علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

نجواهای کودکانه

1393/9/22 18:01
نویسنده : الهام
1,113 بازدید
اشتراک گذاری

          اتل متل ستاره                                            خدا من و دوست داره

  خدا جونم ممنونتم حسابی                           قشنگ تر از قرآنت، ندیده ام کتابی

*******

هیچ می دانستی یکی از موفقیت آمیزترین کارهای دنیا این است که وقتی کارمند شهرداری فوارۀ آب فشان بر چمن را دقیقاً بر نقطه ای منطبق کرده است که در هر دَوَران مقداری از پیاده رو نیز آبیاری می شود، بتوانی بدون خیس شدن از پیاده رو عبور کنی! و در این حال این است پوزیشنت:خندونک

و هیچ می دانستی یکی از زیباترین لحظات زندگی وقتی ست که گوش بسپاری به نجواهای کودکانۀ یک کودک با خودش!

×××××××××××××××××××××××××××××

ساعت هشت صبح است مادرمان دو ساعتی می شود بیدار شده اند تا به وقتِ خوابیدنِ ما امور تمرکز لازم خود را به انجام برسانند و این صدای نجواهای کودکانۀ ماست که سرِ مادرمان را از کتاب بالا می آورد:" علیرضا خورد زمین، دست علیرضا اُخ شد، اُک کور دایی محسن اومد، دست علیرضا خوب شد، علیرضا یفت آسیمان، علیرضا جیگ زد (جیغ زد)، علیریضا دایی محسن دوست دارم!(به جای دوست داره!)زیبا

*******

مدت هاست خاله لیلا و یاسمین جانمان در ولایت به سر می بردند و ما به منزل خاله لیلا نرفته ایم ولی به یاد داریم  که آخرین باری که در منزل ایشان بوده ایم یاسمین جانمان به جز ماشین های آتش نشانی و آمبولانس که بسیار مورد علاقه مان هستند، ماشینِ امداد و ماشین پلیس نداشته است و ما به وقت بازی در منزل ایشان، در سکانس های فیلم بازی مان یک سری نقش را کم داریم و همانا آن نقش ها نقش آقایانِ پلیس و امدادگر است... وقتی خاله لیلا را در حال صحبت تلفنی با مادرمان می بینیم به ایشان نزدیک شده و گوشی به دست میشویم و در بین صحبت هایمان با خاله لیلا چندین بار عنوان می کنیم:" یاسمین ماشین پلیس نداره" و به طور غیر مستقیم به ایشان می فهمانیم که برای یاسمین جان ماشین پلیس بخرند تا وقتی ما به منزل شان می رویم با آن بازی کنیم و الّا یاسمین خانم را چه کار با ماشینِ پلیس!عینک

*******

پس از بازگشتِ خاله لیلا از ولایت شان، جمعۀ گذشته برای نهار با خاله لیلا و یاسمین جانمان بیرون رفتیم هر چقدر به لحظات پایانی نزدیک می شدیم یاسمین جان اشک بر چشم می شدند و ندا می دادند:"نریم خونه مون، بریم خونۀ خاله الهام،..." و بدین وسیله اعتراض خود را از جدا شدن از ما اعلام می نمودند... و در این حال ما با سیاستی همه جانبه بدین صورت آمادگی خود را برای بودن در کنارِ یاسمین جانمان اعلام می داریم: "یاسمین دوست دارم..." و مادرمان سیاست مدارتر از ما:" آفرین پسرم، یاسمین هم شما رو دوست داره" و چندین بار تکرارِ ما باز هم بی تأثیر است و کلا نقشه های ما و یاسمین جانمان برای با هم بودن نقش بر آب می شود...قهر

*******

دلمان برای مادرجانمان بسی تنگ شده است، دل مان می خواهد چشمان خود را ببندیم و خود را در میان درختانِ انارِ باغ بابا جانمان ببینیم ولی افسوس که بُعد مسافت به ما اجازه نمی دهد و این نوای دلتنگی ماست رو به مادرمان: "خونه مادرجون دوست دارم"متنظر

*******

دیزی سنگی که مدتی ست مادرمان آن را خریداری نموده اند در گوشۀ آشپزخانه است و ما با اشاره به آن :" قابلمۀ مادرجونه!" و مادرمان را در تعجب فرو می بریم، زیرا که مادرجانمان هرگز دیزی سنگی در منزل نداشته اند و این قدرت تشخیص ماست که برای چندمین بار، یک شیء سنتی و متمایز را تشخیص داده و آن را از آنِ مادرجانمان می دانیمراضی و این هم یک قورمه سبزی در حال پخت در دیزی سنگیخوشمزه

*******

اصلا کودکی نیستیم که وقتی از مهد به منزل می آییم گزارش کارهایمان را به مادرمان بدهیم و اتفاقا مادرمان نیز اصلا مادری نیستند که مستقیم از ما در مورد کارهایمان در مهد سوال بپرسند و ما را به مهد رفتن و آموزش حساس کنند... البته ما خودمان کمک بزرگی به مادرمان می کنیم و بعد از آمدن از مهد خود بخود در بین بازی هایمان با خودمان حرف می زنیم و ما وَقَعِ آن چه را که در مهد رخ داده است توضیح می دهیم...مثلاً در حالِ بازی با خودمان هستیم و داخل پذیرایی راه می رویم و این است نجوایمان :"شورتَت نیـــــــُــــفته!!خجالت" دقیقا با همین کشش! آقا گوش های مادرمان هم که تیز! بعد از اندکی خوش و بش کردن با ما متوجه می شوند این جمله ای است که خاله به یک نی نی  که از دستشویی بیرون آمده است گفته اندخجالت و ما هم بلافاصله به حافظه سپرده ایم!

*******

مدتی ست بسیار علاقه داریم بر روی تخت خودمان بخوابیم و به وقتِ مسواک زدن به مادرمان اعلام می نماییم:" من تخت ناناجی (نارنجی) بخوابم" و این علاقه از آن جا ایجاد شده است که مادرمان هرگز به ما اصرار نکرده اند که روی تخت خودمان بخوابیم و ما به مرور زمان این روزها به خوابیدن در جایی مستقل علاقه نشان می دهیم...تشویق انشاءله که حق تعالی دیگر بار این علاقه را از ما نگیردخندونک

*******

شیر خوردن مان هم بعد از ترک شیشه، بعد از چند روز رو به افول گرایید و حالا پس از بی خیال شدنِ مادرمان در اصرار به شیر خوردن، چند شب قبل که بر تخت نارنجی دراز به دراز پخش شده بودیم، تقاضای"شیرکاکائویی" مان دوباره از سر گرفته شد و ما همچنان به خوردنِ شیر کاکائو و شیر عسل علاقۀ وافری نشان می دهیم و مادرمان به واسطۀ شیر خوردن مان بسی سرمست هستند...راضی

در همین راستا یک روز که تازه از خواب بعد از ظهرمان در تخت نارنجی فارغ شده بودیم مادرمان برای ابراز محبت اعلام کردند که "پسرم بیدار شده! علیرضا میخوای کمکت کنم ار تخت بیای پایین" و ما با رویی گشاده دستان خود را گشودیم و در پوزیشنی بسیار لوس در آغوش مادرمان پایین آمدیم! ولی حالا مگر بی خیال می شویم... کافی ست مادرمان را داخل اتاق مان رویت کنیم آن وقت است که با لحنی زیبا و کودکانه دستانِ خود را می گشاییم و رو به مادرمان:"تُمَت (کمک) بکن" و مادرمان نیز حیران هستند که وقتی ادای حرف "ک" در کلمۀ بکن را بلدیم چرا به جای کمک می گویم :"تُمَت" و همین تناقض هاست که گفتارمان را زیبا و کودکانه کرده است...

