علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

آخرین دفتر....

1392/7/10 9:39
نویسنده : الهام
984 بازدید
اشتراک گذاری

خیلی شب بود... هنوز اذان صبح نشده بود... مردم همه خواب بودند... ما هم خواب بودیم...

اما در منزل آقا همه بیدار بودند و مشغول ذکر و دعا و ثنای پروردگار...

در تمامِ روزهایی که ما در مشهد به سر می بردیم به وقتِ قدم زدن در خانه اش، مادرمان شروع می کردند به صحبت کردن از فتح الفتوحاتی که سال های قبل در حرم داشته اند و بدجوری روی اعصابمان راه می رفتند و حرص ما را در می آوردند!!!

منظورمان از سال های قبل سال هایی است که ما در عالم وجود نبوده ایم... و این گونه بود که مُدام صحبتِ مادرمان این بود که چگونه سال های گذشته در عرض چند دقیقه در تمام صحن ها قدم می زدند و سلام می دادند و زیارتنامه می خواندند و ...

... و در نهایت کلاً منظورشان این بود که ما در نقش یک سرعتگیر عمل نموده ایم!!!

حالا یکی نیست بگوید ما که در سفر در نقشِ مردِ شما که هستیم...  راهنمای شما نیز که هستیم... خودمان نیز راه می رویم و آویزان کسی نیستیم(!!!) و خودمختار می دویم... پس سرعتگیر بودن دیگر چه حکایتی ست؟!

در ضمن برایمان بسی جای شگفتی ست که نکند مادرمان جن بوده اند و ما بی خبر... آخر ما که فکر می کنیم این فتح الفتوحاتی که مادرمان از آن ها سخن می گوید و چنین سرعتی فقط از یک جن ساخته است!!!

خلاصه اش این که از آن جا که دل مادرمان برای همین فتح الفتوحات بسی تنگ شده بود، روز سوم تصمیم گرفتند قبل از اذان صبح، درست وقتی ما و خاله نسرین مان خواب بودیم بروند حرم و تا قبل از بیدار شدنمان برگردند...

ساعت سه و نیم شب آژانس خبر کردند و در غیابِ این پسرکِ بینوا عازم حرم شدند...

شلوغ که نمی شود گفت، بهتر است بگوییم غُلغُله بود...مادرمان در صحن جمهوری به نماز ایستادند و سپس به سمت ضریح مطهر رفتند... فکرش را هم نمی توانی بکنی که اطراف ضریح از مواقع عادی خیلی شلوغ تر بود... بعد از خواندن زیارت نامه ایشان وارد صحن شدند و در کنار دیگر زوار نشستند...

اندکی گذشت و صدای نقاره خوانی بلند شد... نقاره خوانی در بلند ترین نقطۀ همین مناره توسط گروهی اجرا می شود و صدایش در کل صحن ها طنین انداز می شود...

خانۀ آقا از معدود خانه هایی ست که سنت ها هنوز هم در آن حفظ می شود اگر چه جارو برقی های حرمش بدجوری قدرت بالاست ولی هنوز هم گاهی خدام دست به جارو دستی می شوند و مراسم نمادین جاروکشان حرمش هنوز پابرجاست...این مراسم به همراه دعا خوانی و مرثیه خوانی دسته جمعی انجام می شود...

نمونه ای دیگر از این مراسم جاروکشان در صحن ها انجام می شود با همان جاروهای دسته دار بلند که سال هاست خانه های ما را ترک گفته است... البته ما در این سفر این مراسمِ جاروکشانِ صحن ها را ندیدیم... ولی به یاد داریم که چند سال پیش هر روز درست ساعت شش صبح این مراسم با دعا خوانی خدام در یکی از صحن ها انجام می شد...

هنوز هم درست  سرِ هر  ساعت، صدای آرامش بخش اعلام ساعت در صحن ها به گوش می رسد...

