رفیقِ ناب
با تو هستیم رفیقِ ناب، تو که گام به گام کودکی هایمان، خودت را در حد و اندازۀ ما کوچک می کنی و مهربانانه با ما کودکی می نمایی!
با تو هستیم رفیقِ ناب،با تو که به وقتِ ورزش کردن و شنارفتن، اسبِ مان می شوی و ما "پیتگو...پیتگو..." گویان صدای خنده هایمان را در خانه طنین انداز می کنیم!
با تو هستیم رفیقِ ناب، با تو که وصله می زنی بر خرابکاری هایمان با همان چسب معروفت!
با تو هستیم رفیقِ ناب، با تو که به مددِ چند ماژیک بر صورت مان نقش می کشی و ما را تبدیل به یک پیشی ناز می نمایی و ما را از شدت ذوقِ پیشی بودن سرمست می نمایی!
با تو هستیم رفیقِ ناب، با تو که برایت مهم است نترس بودنمان و دل داشتن مان! و به وقتِ بودنت این تو هستی که پاسخگوی کودکانه هایمان هستی و به وقتِ شنیدنِ ندای "دایی آسیمان" این ما هستیم که خودمان را بین زمین و آسمان معلق می بینیم و قهقهه هایمان تو را نیز شاد می کند!
با تو هستیم رفیقِ ناب، با تو که به وقتِ شنیدنِ خبر مصدومیت آرنج مان شتابان خود را به منزل مان می رسانی تا تسکینی باشی بر درد ما و مادرمان و دلسوزانه دلت را به دریا می زنی و دردِ آرنج دردمندمان را در یک حرکت تسکین می دهی و بدین وسیله نام "اک کور دایی محسن" را بر خود می نهی!
با تو هستیم رفیقِ ناب، با تو که وقتی برای دومین بار در زندگی به همراه مادرمان و به همراهت بر مترو (گطاگ لالایی: قطار لالایی شبکۀ پویا) سوار می شویم احساس بزرگی می کنیم در معیتت، و پا گذاشتن بر پله برقی های مترو را مساوی با پا گذاشتن بر آستانۀ بهشت می بینیم و شادیم!
با تو هستیم رفیقِ ناب، با تو که وقتی چند هفته قبل، برای بازگرداندن مان از مهد، به آن جا آمدی آن چنان فریاد "دایی محسن اومد... دایی محسن اومد..." را در مهد طنین انداز کردیم که مدیر مهد با تمام وجود آشنا بودنت را درک کرد و برای سپردن مان به تو تماس گرفتن با هیچ بنی بشری را لازم ندانست! و این ما بودیم که در تمامِ مسیر از این که دستمان را به تو داده ایم احساس غروری صدچندان داشتیم و تا رسیدن به منزل هرگز گام هایمان موزائیک های پیاده رو را طی نمی کرد زیرا در این پوزیشن این ما بودیم که از شدت ذوق بین زمین و آسمان به حالت تعلیق درآمده بودیم و دست در دستت عجیب احساسِ مردانگی می کردیم!
با تو هستیم رفیقِ ناب، با تو که گاهی موجباتِ خجالتت را فراهم می آوریم و تو باز هم درست مثل گذشته دوستمان می داری! و به رویمان لبخند می زنی! حتی وقتی که با هم بر تاکسی سوار می شویم و تو محترمانه به آقایی که صندلی جلو نشسته است می گویی:" آقا ببخشید هوا سرده میشه شیشه رو بدید بالا" و ما بلافاصله بعد از تو با لحنی تند تکرار می کنیم :"شیشه ت بده بالا!" و تو از شدت خجالت سرخ می شوی و نمی دانی چه عکس العملی از خودت نشان دهی! و باز هم به ما لبخند می زنی!
با تو هستیم رفیقِ ناب، با تو که بسیار علاقه مندیم حمام رفتن هایمان را با تو همراه کنیم! با تو که در حمام به ما آزادی عملِ مفرط می دهی و به خاطر ما حمام رفتن هایت را طولانی می کنی تا ما به اندازۀ کافی فرصت برای آب بازی کردن داشته باشیم! و از همه مهم تر آواز خواندن هایت در حمام برایمان بسی دل نشین است...
با تو هستیم رفیقِ ناب، با تو که وقتی صدای گریه های زورگویانه مان در منزل طنین انداز می شود و مادرمان پوزیشنی اختیار می کنند که گویی به هیچ عنوان صدای ما را نمی شنود، تو به دلیلِ آشنایی با شیوۀ تربیتی مادرمان سکوت می کنی، ولی دلت تاب نمی آورد و برای تعویض روحیه مان لب تاپت را می گشایی و برایمان آهنگ های دوست داشتنی مان از شادمهر را پخش می نمایی و ما به محضِ شنیدنِ صدایش با سرعتی هر چه تمام تر به سویت می شتابیم و رد خور ندارد که صدای شادمهر بلند شود و با وجود تصویری نبودنِ آهنگ مدت ها سرِمان را در لب تاپ فرو نبرد، آخر ما دلمان می خواهد بر روی پایت بنشینیم و صدای خوانندۀ دوست داشتنی ات را بشنویم...