*******

گاهی دست به دست مادرمان می دهیم و ایشان را با نوای :"اُتاگَم بیا(بیا اتاقم)" به سمت ویترین کمدمان می کشانیم و با ندای:"بَگَم بُتُن (بغلم کن)" انتظار داریم ما را بلند کنند و به "عباسی ها(اسباب بازی ها)"برسانند تا برای خودمان ماشین برداریم... قبل ترها این ماشین برداشتن های متمادی باعث پخش شدنِ ماشین های زیادی بر تمامِ مساحتِ خانه مان می شد ولی مدتی ست مادرمان قانون وضع کرده اند که ما هر ماشینی که از ویترین برمی داریم باید ماشینِ قبلی را به جای آن در ویترین بگذاریم. آقا ما هم که قانونمند مدت هاست منزل مان از شلوغی رهایی یافته البته اگر بابایمان اجازه بدهند!خندونک زیرا بابای خستۀ ما فقط یکبار ما را جلوی ویترین می برند و هر آنچه در آن هست را به ما می دهند تا خیالِ ما و خودشان را راحت کنند و دیگر بار جلوی ویترین نروند!خنده

در طی چند روز اخیر نیز که مادرمان در حال نظافت بوده و روزها تمام پتوها بر تخت نارنجی قرار می گیرند ما از آن بالا رفته و افزایش ارتفاع می یابیم و به ویترین کمد مان دست می یابیم و خودمختار اسباب بازی برمی داریم  و اسباب بازی جایگزین می کنیم شاکی

*******

به وقت غذا خوردن بسیار با لذت غذایمان را می خوریم مخصوصا روزهایی که قسمتی از آن را درمهد گذرانده ایم و اساسی کالری سوزانده و خسته شده ایمخوشمزه در موقعِ خوردن با لحنی خوش خوراکانه می گوییم:"خیلی خوشمزه ست"فرشته و  بعد با نشان دادنِ بشقابِ خالی مان به مادرمان اعلام می داریم:"همه ش خوردم!" و تصور می شود این الفاظ را در مهد و وقتی هم سفرۀ دوستانمان می شویم، آموخته ایم.فرشته

*******

گاهی بین نجواهای کودکانه مان می گوییم:"من لباس دارم، تو نداری!" و یا " من ماشین دارم، تو نداری!" و... و پر واضح است که این جملات را از هم سالانمان در مهد آموخته ایم و احتمال می رود آن هم سالمان که این جمله را از او آموخته ایم، خانم بوده باشند! بابایمان نگران هستند که مبادا با گفتنِ این جملات به بیماری فخر فروشی دچار شویم ولی مادرمان اطمینان دارند اگر خودشان دچار بیماری فخرفروشی نباشند تکرار چند جمله که گفتنش فقط برایمان جذابیت دارد، هیچ تأثیری روی فخر فروشی مان نخواهد داشت...

*******

صبا نامی در مهد بسیار توجه ما را به خود جلب نموده است و یک روز غروب که مادرمان برای بردن مان به مهد آمده بودند به محضِ دیدارشان به سوی ایشان شتافتیم و عنوان کردیم:"صبا گریه کرد" و وقتی مادرمان علت گریۀ صباخانوم را جویا شدند، متوجه شدند صبا بر اسب سوار بوده و افتاده است و گریۀ جانسوز سر داده است و ما را بدجور نگران سلامت خود نموده استغمگین... بعدها در بین نجواهای کودکانه مان داستان هایی از صبا و مادرش بیان کردیم و مادرمان بر علاقۀ ما به صبا خانوم آگاهی یافتند...چشمک

*******

با خودمان راه می رویم و تکرار می کنیم:" بهار، تامیستان، پاییز، زمستان" اینقدر هم دوست داشتنی که اگر این جا باشی دلت می خواهد ما را بچلانی!بغل

*******

به وقتِ خواب بسیار دلمان می خواهد مادرمان کنار تخت مان مستقر شده و برایمان قصه تعریف کنند و قصه های مادرمان همواره داستان هایی است که به شیوه ای غیر مستقیم از روزمرگی های خودمان بیان می شود و علیرضا با نامی مستعار نقش اول آن داستان هاست و بسیار به این داستان های عبرت آموز علاقه مندیم و محال است یکی از این داستان ها را بشنویم و عادت بدی که به واسطۀ داستان بر ما آشکار شده است، را ترک نکنیم... و همانا سر خط این داستان ها با "خاله فرشته بخون"، " آوینا بخون"، "یاسمین بخون"، " آقا آتش تیشان بخون"، و ... آغاز می شود...آرام

*******

روز چهارشنبه در مهد عکس یلدایی انداختیم و از آن جا که هم سالانمان بعد از عکس انداختن در مهد، پراکنده شدند ما را که هنوز مادرمان به دنبال مان نیامده بودند به کلاس پنج ساله ها بردند تا مقدمات سم پاشی اتاق های طبقۀ بالا را در چند روز تعطیلی فراهم آورند، ما در کلاس پنج ساله ها با یک ماشین بازی می کردیم... و وقتی مربی برای بچه ها می خواند:" اتل متل ستاره، خدا من و دوست داره، خدا جونم ممنونتم حسابی، قشنگ تر از قرآنت ندیده ام کتابی" ما آن را به سرعت به حافظه مان سپرده ایم و در منزل تکرار می کنیم! و از آن جا که مادرمان می دانند این شعر برای هم سالانِ ما خوانده نمی شود بر یاد گرفتنِ این شعر در کلاس پنج ساله ها واقف می شوند و از آن جا که به علت عدم تلفظ درست کلمۀ "قرآن" مصرع آخرش را واضح نمی خواندیم مادرمان با سرچ در گوگل محتوای کامل این شعر را یافتند...زیبا

*******

چند هفته ای بود که در پی آمدنِ فصل خشکی هوا، لب مان خشک می شد و ما بسیار به لب مان دست می بردیم و پوست از آن می کَندیم! و مادرمان که اطمینان داشتند این پوست کَنی از لب در نتیجۀ وارد آمدنِ استرس برما نیست، فقط در پی درمانِ موضعی برآمده و برایمان رُژ لب لو می زدند! (گاهی کندنِ پوست لب در ما بچه ها نشانه هایی از استرس است و ابتدا بایدعامل استرس شناسایی و حذف شود). ولی از آن جا که چرب کردنِ لب مان همانا و جدا کردنِ پوست توسط ما همانا، تصمیم به محکم کاری نموده و برایمان از داروخانه رژ مرطوب کننده ترِِ آلوئه ورا خریدند تا علاوه بر این که خودمان مالک آن باشیم و دیگر بار به سراغ رژهای مادرمان نرویم، پوست لب مان هم مرطوب شده و بهبود یابد... جایت خالی به محض ورود به منزل رژ را افتتاح نمودیم و یک بار آن را بر لب مان کشیدیم و باقی محتوای آن را بر روی لگوهایمان پخش نموده و با لبخندی ملیح بر لب به حضور مادرمان رسیدیم و عنوان کردیم:" گذاگ درست کردم" و محتوای لگوها را به مادرمان نشان دادیم و ایشان را در این پوزیشن قرار دادیم:شاکی. عاقبت رژمان تا حدودی بازیابی شد و باز هم با وجود رژ زدنِ شبانه، صبح ها پوست لب مان خشک می شد و آمادۀ کندن... تا این که مادرمان اعلام نمودند اگر به لب مان دست نزنیم همان قطار لالایی که خیلی به آن علاقه داریم میهمان کمد اسباب بازی مان خواهد شد و البته که ما یک روز بعد از کاهش پوست کنی از لب مالک قطار لالایی محبوب مان شدیم و به واسطۀ وجودِ این اسباب بازی دوست داشتنی مان طی چند روز دست از سرِ لب مان برداشتیم و دست بر قطار لالایی مان گذاشتیم...درسخوان

*******

از دیگر عباراتی که به جای "خاله" (که قبل ترها گهگاه به اشتباه برای خطاب کردنِ مادرمان در منزل نیز استفاده می کردیم) ،"خانــــــــــــــــــوم" می باشد که باز هم مشخص است از بچه های کلاس بالاتر آموخته ایم چون هم سالانمان مربی را "خاله" خطاب می کنند و این لحن "خانــــــــــــــــــوم" (دقیقاً با همین کشش) را وقتی لب به اعتراض می گشاییم و یا از کسی شاکی هستیم به کار می بریم... "خانــــــــــــــــــوم! این دایی محسن غذاگ (غذای) من و خورد!"، "خانــــــــــــــــــوم این موی من و کند!"، "خانــــــــــــــــــوم! این به گطاگ لالایی من دست می زنه"، "خانــــــــــــــــــوم، این و دعوا بُتُن" و گاهی که مادرمان قصد دارند اختلافات ما با دایی محسن مان را که فقط از روی ذوق داشتن مان به مادرمان گزارش می کنیم، رفع کنند و به ما توضیح می دهند که دایی محسن ما را دوست می دارد، حرص مان در می آید و رو به مادرمان با لحنی لوس اعلام می نماییم:"اَتَش بُکُن" خندونک

