علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

اولین دفتر...

1392/7/6 23:46
نویسنده : الهام
1,150 بازدید
اشتراک گذاری

به راستی که عشق به تو، بزرگ ترین آرامش های دنیاست...

یکشنبه شب بعد از مواجه شدن با دو ساعت و نیم تاخیرِ ناقابل و دردسرهای متحمل شده توسط هواپیمایی ایران ایر تور بالاخره پریدیم... ( نامش را از این بابت رنگی نوشته ایم که یادمان بماند بعد از تکمیل سفرنامه مان پستی را به تقدیر و تشکر از ایشان اختصاص دهیم تا حسابی از خجالتِ این همه خدمات ارزنده شان در آییم!!!!!)

بعد از رسیدن به مشهد عازم منزل خاله جانمان شدیم. البته با وجود این که ما با خود عهد بسته بودیم که در این سفر در نقش یک مرد تمام عیار نقش آفرینی کرده و از مادر و خاله نسرین مان محافظت کنیم ولی خُب جلوی خوابمان را که نمی توانستیم بگیریم! آخر از آنجا که ما نیز آدمیزاد هستیم پس طبیعی ست که ساعاتی از شبانه روز را باید به خواب اختصاص دهیم و چند ساعت خوابِ ما در شبانه روز اَدددد منطبق شد بر نیم ساعتی قبل از پرواز... همین جا بود که بر روی دستان مادر بینوایمان به خواب ناز رفتیم و بسی ایشان را دچار دست گرفتگی کردیم... خوابِ نازمان تا صبح روز بعد ادامه داشت و در حالی که خاله جانمان در مراسم روز اول مدرسۀ مصطفی خان شرکت کرده بودند، امیر علی جان ضمن خوردنِ صبحانه هر از گاهی رژه ای هم از مقابل اتاق ما می رفتند تا ما را بیدار کنند...

و این ما بودیم که با شنیدن صدای امیرعلی جانمان به مثالِ برق سه فاز گرفته ها، از جایمان پریدیم و با امیر علی همراه شدیم و با سر و صدایمان خاله نسرین و مادرمان را نیز از خواب، بیخواب کردیم!!! آخر ما دیگر خوابمان نمی آمد!!!!

با آمدن خالۀ مهربانمان مادرمان جرأت به خرج دادند و بعد از این که اهم ماجرا را چندین بار در ذهن خود مرور کردند، موضوع مهمانسرا را با ایشان در میان گذاشتند و بسی خشم خاله جانمان را بر افروختندعصبانی

خلاصه بعد از کمی دعوا، خاله جانمان کوتاه آمده و از مادرمان خواستند بعد از صرف نهار در منزل ایشان، به مهمانسرا عزیمت کنیم...

حالا این مادرمان بودند که باید آه و نالۀ امیرعلی را رفع و رجوع می کردند.... آخر امیر علی جان از روز قبل که متوجه شده بودند که ما قصد عزیمت به مشهد را داریم بسی به زمین و زمان و در و دیوار و تیر و تخته و درخت و همسایه و آشنا و فامیل و بقالِ محله و ..... فخر فروشی کرده بودند که خاله و پسر خاله مان دارند می آیند!

اینجا بود که ما و امیر علی از احساسات مادرانه و خاله آنۀ مادرمان (!!!!) سوء استفاده نموده و در معیت امیرعلی با ایشان عازم پارک شدیم...

ما که محو تماشای حرکات آکروباتیک امیر علی جانمان هستیم... شما چطور؟؟؟

... و با خود به امیر علی جان می گوییم:" حیف که قدمان به آن بالا نمی رسد تا میله ها را بگیریم وگرنه نشانت می دادیم حرکات آکروباتیک یعنی چه؟!!!!"

و حالا جهت کم کردنِ روی امیر علی جانمان اقدام به سرسره بازی انفرادی می نماییم!!!

و از آن جا که هوا گرم است و گرمای خورشید فلز را داغ می کند و ما روی سرسره به آستانۀ احتراق رسیده ایم از سرسره بازی دست کشیده و بر تاب تاب سوار می شویم...

پس از اندکی تاب تاب جو، بد جوری امیر علی را می گیرد و احساس می کند که باید حتما مادرمان در این پوزیشن از ایشان عکس بگیرد....

و ما نیز بلافاصله مقلد این حرکت امیر علی جان هستیم...

حالا توجه کن که دمپایی های امیرعلی را عشق است... جالب این جاست که این پارک برای امیر علی جانمان حکم همان خانۀ خالۀ خودمان را دارد!!! :"راحت باش پسر، دَمَت گرم"

و ژست پراکنی های پسرکِ خوش تیپ که دم به دقیقه اصرار به عکسبرداری از خود را دارند و ما را  پشم هم به حساب نمی آورند!!!

خلاصه ظهر شد و ما بعد از بازگشت از پارک خوابیدیم و مادرمان را هم مجبور به خواب نمودیم...