با تو هستیم رفیقِ ناب، با تو که وقتی ندا می دهیم :"دایی محسن!" جانانه پاسخ می شنویم:"جانم" و این "جانم" جانانه ترین پاسخی ست که تا به حال شنیده ایم و این روزها آن قدر ندای "مامان...مامان..." سر می دهیم تا پاسخ "جانم" بشنویم! و چنان چه پاسخی دیگر غیر از "جانم" را چند بار بشنویم خودمان به طرف مقابل می فهمانیم که دلمان پاسخ "جانم" می خواهد...
با تو هستیم رفیقِ ناب، با تو که در خوردن بدجور تو را رقیب خود می دانیم و اگر مادرمان چیزی به تلخی زهر نیز جلویت بگذارند و از تو بخواهند آن را بخوری ما پیش قدم شده به سرعت آن را از مقابلت برداشته تمامِ موجودیِ آن را یک جا در اعماقِ حلق مان فرو می بریم... و همین عکس العمل مان باعث سوء استفاده های بسیار فراوان مادرمان شده است و به همین شیوه هر چیزی را که دلشان بخواهد تمام و کمال در حلق مان فرو می برند و آب هم از آب تکان نمی خورد...
با تو هستیم رفیقِ ناب، با تو که مهربانانه و با وجودِ تمامِ دل مشغولی هایی که داری باز هم به وقتِ درخواست مان و شنیدنِ ندای :"دایی بچرخون" آب هم که دستت باشد بر زمین می گذاری و دستانِ کوچک مان را در دستانِ مهربانت گذاشته و آی ما را می چرخانی...
تولدت مبارک رفیقِ نابِ دوست داشتنی
تولدت مبارک دایی محسن جانمان
تا همیشه برایمان بمانی
دوستت می داریم
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
پی نوست اول: پست مربوط به تولد سال گذشتۀ دایی محسن مان را اینجا ببین...
پی نوشت دوم: مشروح ماجرای مربوط به عکس های بالا را به ترتیب در پست های "عاشقانه های ما و خان دایی مان"، "جشنوارۀ لاله ها"، " یک دارآباد پاییزی"، و "جمعه ای در سرخه حصار" ببین
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
روز بعد نوشت: شب گذشته بابا و مادرمان در یک اقدام غافلگیرانه برای دایی محسن مان کیک تولد خریدند و یک جشن تولد بسیــــــــــــــار مختصر برگزار نمودیم...
عکس های ما و خان دایی مان در جشن تولد 27 سالگی ایشان را در ادامۀ مطلب ببین
بعد از اذان مغرب بود که ما بر روی پای مادرِ سجاده نشین خود دراز کشیده و چند لحظه پس از بیانِ جملۀ "خوابم میاد" چشمان مان را بر هم نهاده و به خواب رفتیم
و در حالی که دایی محسن مان نیز در منزل ما بودند، مادرمان از فرصت سوء استفاده نموده ما را در معیت دایی محسن گذاشته و بلافاصله شال و کلاه نمودند تا در معیت بابایمان بیرون بروند؛ یک بیرون رفتنِ چند منظوره: گرفتنِ عکس جهت تعویض گواهینامه+ خرید جوجه برای بیرون رفتن مان در روز جمعه+ خرید کیک تولد جهت برگزاری جشن تولد دایی محسن مان...
ساعاتی بعد مادرمان به منزل وارد شده و ما هم چنان به خواب ناز بودیم این جا بود که بابایمان ما را بیدار نمودند و ما هم چنان علاقه ای بس عظیم به خوابیدن داشتیم ولی به محض شنیدنِ نام "کیک تولد" 60 درصد بیداری اختیار نمودیم و به محض دیدنِ خودِ خودِ کیک تولد، صد در صد بیدار بودیم و هر بلایی جهت آماده سازی مان بر سرمان آمد دم نزدیم و فقط برای خوردنِ کیک تولد لحظه شماری می کردیم
عاقبت کیک بر روی میز قرار گرفت و ما درست مثل همیشه سوژۀ دوربین مادرمان شدیم
تریپ خواب آلودگی مان در عکس ها به وضوح قابل مشاهده است و هر آن چه شانه بر مویمان کشیده شد بی فایده بود و موهایمان بدحالت باقی ماند البته که خوردنِ کیک تولد به بیدار شدن مان می ارزید و ما عمراً بد عُنُقی به خرج ندادیم و تا حد ممکن سعی می کردیم لبخند بزنیم
آااااای بدمان می آید خوردنِ کیک تولد را به تعویق می اندازند و ادا و اصولِ بریدنِ کیک و فوت کردنِ شمع راه می اندازند حقیقتش را بخواهی جشن تولد دایی محسن یکی از بهترین جشن تولدهای عمرمان بود! زیرا مادرمان هیچ اصراری به فوت کردنِ شمع و بریدنِ کیک نداشتند و ما مستقیم رفتیم سرِ اصلِ مطلب یعنی همان خوردنِ کیک
جایت سبز رفیق
و پاینده باشی رفیقی ناب