*******

عاقبت در اثر پیش آمدی که در پست بعدی توضیح داده خواهد شد، مادرمان اجباراً دست از پریشان کردنِ زلف مان در زمستان که تصمیم بر آن داشتند، کشیده و برای اولین بار و علیرغم میل باطنی مجبور به ماشین کردنِ موهایمان شدند... دایی محسن مان را ماشین به دست و افتاده به جانِ موهای ما تصور کن و بابایمان را در حال تعریف کردنِ داستان و سرگرم کردن مان و مادرمان را در حالِ عکاسی از فرآیند کچل کردن مان و ما را نشسته بر چهارپایه و یک خط در میان نق زنان!بدبو :" دست نکن... اَکُن(نکن)...مــــــــامـــــــانی"کچل... در این میان بابایمان برای حواس پرتی مان اعلام می دارند:" مامانی دایی محسن و دعوا کنه؟" و ما:" نه بابایی دعوا کنه!" و بابایمان:تعجب دیگر بار و با اوج گرفتنِِ نق هایمان بابایمان می پرسند:"مامانی دایی محسن و دعوا کنه یا بابایی رو؟"  و ما فریاد زنان و دقیقا در این پوزیشن فریاد میزنیم:"علیریضا رو دعوا بُتُنه!کچل" و بِالکُل منظورمان این است که دست از سرِ کچل ما بردارند و بروند پی کارشان! و یا به عبارتِ بهتر دست از کچل کردن مان بردارندخندونک

*******

در حال نقاشی کشیدن هستیم و داریم صورتک می کشیم... به ترتیب و با کشیدنِ هر عضو صورتک زمزمه می کنیم:" نَگّاشی بِتِشَم، نی نی بتشم، چشماش، ابوش(ابروش)، بقاش( دماغش)، دهش (دهنش)..." این درحالی ست که در حالت عادی به جای دماغ می گوییم:" دماگ" ولی در این مورد خاص از عبارت "بقاش" استفاده می کنیم و همواره برای این حالت خاص همین عبارت را به کار می بریمزیبا... گاهی نیز که مادرمان عزم خواب دارند و چشمان خود را می بندند ما که دچار خواب زدگی شده ایم بر بالای صورتک مادرمان حاضر شده و دست بر روی تک تک اجزای آن می گذاریم  و همین عبارات را تکرار می کنیم و بدین وسیله یکی از بهترین حس های دنیا را به مادرمان منتقل می نماییم...فرشته

*******

گاهی نیز دست به مداد می بریم و ماشین می کشیم و به وقتِ کشیدنِ هرجزء از ماشین این زمزمه ها به گوش مادرمان می رسد:" چخاش(چرخ هاش)، آینه ش، عقبش (aghabsh)، ..." گاهی نیز با کشیدنِ هر چرخ یک بار عبارت "چخاش" را تکرار می کنیم و بسته به تعداد چرخ های ماشین مورد نظر، در مجموع چندین بار تکرار کنندۀ آن هستیم...  آرام

*******

از آن جا که مدت هاست مادرمان به این نتیجه رسیده اند که مهم ترین راز یک قورمه سبزی و کوکو سبزی عالی در تازه بودنِ سبزی آن است، یک سالی هست که یک طبقۀ فریزرمان از سبزی فریز شده خالی شده است و ما مصرف کنندۀ سبزی تازه هستیم و این است عکس العمل ما بعد از وارد شدنِ مادرِ سبزی به دست مان به منزل:" سبزی خریدی آره!؟فرشته" و نمی دانی چقدر این سبزی خوردن دارد! پس به وقتِ نهار هم که سبزی خوردن میهمان سفره می شود ما در رقابت با دایی محسنِ هم سفره مان، با ولعی هر چه تمام تر سبزی می خوریم و می گوییم:" سبزی بخورم!"خوشمزه

*******

از اوایل مهرکه پا به مهد گذاشتیم، همواره نوای قرآنی مان در منزل سورۀ کوثر و ذکر صلوات بود و مادرمان تصور می کردند که ما فقط این دو را آموخته ایم، ولی بعدها  متوجه شدند که ما دعای فرج و سورۀ قدر را نیز آموخته ایم ولی به دلیلِ سختی آن دو و تسلط نداشتن بر آن به خودمان زحمت خواندنش را نمی دادیم... تا این که مادرمان دست به کار شده و به وقتِ غذا پختن و نظافت و ... نوای "انا انزلناهُ فی لیله القدر" و دعای فرج را بسیار کُند برایمان زمزمه کردند تا ما نیز هم نوا شویم و به مرور زمان آنرا یاد بگیریم...راضی

*******

بندهای دستگاه بدنسازی را می گیریم و با حالتی  که گویی درحال اعمالِ یک نیروی هزار نیوتنی هستیم نفس مان را حبس نموده ومی گوییم:" وزّش(ورزش) بُکُنم..."هیپنوتیزم

*******

صورتک های بسیار زیبا می کشیم و به مادرمان نزدیک می شویم و با نشان دادنِ صورتکِ غمگین :"مامانی آقا نایاحته!غمگین"، "مامانی آقا می خنده!خنده"، "مامانی آقا عصبانی (asbani) شدعصبانی، آگا جیگ (جیغ) بزنه"... و جهت خالی نبودنِ این پست از عکس این نقاشی آپلود می شود تا خیلِ عظیمی از نقاشی هایمان که در نوبت وقت گیری از مادرمان برای ثبت شدن می باشند،در چند روز آینده اضافه شوندخجالت

در نقاشی سمت راست ما یک قطار لالایی کشیده ایم و نی نی هایی با حالت های مختلف بر آن سوار شده اند! در ضمن از آن جا که ما آقای حداقل امکانات، حداکثر استفاده هستیم، به دلیلِ علاقۀ وافر به نقاشی از هر چیزی برای نقاشی کشیدن استفاده می کنیم ( مداد رنگی، مداد شمعی، خودکار، ماژیک، مداد چشم، خط لب، و ...) و از هر کاغذی برای تصویر نگاشتن بهره می بریم (سررسید، برگه های امتحانی شاگردان مادرمان، نقشه های ساختمانی بابایمان، کتاب و دفترهای دایی محسن مان، کتاب های دوست داشتنی مادرمان، جعبۀ شیرینی، سرامیک و ...) این جا نیز با ماژیک بر جعبۀ خالی شده از کیک تولد دایی محسن مان قطار لالایی نگاشته ایمتشویق

و اما طی توضیحاتِ ما به مادرمان مشخص شده است که در تصویر سمت چپ صورتکِ بالا ناراحت هستند، آقای پایین سمت راست خوشحال و آقای سمت چپ در حالِ جیغ زدن هستندزیبا

پی نوشت: به زودی فایل صوتی شعر بالای این پست در وبلاگمان آپلود خواهد شد تا از روی نجوای کودکانه مان به عمق صداقت مان در صحبت با پروردگار پی ببریآرام

پسندها (9)

نظرات (43)