حدود ساعت چهار بعد از ظهر بابای امیر علی ما را به مهمانسرا رساندند و بسی سفارش نمودند که اگر خوشمان نیامد تماس بگیریم تا بیایند دنبالمان و به منزل خاله جانمان برگردیم...

بعد از اقامت سریعاً عازم حرم شدیم... واقعاً دلتنگ بودیم... امام رضا به طرز عجیبی ما را طلبیده بود و ما شرمسار رأفتش بودیم...رأفتی بی انتها که سال هاست در تمام روزهای زندگی مان سایه به سایه همراه مان است....

السلام علیک یا بدر الدجی

السلام علیک یا شمس الضحی

اگر تصور می کنی که با رسیدن به حرم و اسکان در جوار حضرتش دست از خودمختاری کشیدیم سخت در اشتباهی!!! نه تنها دستمان را به مادرمان نمی دادیم بلکه چند قدمی نیز جلوتر راه می رفتیم تا مبادا کسی تصور کند ما مثل این بچه نه نه ها با مادرمان به حرم آمده ایم!!!!

جالب اینجاست که همه با تعجب به ما نگاه می کردند و چند بار تصور شد ما گم شده ایم و چند نفر جهت کمک به نزد ما آمدند!!!

بعد از خواندن نماز جماعت مغرب و عشا مادرمان از دور زیارت نامه خواندند و در گوشه ای نشستند ما نیز در رفت و آمد بودیم و در اطراف ایشان قدم زنان رژه می رفتیم...

خاله نسرین مان که بعد از چهار سال مشرف شده بود به سرعت به سمت ضریح رفتند و مادرمان بسی نگران که خدای نکرده ایشان بین دست و پا لِه نشوند!!!البته ما نیز نگران بودیم... به جانِ خودمان!!!!!

بالاخره خود مختاری کار دستمان داد و مادرمان برای رهایی از فرارهای وقت و بی وقت مان، ما را روی این فضای سبز که حدود یک متر با زمین فاصله داشت گذاشتند تا مگر مهار شویم!!!

ما نیز بسی شاد و خندان خودمان را برای مادرمان لوس می نمودیم تا ما را پایین بیاورند....

بالاخره مادرمان خسته از روزگار ما را پایین آوردند و راهیِ رواق شیخ طوسی یا همان زیر زمین معروفِ خودمان شدیم...

به محض ورود شروع کردیم به مرتب کردن کتاب های دعا و زیارت نامه و قرآن و مفاتیح.... تا این که مادرمان ضمن تشکر از ما، عنوان کردند که امام رضا به اندازۀ کافی خادم دارند و ایشان به هیچ عنوان راضی به زحمت ما نیستند!!!!مژه

ما هم که بیکار طاقت نمی آوردیم به سمت یکی از خدام که جارو برقی را بر دوش نهاده و در حال نظافت پله ها بودند رفتیم و ضمن ارائۀ رزومۀ خود و معرفیِ سوابق اجرایی مان در خدمات نظافت منزل مان، به ایشان پیشنهاد دادیم که جارو را بدهند ما نیز جارو کنیم ... ولی نمی دانیم چرا ایشان زبانِ منِ بینوا را نمی فهیمیدند و فقط همه اش به سر ما دست می کشیدند !!!

ما نیز از آن جا که نتوانستیم منظور خود را به ایشان بفهمانیم بسی کلافه بودیم و آرزو کردیم کاش زبانمان باز می بودکلافه

مادرمان همه اش یک خط در میان ما را از دور می پاییدند که مبادا زیاده از حد دور شویم...

بعد از ناکامی در جارو کشیدن به نزد مادرمان آمدیم و با دیدن مهرهایی بر روی زمین تصمیم به جمع آوری مهرها نمودیم...

ما که به قصد برج سازی مهر جمع آوری نمودیم ولی شما فرض را بر این بگیر که ما به قصد کمک به خدام و مرتب نمودن حرم، مهرها را جمع کرده ایم....

خلاصه یک ساعتی را در زیر زمین گذرانیدم غافل از این که گوشی مادرمان آن جا آنتن ندارد و خاله نسرین مان را بد جور کاشته بودیم کنار سقا خانۀ حضرت...

