دو سال از عمرش برای مادرش خــــــــوب شناخته شده است، و همواره در زندگی دردهایش را قورت می داده است، تا چه حد دردآفرین بوده است که این گونه ناله اش را بلند کرده است! تازه مسافر نمی داند که او حجم بسیار زیادی از ناله هایش را باز هم می خورد تا مراعاتِ احساسِ مادرانۀ مسافرش را کرده باشد!

هرازگاهی همین سکانس تکرار می شود و او از آن شب طولانی فقط همین ناله های گهگاه را به یاد دارد! چشم باز می کند، آب می طلبد، ناله های زیبا که بسیار بلند است را می شنود! جرعه ای آب می نوشد و دیگر بار بیهوش می شود!

اتاق با نور ضعیف یک چراغ خواب اندکی روشن است! او تازه چشمانش را باز کرده است! نگاهش به سمت ساعت روبرو می رود. عقربۀ ساعت دقیقاً روی یک بامداد است! درد او را بیدار کرده است! مسافر روی تخت کنارِ او فرشته وار خوابیده است! زیبا و همراهش نیز خوابند! سعی می کند اندکی خود را جابجا کند شاید اندکی از دردش کم شود ولی احساس می کند ناحیۀ شکمش به اندازۀ صدکیلو وزن دارد و او را از یک تکان خوردنِ جزئی نیز ناتوان می کند!

حواس خودش را پرت می کند تا زمان زودتر سپری شود! دستش را به سمت گوشی اش می برد آن را بر می دارد و لیست تماس های بی پاسخش که عدد پانزده را نشان می دهد، چک می شود! پیامک ها را مرور می کند که تعدادشان بسیار زیاد است و بی پاسخ مانده اند و همه از طرف دوستانی بوده است که نتوانسته اند بعد از پاسخ نشنیدن از او، با همسرش تماس بگیرند و جویای احوالش شوند و برای او پیامک ارسال کرده اند تا در همان چند خط نهایت لطف و مهربانی شان را به او ثابت کنند.

خیلی دلش می خواهد از جا برخیزد و اندکی قدم بزند شاید اندکی از وزن شکمی که تا این حد سنگین شده است، کم شود! هنوز هم همانِ خونی که قبل از عمل از او می رفته است، جریان دارد!

یک ساعتی که او با خود کلنجار می رود و دردش را قورت می دهد، مسافر که با نگرانی خوابیده است، بیدار می شود! او به مسافر می گوید که دلش می خواهد از جا برخیزد و راه برود، چرا که حس می کند سنگینی بسیار زیاد شکمش از خونی ست که جمع شده است! مسافر قسمت بالایی تخت را بالا می آورد و کمکش می کند ولی او تازه می فهمد چه خواستۀ نامعقولی داشته است و دردش بیش از حد شده است! به یاد می آورد او همان بوده است که سه ساعت بعد از سزارین به راه افتاده است و خیلی هم حالِ بهتری داشته است!

زیبا و خواهرش، رؤیا، نیز بیدار می شوند، رؤیا پرستار را خبر می کند تا اوضاع او را چک کند! پرستار از او می خواهد که با یک شیاف دردش را تسکین دهد و بخوابد! ساعت سه بامداد است که چشمانِ او بعد از دو ساعت بیداری دیگر بار روی هم می رود! و او با خود می اندیشد که چه نادان بوده است که دو ساعتِ تمام آن همه درد را تحمل کرده است و زودتر پرستار را خبر نکرده است! هر چه که باشد شیاف و مسکن برای همین مواقع آفریده شده است!

عقربۀ ساعت روی پنج است که با صدای دو پرستار که او و زیبا را صدا می کنند، از خواب بیدار می شود! خیلی دلش می خواهد در همان خواب بماند! چرا که بیداری مساوی ست با شروع درد! پرستارها برای جدا کردنِ سوند آمده اند! بدترین چیزی که در این مدت همراهِ او بوده است! و با وجودِ خونریزی و نیز مدت زمانِ زیادی که قبل از عمل همراهش بود، بسیار برایش غیر قابل تحمل شده بود و او همان چند ساعت قبل که درد خواب را از او ربوده بود، از پرستار خواسته بود که آن را جدا کند! چرا که تحمل آن برای او واقعا سخت بود!

پرستار یادآوری می کند که مریض باید چای کمرنگ با عسل بخورد تا اندکی جان بگیرد و یک ساعت بعد بتواند از جا برخیزد و راه برود! مسافر برای او چای و عسل می آورد!

او خیلی دلش می خواهد بداند که آیا دکتر رحم زیبا را حفظ کرده است یا ناچار به برداشتنِ آن شده است؟! ولی هیچ سوالی در این رابطه از زیبا نمی پرسد و با خود می اندیشد که چنان چه به احتمال یک درصد رحمش را از دست داده باشد، او حق ندارد حالِ خوش زیبا را که به زورِ مسکن امکان پذیر شده است، خراب کند! اگر چه بعدها می فهمد زیبا هنوز خودش هم از وجود یا عدم وجود رحم در حفرۀ شکمی اش بی اطلاع است!

رؤیا هم چنان پرانرژی ست و می گوید و می خندد و چه خوب که شبِ گذشته او آن جا بوده است و مسافر که شب بسیار سختی را گذرانده است لااقل همدمی داشته است!

هر دو چای و عسل می خورند! پرستار دوباره می آید و به مددِ دکمه های بغل تخت او را به حالت عمودی در می آورد تا به وقتِ بلند شدن دردِ کمتری را متحمل شود! او به حالت نشسته در می آید و پرستار بعد از اطمینان از نداشتنِ سرگیجه به او کمک می کند تا پاهایش را از تخت پایین بگذارد! او پاهایش را بر زمین می گذارد، مسافر دمپایی اش را مقابل پایش جفت می کند و او شروع به راه رفتن می کند! هنوز هم آن قدر شکمش سنگین است که نمی تواند کمرش را بیش تر از 70 درجه راست کند! چند قدم راه می رود و دیگر بار روی تخت می نشیند!

مسافر و رؤیا صبحانه می خورند. زیبا که روزِ قبل از راضی بودنش از پزشک قبلی که چند سال قبل زیر تیغِ او رفته است، بسیار گفته بود تازه حالا فهمیده است که تفاوت وزیری با دکترِ سابقش چیست! و حالا او تازه فهمیده است که آن همه تعریفی که بیماران وزیری از او می کنند، بی دلیل نیست!

او نیز دیگر بار به سال 89 بر می گردد! زمانی که او همین عمل را در همین بیمارستان انجام داده بود و هم اتاقی اش خانمی بود که یک پزشک آقا او را عمل کرده بود! روز سوم بستری شدنِ آن بیمار در بیمارستان بود و پزشک نه تنها به او سر نزده بود بلکه به جز سرم هیچ چیزی نخورده بود و قدم از قدم برنداشته بود و مدام سرگیجه داشت! و بسیار متعجب بود از این که بیمارِ وزیری چند ساعت بعد از عمل، بلافاصله حرکت کرده است و راه رفته است! و درست مثل همیشه تا انسان شرایط مختلف را تجربه نکند نمی تواند در مورد تبحر افراد قضاوت کند! و امید که هیچ کس یک بیماری و یک عمل جراحی را نه تنها با چند پزشک، بلکه با یک پزشک نیز تجربه نکند!

دو ساعتی می گذرد و او و زیبا هرازگاهی راه می روند و هرازگاهی می آسایند! پرستار می آید و پانسمان محل عمل را بر می دارد و یک چسب مخصوص محل عمل را روی محل عمل می چسباند! طبق دستور پرستار آن دو باید مرتب آب کمپوت گلابی بخورند و راه بروند! چرا که تا اجابت مزاج از بیمارستان ترخیص نخواهند شد!

زیبا و رؤیا وسایل آرایش خود را آماده می کنند تا سر و صورت خود را صفایی بخشند. لحظاتی بعد زیبا از مردی می گوید که مدتی ست با او آشنا شده است و قرار است به ملاقاتش بیاید و این جاست که خیلی از علامتِ سوال های موجود در ذهن او و مسافر برطرف می شود! چرا که روز قبل او بسیار متعجب بوده است که چرا با وجود این که زیبا چند سال بعد یائسه خواهد شد، ولی تا این حد اصرار دارد رحمش حفظ شود! آن هم یک رحم فیبروماتوز شدید را! و البته که علتش را هرگز از او نپرسیده است! و او دیگر بار ایمان می آورد به این که حتی زمانی که کاری از دیگران می بیند که به نظرش نامعقول می آید، حق ندارد در مورد آن مسأله قضاوت کند! چون او جای طرف مقابل نیست و مطمئناً مسائلی پشت پرده وجود دارد که شاید طرف مقابل تمایلی به توضیح آن ها برای همگان ندارد!

عقربۀ ساعت روی هشت است که دکتر به همراه یک پرستار وارد اتاق می شود و با خوشرویی به او و زیبا سلام می دهد! از عمل او می گوید که حدود یک ساعت بیهوشی داشته است و عمل های میومکتومی، میولیز، کورتاژ داخل رحم، و برداشتنِ کیست تخمدان روی او انجام شده است. دکتر می گوید که اوضاع رحمش از روزی که در مطب بوده است، بسیار وخیم تر بوده است! و علاوه بر سی و دو عدد فیبرم ناقابل(!) از رحم، تعدادی زیادی کیست تخمدان نیز برداشته شده است! (کیست هایی که در سونوگرافی نیز دیده نشده اند! و یا شاید مانند فیبرم ها در همین مدت کوتاه اضافه شده باشند!) به او می گوید که تا زمانی که قصد بارداری داشته باشد نمی تواند هیچ دارویی برای متوقف کردن رشد این موجودات چندش آور برای او تجویز کند! و درمان او را در بارداری می بیند و یادآور می شود که او تا زمانی که دورۀ بارداری و شیردهی را می گذراند نه فیبرم هایش مشکل ساز خواهند شد و نه فیبروکیست های موجود در سینه اش! چیزی که قبلا هم او به عینه دیده است!