مامان علی
22 آذر 93 21:36
عجب عجب و عجب چه روش ابیاری حرص در کنی واقعا که زیباترین لحظات گپ وگفت با این جیگر گوشه هاست ایشالله سالها خوش زبونی کنن --------------------------------- فدای اون جمله بندیهای خوشگلش بشم من ..علیم خیلی نزدیک به این الگو میحرفه -------------------------------- هزار ماشالله به این پسر زیرک که در لفافه امر ونهی میکنه.
الهام
پاسخ
واقعا حرص درآره. مخصوصا که کلی آب هدر میرهمن که هر وقت خود مامور شهرداری هم اون نزدیکا باشه بهش تذکر میدم ایشالاقربان محبتت عزیزمو فدای شیرین زبونی های علی این نظر لطف شماست که علیرضا خان و زیرک می بینید
مامان علی
22 آذر 93 21:41
عزیزم دلش واسه مادر جونش تنگ شده .....الهام جون تعطیلات پیش رو فکر کنم شاگردات جیم بزنن شاید بتونی علیرضا جون وببری دیدن مادر جونش --------------------------- ای جونم ..شوتت نیفته خیلی باحال با خودش صحبت میکنه عاشقشم باز من الهام جون از مدرسه میومدم خونه کیفم رو دوشم.کفشم پام گزارش کامل مدرسه میدادم ای یادش بخیر .مامانم با اشتیاق گوش میداد ------------------------------ الهی تو تخت ناینجی خوشکلت بهترین خوابه وشیرین ترین شبها توبگذرونی سرمستیت پایدار ومستدام الهام جون واقعا وقتی بچه ها خوب غذا میخورن ومهمتر که چیزهای خوب میخورن انگار دنیارو بهمون میدن
الهام
پاسخ
آره خودم هم تو همین فکر هستم.اتفاقا این هفته آخرین هفتۀ کلاس هامون بود و رفتیم تو حدود یک ماه از تعطیلات زمستانه ولی فکر نمیکنم فرصتی باشه که بتونیم بریم.متاسفانه محسن نمی تونه بیاد و کار داره خوش به حالت یکی بود به گزارشاتت گوش بده من وقتی وارد می شدم هیچوقت مامانم نبود که ازم استقبال کنه ممنون زهرا جان.ایشالا
مامان علی
22 آذر 93 21:50
به به صبا خانوم علیم مدتیه اوازش شده دختر دختر دختر دختر تازه میگه گندن دنت وبده واسه دختر ببرمبچه هامون میزنن رو دست خالوهاشون خواهر ببین من کی گفتم -------------------------------- خواهر جان ماهم کلی داستان وماجرا از علی وامین میسازیم که همیشه علی اقا ناجی ویاور امین میشود وعلی درداستان ما یک فرشته کامل است کاملا میتونم تصور کنم چی میگی عزیزززم -------------------------------- الهام جان این رژ همه کاره تاثیر گذار بود.پسر منم بعد مریضیش یکم لبش ترک برداشت واینم باپوستش بازی میکرد ووقت غذا میسوزه اگه کارایی داشته منم تهیه کنم. -------------------------------- خانووووووووووووووم الهامخانوم به داد علیرضا خان برس بااین داییش خوب نه واقعا از ته زدین موهاش و ما نذر داریم واسه موعلی اما فکر نکنم تا7سالگیش دلش وداشته باشم الان کوتاه میکنم وتو یک جای امن وامان نگهداری علیرضا جون ودعوا نتن الهام جون گناه داره نقاشیها وورزش جانانه پسرک وعشقست الهام عزیزم علیرضا جون ومیبوسم شدیدا ایشالله همیشه سلامت وخوش زبون باشه قند عسل
الهام
پاسخ
به به به علی آقا سریع کشف کن کدوم دختر مد نظرش هست خواهرو به به به علیرضاالبته خودم هنوز صباخانوم رو رویت نکردمعجب پس گردنبند هم میخوادبعید هم نیست! دایی های تنبل و خواهر زاده های دختر دوست آفرین به علی فرشته کوچولو وناجی آره خوب بود.با این حال خشکی هم چنان ادامه داره و باید مرتب مصرف بشه ولی خدا رو شکر دیگه دست نمیزنه
زهرا مامان ایلیا جون
23 آذر 93 2:04
عزززززززیز دل خاله قربون این خاطرات قشنگت قربون اون حرف زدنت الهی فدات شم که سفارش ماشین پلیس میدی ماشالله چه خوب نقاشی میکشی خاله افرین به تو کلی لذت بردم از خوندن خاطرات شیرینت
الهام
پاسخ
فدای تمامِ محبت تون عزیزم چشماتون نقاشی ها رو قشنگ می بینه این نظر لطف شماست
زری
23 آذر 93 2:08
سلام الهام جون خسته نباشین وبلاگ بسیارزیبایی داری خداوند نی نی شیرین زبونت روهم حفظ کنه دخترم ۲سال و۴ماهشه میخواستم بپرسم که پسرنازت چندساعت تومهد میمونه ودیگه اینکه آیاشماهم تومهدهمراهش هستیدوگلاب به روتون تومهدچه جوری دستشویی می ره? باتشکر
الهام
پاسخ
سلام زری جان ممنونم عزیزم. این نظر لطف شماست خدا دختر نازتون رو براتون حفظ کنه علیرضا وقتی هم سن پسر شما بود همون سه روز و تو مهد می موند ولی الان تو سه روزی که من سرکارم، میره مهد و چون گاهی بخاطر کارم، بیشتر از سه ساعت در روز می مونه بقیه روزها نمیبرمش ولی از اول دی بخاطر کم شدنِ ساعات کاریم باز هر روز و روزی سه ساعت خواهد رفت. دلم نمیخواد خسته بشه. من تومهد همراهش نیستم. فقط چند روز اول همراهش بودم اونم نه به طور کامل. علیرضا دستشویی شو میگه.برای همین خیلی مشکل ندارم. مربی هم می بره شون دستشویی و می شوره. دقیق نفهمیدم در مورد دستشویی رفتن مسألۀ خاصی مد نظرتون هست یا نه؟ ممنون که به ما سر زدید
مامان سوده
23 آذر 93 3:45
بسیار زیبا بود...لذت بردم...ممنون..
الهام
پاسخ
این نظر لطف شماست سوده جان
مامان مهری
23 آذر 93 10:24
سلام. قربون این پسرم برم من که با خودش حرف میزنه و نقاشی های ریبا میکشه...... الهی من فدای فهم و شعورش بشم که اشیاء سنتی رو تشخیص میده و دلتنگ شده... امیدوارم بزودی بتونین دیدار ها رو تازه کنین. خانــــــــــــــــــــــــوم اجازه واقعا موهای علی رو از ته زدین؟؟؟؟؟؟ بی صبرانه منتظر پست جدیدتون هستم. دایی خوب و مهربان هر چه رشته بود پنبه شد با این کارش.
الهام
پاسخ
سلام. قربان محبتت عزیزم فدای تو و مهراد جان عزیزم یک همچین پسر سنت شناسی داریم ما ایشالا با اجازۀ بزرگ ترها بعـــــــــــله به روی چشم مهری جانم
مامان مهراد
23 آذر 93 10:29
به به چشم ما به صبا خانوم روشن. ما رو پسرمون بشدت تعصب داریم ها... گفته باشم. حالا چند سالشه؟؟؟؟؟؟ ای جان فکرش رو بکن اگه شورت می افتاد! چی میشد؟؟؟ خدا اموات مربی مهد رو بیامرزه که از یه فاجعه جلوگیری کرده یه پست باید بزاری مخصوص مهد اسمش هم باشه " من و مهد کودک" ما شاله روز به روز داره آقا تر میشه. جقدر خوبه که خودش می خواد تنها بخوابه.
الهام
پاسخ
ما همتعصب داریم روی علیرضا خان خواهرنمی دونم والا منم ندیدمشباید هم سن و سالش باشه دیگه به نکتۀ خوبی اشاره کردی عزیزم اتفاقا همین قصد وداشتم ولی متاسفانه این روزها گرفتاری ها اجازه نمیده. کلی مطلب دارم تو نوبت ارسال ممنونم مهری جانممنم امیدوارم ادامه دار باشه. هیچ وقت فکر نمیکردم به این راحتی خودش بره روی تختش اونم داوطلبانه
