اولین دفتر...
به راستی که عشق به تو، بزرگ ترین آرامش های دنیاست...
یکشنبه شب بعد از مواجه شدن با دو ساعت و نیم تاخیرِ ناقابل و دردسرهای متحمل شده توسط هواپیمایی ایران ایر تور بالاخره پریدیم... ( نامش را از این بابت رنگی نوشته ایم که یادمان بماند بعد از تکمیل سفرنامه مان پستی را به تقدیر و تشکر از ایشان اختصاص دهیم تا حسابی از خجالتِ این همه خدمات ارزنده شان در آییم!!!!!)
بعد از رسیدن به مشهد عازم منزل خاله جانمان شدیم. البته با وجود این که ما با خود عهد بسته بودیم که در این سفر در نقش یک مرد تمام عیار نقش آفرینی کرده و از مادر و خاله نسرین مان محافظت کنیم ولی خُب جلوی خوابمان را که نمی توانستیم بگیریم! آخر از آنجا که ما نیز آدمیزاد هستیم پس طبیعی ست که ساعاتی از شبانه روز را باید به خواب اختصاص دهیم و چند ساعت خوابِ ما در شبانه روز اَدددد منطبق شد بر نیم ساعتی قبل از پرواز... همین جا بود که بر روی دستان مادر بینوایمان به خواب ناز رفتیم و بسی ایشان را دچار دست گرفتگی کردیم... خوابِ نازمان تا صبح روز بعد ادامه داشت و در حالی که خاله جانمان در مراسم روز اول مدرسۀ مصطفی خان شرکت کرده بودند، امیر علی جان ضمن خوردنِ صبحانه هر از گاهی رژه ای هم از مقابل اتاق ما می رفتند تا ما را بیدار کنند...
و این ما بودیم که با شنیدن صدای امیرعلی جانمان به مثالِ برق سه فاز گرفته ها، از جایمان پریدیم و با امیر علی همراه شدیم و با سر و صدایمان خاله نسرین و مادرمان را نیز از خواب، بیخواب کردیم!!! آخر ما دیگر خوابمان نمی آمد!!!!
با آمدن خالۀ مهربانمان مادرمان جرأت به خرج دادند و بعد از این که اهم ماجرا را چندین بار در ذهن خود مرور کردند، موضوع مهمانسرا را با ایشان در میان گذاشتند و بسی خشم خاله جانمان را بر افروختند
خلاصه بعد از کمی دعوا، خاله جانمان کوتاه آمده و از مادرمان خواستند بعد از صرف نهار در منزل ایشان، به مهمانسرا عزیمت کنیم...
حالا این مادرمان بودند که باید آه و نالۀ امیرعلی را رفع و رجوع می کردند.... آخر امیر علی جان از روز قبل که متوجه شده بودند که ما قصد عزیمت به مشهد را داریم بسی به زمین و زمان و در و دیوار و تیر و تخته و درخت و همسایه و آشنا و فامیل و بقالِ محله و ..... فخر فروشی کرده بودند که خاله و پسر خاله مان دارند می آیند!
اینجا بود که ما و امیر علی از احساسات مادرانه و خاله آنۀ مادرمان (!!!!) سوء استفاده نموده و در معیت امیرعلی با ایشان عازم پارک شدیم...
ما که محو تماشای حرکات آکروباتیک امیر علی جانمان هستیم... شما چطور؟؟؟
... و با خود به امیر علی جان می گوییم:" حیف که قدمان به آن بالا نمی رسد تا میله ها را بگیریم وگرنه نشانت می دادیم حرکات آکروباتیک یعنی چه؟!!!!"
و حالا جهت کم کردنِ روی امیر علی جانمان اقدام به سرسره بازی انفرادی می نماییم!!!
و از آن جا که هوا گرم است و گرمای خورشید فلز را داغ می کند و ما روی سرسره به آستانۀ احتراق رسیده ایم از سرسره بازی دست کشیده و بر تاب تاب سوار می شویم...
پس از اندکی تاب تاب جو، بد جوری امیر علی را می گیرد و احساس می کند که باید حتما مادرمان در این پوزیشن از ایشان عکس بگیرد....
و ما نیز بلافاصله مقلد این حرکت امیر علی جان هستیم...
حالا توجه کن که دمپایی های امیرعلی را عشق است... جالب این جاست که این پارک برای امیر علی جانمان حکم همان خانۀ خالۀ خودمان را دارد!!! :"راحت باش پسر، دَمَت گرم"
و ژست پراکنی های پسرکِ خوش تیپ که دم به دقیقه اصرار به عکسبرداری از خود را دارند و ما را پشم هم به حساب نمی آورند!!!