دکتر در پاسخ به سوال رؤیا که از علت وجود فیبرم جویا می شود، باز هم یادآور می شود که علت فیبرم ناشناخته است و هورمونی ست! و البته که بر خلاف تصور عموم هیچ ارتباطی به تغذیه ندارد!

و اما عمل زیبا که رحمش حفظ شده است ولی سوای سی و هفت عدد فیبرمی که از رحمش خارج شده است، دچار چسبندگی رحم به لگن نیز بوده است! دکتر از آزمایش خونی می گوید که همۀ بیماران قبل از عمل انجام می دهند و قسمتی از آن مربوط به "Tumor markers" است و مشخص می کند که آیا بدخیمی در بدن شخص وجود دارد یا خیر؟ او و زیبا هر دو این آزمایش را قبل از عمل انجام داده اند! شاخص "Tumor markers" برای او عادی بوده است ولی برای زیبا اندکی بالا گزارش شده است! دکتر بسیار در لفافه به زیبا توضیح می دهد که علت بالابودن این شاخص در آزمایش او مشخص شده است! و دیگر هیچ نمی گوید! توصیه های ایمنی مربوط به روزی دو بار دوش گرفتن و خوردن غذاهای ملین مانند سوپ ماهیچه و سبزیجات، سوپ مرغ و سبزیجات و مایعات را به آن ها می کند. به آن ها یادآوری می کند که ده روز بعد از عمل باید برای جدا کردنِ چسب بخیه و تعویض داروها و گرفتنِ جواب عمل به مطب بروند و سپس با خوشرویی می رود!

پرستار با دو لیوان شربت وارد اتاق می شود، یکی از آن ها را به او می دهد و دیگری را به زیبا! و باز هم یادآور می شود که خوردن این لیوان شربت برای اجابت مزاج آن ها ضروری ست! و آاااااااااااااای که چقدر طعم خاص و دوست نداشتنی دارد آن شربتسبز و البته که او و زیبا محکوم اند به خوردنِ آن شربت دوست نداشتنی!سبز

ساعت ملاقات می رسد و همان مردی که زیبا از او سخن گفته است به ملاقاتش می آید. برای او کمپوت آورده است! به زیبا کمک می کند تا از تخت بلند شود! در راهروی بخش قدم می زنند و بر می گردند! باز هم به زیبا کمک می کند تا روی تخت بنشیند و برای گرفتن نسخۀ زیبا روانۀ داروخانه می شود!

کم کم اطراف زیبا با سه خواهرش شلوغ می شود! او کوچک ترین خواهر زیبا،یعنی مینا، را برای اولین بار است که می بیند چرا که روز قبل به وقت حضور  مینا در اتاق او در خواب و بیداری بعد از عمل به سر می برده است و هیچ درکی از محیط اطراف نداشته است!

همراهان زیبا با خوشرویی و نهایت انرژی با او و مسافر نیز حال و احوال می کنند! خواهر بزرگ تر زیبا، دنیا، کنار او می نشیند و به او از حال مسافرش در ساعات بعد از عمل می گوید! از این که با دیدنِ حال و روز او تا چه حد غمگین بوده است و مرتب از اتاق بیرون می رفته است و با چشمانی خیس دیگر بار وارد اتاق شده است! حالی که او با وجود مشاهدۀ غم خواهرش نداشته است! و حالا این اوست که به دنیا توضیح می دهد که چرا حال او تا این حد خراب بوده است و حال دنیا نه! و پاسخش به همان مادر بودن بر می گردد! چرا که اگر خدای ناکرده دختر دنیا نیز حال و روز زیبا را داشت، دنیا باز هم حال و روز مسافر را تجربه می کرد! چرا که در این حالت، دنیا همان دنیاست با همان حجم از احساسات ذاتی اش ولی آن چیزی که متفاوت شده است، حس مادرانگی ست!

همسر او نیز می آید و او خواسته است که پسرکش به بیمارستان نیاید و حال و روزش را در آن شرایط نبیند! او احوال پسرک را جویا می شود! و بسیار خوشحال می شود وقتی می شنود که  پسرک شب گذشته، شبی پر مشغله را گذرانده است و جز دو بار که جویای کجا رفتنِ مادرش بوده است، برایش دلتنگی ننموده است! و البته که بابا و دایی پسرک در رقم زدنِ شبی پرمشغله برای او نقش مهمی ایفا نموده اند!

همسر و مسافرش کنارش نشسته اند که ناگاه درد بسیار زیادی ناحیۀ زیر قفسۀ سینه و شانه ها را درگیر می کند! لحظه ای بسیار غیر قابل تحمل می شود و نالۀ او را بلند می کند! چند ثانیه ای آرام می شود و دیگر بار این سناریو تکرار می شود! همسرش که حال وخیمش را می بیند پرستار را خبر می کند! پرستار می آید و دیگر بار دردش را با شیاف تسکین می دهد و اشاره می کند که این درد ناشی از داروهای بیهوشی ست! و خداوند رحمت کند آن که شیاف را برای تسکسن درد آفرید!

پرستار دیگر بار می آید و یک عدد عکس رنگی از فیبرم های استخراج شده از یک رحم 6*8*9 سانتیمتری را به او می دهد! عکسی مشابه نیز به زیبا داده می شود! این عکس از فیبرم هایی گرفته شده است که برای انجام آزمایش و اطمینان از عدم وجود بدخیمی روانۀ آزمایشگاه می شوند! و گویی تازه این مسأله مُد شده است چرا که چند سال قبل خبری از عکس یادگاری انداختن از فیبرم ها نبود! و همانا آن عکس این است:

و این عکس چندش آورترین عکسِ یادگاری بوده است که او تا به حال در تمام زندگیش دیده است! و البته که این عکس با وجود چندش آوربودنش برای او جالب است چرا که این عکس دست یافتن به یک دیدِ واقعی از فیبرم را در ذهن او امکان پذیر می سازد. تعدادی از فیبرم هایی که از رحم زیبا خارج شده اند، اندکی قهوه ای رنگ هستند و با فیبرم هایی که در عکس او دیده می شود، متفاوت اند!

همراه زیبا و همسر او برای گرفتن برگۀ ترخیص و صورت حساب به حسابداری بیمارستان می روند! همسر او با یک قبض شش و نیم و همراه زیبا با یک قبض هشت میلیون بر می گردند و به نظر می رسد که این اختلاف به خاطر دستمزد پزشک در عمل زیبا که بسیار نفس گیر بوده است، باشد!

زیبا آمادۀ ترخیص می شود! دو پرستار شکم بندی را از دو طرف می کشند و محکم گرداگرد شکم زیبا می بندند! و سپس او آمادۀ رفتن می شود! شکم بندی مشابه شکم بند زیبا برای او نیز بسته می شود! و او مدتی بعد می فهمد که این شکم بند تا چه اندازه نقش عمده ای در بهبودِ بیماری اش داشته است! شکم بندی که پس از عمل سزارین نیز برای او بسته شد! به یاد می آورد که در عمل اولش دکتر به او یادآور شده بود که شکم بند نبندد تا رحم او که تا به حال بارور نشده بود، دچار چسبندگی نشود و حالا تازه او می فهمد عدم وجود همان شکم بند تا چه حد حال او را خراب می کرده است! شکم بندی که در نبودِ آن با عبور ماشین از دست اندازها، بخیه های شکم و رحم را به تحرک وا می داشت و او درد شدیدی را تجربه می کرد! و او راز بهبودی زودهنگام این عملش را در وجودِ موجودی به نام شکم بند می داند!

*********

یک: عکس های متعددی از رحم و فیبرم ها و کیست های چندش آور را می توانید اینجا ببینید. و این هم یک عدد فیبرم نه کیلوگرمی که سال 86 از رحم یک زن بینوا خارج شده است.

دو: تجربۀ چند دوره بیماری نشان می دهد که برخلاف تصور عموم وقتی بیمار دردهای خود را نمی گوید و آن ها را قورت می دهد، و همواره لبخند های تصنعی بر لب هایش میهمان می کند و با اعتماد به نفسی بالا می گوید:"خوبم!"، که حال اطرافیانش را خراب نکند، این فقط برای اطرافیانش خوب است نه برای خودش!

به یاد داشته باشیم که در واقع فلسفۀ عیادت از بیمار آن است که بیمار را ببینیم و دردهای بیمار را بشنویم! و قبل از عیادت باید خود را برای هر گونه نق زدنی از درد، از سوی بیمار آماده کنیم! به یاد داشته باشیم تا زمانی که خدای نکرده ما به جای بیمار روی تخت دراز نکشیده ایم هرگز قادر نخواهیم بود حال او را درک کنیم! اشتباه ترین رفتار در تعامل با بیماران این است که به جای این که به نق زدن ها و از درد گفتن هایش گوش فرا دهیم بخواهیم وسط نق زدن هایش بپریم و حرفش را قطع کنیم و برایش نسخه بپیچیم! چرا که پزشک قبل ترها این کار را انجام داده است!
از دیگر اشتباهات ما در تعامل با بیماران این است که به جای تماماً گوش شدن، و همدردی کردن، بخواهیم به اصطلاح خودمان و به شیوۀ روانشناسانه و البته با اصرار به او بفهمانیم که حالش خوب است! و این چیزی جز خودخواهی نیست! چرا که ما اصرار داریم بگوییم او خوب است تا دردهایش را نشنویم که مبادا حال خودمان نیز خراب شود! مخصوصاً وقتی او در حالت عادی یک انسان پرانرژی بوده است و ما روزهای سراسر انرژی اش را همراه او بوده ایم، و این روزها نمی خواهیم او را مریض و بیمار و نق زنان ببینیم!