مامان مهراد
23 آذر 93 10:32
از همین الان وقتی فکر میکنم چند سال دیگه از این شیرین زبونی ها و غلط غلوط حرف زدن ها خبری نیست. دلم برای شیرین زبونی این فرشته ها تنگ میشه...
الهام
پاسخ
درست میگی مهری جانمنم این حرف زدن غلط غلوط را دوست میدارم
مریم مامان آیدین
23 آذر 93 12:21
سلام الهام جون لحظاتت پر از عاشقانه های مادرانه عزیزم قربون اون شعر خوندنش....من عااااشق اون حرف گ هستم که تو همه کلماتش نقش اولهآیدین هم اوایل خ نقش اول حرفاش بود چرا موهای علیرضاجونم رو زدین.....الهی حیف اون موهای پریشون و حالت دارش نبود....البته حتما دلیل قانع کننده ای داشته که مامان الهام متقاعد شده و برخلاف میلش قبول کرده نقاشی هاااااااااااااشو قربووووووووووووووووون خیییییییییییلی نانازن راستش این قطار لالایی چی هست؟؟؟؟از عشق آیدین به انواع قطار که مطلعی.....اگه واقعا قطاره تهیه کنیم برای جایزه در موارد ویژه راستی خدارو شکر که باز شیر میخوره پسریمون....و این بغلم کن برای رسیدن به اهداف دور دست تو خونه ما هم هست الهی خانواده گلتون همیشه شاد و سرحال و خوش باشین الهام جون....ببوس گل پسریمونو
الهام
پاسخ
سلام مریم جانمبسیار ممنونم از محبتت آره حق با شماست تا به حال به نقش اول دقت نکرده بودم آره اجباری عظیم پشت ماشین کردنِ موهای علیرضا خان نهفته بودالبته الان که زدم خیلی ناراحت نیستم بچه های کچل یه معصومیت خاصی تو نگاهشونه چشمات قشنگ می بینه مریم جونم علیرضا به انواع و اقسام قطارها میگه قطار لالایی آخه از تیتراژ پایانی لالایی های کودکانه که قطار حرکت می کنه و نی نی داره خیلی خوشش میاد. این قطار لالایی یه چیزی تو همون مایه های توماس خودتونه بغلم کن بهع ما هم حس خوبی میده فدای محبت و لطفت مریم جانمآیدینم و ببوس از طرف من
خاله منیره
23 آذر 93 12:44
قربون پسر خوش سر زبونم برم،الان تنها حسی که نسبت به این پست دارم اینهبی صبرانه منتظریم نجواهای کودکانه علیرضا جون رو بشنوم
الهام
پاسخ
قربان محبتت منیرۀعزیزمبه روی چشم
زهره مامانی فاطمه
23 آذر 93 13:14
الهام جون بجای ماعلیرضاجونمو بچلووووونبااین شیرین زبونیهاش قربونش برم خوبه خواهر شما از خوندن پسرت متوجه میشی توی مهد چی یاد گرفته من از بچه های دیگران متوجه میشم مثلا میبینم همکارم که بچه هم سن وسال فاطمه رو داره میگه توی مهد چراغ راهنمایی رو یادگرفتن امام هارو تا امام هفتم یاد گرفتن بعد من میرم از فاطمه میپرسم میبینم بلهههه همه رو بلده
الهام
پاسخ
یک دنیا ممنونم برای همۀ محبت هات زهره جانم بازم خوبه زهره جانکم کم ابراز اطلاعات خواهر کرد و همۀدانسته ها رو بیرون خواهد ریختمی تونیاز مربیش بخوای شعرها رو روی کاغذ بنویسه برات فدای فاطمه جون با این همه چیز مهمی که یاد گرفتهاتفاقا علیرضا اینا روبلد نیست
مامانی
23 آذر 93 14:05
سلام الهام جون آخ گفتی خشکی لب ما هم یه مدت درگیرش بودیم و مثل شما واسه پسری از رزلب استفاده کردیم هیچی دیگه حالا هروقت میخوایم بریم بیرون میگه آخ لبم میسوزه پوست داره یه خورده لز لب بزن ای جانم نقاشی یاشو
الهام
پاسخ
سلام عزیزم واقعا سخته و من خیلی خوب درک میکنم علیرضا هم همین طوره حالا نمیدونم به رژ حس خوبی داره و یا این که بخواد تقلید کنه براش جذابه فدای محبتت عزیزم. آریا جون و ببوس
زری
23 آذر 93 15:53
ممنون که جواب دادی عزیزم دخترمن هم دستشوییشومیگه ولی چون دختره میترسم که کسی دیگه ای بشورتش فک کنم به خاطرترسم ازاین موضوع مهدنفرستمش بازهم ممنون
الهام
پاسخ
خواهش میکنم زریجان.وظیفه ست نگران نباشید. شما در هر ماه باید مقداری دستکش یک بار مصرف برای مهد بخرید و بهشون بدید. اونا قبل از شستن بچه ها حتما از دستکش یکبار مصرف استفاده میکنند و من دیده ام که استفاده می کنند.البته طبیعی هم هست چون اونا از شستن بچه ها بدون دستکش، مطمئنا حس خوبی ندارند ضمن این که وقتی شما سه ساعت دخترتون و تو مهد میذارید به ندرت پیش میاد که تو اون سه ساعت اصلا دستشویی بره.اصولا بچه هایی که ساعات بیشتری تو مهد می مونند نیاز به دستشویی رفتن پیدا میکنند. موفق باشید.
مامان امیرحسین
23 آذر 93 16:28
سلام عزیزم نجواهای کودکانه زندگیتون پرطنین وقتی فکر می کنم به فصل ِ مهد رفتن امیرحسین و اینکه باید مهدی رو که بتونیم با خیال راحت بسپرمش انتخاب کنم و تو چند ساعتی که نیست، خیالم راحت باشه، دلم می لرزه اصولا تجربه های اول سخته... امیدوارم نتیجش برامونن شیرین باشه.
الهام
پاسخ
سلام زهرا جانم.ممنونم از محبتت رفیق حق داری عزیزم و طبیعیه. اولین بار برای همه مون سخت بوده و برای من هم همین طور بوده.وقتی بخوای موجودی رو که نه ماه+ سنی که الان داره همیشه همراهت بوده از خودت جدا کنی مطمئنا سخته. البه سخت هست ولی لازمه. اگه به اون حس خوبی فکر کنی که امیردر تعامل با هم سالانش بهش دست خواهد یافت می تونی بر ترس هات غلبه کنی. من با توجه به حرف هایی که از دوستان شنیدم متوجه شدم که بیشتر از اون که بچه ها آمادگی برای مهد رفتن نیاز داشته باشند مادران نیاز به آمادگی برای سپردن بچه هاشون به مهد دارند و باید قبلش روی خودشون کار کنند. در هر صورت من مهد رو مثبت ارزیابی می کنم مخصوصا برای کسانی که تصمیم به بارداری دوم دارند. موفق باشی عزیزم
صدف
23 آذر 93 20:05
سلااااااااام به به صبا خانممممم سریعتر الهام خانم برین پیگیر بشین ببینین این دختر خوشبخت کی هست باررررررررررریکلا به این پسر باهوش اولا چقد نقاشیش پیشرفت کرده . آفررررین از آخرین بار که نقاشیشو دیده بودم خیلی خیلی عالی تر شده . چندین لایک هم به این همه هوش و دقت هم درمورد سیو کردن صحبتها و اتفاقات مهد در ذهنش هم بخاطر تشخیص سنتی بودن قابلمه سنگی و هم بخاطر این همه ذکاوت در اشاره به خرید ماشین پلیس به صورت کاملا در لفافه به مادر یاسمین و یه خسته نباشییییی اساسی به مادر علیرضا خان این مرد کوچک بخاطر نگارش کتاب .
الهام
پاسخ
سلام م م م م عزیزم م م م حق با شماستباید برم آمار صباخانوم و در بیارم ایننظر لطف شماست صدف جانمو چشمان زیبای شماست که نقاشی های علیرضا خان و زیبا می بینه قربان لطفت صدف جانمهم بخاطر نظر لطفت نسبت به علیرضا+ هم بخاطر لطفت نسبت به من وخسته نباشید+ هم بخاطر لطفی که دیشب بهمون داشتی و بخاطر ما حسابی بهزحمت افتادی از طرف من به بابا و مامان تبریک بگو بخاطر داشتن یک همچین دختر خوب و درس خون و خانم