خانۀ آقا هنوز هم پر است از نوای زیبای جیک جیک ها و کفترها...

این جا صحن قدس یا همان صحن مسجد گوهر شاد است... و گنبد طلایی این سقا خانه، مأمن کبوترهای زیباست...

و این ها سنت هایی ست که ما و حتی مادربزرگ های مادربزرگ هایِ ... ما هم به فراموشی سپرده اند... مهم ترین سنت در جوار حضرتش سنت رأفت و بخشش و مهربانی ست... با پا گذاشتن به حرمش، این کینه است که از دلت رخت بر می بنندد.. و بعید می دانم که در جوار حضرتش کسی حتی  دشمن خونی اش را از یاد ببرد و برایش دعای خیر نکند....

آن روز برای مادرمان فرصتی پیش آمد تا در همۀ صحن ها قدم بزنند و دیداری تازه کنند...

ورودی صحن قدس که در حال  بازسازی ست...

....و صحن قدس از نمایی دیگر...

... و صحن جمهوری...

و امـــــــــــا صحن جمهوری که برای ما حکایتش از سایر صحن ها جداست...

هر روز ساعتی قبل از اذان مغرب یک سخنرانی در زمینۀ مبانی تربیت فرزند ارائه می شد... پرسش و پاسخ به همراه مسابقه... نکات ارزشمندی بود...

پیشنهادمان به شما: اگر زائر شدید این سخنرانی ها را از دست ندهید...

جالب این جاست که در صحن غدیر که مکان اقامۀ نماز برای زائران عرب بود، سخنرانِ دیگری به زبان عربی در مورد همین مبانی صحبت می کرد و آن جا بود که می توانستی تعدّد زائرانی را که از کشورهای لبنان، عراق و سایر کشورهای عرب زبان مهمان خانۀ حضرت بودند را ببینی... جمعیت زیادی از زائران عرب زبان در این صحن مشغولِ نماز می شدند...

و اما مهم ترین نکته این بود که در عکس می بینی.... در وسط این صحن حوضِ آبی بود که به وقت اذان آقایان در کنارش وضو می گرفتند....و ما نیز در کنار همین حوض دسته گلی زیبا به آب انداختیم...

روز دوم سفر بود.... خاله نسرین مان برای این که بتوانند دست شان را به ضریح برسانند به داخل حرم رفتند تا به هنگام نماز جماعت در همان حوالی نماز بگذارند و بعد از نماز و قبل از شلوغ شدن دستشان را به ضریح برسانند...

ما و مادرمان در صحن جمهوری مستقر شدیم تا به سخنرانی تربیتی گوش فرا دهیم... مخصوصاً ما که بسیار نیز علاقه مند به سخنرانی بودیم!!!

قبل از این که خیلی شلوغ شود ما همه اش بین زوار راه می رفتیم و حاضر نبودیم سکون اختیار کنیم... حرم شلوغ و شلوغ تر می شد... و از ترس این که مبادا گم شویم، این نگاه مادرمان بود که مدام ما را دنبال می کرد....

آخرش مادرمان به حساب خودشان زرنگی به خرج دادند و ما را کنار حوض زیبا گذاشتند تا از دیدن فواره های زیبا لذت ببریم و ایشان نیز از دوی ماراتون به دنبالِ ما فارغ شوند...

ما هم مثل بچه های خوب نشسته بودیم و هر از گاهی دستی هم بر آب می زدیم... کم کم اطراف حوض شلوغ شد و همۀ آقایان مشغول وضو گرفتن شدند...

ما هم سریعاً و بی برو برگرد وضو گرفتیم!!!! و این ما بودیم و مادرمان و لباس های خیس مان و خشم مادرمان که بر افروخته شده بود...

قرآنِ قبل از نماز پخش می شد.... و مادرمان در این اندیشه بود که با یک کودک آب کشیده چه کند... و کجا تعویض لباس نماید....