اشتباه سوم آن است که بیماران مختلف را با یکدیگر مقایسه کنیم و اگر کسی بیش تر ناله می کند، آن را به حساب کم طاقتی اش بگذاریم!! و حتی مقایسۀ بیمارانی که یک عمل جراحی و زیر نظر یک پزشک روی آن ها انجام شده است نیز اشتباه محض است! چرا که سوای تفاوت های موجود در سیستم ایمنی بدن هر شخص با دیگران، به یاد داشته باشیم آن که به وقتِ بیماری هیچ نمی گوید و دردهایش را قورت می دهد، کاری غیر معقول و غیر عادی انجام می دهد نه آن که درد دارد و دردش را بیان می کند! تجربۀ چند عمل انجام شده روی او نشان داد که وقتی دردهایت را بیان می کنی زودتر خوب می شوی نسبت به زمانی که آن ها را تحمل می کنی و هیچ نمی گویی! ضمنِ این که ناله نکردن باعث می شود دیگران که هرگز جای تو نبوده اند، از تو خواسته های نامعقول داشته باشند! مثلاً از روی خیرخواهی چند روز بعد از عمل تو را به یک سفر هزار کیلومتری دعوت کنند!تعجب

سه: سعی کنیم در روزهای اولیه بعد از عمل تلفنی جویای احوال بیمار باشیم و به ملاقات حضوری او نرویم! چرا که اثرات داروی بیهوشی به شدت او را بی حوصله و کسل می کند! نبود ما به او امکان می دهد که گهگاه دراز بکشد و گهگاه برخیزد و چند روزی مطابق میل خود رفتار نماید! و البته که علت نرفتن مان را تلفنی به بیمار بگوییم! و اگر در شرایط اضطرار ناچار به ملاقات هستیم، تا حد ممکن آن را کوتاه کنیم! و البته که برقراری تماس تلفنی با بیمار را فراموش نکنیم و این توجه بسیار در بهبودی حالش تأثیرگذار است!

چهار: گاهی تصور عموم آن است که لابد طرف مقابل مان باید خدای نکرده عمل قلب باز انجام دهد و یا به یک بیماری صعب العلاج و یا سرطان گرفتار شود تا از دید ما بیماری اش، بیماری به حساب بیاید! و از دید ما که هرگز زیر تیغ نرفته ایم، عمل های جراحی شبیه فیبرم و سزارین و ... اصلا عمل به حساب نمی آید و آن قدر طبیعی ست که حتی به بیمارانی که تحت این گونه اعمال جراحی قرار می گیرند، حق ناله کردن هم نمی دهیم! و خدا نیاورد روزی که پزشکان نیز مانند ما آن قدر بی رحم شوند که این گونه عمل ها در نظرشان تبدیل به هیچ شود!

پنج: گاهی بدون تفکر در حضور بیمار و در جریان ملاقات، در مورد یک بیماری سخن به میان می آوریم! مثلا به ملاقات بیماری رفته ایم و مدام از بیمارانی سخن می گوییم که حالشان این گونه بوده است و مثلا فلان بلا بر سرشان سرازیر شده است! و یا بعدها فهمیده اند این بیماری سرطان بوده است و ... و با این کار فقط فکر بیمار را مخدوش می کنیم و او سنگ هم که باشد و به روی خود هم که نیاورد  باز دچار نگرانی می شود! و خوب می دانیم که تصور بیماری زودتر از خودِ بیماری انسان را می کشد!

شش: اگر خدای نکرده روزی پایتان به بیمارستان باز شد کسی را همراهتان کنید که با او راحت باشید و بتوانید به راحتی به کمکش تعویض لباس کنید و ...، و البته تا حد امکان سعی کنید آن شخص مادرتان نباشد! و بهترین گزینه برای همراهی در بیمارستان خواهر است! چرا که ضمنِ این که با او راحت هستید، او با دیدنِ حال و روزتان به وقتِ دردمندی قطعاً به اندازۀ مادرتان درد نخواهد کشید!

هفت: بدون شرح( بهترین شیوۀ امید دادن به بیمار در تاریخ)

یک مکالمۀ تلفنی بین او و یک مثلاً احوالپرس!شاکی

- جواب عملتون اومد؟

-نه هنوز! باید تماس بگیرم ببینم کی میاد؟

-اگه جواب عملتون اومد و یک وقت خدای نکرده بدخیم بودتعجب و دکتر بهتون گفت باید شیمی درمانی بشیدتعجب اصلا نگران نشید! الان روش های درمان خیلی خوبی اومده که خیلی زود جواب میده!تعجب

هشت: وقتی او برای ویزیت بعد از عمل به مطب پزشکش رفت، طی مکالمۀ تلفنی پزشک با آزمایشگاه بیمارستان متوجه شد که نتیجۀ عمل نشان داده است که رحم زیبا دچار بدخیمی بوده است! و فقط خدا می داند زیبا پس از شنیدنِ این خبر چه حالی پیدا کرده است! و چگونه تحمل کرده است غم ویران شدنِ کلبۀ آرزوهایی که در آن حس زیبای مادر شدن و مادرانگی را مدت ها پرورانده است!غمگین

پسندها (5)

نظرات (23)