بعد از انجام مراسمات عذرخواهی از خاله نسرین، عازم مهمانسرا شدیم و این داستان ادامه دارد.....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (15)

مامان آرمينا
7 مهر 92 0:12
زيارت قبول باشه خوش به سعادتتون
راستي دوست خوبم نميدونم چه تصوري از شما داشتم ولي فكر كنم اينجوري نبود

ممنونم مریم جونم
حالا خدا می دونه چه تصوری از من داشتی...
مامان سویل و اراز
7 مهر 92 0:55
سلام
افرین به این پسر خود مختار
زیارتتون قبول مارو هم دعا کردید؟
مامانی دستت درد نکنه عاشق قلمتم کنی انرژی میگیرم وقتی میخونم

سلام
ممنونم خاله جون. بله برای شما هم دعا کردیم.
ممنون عزیزم. این نهایت لطف شما رو می رسونه
زهرا مامان ایلیا (شیرین تر از عسل )
7 مهر 92 4:46
ای شیطون بلا اونجا هم دست از شیطون بازی هات بر نداشتی زیارتت قبول گل پسر

ممنونم خالۀ مهربونم

مامان ایمان جون
7 مهر 92 7:29
زیارت قبول.
حسابی آقا بودی علیرضاجون,آفرین

ممنونم خاله جونم. شما خیلی لطف دارید
ریحانه(مامان پارسا)
7 مهر 92 7:55
زیارتتون قبول ،خوش به حالتون ،التماس دعا

ممنونم ریحانه جونم. ایشالا قسمت شما بشه به زودی
خاله هنگامه
7 مهر 92 9:49
پسر خوشگلم زیارتت قبول باشه.حسابی دلم برات تنگ شده بودآخه عادت کردم هرروز ازت با خبر باشم.جات خیلی خالی بود.امیدوارم همیشه در خوشی و شادی باشی.

ممنونم خاله هنگامۀ عزیزم
من خیـــــــــــــلی بیشتر دلم براتون تنگ شده بود
خدا می دونه که چقدر به یادتون بودم تو حرم...
خوشی شما هم آرزوی قلبی منه
(زهره)مامان فاطمه
7 مهر 92 10:46
سلام بر مامان الهام عزیز وشازده پسر .زیااااااااااااارت قبــــــــــول
مامانی بقیه داستان رو سریع بزار

سلام به زهره جون و فاطمه گلی
ممنون عزیزم...
مثل این که ما رو دست کم گرفتی آااا... گذاشتم الان
مامان حنانه زهرا
7 مهر 92 12:40
خوش به حال علیرضا که با این دل کوچیک ومعصومیتش رفته زیارت.کاش نصیب ماهم بشه

ایشالا به زودی قسمتتون بشه.
خاله الهام
7 مهر 92 15:25
خوشكل خاله زيارتت قبول باشه براي خاله كه يادت نرفت دعا كني
يا همش مشغول بازي با امير علي جان بودي
خاله جونم عاشق اخلاق النظافه من الايمانتم
الهام جون زيارتتون قبول باشه ان شالله به سلامتي برگرديد

ممنونم خاله عزیزم
مگه میشه تو حرم امام رضا بهترین دوستمون و از یاد ببریم...
ما که برگشتیم خواهر
سحر
7 مهر 92 16:33
زیارتتون قبول خیلی خوشحال شدم که وبتون به روز شد.

ممنونم سحر عزیزم.به یادتون بودم و اگه خدا قبول کنه براتون دعا کردم.
مهتاب
7 مهر 92 17:02
سلام مامانی علیرضا خوبین؟؟؟
دیگه ازتون خبری نشدا تو سایتمون
اما خب حق میدم با وبلاگ راحترین..
به هرحال من خیلی کم نت میام ویه
وبلاگ اختصاصی برا تولدم زدن که راهش انداختن بهم سر بزنین خوشحال میشم..
تبریک بزرگ برا چهارم شدن علیرضا..
زیارتم قبول...

سلام مهتاب عزیزم
ممنون که بازم اومدی پیشمون
حتما میام به وبتون سر میزنم عزیزم.

مامان کیان کوچولو
8 مهر 92 1:50
کلی کیف کردم
مامان آیسل
9 مهر 92 10:56
زیارتتون قبول عزیزم بادیدن عکس حرم اشک از چشام جاری شد آخه دلم بدجوری تنگ حرمه کاش آقامارو بطلبه دعاکنین برامون عزیزم

ممنونم عزیزم. ایشالا قسمت بشه از نزدیک زیارت کنید. زیارت از راه دور هم قبوله عزیزم. شاید زیارت شما از زیارت ما که از نزدیک بوده مقبول تر باشه. مهم اینه که دلتون شکسته و اشکتون جاری شده...
زیارتتون قبول.
mamane m@ni
9 مهر 92 16:55
سلام
زیارتتون قبول ایشالا بارها و بارها قسمتتون بشه
علیرضا جون بهت که خوش گذشته ان شاالله؟
چه وقتی که خونه ی خاله جانت بودی چه تو حرم
تا حالا ندیده بودم کسی با مهر هم برج بسازه
امان از دست تو وروجک

سلام.
ممنونم خاله جون مهربون.
ایشالا قسمت شما بشه.
جاتون سبز بود. به یادتون بودیم.
ما ایـــــــــنیم دیگه!!
مامان حسین آقا
10 مهر 92 14:36
سلام زیارت قبول خیلی نینیتون نازه،ازطرف من ببوسینشبه وب حسین آقا هم سربزنید ممنون

سلام عزیزم.
ممنون از لطفتون.
با کمال میل میام و سر می زنم.