مامان عليرضا
24 آذر 93 0:21
سلام دوست جونم.دست و پنجت از این همه تایپ درد نکنه و خسته نباشی نمیدونم از کدوم قسمت شروع کنم آخه.بذار هرجاش اومد تو ذهنم مینویسم و ترتیب مرتیب رو بی خیال میشم اول از همه صبا خانوم گفتنت رو عشقه خاله و در همین فی مابین چشم و دلمم روشن.ولی راستش الهام جان تا رسیدم به این بخش پستت کلی رفتم تو فکر که اگه همین حرفا رو تو بزرگی از بچه هامون بشنویم اون موقع باید چه مدلی رفتار کنیم بخندیم و روشن فکر باشیم و یا ....ولش کن مهم الانه که خیلی فعلا باحاله. بعدش بریم سراغ یاسمین جون که بچم رو ناکام کردی.بگردم الهی برات خاله جون. من به شدت منتظرم ببینم با فرفروک من چه کردی و چه دلیل قانع کننده ای داشتی تا فرفروک منو کچل کنی پسرم بس که باهوشه کلاس پنج ساله و شیش ساله براش فرقی نداره که ماشالا باهوشه و مطلب رو رو هوا میزنه. شارژ لبتابم داره تموم میشه خواهر تا اینجای قضیه رو داشته بعدا دوباره خدمت میرسم.ببوسش تا بعد
الهام
پاسخ
سلام الهام جانمخوبی دوستم. خانواده خوبند؟چشم شما درد نکنه از خوندنِ این پست طولانی به نظرم اگه مهر کسی به دل شخصی بیفته هیچ اجباری نمی تونه اون و از دلش پاک کنه و فشار ما باعث میشه اون و تو خودش بریزه و بدتر بشه. ولی در مورد ارتباط برقرار کردن با کسی که بهش علاقه مند شده اند و یا دوستش دارند دقیقا یه مسألۀ ژنتیکی هست به نظر من! بچه ها در زمینۀ احساسات دقیقاً شبیه پدر و مادرشون رفتار می کنند مگر در موارد نادر. به نظر من اگه پدرهاشون تو این زمینه ها به گونۀ درستی رفتار کرده باشند اونا هم همین رویه رو در پیش خواهند گرفت، مگر در موارد نادر که ژن شون به سایرین رفته باشه این روزها هم که من به گفتۀ شما فقط جنبه شوخی و باحالی داره برامون. با این حال من اصلا روی این که صباخانوم خیلی ورد زبونش هست اصلا عکس العملی نشون ندادم چون از نظر علیرضا صبا یک دوسته مثل ارشیا و پرهام البته ان شاء الـــــــــه که همین طور باشه خودم هم همین طور! البته قیافه اش خیلی معصومانه شده با کلۀ کچلبه گونه ای که حتی وقتی کار بدی انجام میده اصلا دلم نمیاد دعواش کنم و فقط قربون صدقه اش میرم این نظر لطفته الهام جونعلیرضا جون و خیلی خیلی از طرف من ببوس عزیزمسلام من و به خانواده برسون و مراقب خودت و خانواده باش ممنون که با وجود گرفتاری ها بازم میای پیشمون
مامان بهی
24 آذر 93 8:20
ميبيني دوره زمانه را بچه ها از الان دنبال دختران واي نميدوني يك روز ما شايان را تو دهه اول محرم برديم مراسم اونجا گير داده بود به دختر برادر جاريم هي بهش ميگفت بوس بوس و بوسش ميكرد وعقب عقب ميرفت تو بغلش و مي گفت بغلي يعني بغلم كن همه خانم هاي انجا هم به جاي عذاداري به كاراي شايان ميخنديدن و ما هم ده دقيقه اي پاشديم رفتيم بعدم امد خونه ه همه گفت ني ني چوچولو بوش بوش بغلي يعني بوسش كردم و گفتم بغلم كن
الهام
پاسخ
به به به شایان خانفدای این شیرین زبونی ها . مامانش احساسش و درک کنید دیگهمیخواد ابراز احساسات کنه حالا جدای از شوخی، بچه ها تو این سن اصلا تمایزی بین دختر و پسر قائل نیستند، منظورم از نظر بغل کردن و بوسیدن جنس مخالف هست حتی تو سن بالاتر هم منظوری از این ابراز علاقه ها ندارند. منم اصلا به روی خودم نیاوردم که صبا خانوم کی هست و چیکار می کنه
زهره مامانی فاطمه
24 آذر 93 11:43
به مربیش گفتم بهم میگه آخر ماه توی پرونده هرماهش بهت میدم روم نشد اصرارکنم خواهر بپرس ازش اینطور مطمئن نگو بلد نیست من هی میدیدم پشت چراغ قرمز میگفت پیست من به مجتبی میگفتم منظورش چیه حتما میگه پلیس بعدن متوجه شدم منظورش اینه که قرمز یعنی ایست
الهام
پاسخ
خب بازم خوبه زهره جون. تو مهد علیرضا اول ماه میدن واحدهای کاری رو و مشخصه که چه شعرهایی برای کدوم هفته ست. منم وقتی شروع به خوندن می کنم و علیرضا همراه میشه می فهمم که اون شعر باهاش کار شده. البته حق با شماست باید بپرسم شاید هم بهش یاد داده باشند. آخه سوره هایی که یاد میدن تو برگۀ گزارش کارشون نیست ممکنه اینم نباشه اتفاقا همین الان ازش پرسیدم چراغ راهنمایی چند تا رنگه و دیدم بلده و حق با شماستمی بینی چه دوست حرف گوش کنی هستم من فدای فاطمه جونم با "پیست" اتفاقا من همون اول فهمیدم منظورش چیه ببوسش از طرف من زهره جانم
مامان بهی
24 آذر 93 12:06
بله ميدونم عزيزم ابراز احساساتشون خيلي بي غل و غشه مثل دنياشون پاكه يك موقع به يك نفر حس قشنگي پيدا ميكنن اون دختر كوچولو هم همين طور بود جاريم به شوخي مي گفت عشق در نگاه اول كه ميگن اين بودايك موقع هايي ازته دل ميگه ماماني عاخشتم دوشت دالم
الهام
پاسخ
فدای این همه احساسات پاک شایان جونمواقعا بچه ها دنیای معصومانه ای دارند ببوسش از طرف من عزیزم م م
مامان مرمر
24 آذر 93 13:05
سلام دلنشین ترین قسمت کودکی بچه ها همین نجواهای کودکانه است امیدوارم زندگیت پر باشه از نجواهای شاد و شیرین واز دوران قشنگ زندگیت لذت ببری دیزی سنگی و شیرعسل نوش جونت بازی با یاسمین وصبا به کامت تخت نارنجی وقصه های مادرانه گوارای وجودت
الهام
پاسخ
سلام باهاتون موافقم مرمر جانم فدای محبتت عزیزمآرمان جانم رو می بوسم
زهره مامانی فاطمه
24 آذر 93 15:33
این عکسا رو تازه اضافه کردی یا بودن من ندیدمشون زود جواب بده خواهر دارم احساس خنگی میکنم خوبه که قبل از یاد دادن میدن شعرهارو بهشون. دیدی بلد بود درود بر دوست حرف گوش کنم الان دقیقا محتویات اون دیزی رو بیان نمایید به به به هرچی هست خواستنیه
الهام
پاسخ
امروزاضافه کردم عزیزماینچه حرفیه زهره جانم آره این طوری خیلی بهترهمی تونید بهشون پیشنهاد بدید قربان محبتت عزیزم م م م م اون قورمه سبزی خوشمزه میباشدجای شما خالی عزیزم تشریف بیارید براتون بپزم
زهره مامانی فاطمه
24 آذر 93 15:34
قربون اون یک عدد علیرضا برم که فقظ چشمای خوشگلش پیداست
الهام
پاسخ
فدای محبت همیشگی ت زهره جانم. می بینی ما تو چه هوایی میریم پیک نیک
زهره مامانی فاطمه
24 آذر 93 15:36
یه سر بزن بهمون منم به پستم اضافه کردم
الهام
پاسخ
آفــــــــــرین به رفیق حرف گوش کن خودمشکی نیست که به خاطر اعتراض دیروز من پست جدید گذاشته ای! بسی اعتماد به نفس کاذب
مامان شایلین
24 آذر 93 19:35