زهره مامانی فاطمه
25 خرداد 94 15:16
الهی چقدر درد کشیدی خواهر فقط گریه کردم با نوشته هات چقدر ناراحت شدم برای زیبا الهام جون ایشااله که همیشه همیشه سلامت باشی و هیچ وقت دیگه نری بیمارستان فقط وفقط برای زایمانت ایشااله آی گفتی از همراهی خواهر من برای سزارینم خواهرم پیشم بود یعنی بهترین همدم و مونس بود برام تو اون شرایط که بچم هم پیشم نبود. واقعا همچین تلفنی داشتی که بهت اینطوری گفتن حتی تصورشم زشته چقدر بی ...... میبوسم روی ماه گل پسرمو ومامان صبورشو
الهام
پاسخ
الهی بمیرم زهره جون درد زیادش همون یک شب بود و چند روز بعدش! خدا رو شکر الان خیلی بهترم و فقط عطسه ها و سرفه هاست که گاهی بخیه ها رو می کشه و اذیتم می کنه منم برای زیبا خیلی غصه خوردمواقعا سخته و همین طور شما دوست خوبم واقعا درسته و متاسفانه خواهر من هزار کیلومتر ازم دوره! یه خواهر هم تو این شهر داشتیم به نام مهدیه که خدا بردش پیش خودش اون بینوا به حساب خودش می خواست بهم امید بدهدر واقع به نظر میومد میخواد علاج واقعه قبل از وقوع کنهاتفاقا چند بار دیگه هم دیدم در برخورد با دیگران مستقیم میره سراغ شیمی درمانی و از کاه، کوه می سازه و با این که حرفش رو به حساب نادانیش گذاشتم و ازش به دل نگرفتم ولی تا چند روز فکرم درگیر این مسأله بود که نکنه بدخیم باشه!گاهی با خودم فکر میکنم اگه پزشکان هم این همه دل دار باشند و به این راحتی اسم شیمی درمانی رو جلوی بیمارانشون مطرح کنند چه خواهد شد! چون خود اسم شیمی درمانی زودتر بیمار رو می کشه یکی از آشناهای ما یه مرد مسنه و در حال شیمی درمانیه و خودش جلسۀ چهارم که رفته شیمی درمانی تازه فهمیده! چون پرستار حواسش نبوده و ازش پرسیده"دفعۀ چندمه دارید شیمی درمانی میشید!" و الا هنوز اطرافیان بهش چیزی نمی گفتند! قربون تمام محبت هایت زهرۀ عزیزم
مامان کیانا و صدرا
25 خرداد 94 18:22
سلام الهام جونم.ممنونم گلم از اینکه بالاخره با زحمت فراوون داستان واقعی جراحیتو به نگارش درآوردی و چه تاثیر برانگیز نوشتی برای زیبا و فرو ریختن کاخ آرزوهای فرو خورده اش ناراحتم ولی تقدیر برای او اینگونه رقم خورده و امید که باز هم بتونه به خواسته اش برسه و ما میدونیم که خدا بالاترین است دردی که متحمل شدی را تجربه نکرده ام ولی به عنوان یک زن درک میکنم.و فقط امیدوارم دیگر نیاید روزی که این فیبرومهای ریز و درشت در بدنت جا خوش نمایندسلامتی و نشاطت آرزوی من است.و از دردی که مسافرت هم متحمل شده هر چه بگویم کم گفتم.....آرزومند آرزوهایت هستم
الهام
پاسخ
سلام عزیزم ممنونم دوستم و شما لطف دارید منم از همون لحظه ای که اون خبر دردناک رو در ارتباط با زیبا شنیده ام با تمام وجودم براش آرزوی سلامتی و درمان زودهنگام رو می کنم ممنونم دوست خوبمو من هم براتون بهترین ها رو آرزو می کنم
صدف
25 خرداد 94 18:48
وای الهام خانم چه دردی تحمل کردید ... با خوندن پستتون انقد واضح توضیح داده بودید همش حس میکردم خودمم این دردو تجربه کردم و دائم یاد دردای مروارید بعد از عمل آپاندیس و درد کشیدن های مامانم بعد از آخرین عملش افتادم وای چقدرم عکس وحشتناکی بود چقدر صبور بودید که این مدت این همه فیبرم رو تحمل کرده بودید مجموع اینا که خودش اندازه یه جنینه درمورد اون مکالمه تلفنی هم که واقعا میشه تاسف خورد به حالشون ... چطوری دلشون میاد حتی اسم همچین چیزی رو بیارن !! من که حتی دلم نمیومد تا دو روز بعد از عملتون مستقیم از خودتون جویای احوالتون بشم چون به نظرم حال و وضعیت یه بیمار بعد از همچین عملی تا دوسه روز اول کاملا مشخصه و احساس میکردم جواب دادن تو اون شرایط به اس ام اس احوالپرسی واقعا اعصاب و حوصله میخواد و باعث رنجش خاطر میشه . درمورد آخرین قسمت پستتون هم واقعا با خوندنش اشکم راه افتاد . بیچاره زیبا ... خدا خودش کمکش کنه و شفاش بده ... امتحان الهی برای همچین فردی بسه دیگه طفلکی تا کی از این دست اتفاقات رو تحمل کنه آخه ! راستی الهام خانم چند وقت پیش خواب دیدم اینجا یه پست گذاشتید و از دختردار شدنتون نوشته بودید. انقد توی خواب ذوق زده شده بودم . پیش خودم میگفتم سریعتر پستشون رو بخونم ببینم واقعا خبریه یا سرپرستی دختری رو مجددا قبول کردن حیف که تو خواب هم پستتون طولانی بود نتونستم تا آخرش بخونم . از ته قلبم آرزو میکنم دیگه هیچ وقت پاتون به بیمارستان باز نشه جز برای تولد همون دختر مذکور همیشه سلامت باشید ....
الهام
پاسخ
ممنونم بابت همدردی همیشگیت صدف عزیزم ایشالا که درد و رنج و ناراحتی همیشه از شما و خانواده به دور باشه! عمل هر چقدر هم که ساده باشه ولی دردهایی داره که هیچ کس اونا رو نمی بینه و درک نمی کنه و دلم میخواست وزن فیبرم ها رو هم اعلام می کردند! من همیشه شکم صافی دارم ولی بعد از تعطیلات نوروزهمه اش احساس می کردم شکمم داره بزرگ تر میشه و من که روی شکم خیلی حساسم هر چقدر هم تو خوردن مراعات می کردم تا اضافه وزن پیدا نکنم باز تأثیری نداشت و انگار همۀ اضافه وزنم تو شکمم جمع می شد! تا این که تو سونوگرافی مشخص شد این اضافۀ حجم برای فیبرم ها بوده! و بعد که خودم رو وزن کردم دیدم نه تنها وزنم زیاد نشده بلکه کم هم شده! و حالا بعد از استخراج فیبرم ها و گذروندن دورۀ نقاهت باز شکمم صاف شده و لااقل از این نظر خیلی احساس خوبی دارم قربون محبتت عزیزمبرای تمام لطفی که همیشه بهم داشته ای ازت ممنونم مخصوصاً برای پیامک هایی که قبل از عمل بهم دادی و من با خوندنشون احساس کردم خواهرم این جا تو این شهره و دلم حسابی گرم شد منم خیلی برای زیبا غصه خوردم! چقدر تلاش کرد و خودش رو به زمین و زمان زد که رحمش رو حفظ کنه عجب خوابی از اون جا که همۀ خواب های شما به حقیقت می پیونده بعید هم نیست که چند ماه بعد این اتفاق بیفته البته دکتر بهم گفته که تا شش ماه دیگه نباید باردار شم ولی می تونی بعدش روی دختردار شدن من حساب کنی و خدا از زبونت بشنوه! نه برای دختردار شدن بلکه برای این که خداوند بر من منت بذاره و یه بار دیگه من و لایق مادر شدن کنه! فقط از خدا میخوام که بهم فرزند سالم و صالح بده و اگه دختر بود در سلامت کامل باشه و رحمش به رحم مادرش نرفته باشه و فیبروماتوز نباشه خب آرزو کردن که اشکالی نداره
مامان ریحانه
26 خرداد 94 9:50
الهام عزیز شاید منم که نازنین رو به روش سزارین به دنیا آوردم نتونم دردی که داشتی رو حس کنم چون میدونم درد سزارین در مقابل این درد ناچیز است ولی یه چیزو خوب میتونم حس کنم و اونم دردیه که از زبان بعضی از پرسنل به تنت میشینه همانهایی که شما هم اظهار داشتی که این عملها رو دردناک نمیدونن و اجازه ابراز درد بهت نمیدن و واقعا رفتار بعضی از آنها در حد انزجار است همدل و همراهت مادر بوده و چه سخت است لحظاتی که مادری درد فرزندش را میبیند و نمیتواند کاری کند بغضی که در گلو داردو چشمی که اشک سفیدیش را به تاراج برده و قرمزی را جایگزینش کرده میتواند سند خوبی باشد بر این زجر مادرانه و به قول شما خواهر در این موارد بهترین گزینه است برای همراهی
الهام
پاسخ
