علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

رفیقِ ناب

با تو هستیم رفیقِ ناب، تو که گام به گام کودکی هایمان، خودت را در حد و اندازۀ ما کوچک می کنی و مهربانانه با ما کودکی می نمایی! با تو هستیم رفیقِ ناب،با تو که به وقتِ ورزش کردن و شنارفتن، اسبِ مان می شوی و ما "پیتگو...پیتگو..." گویان صدای خنده هایمان را در خانه طنین انداز می کنیم! با تو هستیم رفیقِ ناب، با تو که وصله می زنی بر خرابکاری هایمان با همان چسب معروفت! با تو هستیم رفیقِ ناب، با تو که به مددِ چند ماژیک بر صورت مان نقش می کشی و ما را تبدیل به یک پیشی ناز می نمایی و ما را از شدت ذوقِ پیشی بودن سرمست می نمایی! با تو هستیم رفیقِ ناب، با تو که برایت مهم است نترس بودنمان و دل داشتن مان! و به وقتِ بودنت این...
13 آذر 1393
1418 11 49 ادامه مطلب

نیمه دررفتگی آرنج علیرضاخان

جمعه ای که گذشت یکی از پرماجراترین روزهای زندگی ما و البته مادرمان بود! روزی که با "جمعه به مکتب رفتنِ" بابایمان آغاز شد و به یک عدد کله و چهار عدد پاچه ختم شد... روز جمعه بود که بعد از مدت ها و بر خلاف همۀ جمعه ها که بابایمان متعلق به خانواده بودند، عازم کارگاه ساختمانی شدند تا کارهای عقب مانده ای را که انجامش به دلیل بارش برف در روزهای اخیر به تعویق افتاده بود، به انجام برسانند. تعجب نکن پروژۀ بابایمان مجتمعی در فَشَم است و واقع در دامنۀ کوه، پس بدیهی ست وقتی در تهران بارندگی ست آن جا برف بر زمین می نشیند! و بر خلاف جمعۀ هر هفته دایی محسن مان نیز درگیر آماده سازی مقاله ای بودند که قرار بود یکشنبه در کلاس ارائه دهند و...
9 آذر 1393
1141 14 37 ادامه مطلب

گذرِ دومین ماه پاییزی

تا به حال دقت کرده ای روزها و ماه ها و سال ها چقدر زود از پی هم می گذرند! گویا همین دیروز بود که مهرگان علیرضا خان این جا نگاشته شد! و این روزهاست که سومین ماه پاییزی نیز در گذر است و یلدایی زیباست پیش رویمان ×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××× روز یکشنبه بود که مادرمان صبح علی الطلوع، که ما به خوابِ ن...
6 آذر 1393

جمعه ای در سرخه حصار

جمعۀ گذشته را در جنگل های سرخه حصار گذراندیم ترکیبی از طبیعت پاییزی+بهاری را در عکس های ما از جنگل های باران خوردۀ سرخه حصار در ادمۀ مطلب ببین فرآیند سرچ و پفک یابی و پفک خورانِ ما از درون بستۀ پفک و بعد از خوردن، بستۀ خالی از پفک را نقش بر زمین ساخته و برای تصحیح این عمل،مادرمان در معیت ما روانۀ محل نصب سطل زباله شدند تا آشغال در سطل بیندازیم و این مقدمه ای شد تا مادرمان در نهایت پوزیشنی این چنینی اتخاذ کنند:" " (در ادامه می توانی دلیلش را ببینی!) و این ما هستیم که پس از دیدنِ موجودی زنده بر بالای درخت رو به مادرمان ابراز تعجب می نماییم و همانا آن موجود که در این دو عکس نیز قابل مشاهد...
3 آذر 1393
2273 12 23 ادامه مطلب

عشق یعنی...