خاله به قربون شیرین کاری هاش و شیرین زبونی هاش بره الهام جون خسته نباشی بابت نوشتن شیرین زبونی های عزیز خاله که ماشالله تو ذهنتون مونده جی میگهای شیطونک از الان به فکر صبا خانمی دوست دارم بوس
الهام
پاسخ
فدای محبت تون خاله بهناز جونم ممنونم عزیزم تازه الان که نوشتم باز می بینم کلی شیرین زبونی رو از قلم انداختم ما اینیم دیگه شایلین جون و میبوسم
مامان هدیه
24 آذر 93 20:48
سلام الهام خانم ممنون دستتون درد نکنه از بابت مقاله ای که برام لینکشو گذاشتین اگه اشکالی نداره بازم مزاحمتون میشم
الهام
پاسخ
سلام هدیه جان خواهش می کنم وظیفه ست
مامان فهیمه
25 آذر 93 0:27
سلام الهام جون خوبی عزیزم، علیرضا جون خوبه عزیزمی گل پسر بامزه همه کاراتو خوندم و لذت بردم. مامانی هنرمندت اینقدر قشنگ نوشته که انگار جلوی خودم داشتی انجامشون می دادی. الهام جون دلتون اومد موهای به این زیبایی رو کوتاه کردی. امروز عصر داشتم به امین می گفتم امین خواهش می کنم دیگه نگو منو کچل کن موهای بلند خیلی قشنگ تره این در حالیه که خودم هیچ وقت موهام از سر شونه هام پایین تر نرفته تا به شونه هام میرسه میگم وای دارم خفه میشم و میرم کوتاه میکنم. ولی موهای بلند برا بچه ها را خیلی دوست دارم. الهام جون از رنگ قرمه سبزیتون معلومه که دست پختتون هم خیلی خوبه. نوش جان منتظر شنیدن صدای دلنشین این پسر باهوش و بامزه و همچنین عکس از سر کچل علیرضا خان نوری هستیم.
الهام
پاسخ
قربان محبتت فهیمه جانماین نظر لطف شماستچاره ای نبود خواهر جان در پست بعدی توضیح خواهم داد! تازه باید بگم که زلف های پریشان خودم هم بعد از پنج سال که هیچوقت کوتاه نمی شد روی قیچی را بوسید ولی بازم راضیم آخه بعد از حمام بدون سشوار خشک میشه(شکلک یک آدم تنبل!) جای شما خالیخدا رو شکر بد نیست! یعنی قابل خوردن هست به روی چشم نازنینم امین جان و می بوسم
فهیمه
25 آذر 93 2:26
راستی علیرضا جون یادم رفت به خاطر پیدا کردن دوست جدید، (صبا خانم) بهتون تبریک بگم. ایشالا که دوستان خوبی برا همدیگه باشید.
الهام
پاسخ
ممنونم خالۀ غیرتی نشوی روشن فکرم
مامانی
25 آذر 93 8:21
سلام دوستان تذکرات لازم برای صبا خانوم رو دادن، من دیگه تکرار نمیکنم چ خوبه که دوست همراهی مثل لیلا داری، ایشالا که دوستیتان مستدام باشه راستی چند روز پیش رفته بودم بیرون، از این دو دو ها دیدم، هرچی فکر کردم اسم درستش یادم نیومد تا از فروشنده بخام برام بیاره غلط و غولوطهای دخترکمان کم بود، دایره المعارف علیرضاخانی هم اضافه شده، فکر کنم یه مدت دیگه اونا درست حرف بزنن ما حرف زدن رو یادمون بره اخه الهام جون این عکسه گذاشتی، نمیگی آدم شکمویی مث من چقدر وسوسه میشه اون شیوه های تربیتی آقایون پدر هم که انگار ژنتیکی تو خونشونه چقدر خوبه که خودش غذا میخوره شیوه قصه گویی تان را حتما امتحان میکنییییییییم بی صبرانه منتظر پست جدید و فایل صوتی تان هستییییییییم
الهام
پاسخ
سلام مهسا جاناتفاقا در پی بروز غیرت دوستان امروز که رفتم دنبال علیرضا پیگیر صباخانوم شدم و فهمیدم ایشون تو گروه شیرخواران هستند و گویا روزی که جیغ شون گوش فلک رو کر کرده بوده توجه پسر ما رو به خودش جلب کرده! ولی حالا داستان اسب و افتادن ازش چیه خدا می دونهیعنی یک همچین پسر داستان پردازی داریم ما اتفاقا فرهنگ لغت ما هم خراب شده! یاسمین بهش میگه "چرخ چرخ"! ولی بهتره یک نامه به حداد عادل بنویسیم و تقاضا کنیم برای این وسیله نامی مناسب( شبیه همون ها که برای همۀ اشیاء انتخاب می کنه) انتخاب کنه و در فرهنگستان ادب پارسی به ثبت برسونه به روی چشم عزیزم
سيدفاطمه
25 آذر 93 11:38
سلام الهام جون خوبین .الهی من بمیرم براش که دوست داشتن بهانه میکنه تا بیشتر پیش یاسمین جون بمونه .الهام جون درکت میکنم دوری خیلی سخته خصوصا از مادر دور باشی تقدیر سرنوشت است خواهر نمیشود کاری کرداشکمان در آمد .بمیرم برا پسرم که با دیدن دیزی سنگی یاد مادرجونش میوفته .ماهم دلمان قورمه سبزی در درون دیزی سنگی خواست وآفرین به پسر گلم که به قول خودش تو تکت ناننجی خودش میخوابه وخوردن شیر دوباره شروع کرده . من فدای اون حرف زدنش که به اون زیبایی فصل سال میگه اگه اونجا بودم انقده بوسش میکردم که اشکت در آد الهام جون مدیئنی اگه پنج تا ماچ آبدار به پسملی من ندی تا یادم نرفته تولد دایی محسن با تاخیر مبارک انشاالا صد بیست ساله شه وبه تموم آرزوهاش برسه
الهام
پاسخ
سلام سیده فاطمه جونخدا نکنه عزیزم، قربان این همه محبتتون که ما ندیده شما رو خیلی دوست می داریم بله واقعا سخته و چاره ای هم نیستمن که مدت هاست با این مسأله کنار اومدم ولی برای بچه ها خیلی سخت تره جاتون خالی سید فاطمه جون. تشریف بیارید منزل مون در خدمت هستیم ممنونم بابت تبریک تولد و این همه لطفی که به من و علیرضا دارید به روی چشم عزیزم بازم ممنون که به ما سر می زنید. متاسفانه حواسم نبوده نام شما رو تو لیست به روز شده هام قرار بدم و زین پس منم نام شما رو در لیست به روز شده ها میذارم و حتما بهتون سر می زنم دوستی مون پایدار
مامانی فاطمه
25 آذر 93 14:57
قرمهههههههههه سبزی اصلا اعتماد به نفست کاذب نبود درود برهمتت خواهر برای پیک نیک در هوای سرد
الهام
پاسخ
جات خیلی خالی عزیزم می دونی من عشق کرفسم و تو قورمه سبزی مقداری کرفس هم همیشه می ریزم برای همین تشخیص قورمه سبزی بودنش براتون سخت بوده قربان لطفت زهره جانم درود بر تو رفیق دوست داشتنی
مریم مامان آیدین
25 آذر 93 16:46
هی وااااااااااااااااااااای من قرمه سبزی رو یادم نمیاد اخرین بار کی قرمه سبزی خوردم.....فکر کنم خونه مامانم و ای قربون اون قطارش اصلا از همه وجودش عشق به قطار میتراود الهی همیشه خوش باشه پسرکمون راستی فکر کنم اسم اصیل دودوعصا چرخی باشه......یک بار موقع خرید شنیدم یا تو همین نی نی وبلاگ از یه مامان
الهام
پاسخ
جات خیلی خالی مریم جونتشریف بیارید خودم براتون می پزماتفاقا عشق قورمه سبزی+کرفسم اتفاقا عکس قطار و بخاطر خودِ خودت گذاشتم! می خواستم به طور کامل مفهوم قطار لالایی رو بهت منتقل کنم وقتی اومدم تو آرشیو عکس ها وسوسه شدم و حین آپلود قطار لالایی، قورمه سبزی و دودوی علیرضا و یاسمین رو هم اضافه کردم خُب خدا روشکر که نام واقعی دودو پیدا شد و جناب حداد و فرهنگستان ادب پارسی به زحمت نمی افتند
مامان آیدا