سلام ریحانه جون سزارین هم درد داره ولی من که دو تاییش رو تجربه کرد، درد این عمل چندین برابر سزارین هست! من بعد از تجربۀ عمل اولم که قبل از سزارینم بود، خودم رو برای حجم عظیمی از دردها بعد از سزارین آماده کرده بودم! ولی وقتی از اتاق عمل اومدم فقط دهانم کمی خشک بود و البته نه به این اندازه چون مدت زمان بیهوشی تو این عمل بیشتر از دو برابر مدت زمان بیهوشی تو سزارینه! و از طرفی تو سزارین رحم این همه زخم برنمیداره! ضمن این که خوشحالی آدم از تولد بچه هم در احساس نکردنِ دردها خیلی موثره! من با وجود این که تو سزارین هم تعدادی فیبرم از رحمم خارج شد ولی دردم به اندازۀ عمل قبلیم نبود و اون رو هم اصلا به روی خودم نمی آوردم! اون روز مهدیه بلافاصله بعد از تولد علیرضا اومد پیشم و خودش یک ماه بعد زایمان کرد! فردای روزی که زایمان کرده بود بهم گفت من خیلی درد داشتم چرا تو بعد زایمانت اینقدر آروم بودی و اصلا درد نداشتی!! بله حرف پرسنل بیمارستان و پرستاران هم درد داره! ولی اگه باز هم دردها از نظر اونا که روزی با چندین و چند نفر مریض این مدلی طرف هستند، طبیعی باشه اون قدر مشکلی نیست که بعضی افراد که یک خراش کوچیک روی دستشون رو نمی تونند تحمل کنند بخوان در این مورد اظهار نظر کنند! حقیقتش اون بند رو برای همون دختر خانمی نوشته ام که تو پست قبلی ازش یاد کردم که به پیرزنی که رحمش رو برداشته بودند و تازه از اتاق عمل اومده بود، حق ناله کردن هم نمی داد! و یا جلسه ای که قبل از عمل به مطب دکتر رفته بودم دختر خانمی جوون اون جا بود که برای چکاپ قبل از بارداری اومده بود مطب دکتر، اونم با مامانش و همسرش و وقتی من در بارۀ چند و چون عملم از دکتر سوال می پرسیدم بهم گفت:" خانم عمل فیبرمه دیگه! عمل قلب باز که نیست!" و من نه تنها از برخوردش و لحن حرف زدنش خیلی متعجب شدم بلکه از این همه بی رحمیش دلم به درد اومد! خانم دکتر هم خیلی با تعجب بهش نگاهی کرد! کاش همیشه مراقب حرف هامون باشیم و وقتی از کسی شناخت کافی نداریم و در لحظه لحظۀ زندگیش همراهش نبوده ایم در موردش قضاوت نکنیم
مامان ریحانه
26 خرداد 94 10:13
و اما برای کسانی که به خود اجازه میدهن که نسخه بپیچن برای دیگران باید بگم که چه بسا این نسخه ها چه از نظر جسمی و چه از نظر روحی برای شخص مضر است و چرا که وقتی من زایمان کرده بودم هم اتاقی من خانومی بود که کلیه هاش پروتئن دفع میکردن و به خاطر همین سالها تحت درمان بوده و اجازه ی بچه دار شدن نداشت بعد از چند سال و با توجه به درمان مطلوبش دکتر این اجازه رو میده که به این حس زیبای مادران دست یابد و بنده خدا تحت شرایط سخت و مراقبتهای شدید پزشکی باردار میشه تا به ماه ششم مادر بودنش میرسه و آنگونه که ایشون میگفت یه روز به شدت به زمین میخوره و ناحیه ی شکم جایی بوده که با زمین برخورد داشته میگفت چند روزی سوزش سر دل داشتم و به همسرم میگفتم منو ببره دکتر و همسرم تحت القائات مادرش میگه که دکتر نیاز نیست مادرم میگه این سوزش برای اینه که بچه داره موهاش در میاد و خلاصه بنده خدا رو دکتر نمیبره تا اینکه این خانوم حالش بد میشه و سریع به بیمارستان منتقل میشه و بعد از سونو و اقدامات دیگر پزشکی متوجه میشن که جنین چند روزی در شکم مادر مرده و سمی که منتشر شده باعث حال خراب مادر شده و به گفته ی خودش جان خودش هم در خطر بود ولی خدا رو شکر خطر از خودش رفع شده ولی اشکی که برای جنین مرده ی 6 ماهش میرخت بد جوری عذاب میداد روح و روان من مادر را و این خود به وجود نیامده بود غیر از یک باور غلط و نسخه پیچی خودسرانه چرا که اگر این نبود او نیز میتوانست نوزادش را در آغوش بگیرد تمام عشقش را به پایش بریزد و اینکه بعضیها در عیادت از بیمار واقعا بی ملاحظه هستن بهت حق میدم چرا که خودم چه عذابها کشیده ام از این بی ملاحظگی ها و در آخر خیلی ناراحت شدم برای زیبایی که همانند نامش آرزوهای زیبایی در سر داشت انشالله که رحمت خداوند شاملش بشه و لباس عافیت قشنگترین و زیباترین لباس باشد بر تنش الهام جونم زندگی رویایی تر از این است چرا که شیرینی و حلاوت وجود فرزندان نازمون نمیذاره تلخیهای زندگی پایدار بمونه به امید رویایی ترین و شیرین ترین روزهایت میبوسمت علیرضا جون گل پسر نازتو خیلی ببوووووووووس
الهام
پاسخ
ای وای چقدر سخت! خیلی ناراحت شدم برای اون مادر!واقعا سخته آدم جنین چند روزه رو هم که سقط می کنه خیلی ناراحت میشه چه برسه به جنینی که شش ماه همراهت بوده و بدتر این که بخاطر ندونم کاری این اتفاق بیفته بی ملاحظگی در عیادت هم که بماند! البته من از این نظر مشکلی نداشته ام خدا رو شکر! غربت نشینی از این مزیت ها هم داره! آدم تو روزهای بعد از عمل حتی نمی تونه شلوار بپوشه! اونوقت فکر کن آقا هم بیاد ملاقاتش! البته من تو عمل اولم این مشکل و داشتم چون اون زمان نباید شکم بند می بستم! ولی تو سزارین و این یکی عملم از این نظر راحت بودم چون بستن شکم بند برام الزامی بود! بماند که سر و صدای اطرافیان و مخصوصا بچه ها چقدر روی اعصابه! من یک هفته بعد از عملم یکی اومد خونه مون و علیرضا با بچه شون دعواش می شد و من تا می خواستم کمی صدام و بلند کنم و رفع اختلاف کنم، بخیه هام درد می گرفت! به روی خودم نیاوردم ولی وقتی رفتند مستقیم مسکن خوردم و خوابیدم روزهای اول که دیگه جای خود داره! الهی که خدا به همۀ اونایی که آرزومند بچه هستند، بچه های سالم و صالح بده قربون محبت تون ریحانه جون نازنین جون و می بوسم
مامان مهراد
26 خرداد 94 12:09
سلام الهام جون. وای چه درد وحشتناکی داشتی امیدوارم که دیگه همچین دردی رو تجربه نکنی. می بخشی اینو میگما ولی واقعا عکس یادگاری چندش آوریه. از طرفی هم با دیدن این عکس بیشتر درک میکنم سختی هایی رو که توی این مدت کشیدی و بیشتر ستایش می کنم صبری رو که داشتی. موندم این همه فیبرم ریز و درشت چطوری توی فسقل رحم جا شدن؟! خودشون به اندازه یه جنین 4 ماهه ان. چه قدر زیبا نکاتی رو در مورد عیادت از بیمار یادآوری کردی که شاید بعضی از مواقع خود من هم خیلی ناخواسته انجامشون دادم. از همون جایی که در مورد تفاوت رنگ فیبرم های زیبا نوشته بودی اوضاع دستم اومد و با خوندن تیکه آخر پست خیلی دلم گرفت برای زیبا... چقدر سخته با هزار امید و آرزو بری پیش یه دکتری که رحمت رو حفظ کنه و آخر کار متوجه بشی که این تازه اول یه راه خیلی خیلی سخته. خیلی سخت تر از اون همه سختی هایی که تا بحال توی زندگیش کشیده.
الهام
پاسخ
سلام عزیزم به نظر خودم هم چندش آورهولی چون دفعۀ قبل فیبرم ها رو ندیده بودم خیلی دلم می خواست یک تصوری ازشون داشته باشم. با خودم فکر کردم شاید دیگران که پست ها رو دنبال می کنند و شاید بعضی هاشون هم فیبرم داشته باشند، بخوان این موجود چندش آور رو ببینند می دونی حق داری خیلی از چیزها رو ندونی! و همۀ ما هم همین طور! آخه خدا رو شکر اغلب آدم ها بیماری های این چنینی رو به ندرت تجربه می کنند برای همین خیلی چیزها رو نمی دونند! و این یه اصله که تا در شرایط دیگران نباشی نمی تونی حالشون رو درک کنی خدا خودش به زیبا رحم کنه! واقعا سخته! تو این ماه عزیز و ماهِ پیش رو براش دعا کنید
مامان مهراد
26 خرداد 94 12:12
این جور که بوش میاد یه چند ماه دیگه خبرایی داری برامون ها... از اون خبر های خوب. خبر از یه نی نی تو راهیی. وای اگه بدونی چقدر دلم لک زده برای نی نی خیلی خوشحال شدم. فکر کنم اگه دست به کار بشی و نی نی بیاری استارت دور دوم نی نی ها هم تو نی نی وبلاگ زده بشه.
الهام
پاسخ
اگه می دونستم میخواد این طوری بشه زودتر برای بچه دوم اقدام می کردم تا کار به این جا نکشه خب مهری جون شما که دلت برای نی نی لک زده سریع دست به کار شو دیگهآخه ما هم دلمون لک زده برای نی نی شوخی می کنم عزیزم ایشالا که خدا برای هر دومون بهترین ها رو رقم بزنه یعنی من تا این حد تأثیر گذارم؟! حالا دیگه لازم شد دستور دکتر رو نادیده بگیرم
مامان مهراد
26 خرداد 94 12:20
راستی عجب احوال پرسی داشتی ها!!!!!!!!!!!!!! واقعا خدا خیرش بده. یعنی نفت ریخته پای درخت امید و کلا از ریشه خشکونده بهشو... و اما الهام جون در مورد توصیه شماره 6 ، حالا من که نه خواهر ندارم و نه خواهر شوهر. یه مادر هم دارم که خیلی خیلی هم حساسه چی کار کنم.
الهام
پاسخ
دقیقاً همین کار و کرددرسته که هیچ چیزی از آدم دور نیست ولی این حرف برای یک زنِ یائسه که سنش هم بالاست، خیلی خیلی سنگینه! چه برسه به یک زن جوون الهی که درد و رنج و بیماری همیشه ازت دور باشه خواهر و هیچوقت همراه لازم نباشیدر سایر موارد خواهر لازمی هم من و مثل خواهرت بدون عزیزم و هر وقت کمکی ازم برمیاد بهم بگو دوستم
هدیه
26 خرداد 94 14:34