بعد از بررسی کیف مبارک مادرمان را برق سه فاز گرفت.... برخلاف همیشه که چند دست لباس اضافی در کیف خود داشتند آن روز حتی یک دستمال هم نداشتند و بعد ها متوجه شدیم که قبل از عزیمت به حرم خاله نسرین بعد از جاسازی انواع مواد غذایی در کیف، کیف ایشان را سبک کرده اند!!!!

مادرمان حسابی مستأصل شده بودند... هوا خنک بود و ما هم سردمان می شد... البته خشم مادرمان اجازه نمی داد سردی هوا را به روی خودمان بیاوریم!!!

قرار شد برای تعویض لباس عازم مهمانسرا شویم که البته نماز را از دست می دادیم... از طرفی مشکل اصلی این بود که چون گوشی مادرمان خاموش شده بود نمی توانستیم به خاله نسرین مان خبر بدهیم...

ناگهان فکری به ذهن مادرمان رسید و سریع وارد بازار الغدیر شدیم... فقط یک مغازه باز بود و به محض رسیدن مادرمان در کمتر از چند ثانیه لباسی انتخاب کرده و بر تن ما کردند و به حرم برگشتیم... و این گونه بود که ما نیز نو نوار شدیم!!!

این همان لباسی است که مادرمان به صورت mp3 و در عرض چند ثانیه خریدند....

ببخشید که پشت مان به شماست... آخر می دانی نیست که ما راهنما هستیم باید جلوتر از عکاس حرکت می کردیم.... داریم دوان دوان به سمت آن "تُ" می رویم.... "تُ" را می بینی؟ همان "تُ" که سالمندان را در حرم جابجا می کند.... ما هم چند باری سوار شدیم... نه که تصور کنی ما سالمندیم... نه .... ما فقط عشق انواعِ "تُ" هستیم....

دسته گل بعدی را مادرمان به آب دادند...از آن جا که چپ و راست با دوربین مبارک عکس گرفتند ساعت سه بعد از ظهر شارژ گوشی شان تمام شد و گوشی مرحوم شد.... از قضا همان روز خاله جانمان برای دیدنِ ما به حرم آمده بودند و به علت خاموش بودن گوشی نتوانستند به ما خبر بدهند که حرم هستند و در میانِ غُر زدن های فراوان امیر علی که تنوانسته بود ما را ببیند عازم منزل شدند... جالب این جاست که بعدا فهمیدیم خاله جانمان دقیقا در چند قدمی ما بوده اند و ما ایشان را ندیده ایم!!! اینجاست که اگر مادرمان اجازه می دادند ما کمی بیشتر راه برویم شک نکن که خودمان خاله جانمان را می یافتیم!!!!!

و این هم گوشه ای از دسته گل های ما و مادرمان در روز دوم سفر که از پست قبلی جا مانده بود...

و اما روز سوم بعد از این که مادرمان از سفر صبحگاهی خود به حرم برگشتند ما مثل بچه های خوب در خوابِ ناز بودیم... بعد از بیدار شدن با خاله نسرین بیرون رفتیم...

مهمانسرای ما نزدیک چهارراه خواجه ربیع بود... فرصت خوبی بود تا چند ساعتی در بافت قدیمی مشهد قدم بزنیم و از سنت ها لذت ببریم...

برای اقامۀ نماز ظهر عازم حرم شدیم... بعد از نماز در اطراف حرم نهار خوردیم و قدم زدیم... ما هم که عشقِ "تُ" اینقدر با دیدن اسباب بازی ها "تُ" ها را به مادرمان نشان دادیم که دلشان سوخت و برایمان یک "تُ" خریدند...

این "تُ" فقط چند ساعتی توانست ما را سر گرم کند!!!

باز هم شرمنده پشت مان به شماست... در حرم زوایای عکسبرداری محدودیت دارد...

و اینک پایان روز سوم...