25 آذر 93 21:09
الهام
پاسخ
مامان کیامهر
25 آذر 93 23:12
پسرک شیرین زبان را عشق است به به دیزی ! خیلی برام جالب بود که علیرضا دیزی را به مادر جون ربط داده . دست مریزاد تخت ناناجی مستداااام پسر باید منظم و مرتب و نقاشی بکش و مهربون و خوش خوراک و تامیستانی و عبرت پذیر و ورزش دوست باشد . درست مثل علیرضای نازنین
الهام
پاسخ
خالۀ با محبت را عشق است جاتون خالی قربان لطفت عزیزم ایشالا فدای همۀ لطفت بهارمکیامهر جانم رو از طرف خاله الهام ببوس
مامان گیلدا
26 آذر 93 19:07
سلام لطفا به دختر من رای بدید ممنون http://www.niniweblog.com/upl/gilda1393/14187603198.jpg
الهام
پاسخ
سلام. به روی چشم عزیزم
فایضه مامانه عسل
26 آذر 93 23:26
سلام خوبین ؟ مامان علیرضا جان به رای شما برای جشنواره نی نی وبلاگ نیاز دارم .... عکس کاردستی دخترم توی وبم هست برای رای دادن به دخترم..... لطفا و خواهشا عدد 4 رو به شماره 1000891010 اس کنین تا شانسمون برای برنده شدن بیشتر شه ممنون....
الهام
پاسخ
سلام ممنون باشه عزیزم. برای چند نفر باید رای بدم. همه کدهارو بایک پیامک ارسال می کنم.موفق باشید
زهرا مامان ایلیا جون
27 آذر 93 4:11
سلام الهام جون یلدا برای منم زیاد خوشایند نیست و فقط به خاطر ایلیاست که بهش اهمیت میدم تا یاد بگیره مامانم خدا بیامرز ..عاشق یلدا بود .. خییییلی بهش اهمیت میدادتو این 4 رومین یلداست که لبخندهای شیرینش شده حسرت یلداهای من خدا همه رفتگان و بیامرزه خدا دوستهای از دست رفته تو بیامرزه چقدر شما خوب و مهربونی که فراموششون نمیکنی راستی وایبر و نصب نکردی؟ ما هنوز نتونستیم بریم شمال ها کار و بار شوشو جور نشد .. خودمونم درگیر کارهای خونه ایم ..که ماشالله تمومی نداره ..حالا ببینم برای 28 صفر میتونیم بریم که شله زرد نذری دارم .. ببینم خواست خدا چیه توکل برخدا برامون دعا کن دوست خوبم
الهام
پاسخ
سلام عزیزم خدا مادرت و رحمت کنه. احساست و درک می کنم سیزده سال هم زمانِ کمی نیست! مخصوصا این اواخر و بعد از تولد بچه هامون که هر هفته هم دیگر و می دیدیم ایشالا که به خوبی و خوشی برید خونۀ خودتون و براتون پر از خیز و خوشی باشه
مامان عليرضا
27 آذر 93 15:58
الهی خاله قربون اون صدای قشنگت بشه.کلی با شنیدن صدات قربون صدقت رفتم مخصوصا آخرش رو که خیلی باحال تند میخونی
الهام
پاسخ
فدای تمامِ محبت همیشگی تون خاله جونم
مامان علی
27 آذر 93 17:50
سلام دوست جون خوبم.اومدم پستهای جدید وببینم...عکسهای جدید دیدم من گیجم.سیستم هنگه یاشما عکسهاروتازه اتچ کردی؟ به هرحال بابا کدبانو قرمه سبزی پز ایول داری چه رنگ ولعابی کاراگاهی شده بااین بارونی خوشکلش علیرضاجون خدا حفظش کنه عسلی رو
الهام
پاسخ
سلام عزیزم نه زهرا جان. مشکل از منه. من دو روز بعد در حال گشتن به دنبالِ عکس قطار لالایی که مریم جون خواسته بودند ببینند چند تا عکس مرتبط هم پیدا کردم و اضافه کردمبرای عکس قورمه سبزی هم پست مناسبی پیدا نکردم چسبوندمش اینجا تا همسر آیندۀ علیرضا دستش بیاد پسر من تو خونۀ مامانش چی می خورده این نظر لطف شماست. ایشالا مهمونمون بشید براتون بپزم آره همه بهش میگن کاراگاه. در واقع دو سال پیش این پالتو رو برای علیرضا از حراج آخر فصل خریدم که تا شش سالگی بتونه بپوشه قربانت عزیزم. علی رو ببوس
مامان علی
27 آذر 93 17:59
یلداتون خوش باشه خدا وند دوست خوبتون رو و خانوادش ورحمت کنه عزیزم وجای دایی محسن خالی نباشه.خوش به سعادتشون چه شب های عزیزی اونجان. پریسال وسال قبلش من وهمسر اسممون تو عتبات دانشجویی درشد اما طلبیده نشدیم یعنی شرایط جورنشد میدونم بخاطر سیه رویی خودمونه والا اگه میخاست شرایطشم فراهم میشد.من عاشق اباالفضلم.الهام جون هروقت باهاش تماس گرفتی بگو علی من دعا کنه. سفر خودتونم بی خطر الهی حسابی خوش بگذرونین ویلدای متفاوت وخوبی درپیشتون باشه تو این شبهای عزیز پیش رو من وعلی روهم فراموش نکنین التماس دعای فراوون علیرضا جونم وببوسش.رفتم وپستهای سالهای قبلم دیدم.دمت گرم به اینهمه سنت پسندی وتدارکات.خوش باشی
الهام
پاسخ
ممنونم زهرا جان آره منم خیلی غبطه خوردمکه نتونستم برم نه عزیزم این چه حرفیه ایشالا به موقعش. مطمئنم تو یک شرایط بهتر قسمت تون میشه حتما به روی چشمگرچه که خودش هم پیام هاتون و خونده و یاد تک تک بچه ها هست براتون یلدای خوشی رو آرزو می کنم
مامان مريم
28 آذر 93 0:26
سلام عزیزم.بسی دلتنگتان شدیم.ماشالله چه پست بلند بالایی.علیرضا جون که حسابی شیرین زبون و آقا شده.بجای من محکم بوسش کن. آفرین که شیر رو خوب میخوره.آرمینا هم شیر خیلی دوست داره.همش پیش خودم میگم خدا کنه همینجوری بمونه. چه قانون خوبی واسه اسباب باریها گذاشتی .خونه ما که همیشه پر از اسباب بازیهای آرمیناس .حساسیت داره تا ببینه جمع میکنم سریع میاره پهن میکنه.عزیزم خیلی شیرین حرف میزنه الهام جون نمیدونم چرا فایل صوتی واسه من پخش نمیشه
الهام
پاسخ
سلام مریم جانخوبید؟ آرمینا جون خوبند؟ فدای محبتت عزیزم. آرمینا جون و می بوسم خدا رو شکر به قول علیرضا" شیر استخوان ها را محکم می کند" علیرضا هم قبلا همین طور بود منم دیدم خیلی سخته مخصوصا اگه کسی سرزده بیاد. برای همین یه سری هاش و کلا جمع کردم و گذاشتم انباری و یه سری شو که نگه داشتم بهش گفتم که اگه اسباب بازی ها نرن تو خونه شون دلشون برای خونه شون تنگ میشه و ممکنه تو خونه گُم بشن و مامانشون ناراحت بشه تو قسمت امکانات جانبی وبلاگم اولین خط باید یه مستطیل سفید باشه که گوشۀ سمت چپش یه مربع هست. اگه مربع سبزه و روی اون یه مثلث به علامت play داره روی مثلث کلیک کنید تا پخش بشه. اگه کلا یه مستطیل سیاه می بینید روش دوبار کلیک کنید و روی پیغامی که میاد عبارت "Allow" رو بزنید و اگه هیچی نمیاد یعنی شما فلش پلیر روی سیستم تون نصب نیست و براتون پخش نمیشه. اجازه بدید اگه بتونم لینک مستقیم فایلش رو براتون میذارم تا مستقیم گوش بدید این لینک مستقیم آهنگ ها هست: http://majiddownload.com/up1/12478/1432388369.mp3 http://majiddownload.com/up1/12478/1487991656.mp3
مامانی
28 آذر 93 12:50
ای جانم چه دلنشین چه صدای ظریفی داره
الهام
پاسخ
قربان لطفت رفیق این نظر لطف شماست
مامانی
28 آذر 93 12:57
غم نبینی گلم
الهام
پاسخ
فدای محبت تون عزیزم الان خیلی خوبم خدا رو شکر