سلام الهان خانم نازنین امیدوارم که حالتون خوب باشه پستتون رو خوندم و واقعا از ته دل براتون ناراحت شدم که این همه درد کشیدین از خدا می خوام هیچ وقت دیگه پاتون به بیمارستان باز نشه. حرفاتون در مورد عیادت هم واقعا قبول دارم گاهی وقتا وقتی می بینم یکی از بستگان حال مریض رو سوژه می کنه و چنان با آب و تاب اسباب صحبتاش می کنه و اصلا یادش می ره ممکنه همچین وضعیت روزی سراغ خودش بیاد و اما درمورد زیبا هم واقعا ناراحت شدم و ان شالله خدا خودش همه مریضا رو لباس عافیت بپوشونه اما در مورد تلفنی که بهتون شده واقعا موندم چی بگم آخه فکر می کردم همچین چیزا و حرفا مختص منه و همیشه از خدا خواستم که برای کسی پیش نیاد این تلفن منو یاد حرف درد ناک عمم در مورد مادرم انداخت که هیچ وقت از یادم نمی ره اتفاقا عمم رفته بود عیادت یه بنده خدایی و حال و روز اون بیمار رو با حال رو روز مادرم مقایسه می کرد و چنان با آب و تاب شرح می داد که جیگرم کباب می شد و در آخر چیزی گفت که تا 4 ماه نالم رو هوا بود و برام سوال بود که مادرم تنها عروسی بود که احترام خاصی برای خانواده بابام داشت و هیچ وقت بدی یا حرف نامربوطی من از مادرم در مورد عمم یا مادربزرگم نشدیده بودم اما برام واقعا سوال بود که وقتی مادرم رفت چرا عمم چهره واقعی خودشو نشون داد اما پیشنهادتون در مورد خواهر موافقم در صورتیکه خواهرم به خاطر تحمل سختیها بدتر از من اعصابش ضعیفه و محبتشو و دلسوزیشو با غر نشون می ده اما واقعا برای هم می میریم از خدای مهربون براتون سلامتی رو خواستارم اهل تعارف هم نیستم اما اگه قابل دونستین کاری چیزی داشتین در خدمتم آخه فهمیدم با هم همسایه ایم منم شرق تهرانم و جالبتر از اینکه از غرب اومدم شرق دوستون دارم و علیرضا جان هم از طرف من ببوسید مراقب خودتون باشید در پناه خدا
الهام
پاسخ
سلام هدیه جان ممنونم دوست خوبمایشالا که غم نبینی خدا مادرتون رو رحمت کنهاحساستون رو درک می کنم واقعا سخته خدا خواهرتون رو هم حفظ کنه و در کنار هم شاد باشید ممنونم از لطفت عزیزم شما همیشه نسبت به من لطف دارید قربان محبت تون
مامان بهی
27 خرداد 94 7:18
سلام الهام جون خيلي ناراحت شدم وقتي اين پستت را خوندم اميدوارم ديگه اين فيبرم ها دست از سر خواهر عزيز من بردارن در مورد دور دوم ني ني ها در ني ني وبلاگ فكر كنم من استارتشا زدم
الهام
پاسخ
سلام عزیزم ممنونم دوستم خیلی هم کار خوبی کرده ایدمبارکتون باشهاز خدا می خوام که قدمش براتون پرخیر و برکت باشه
مامان علی
27 خرداد 94 10:20
سلام عزیز دلم الهی بگردم چقدر درد داشتی واذیت شدی، امید که دیگه پات به بیمارستان نرسه جز واسه نی نی الهام چقدر خویشتن داری که دردت از مامان مخفی کردی!!من تا به حرج نرسم خودم ونمیندازم!اما وقتیم بندازم پری ورز پری سرم!نمیشه مراعات نمیکنم خیلیم عشوه میام!خخخخخ یک چیزی میگم نناراحت نشیا! نگاهتون به کنسر وشیمی چرا منفیه؟ میدونی گلم دردی که شما کشیدی درمقابل یک بیمار کنسر خوب خیلی کمتره!آلام اون فرد خیلی زیاده اما امید به زندگی تو همه هست!وچلنج بخاطر زنده بودن وموندن! بیمار سرطانی نیاز به ترحم نداره فقط باید خودمون باشیم وبهش کمک هایی که میخاد وبدیم نه زورکی! واحتمال زنده بودنش عین بقیه هست البته شاید بیشتر! بیمار قلبی ممکنه یک ایست قلبی کنه و احیا نشه!یا تصادفی یا..... شیمی هم خیلی سخت وعذاب اوره اما زندگی اوره! من نگاه اون احوالپرسی کننده رو سرزنش نمیکنم!خوشم میاد که طبیعی وعادی ببینی این بیماری و! نه به اون معنای عادی ها نه من منظورم فرای این حرف هاست میدونی االهام مردم ما خیلی دید منفی دارن به این بیماری وبیمارش اما اون بیمارها نه آخی واخی میخان نه ترحم وترس ونه تلقین الکی خخیلی مثبت که اره چیزی نیست وتو خوب میشی و...... هربیماری یک پروسه داره بعضی بیماری ها دیر علاج میشن اما برگشتشون کمه بعضی زود علاج میشن اما دور تسلسل دارن! دوست دارم تو دوره بیماری جای احوالپرس الکی طرف یک پارچ آب میوه طبیعی خنک بیاره!یا بدون بچش بیاد ویک روز منزلت ونظافت کنه غذات وبپزه بره!دیدی بعضی ازخودش که هیچ پیگیرن پزشکت کیه تا بزن امار ددقیق ترتودربیارن! راستی الهام ای کاش مردم وقتی کم کاری از پپرسنل میبینن یا ضعف اخلاق سریع پیگیر بشن وبازخواست کنن!نمیدونم چرا سکوت میکنن!ملت ما همیشه برصحنه حاضرن حتی بربالین بیمار تا خداروشکر کنن که به این ببیماری مبتلا نشدن وروحیه بگیرن ویا با خاطراتشون از بیماران دیگه روحیه بیماروبگیرن به هرحال. امیدوارم حالت روز به روز بهتربشه عزیزم.
الهام
پاسخ
سلام زهرا جونممنونم عزیز دلم فکر می کنی! اتفاقا اگه شما هم جای من بودی دلت نمی اومد درد مادرت و ببینی مخصوصا حالا که خودمون هم مادریم! کلا بعدش پشیمون شدم که بهش گفتم بیاد! البته ناچار بودم ولی حالا تازه می فهمم چقدر کار درستی کرده ام که دفعۀ قبل عملم رو ازش مخفی کردم من آرزو می کنم که هیچ کس حتی سرما نخوره چه برسه به بیماری قلبی و سرطان و تصادف و ... منم دلیلش رو نمی دونم که چرا دید عموم نسبت به این بیماری ها خیلی بده! شاید اطلاعاتمون کمه! اتفاقا چند روز قبل هم یکی از دوستان ناراحت بود که چرا دید عموم نسبت به عمل قلب باز بده! من تصور می کنم وقتی با این بیماری ها دست و پنجه نرم می کنیم ترس مون ازش میریزه و می بینیم که این بیماری ها چیز خاصی نیست! پس علتش همون کم اطلاعی هست! همۀ ما می دونیم که الان روش های درمانی خوبی اومده ولی تو اون شرایطی که از نظر جسمی و روحی اصلا خوب نبودم، شنیدن اون حرف برام واقعا سنگین بود و چند روز فکرم رو مشغول کرده بود! دقت کردی وقتی تو دورۀ عادت ماهیانه هستی حساس تری و یا وقتی از نظر روحی بهم ریخته ای هر حرفی ناراحتت میکنه و من هنوزم معتقدم حرفی که زده اصلا قشنگ نبوده! شاید هم من آدم خیلی حساسی هستم! ولی خب خودم هیچوقت حاضر نیستم یک همچین کاری با کسی بکنم و یا بهش همچین حرفی رو بزنم! چون خودم تو اون شرایط بودم و دیدم که چقدر برای طرف سخته! درسته وقتی طرف درحال شیمی درمانی هست بهترین راه اینه که خودش و اطرافیانش باهاش عادی برخورد کنند! ولی وقتی کسی هنوز بهش نیاز پیدا نکرده چه اصراری هست که بهش امید بدیم! یکی از آشناهامون برای سرطان کبد شیمی درمانی می کنه! یه مرد مسن! اول نمی دونسته برای شیمی درمانی میره! جلسه چهارم فهمیده! وقتی رفته تو فضای بیمارستان و بقیۀ بیمارها و همدردهاشو دیده و دیده خیلی جوون تر از اون هم گرفتارش هستند، خب با قضیه کنار اومده ولی اگر همون روز اول می فهمید، تصور شیمی درمانی بدتر از خودش اون و می کشت! می دونی من خودم فکر می کنم که علت این که تو هر دو عملم تو یک ماه آخر رشد فیبرم های من یهو زیاد میشه و همین طور تعدادشون، اینه که تو اون مدت که دارم برای عمل آماده میشم بیشتر به اونا فکر می کنم! در واقع من معتقدم فکر کردن به این بیماری ها خودش عامل ایجاد بیماریه و چند هفته قبل یه مقاله ای خوندم در بارۀ روش "درمان ذهنی سرطان و توده ها" برام خیلی جالب بود و احساس میکنم که روش خیلی موثری هست: http://www.ninisite.com/discussion/thread.asp?threadID=132369 و حالا که خوشبختانه این قدر گرفتارم که تمام فکرم روی کتابم متمرکزه و از فکر کردن به فیبرم عاجزم و باهات در مورد ترحم نکردن به بیمار سرطانی موافقم! خب این که مردم تو دلشون ترحم می کنند اجتناب ناپذیره و بخاطر وجود حس نوع دوستی هست ولی این که اون رو به روی طرف بیارند درست نیست! ولی خب درسته باید بهش ترحم نکنند ولی من نمی فهمم چرا نباید بهش امید بدن؟! یکی از دوستان من بعد از نه سال به تازگی باردار شده! چند روز قبل بهم زنگ زد که همه اش احساس می کنم دارم پریود میشم و بچه سقط میشه! و من فقط بهش گفتم من دلم روشنه که این بچه براش می مونه! چند روز بعد بهم زنگ زد و گفت چون تو دلت روشن بود،کلا بهش فکر نکردم و خدا رو شکر بچه هم موند! یعنی فقط بر اساس امید بچه ش رو نگه داشت! و در مورد پرسنل بیمارستان باهات موافقم. اگه همه به ندونم کاری پرسنل هر موسسه ای اعتراض کنند طرف ناچار میشه رفتارش رو اصلاح کنه! مخصوصا محیط بیمارستان که خیلی حساسه! قربون محبتت عزیزم علی شیرین زبون و می بوسم