روز چهارم مادرمان قصد داشتند باز هم ما را در مهمانسرا به خواب بسپارند و به تنهایی برای نماز صبح عازم حرم شوند... ولی بسی خیالِ واهی...

تا ساعت شان زنگ خورد ما هم آماده باش بودیم و نگذاشتیم تکان بخورند... تا آمدند ما را دوباره به خواب بسپارند اذان گفتند و مادرمان به حرم نرسیدندشیطان

 مادرمان قصد داشتند بعد از اقامۀ نماز صبح در مراسم گل افشان حرم شرکت کنند (اسم دقیقش را نمی دانیم ولی ما نامش را گل افشان می نهیم...)، که البته اینجانب نقشۀ ایشان را نقش بر آب کردیم...

مراسم از این قرار است: همۀ شما در چهار گوشۀ ضریح مطهر سبد های گل را دیده اید... این سبدهای گل حاوی گل های طبیعی ست و هر روز طی مراسم خاصی با سبد های تازه ای از گل تعویض و جابجا می شود... و حالا سوال اینجاست که گل های تعویض شده، چه می شود؟!

چند سال پیش مادرمان دیده بودند که این گل ها خشک می شوند و طی انجام همان مراسم گل افشان خودمان، در دارالقرآن حرم مطهر بین افراد پخش می شوند و تبرکی ست برای شفای مریض...

البته به دست آوردنش کار راحتی نیست... چند سال پیش که مادرمان موفق شدند از این گلبرگ ها بگیرند درست ساعت شش صبح در مقابل دارالقرآن حرم بودند و در عرض چند دقیقه در بسته شد و فقط تعداد معدودی موفق شدند وارد شوند... مراسم قرائت قرآن و دعا خوانی انجام شد و گلبرگ ها بین زائران توزیع شد...

البته این مراسم فقط نمادین است و مهم همان تلاوت قرآن و دعا خوانی ست... خیلی از زائران اظهار داشتند که گلبرگ ها برایشان شفا بخش بوده است...

امسال دیگر در دارالقرآن این مراسم اجرا نمی شد و درست بعد از نماز صبح در رواق الغدیر انجام می شد که مادرمان موفق به شرکت در آن نشدند... اگر شما زائر حرمش شدید می توانید در این مراسم نیز شرکت کنید....

بعد از ظهر روز چهارم نیز در حرم گذشت و این نقاشی بر روی دستمال بود که توانست سرعت ما را صفر کند و ما را در حالت ساکن قرار دهد...

.... و سرانجام تلخ ترین لحظات فرا رسید و آن وداعی دیگر بود با امام هشتم...

روز چهارم، ساعت دوازده شب بلیط برگشت داشتیم...

به امید زیارتی مجدد به زودیِ زود... و به امید تشرّف فرمایی تمامِ آرزومندان...

×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

نوشتن این چند پستِ زیارتی لذت بخش ترینِ پست گذاری ها در وبلاگمان است... شک نداریم که هر وقت زائر بارگاهش شدی نوشته های مان در خاطرت زنده می شود و ما را نیز از دعا فراموش نخواهی کردچشمک

برای زیارت آنلاین و دیدن برنامه ها و سخنرانی ها و نواها به سایت زیر سر بزنید:

حرم رضوی

پخش مستقیم از حرم مطهر امام رضا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

(زهره)مامان فاطمه
10 مهر 92 10:47
ایشااله ماهم بطلبه .خوشبحالت این سفرت فقط زیارتی بودها حسابی زیارت کردی هم خودت هم علیرضاجونم

ایشالا به زودی برید و بهترین روزهاتون و در جوار حضرت بگذرونید.
(زهره)مامان فاطمه
10 مهر 92 10:48
خصوصی عزیزم
sahar
10 مهر 92 11:10
thanks alot .i hope the best for u and alireza