خلاصه ظهر شد و ما بعد از بازگشت از پارک خوابیدیم و مادرمان را هم مجبور به خواب نمودیم...
حدود ساعت چهار بعد از ظهر بابای امیر علی ما را به مهمانسرا رساندند و بسی سفارش نمودند که اگر خوشمان نیامد تماس بگیریم تا بیایند دنبالمان و به منزل خاله جانمان برگردیم...
بعد از اقامت سریعاً عازم حرم شدیم... واقعاً دلتنگ بودیم... امام رضا به طرز عجیبی ما را طلبیده بود و ما شرمسار رأفتش بودیم...رأفتی بی انتها که سال هاست در تمام روزهای زندگی مان سایه به سایه همراه مان است....
السلام علیک یا بدر الدجی
السلام علیک یا شمس الضحی
اگر تصور می کنی که با رسیدن به حرم و اسکان در جوار حضرتش دست از خودمختاری کشیدیم سخت در اشتباهی!!! نه تنها دستمان را به مادرمان نمی دادیم بلکه چند قدمی نیز جلوتر راه می رفتیم تا مبادا کسی تصور کند ما مثل این بچه نه نه ها با مادرمان به حرم آمده ایم!!!!
جالب اینجاست که همه با تعجب به ما نگاه می کردند و چند بار تصور شد ما گم شده ایم و چند نفر جهت کمک به نزد ما آمدند!!!
بعد از خواندن نماز جماعت مغرب و عشا مادرمان از دور زیارت نامه خواندند و در گوشه ای نشستند ما نیز در رفت و آمد بودیم و در اطراف ایشان قدم زنان رژه می رفتیم...
خاله نسرین مان که بعد از چهار سال مشرف شده بود به سرعت به سمت ضریح رفتند و مادرمان بسی نگران که خدای نکرده ایشان بین دست و پا لِه نشوند!!!البته ما نیز نگران بودیم... به جانِ خودمان!!!!!
بالاخره خود مختاری کار دستمان داد و مادرمان برای رهایی از فرارهای وقت و بی وقت مان، ما را روی این فضای سبز که حدود یک متر با زمین فاصله داشت گذاشتند تا مگر مهار شویم!!!
ما نیز بسی شاد و خندان خودمان را برای مادرمان لوس می نمودیم تا ما را پایین بیاورند....
بالاخره مادرمان خسته از روزگار ما را پایین آوردند و راهیِ رواق شیخ طوسی یا همان زیر زمین معروفِ خودمان شدیم...
به محض ورود شروع کردیم به مرتب کردن کتاب های دعا و زیارت نامه و قرآن و مفاتیح.... تا این که مادرمان ضمن تشکر از ما، عنوان کردند که امام رضا به اندازۀ کافی خادم دارند و ایشان به هیچ عنوان راضی به زحمت ما نیستند!!!!
ما هم که بیکار طاقت نمی آوردیم به سمت یکی از خدام که جارو برقی را بر دوش نهاده و در حال نظافت پله ها بودند رفتیم و ضمن ارائۀ رزومۀ خود و معرفیِ سوابق اجرایی مان در خدمات نظافت منزل مان، به ایشان پیشنهاد دادیم که جارو را بدهند ما نیز جارو کنیم ... ولی نمی دانیم چرا ایشان زبانِ منِ بینوا را نمی فهیمیدند و فقط همه اش به سر ما دست می کشیدند !!!
ما نیز از آن جا که نتوانستیم منظور خود را به ایشان بفهمانیم بسی کلافه بودیم و آرزو کردیم کاش زبانمان باز می بود
مادرمان همه اش یک خط در میان ما را از دور می پاییدند که مبادا زیاده از حد دور شویم...
بعد از ناکامی در جارو کشیدن به نزد مادرمان آمدیم و با دیدن مهرهایی بر روی زمین تصمیم به جمع آوری مهرها نمودیم...
ما که به قصد برج سازی مهر جمع آوری نمودیم ولی شما فرض را بر این بگیر که ما به قصد کمک به خدام و مرتب نمودن حرم، مهرها را جمع کرده ایم....
خلاصه یک ساعتی را در زیر زمین گذرانیدم غافل از این که گوشی مادرمان آن جا آنتن ندارد و خاله نسرین مان را بد جور کاشته بودیم کنار سقا خانۀ حضرت...
بعد از انجام مراسمات عذرخواهی از خاله نسرین، عازم مهمانسرا شدیم و این داستان ادامه دارد.....