زری
27 خرداد 94 16:39
سلام الهام جان الهی ،چقددردکشیدین،خیلی ناراحتتون شدم،ایشالاکه همیشه صحیح وسلامت باشین، ازنکاتی که راجع به عیادت گفتین ،ممنون،همشون عین حقیقته ،و تعدادکسانی که حال مریض رودرک کنن،خیلی کمه من خودم وقتی سزارین شدم ،بعضی ازکسایی که میومدن،ملاقتم،یه داستانایی تعریف میکردن که دردم بیشترمیشد، ایشالاکه درآینده حضورت توبیمارستان،واسه نی نی دوم باشه گلم
الهام
پاسخ
سلام زری جان الهی که شما هم همیشه سلامت باشید دوستم حق با شماست و اتفاقا در همون شرایط انگار همه بزرگ نمایی هاشون گل می کنه ایشالا و همین طور برای شما دختر ناز و گلت رو می بوسم
مریم مامان آیدین
27 خرداد 94 18:22
سلام الهام گلم با خودندن این پست های مربوط به عملت واااقعا و از ته دل برای دردی که کشیدی ناراحت شدم....من تجربه اش نکردم اما قلمت انقدر گویا بود که دردت منتقل میشد...حتی اگه همه دردی که جسمت کشید نتونیم بفهمیم...دردی که روحت کشید قابل لمسه...دردی که روحت کشید تا درد جسمت رو مامانت نفهمه...دردی که روحت کشید تا دوری از علیرضاش رو تحمل کنه و از اون بدتر دردی که کشید نکنه قلب مهربون علیرضاش به درد بیاد...الهی بمیرم برای این همه دردی که روح و جسمت یکجا کشید و تحمل کرد و دم نزد برای زیبا هم خیلی ناراحت شدم...ایشالا که خدا براش بهترین هارو رقم بزنه و براش شفا مقدر کرده باشه وای اون فیبرم ها و عکسشون...چی کشیدی تو دختر....اون همه چطور تو یه حجم گلابی شکل و اندازه همون گلابی جا شده بود؟؟؟ از احوالپرسی مثلا اون دوست از همه بیشتر شوکه شدم؟؟؟؟!!!!واقعا نمیفهمن؟؟!!!! برا آرزوی سلامتی دارم و امیدوارم دیگه هرگز اون فیبرم هارو تجربه نکنی و برای همیشه دست از سرت بردارن...ببوس علیرضای ماااه و گل منو
الهام
پاسخ
سلام مریم جون خدا نکنه دوستم الهی که هیچ وقت غم نبینی و همیشه تنت سلامت باشه و سایه ت روی سر آیدین جون منم خیلی دلم میخواست بدونم این ها کجای حجم رحم جا شده اند؟! نادونند، متاسفانه! منم مخصوصا این جا نوشته ام که کسانی که متن و می خونن ناخواسته یک همچین مسائلی رو پیش مریض نگن چون مریض تو اون وضعیت به اندازۀ کافی درد داره! همینه که پزشکان تا این حد مراعات می کنند و تا از چیزی اطمینان ندارند سکوت می کنند و وقتی هم اطمینان حاصل می کنند به همراه مریض میگن و با رعایت جوانب خاص! مگر این که دکتر مورد نظر یک آدم باشه با رفتار غیرعادی! قربان محبتت عزیزم منم برای شما سلامتی و شادی آرزو می کنم و آیدین گلم رو می بوسم
مامان علی
28 خرداد 94 10:28
فدات بشم الی جون،من کار اون احوالپرس رو نگفتم، دیدش رو گفتم. چند وقت پیش کسی میگفت بچش با بچه سرطانی بازی کنه!مبتلا نمیشه!!!! درکل من نمیتونم خوب منظورم بیان کنم! اونی که تو سرمه نمیشه نوشت!از اون خانوم خوشم اومد چون گفته نگران نباش علم پشرفت کرده و... خوب همین که مثبت نگاه می کنه و تابو نکرده وضعیت سایر مریضی ها و راه درمان پذیرفته خوشم اومد، شاید من عجیبم! یا... می بینی از بس تابو هست میگین اون فرد مسن اگه از قبل می دونست داغون می شد و...اما وقتی تو جمع قرار گفته نوجوون و بچه و جوون مبتلا دیده آروم شده! چون دوروبریها اگه میخواستن بگن اینجوری میگفتن: بابا تو هیچیت نمیشه، تو خوبی تو دوباره سرپا میشی!آقای فلانی م شیمی....هوهو هو---گریه!گریه!آهه چرا،چرا بابای ما!بابای ماهنوز جوونه!هرکاری میکنیم!اصلا میریم خارج و........ حالا بیمار چی میشنوه: تو به زودی میمیری!شیمی خیلی تهشه!دکترا اینجا جوابت کردن! کو پول خارج! بچه هام چ میشن! و اووووووه اما وقتی تو محیطش قرار میگیره میبینه خیلیها صبح از سرکارشون اومدن شیمی کردن! پسر کوچولوش اومده دیدنش، زنش یا شوهرش داره آب طالبی کرفس بهش میده چون ویتامین سی عالیه. داره یک رژ میزنه بی حالی لبش مشخص نشه و....... پس زندگی جریان داره! حتی با سرطان! 8مرحله پرتهوع داره اما امید داره! بچه کوچولو زیر سرم تزریقی اشک میریزه از حال میره اما مادرش کنارش بی قطره ای اشک نوازشش میکنه، بهش میگه با این کله بی مو چقدر متفاوت وخوشکلی بوکسور من! با هم میخونن کچل کچل کلاچه.......... روزها سخته اما میگذره صبوری وپول!!! کمکش خواهد کرد! نه گریه وزاری و نه تلقین الکی! هر روز تخت هایی رو میبینه که بیمار زیر شیمی........و خیلیها روهم میبینه اومدن سربزنن ومیگن 14 سال پیش جنگیدن و الان خوب خوبن، برای بیمارها گل نیاوردن کمپوت پر نگهدارنده نگاه کنجکاو!یک سبد حقیقت وپنجره باز به سمت زندگی!آوردن الهام جآن واسه این میگم به بیمار بخصوصی صعب اعلاج امید واهی ندیم وهی الکی نگیم تو خوب میشی و.... چون بیمار خودش بهتر میدونه!چه شرایط واینده ای درانتظارشه! الهام جان مادری که سرطان داره ومثلا بچه هم داره، و سواد! خودش مطالعه داره، با پزشکش و سایر بیمارها در ارتباط هست مثلا اگه بدخیم میدونه.. .. ...و اینکه هی ما الکی حرف بزنیم که تو خوب مشی و....... یا طرف بچش بعمل کرده غده به اون بزرگی تو دستشه! هی بگیم چیزی نیست! خوب توهین به شعور اون و خودمونه! بیمار یا خانواده بیمار فکر میکنه یک سری حرف کلیشه و الکی برای رفع مسؤولیت به زبون میاد! ای کاش یک شب کنار بستر بیمار باشیم و بهش بگیم درد دلت و بگو، چی دوست داری بشنوی؟از چی! خیلی نگرانی میخای دربارش صحبت کنیم! یکم ماساژش بدیم، یکم ارایشش کنیم!اون خودش میدونه رنگ زرد لباش، چشای بی فروغ و مژه موهای.......قشنگ نیست! دلش دروغ نمیخاد! دلش میخاد حس کنه یکی هست در کنارش بارنگ زرد لباش وبی جونی چشاش و تهوعش مشکل نداره!یکی هست که یک روز نبود به بداخلاقی بچش تشر نمیزنه،درک میکنه،درست عین الان که خودش درک میکنه واز سرتکلیف حرف نمیزنه! خدا وحضرت عباس ونذر مشکل گشاش وهی بی قواره وبی تناسب با 4 تا اشکش وارد حرفاش نمیکنه! وقتی مریضی یا بچت مریضه خدا خیلی برات بی رحم میشه! میگی چرا من! چرا بچم! لطف خدا کجا رفت؟اصلا و وقتی میگه خدا اینجور و......دلت میخاد بگی همون خدا من دیده و آگاهه ن بیمارم!یعنی چی بهش بگم!ازش بخوام!مگه نمیدونه!اگه بهش بگی! لطف کنه مهربون باشه بهت میگه نه به خدا!خواهر شوهر دختر دایی شوهرم از تو هم بدتربود! مادرش رفت کربلا نذر کرد بروببین چی شده الان!اگه هم دوآتیشه باشه میگه همین حرفها رو زدی یا یک کاری کردی خدا معجزت کرد! برو توبه کن! خدایا تو به همین نامهربانی واقعا الی ببخشید هی حرف زدم. حس میکنم حرف ها تلخ بد قوارس، تمایل داشتی تاییدش نکن!خودم چون ترسیدم خصوصی نیاد اینجوری گذاشتمش
الهام
پاسخ