مامان حنانه زهرا
10 مهر 92 18:25
خدا ایشالله قسمت ماهم بکنه دعاکن عزیزدلم

ایشالا قسمت همه ارزومندان بشه.
ما که خیلی برای همه دعا کردیم.
مامان عطرین
10 مهر 92 19:30
ما به روز شدیم

باشه عزیزم.
الهام
11 مهر 92 0:41
سلااااااااااااااااام

لیدی اند جنتلمن ما امروز تولد داریم...اومدم بگم ک حتماِحتما تشریف بیارین،اومدین اسپیکرها روشن...تولدِ مائده(یکی از نویسنده های وبمونه)...با اومدنت خوشحالمون کن

دیگه همین دیگه...فعلا[بدرود]

به سلامتی عزیزم.اومدم.
خاله الهام
11 مهر 92 8:18
سلام الهام جونم
منم موافقم اين پستهاي زيارت فوق العاده بود
راستي منم بيشتر وقتها به سايت رضوي سر ميزنم
كار خوبي كردي لينكشو گذاشتي
خدا روشكر تونستي حسابي زيارت كني واي الهام جون برق سه فازو خوب اومدي وقتي در كيفو باز كني ببيني لباس نيس حالا خوبه كيف پول همراهت بوده
لباس با وجود mp3 بودن خوشگله مباركت باشه خاله
راستي كمي بيشتر هواي اين مرد كوچك را داشته باشيد بنده خدا كه اصـــــــــــــــــلا آويزون شما نبوده
فقط ميخواسته راه خودشو بره
الهام جونم ان شالله دفتر زيارت كربلاتو بخونيم

سلام عزیزم.
ممنون از این همه لطفی که به ما داری.
آره واقعا اگه پول هم نداشتم که فاتحه ام خونده بود!! اون وقت تیکه بزرگۀ علیرضا خان گوشَش بود...
چشم هاتون قشنگ می بینه عزیزم.
اتفاقا چند نفر دیگه هم بهم گفتند خیلی بهش میاد... خودم هم فکر می کنم با این لباس قد بلندتر به نظر میرسه!
خودم می دونم این بچه بی تقصیره!! پاکِ پاکِ...
ایشالا قسمت شما هم بشه مشهد و حج و کربلا و ...

مامان بردیا
11 مهر 92 10:08
زیارت قبول.عکسات خیلی هنری و زیبا بود

ممنونم عزیزم.
این نظر لطف شماست.
صدف
11 مهر 92 12:54
سلام الهام خانم .
همه پستاتون به کنار این پست یه چیز دیگه بود .... خیلی خوب حال و هوای حرم امام رضا برام تداعی شد .ایشالا قسمت منم بشه که به زودی برم زیارت .
زیارت شماهم قبول انشالا...
راستی لباس علیرضا خان هم مبارک خیلی خوشگل و خوشرنگه با اینکه باعجله خریدین .

سلام عزیزم.
خدا رو شکر که می بینم حال و هوای زیارت بهتون دست داده.تو این حال و هوای معنوی یاد ما هم باش...
آرزو می کنم که قسمتت بشه بتونی بری زیارت..
این نظر لطف شماست چشماتون قشنگ می بینه. این لباس هدیۀ امام رضا به علیرضا بود. چند سال قبل هم امام رضا در سالروز تولدشون به صورت کاملا اتفاقی خودم و طلبید مشهد و سهم من چادر نمازی سفید رنگ بود هدیۀ خدام آقا...
این چادر سفید رنگ رو اولین بار سر سفره عقدم پوشیدم!
بعد از همون طلبیدنِ اتفاقی بود که با خودم عهد کردم هر سال تولدشون رو در حرمشون جشن بگیرم...اگه خدا بخواد...
سحر
11 مهر 92 21:10
thats cool and really really fantastic voyage


مامان محمدطاها
11 مهر 92 23:48
زیارت قبول رسیدن به خیر

ممنونم عزیزم.