عشق یعنی وقتی کودکی هفت ساله هستی و تازه خواندنِ کلمات و جمله ها را آموخته ای، خوانندۀ خاطراتِ تکرار نشدنیِ کودکی ات باشی که مادرت آن ها را با عشق نگاشته است! عشق یعنی وقتی به دورۀ نوجوانی می رسی کودکانه های زیبایت را به دوستانت نشان دهی و بسی بر خود ببالی برای داشتنِ لحظه به لحظۀ معصومیت اَت! عشق یعنی وقتی به سن جوانی می رسی دغدغه های کودکی ات را مرور کنی و بیش از پیش شکرگزار باشی برای همۀ آن چیزهایی که روزی آرزوی داشتنش را داشته ای و امروز در دسترس توست! عشق یعنی وقتی به کسی علاقه مند می شوی و تصمیم داری با او پیوندِ ازدواج ببندی با مرورِ کودکانه هایت خود و خانواده و ارزش هایت را بیش از پیش به او بشناسانی و شرایط آشنایی ...
28 آبان 1393
1666 13 44 ادامه مطلب

ماجراهای ما و مادرمان

مادرمان در حال صحبت کردن در مورد یک مسأله با بابایمان هستند و از آن جا که آن مسأله خشم برانگیز است لحنی معترضانه دارند. ما دست از اسباب بازی هایمان کشیده و به ایشان نزدیک می شویم و دلسوزانه می پرسیم :"مامان نایاحت (ناراحت) شدی، آره؟" و به واسطۀ این همه هوشیاری و دلسوزی این است پوزیشن مادرمان:" + " ****** ما مدتی ست در خاموشی به سر می بریم و مادرمان متعجب از سکوت طولانی مدت مان ندا می دهد:"علیرضا! کجایی پسرم؟" و ما بلافاصله ندا می دهیم:"اُتاقم" و البته این پاسخ فقط مختص زمانی که در اتاق خودمان هستیم نمی شود بلکه وقتی در اتاق خوابِ دیگر هم هستیم و جعبۀ مانیکورِ مادرمان را باز کرده ایم و لا...
24 آبان 1393

نبودن!

وقتی مادرمان تحصیلات خود را در مقطع راهنمایی و در یک مدرسۀ نمونه دولتی آغاز کردند همکلاسی های زیادی داشتند و با بسیاری از آن ها دوستی صمیمانه ای داشتند... ولی دوست بسیار صمیمی مادرمان که یک سال از مادرمان بزرگتر بودند و در واقع همکلاسی مادرمان نبودند دخترکی به نام فاطمه زهرا بود! دخترکی که بالواقع در ریاضی یک نابغه بود! آن زمان مدارس نمونه دولتی مدارسی بودند که دانش آموزان برای ورود باید نمرۀ قبولی در آزمون ورودی را کسب می کردند و از آن جا که این مدارس در همۀ شهرها موجود نبود دانش آموزان بعد از قبولی در آزمون ورودی از شهرهای اطراف هم به آن شهر می آمدند و خیلِ عظیمی از دانش آموزان مدارس نمونه دولتی ساکن خوابگاه می شدند. شرایط در ابتدای ...
20 آبان 1393

طلای باران خورده!

چهارشنبه چهاردهم آبان ماه 1393؛ حرم مطهر امام رضا اللهّمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضا المرتَضي الامامِ التّقي النّقي  و حُجَّّتكَ عَلي مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةَ كثيرَةً تامَةً زاكيَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه كافْضَلِ ما صَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ. سلام به دوستان عزیزتر از جانمان ما از تعطیلات برگشته ایم. این پست صرفا جهت اعلام زنده بودن مان و صد البته جهت عرض تمامِ ارادتت به امام رئوف بارگزاری شده است تا شما سلامی به آقا عرض نمایید این پست تکمیل خواهد شد ×××××××××××...
17 آبان 1393
1846 10 41 ادامه مطلب

بوی محرم می آید!

اول نوشت: روزی که مادرمان شروع به نگاشتنِ این پست نمودند شنبه بود و واقعاً بوی محرم می آمد و این پست "بوی محرم می آید!" نام گرفت! مطمئنا شنبه مثل امروز، پنج شنبه، نبود که دهۀ اول محرم به نیمه رسیده است و آن روز فقط بوی محرم می آمد متأسفانه گرفتاری های کاری تکمیل این پست را تا امروز به تعویق انداخته است ... محرم نوشت سال گذشته مان را اینجا و اینجا ببین ×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××...
3 آبان 1393
2544 10 24 ادامه مطلب