حق با توئه و چه خوب که اینا رو این جا نوشتی تا چند نفر بخونند و یه سری از کارهایی رو که خوبه برای بیمار انجام بدن و یه سری از کارهایی رو که گفتی انجام ندن! می دونی علت این که من هم اون نکات رو بنا به تجربه ام تو پستم نوشتم همینه که خیلی ها که هیچوقت تو اون شرایط نبوده اند و حال بیمار رو درک نمی کنند، بهتر بتونند باهاش ارتباط برقرار کنند! قبول کن که همۀ آدم ها در برخورد اولیه با هر بیماری که سرطان هم جزو اوناست، خودشون رو می بازند! و شاید مریض کمتر از اطرافیان خودش رو ببازه و شاید هم همه اش در اثر بی اطلاعی هست ولی وقتی واردش میشن می بینند که اوضاع اون طوری که اونا فکر می کرده اند، نیست! ولی همۀ اینا نیاز به گذشت زمان داره تا آدم خودش رو با شرایط جدید وفق بده! و همین طور اطرافیان! شاید هم همه اش در اثر بی اطلاعی نباشه! من فکر می کنم حتی پزشکان هم که خودشون تو اون کار هستند اگه خودشون به همون بیماری که در اون متخصص هستند، مبتلا بشن با وجود اطلاعات زیاد باز هم غافلگیر میشن! اصلا چرا جای دوری بریم! خودم با این که یک بار عمل فیبرم رو انجام داده بودم ولی بازم ازش ترس داشتم و حتی بیش تر از بار اول! چون این بار اطلاعاتم زیادتر شده بود و همین ترسم رو زیادتر میکرد! می دونی ما همیشه اوضاع دیگران رو دو جور می بینیم! یا خیلی بهتر از اونی که هست! و یا خیلی بدتر از اونی که هست! در مورد کسانی که مشکل خیلی خاصی ندارند زندگی شون رو خیلی آروم تر از اون چیزی که هست می بینیم و برای اونایی که مشکل دارند و مثلا با یک بیماری خاص دست و پنجه نرم می کنند، شرایط رو بدتر از اون چیزی که هست می بینیم! ولی اون مریض و اطرافیانش اونقدر که ما فکر میکنیم درد نمی کشند چون کم کم خودشون رو به مرور زمان با شرایط وفق میدن!بخاطر همین هست که اون ترحم ها و چیزهایی که ازشون صحبت کردی (و البته من هم به اشتباه بودنشون وافقم)، از طرف عیادت کنندگان وجود داره! و تا هر کسی خودش تجربه نکنه نمی تونه خوب و بد تعامل با این بیماران رو تجزیه و تحلیل کنه! ازت ممنونم که اینا رو این جا نوشته ای! راستش من بر خلاف دنیای مجازی کلا تو دنیای حقیقی آدم کم حرفی هستم و خودم با وجود این که دیگران در مورد خودشون خیلی باهام صحبت میکنند هیچ وقت سوالاتی که فکر میکنم بهم ارتباطی نداره و ممکنه طرف مقابل رو به هم بریزه، نمی پرسم ولی همۀ اینایی رو که میگی دیده ام! همینه که متأسفانه یک سری از مردم مجبورند درد هاشون رو از دیگران مخفی کنند و بواسطۀ مخفی کاری یک جور درد بکشند و بواسطۀ آگاهی مردم یک جور دیگه! الهی که خدا به همه مون توان بده تا بتونیم مشکلاتی رو که پیش پامون میذاره، حل کنیم و با امید پیش بریم
مونا
29 خرداد 94 1:28
سلام الهام جان .اول اینکه ماه رمضان مبارک و طاعاتتون مقبول. و خدا رو شکر الان روبر اهی و داری برامون مینویسی اون هم به این زیبایی ی ی ی ی . . . . الهی بمیرم که این همه درد کشیدی . . . . ولی امیدوارم هیچوقت دلت نشکنه که درد اون خیلی سختتره . . . . خداوند سایه مادر مهربانت رو بر سرت حفظ کنه و تو هم دفعه بعد برای تولد نی نی بری بیمارستان ولی اگه برای تولد نی نی رفتی باز مامانت رو به عنوان مراقب ببر تا شادی تولد کوچولوت رو تو چشمات ببینه و خاطره این بار رو ایشون فراموش کنن . امیدوارم هم اتاقی ات زیبا هم به لطف خداوند مشکلش برطرف بشه . اینجور اها فقط دعا کردن از دست ماها برمیاد. علیرضای نا ا ا ا ا ز - پرستار کوچک - رو ببو و و و و س .
الهام
پاسخ
سلام مونا جونممنونم دوستم و طاعات شما هم قبول درگاه حقالبته من که متاسفانه امسال نمی تونم روزه بگیرمخدا به همه سلامتی بده تا همه مون توفیق روزه داری و بندگی پیدا کنیم این نظر لطف شماست دوستم و الهی که درد و رنج و ناراحتی همیشه و در همه حال ازت دور باشه دوستم خدا مادر شما رو هم قرین لطف و رحمت کنه الهی آمین ممنونم عزیزمعلی و باران عزیزم رو می بوسم
امیر مهدی
29 خرداد 94 22:46
سلام الهام جون پست بسیار ناراحت کننده ای بود ایشالا که دیگه دچار اینجور بیماریهایی نشین و همیشه در کنار خانواده صحیح و سالم باشین و دوران خوشی را سپری کنید. دوستتون دارم
الهام
پاسخ
سلام عزیزم ممنونم دوستم ایشالا که شما هم همیشه در سلامت کامل باشید امیر مهدی گلم رو از طرف من ببوسید
مامان سوده
30 خرداد 94 19:05
سلام عزیزم ببخش که نتونستم زودتر حالتونو بپرسم.از خداوند براتون سلامتی و روزهای شاد ارزو میکنم.راستش من تو بیمارستان خیلییی برخوردهایی نظیر ان تماس تلفنی که با شما شد رو میبینم که همراهیان بیمار با بیمار دارن و واقعا متاسف میشم. امیدوارم هرگز دیگه گذرتون به بیمارستان نیافته مگه برای دنیا اوردن بچه دوم .شاد باشید و سالم...
الهام
پاسخ
سلام سوده جان این چه حرفیه عزیزم شما همیشه نسبت به من لطف داشتید ممنونم عزیزم و منم برای شما شادی و سلامتی آرزو می کنم متاسفانه چون خودشون هیچ وقت تو اون شرایط نبوده اند، درک نمی کنند که زدن اون حرف چقدر بیمار رو به هم می ریزه! درست مثل خودِ من که درسته همۀ شواهد نشون از بدخیم نبودن فیبرم هام داشت ولی تو این مدت یه جورایی نگران بودم ولی به روی خودم نمی آوردم و سعی می کردم بهش فکر نکنم! و خدا رو شکر امروز خدا خیالم رو راحت کرد قربان محبتت عزیزم. کوچولوهای نازتون رو می بوسم
مامان علی
31 خرداد 94 10:28
سلام الهام جان بهتری خواهر؟ تو این گرما امیدوارم خیلی اذیت نشی گلم. من سزارینم تو تابستون بوده وخیلی گرما اذیتم میکرد. فدات شم روزه که نمیگیری یک موقع! با اون همه خون رفته خیلی ضعیفی، حسابی به خودت برس تا زودی برامون پست ددری بزاری عزیزم. ما این دو سه روزه باز یکم ماجرا داشتیم! خدا بخیر کنه ماجراهای مارو! علیرضا جونم وببوس راستی تا یادم نرفته بگم! اتفاقا من هم بسیار بسیار اون بیماری میترسم!دق کردم!فقط داشتم یکم اونور پرده روهم مگفتم! مرسی بخاطر درکت وارامشی که به آدم میدی
الهام
پاسخ
سلام زهرا جونم خدا رو شکر بهترم و البته گرمای هوا هست ولی من این روزها جز برای کارهای ضروری بیرون نمیرم و الا گرما طاقت فرساستمتاسفانه تو هفتۀ اخیر ریزگردها به تهران هم رسیده و سرفه ها و عطسه ها بخیه ها رو می کشه و داد من و بلند می کنه نه عزیزم روزه نمی تونم بگیرم چون کمبود آب برای من خیلی ضرر داره و دردسرساز میشه! کمبود ویتامین و کم کاری تیروئید و کم خونی هم هنوز جبران نشده! البته از دیروز که وارد دوران مرخصی شدم و این اولین باره که از رسیدن این دوران تا این حد شادم! چون نشون میده که خدا رو هزاران مرتبه شکر رحمم به حالت عادی برگشته و خطر سرطان رحم ازم دور شده! خدا همیشه همراه همه مون هست و خودش به خیر می گذرونه دوستم می دونم زهرا جون. همه مون می ترسیم و اگه کسی از این بیماری ها و هر بیماری دیگه ای هر چند جزئی ترس نداشته باشه، خیلی عجیب و غیرعادیه و چه خوب که رازهای اون ور پرده رو هم نوشتی چون من از خیلی هاش بی اطلاع بودم فدای تمام محبت هایت عزیزم علی دوست داشتنی و شیرین زبون و می بوسم
مامانی
31 خرداد 94 12:21
سلام الهام جونم من همه پستهاتو میخونم، ولی این روزها مشغله ذهنیم، یه کم زیاده، اینه که نظرم بسته شده فقط خواستم حضوری زده باشم علیرضای پرستارمون رو محکم از طرف من بغل کن و ببوس
الهام
پاسخ
سلام مهسا جون می دونم عزیزم و همین که به یادمون هستی و بهمون سر می زنی برام خیلی ارزش داره کوثر نازنین رو می بوسم
دریا
31 خرداد 94 20:11
سلام الهام گرامی من دریا هستم و از وبلاگ صدف جون به اینجا اومدم . وبلاگ بسیار پر محتوایی دارید . بسیار خوشحالم که با وبلاگتون آشنا شدم. از مطالبش استفاده میکنم. پیروز باشید. خوشحال میشم از حضورتون در وبلاگم.
الهام
پاسخ
سلام دریا جان ممنونم عزیزم. این نظر لطف شماست به روی چشم حتما خدمت تون میرسم
دریا
31 خرداد 94 20:13
شمارو لینک کردم عزیزم.
الهام
پاسخ
ممنونم دریا جان. منم در اولین فرصت خدمت تون می رسم و شما رو لینک میکنم
مامان ایمان و کیان
1 تیر 94 12:12
سلام الهام جون , خوبین ؟ به سلامتی عملتونم انجام دادین و راحت شدین , از این بابت خیلی خوشحالم یه چند وقتی نبودم و نمیدونم چی شده و عملتون چطور بوده ؟؟همین که الآن سر حالین جای شکر داره , ایشالا سر فرصت میشینم و همه رو میخونم علیرضا جون رو هم از طرف من ببوسین
الهام
پاسخ
سلام عزیزم شما خوبید؟ ایمان جون و کیان جون خوبند؟ ممنونم از احوالپرسیتون. خدا رو شکر حالم خوبه ایشالا که همیشه سرتون به شادی گرم باشه گل پسرهاتون و می بوسم
مامان فهیمه
2 تیر 94 11:21
سلام الهام جون، رفع کسالت شده عزیزم آقا علیرضای گلم خوبه ایشالا هر چه زودتر حالتون بهتر بشه و بتونید باز هم در مورد شیرین کاری های این گل پسر بنویسید. چقدر ناراحت شدم به خاطر اون همه درد و ناراحتی که تحمل کردید امیدوارم دفعه ی بعد که سونوگرافی کردید دیگه اثری از این فیبرم ها نباشه.
الهام
پاسخ
سلام فهیمه جونخدا رو شکر خوبم عزیزم قربان محبت تون خدا از زبونتون بشنوه