نجواهای کودکانه
اتل متل ستاره خدا من و دوست داره
خدا جونم ممنونتم حسابی قشنگ تر از قرآنت، ندیده ام کتابی
*******
هیچ می دانستی یکی از موفقیت آمیزترین کارهای دنیا این است که وقتی کارمند شهرداری فوارۀ آب فشان بر چمن را دقیقاً بر نقطه ای منطبق کرده است که در هر دَوَران مقداری از پیاده رو نیز آبیاری می شود، بتوانی بدون خیس شدن از پیاده رو عبور کنی! و در این حال این است پوزیشنت:
و هیچ می دانستی یکی از زیباترین لحظات زندگی وقتی ست که گوش بسپاری به نجواهای کودکانۀ یک کودک با خودش!
×××××××××××××××××××××××××××××
ساعت هشت صبح است مادرمان دو ساعتی می شود بیدار شده اند تا به وقتِ خوابیدنِ ما امور تمرکز لازم خود را به انجام برسانند و این صدای نجواهای کودکانۀ ماست که سرِ مادرمان را از کتاب بالا می آورد:" علیرضا خورد زمین، دست علیرضا اُخ شد، اُک کور دایی محسن اومد، دست علیرضا خوب شد، علیرضا یفت آسیمان، علیرضا جیگ زد (جیغ زد)، علیریضا دایی محسن دوست دارم!(به جای دوست داره!)
*******
مدت هاست خاله لیلا و یاسمین جانمان در ولایت به سر می بردند و ما به منزل خاله لیلا نرفته ایم ولی به یاد داریم که آخرین باری که در منزل ایشان بوده ایم یاسمین جانمان به جز ماشین های آتش نشانی و آمبولانس که بسیار مورد علاقه مان هستند، ماشینِ امداد و ماشین پلیس نداشته است و ما به وقت بازی در منزل ایشان، در سکانس های فیلم بازی مان یک سری نقش را کم داریم و همانا آن نقش ها نقش آقایانِ پلیس و امدادگر است... وقتی خاله لیلا را در حال صحبت تلفنی با مادرمان می بینیم به ایشان نزدیک شده و گوشی به دست میشویم و در بین صحبت هایمان با خاله لیلا چندین بار عنوان می کنیم:" یاسمین ماشین پلیس نداره" و به طور غیر مستقیم به ایشان می فهمانیم که برای یاسمین جان ماشین پلیس بخرند تا وقتی ما به منزل شان می رویم با آن بازی کنیم و الّا یاسمین خانم را چه کار با ماشینِ پلیس!
*******
پس از بازگشتِ خاله لیلا از ولایت شان، جمعۀ گذشته برای نهار با خاله لیلا و یاسمین جانمان بیرون رفتیم هر چقدر به لحظات پایانی نزدیک می شدیم یاسمین جان اشک بر چشم می شدند و ندا می دادند:"نریم خونه مون، بریم خونۀ خاله الهام،..." و بدین وسیله اعتراض خود را از جدا شدن از ما اعلام می نمودند... و در این حال ما با سیاستی همه جانبه بدین صورت آمادگی خود را برای بودن در کنارِ یاسمین جانمان اعلام می داریم: "یاسمین دوست دارم..." و مادرمان سیاست مدارتر از ما:" آفرین پسرم، یاسمین هم شما رو دوست داره" و چندین بار تکرارِ ما باز هم بی تأثیر است و کلا نقشه های ما و یاسمین جانمان برای با هم بودن نقش بر آب می شود...
*******
دلمان برای مادرجانمان بسی تنگ شده است، دل مان می خواهد چشمان خود را ببندیم و خود را در میان درختانِ انارِ باغ بابا جانمان ببینیم ولی افسوس که بُعد مسافت به ما اجازه نمی دهد و این نوای دلتنگی ماست رو به مادرمان: "خونه مادرجون دوست دارم"
*******
دیزی سنگی که مدتی ست مادرمان آن را خریداری نموده اند در گوشۀ آشپزخانه است و ما با اشاره به آن :" قابلمۀ مادرجونه!" و مادرمان را در تعجب فرو می بریم، زیرا که مادرجانمان هرگز دیزی سنگی در منزل نداشته اند و این قدرت تشخیص ماست که برای چندمین بار، یک شیء سنتی و متمایز را تشخیص داده و آن را از آنِ مادرجانمان می دانیم و این هم یک قورمه سبزی در حال پخت در دیزی سنگی
*******
اصلا کودکی نیستیم که وقتی از مهد به منزل می آییم گزارش کارهایمان را به مادرمان بدهیم و اتفاقا مادرمان نیز اصلا مادری نیستند که مستقیم از ما در مورد کارهایمان در مهد سوال بپرسند و ما را به مهد رفتن و آموزش حساس کنند... البته ما خودمان کمک بزرگی به مادرمان می کنیم و بعد از آمدن از مهد خود بخود در بین بازی هایمان با خودمان حرف می زنیم و ما وَقَعِ آن چه را که در مهد رخ داده است توضیح می دهیم...مثلاً در حالِ بازی با خودمان هستیم و داخل پذیرایی راه می رویم و این است نجوایمان :"شورتَت نیـــــــُــــفته!!" دقیقا با همین کشش! آقا گوش های مادرمان هم که تیز! بعد از اندکی خوش و بش کردن با ما متوجه می شوند این جمله ای است که خاله به یک نی نی که از دستشویی بیرون آمده است گفته اند و ما هم بلافاصله به حافظه سپرده ایم!
*******
مدتی ست بسیار علاقه داریم بر روی تخت خودمان بخوابیم و به وقتِ مسواک زدن به مادرمان اعلام می نماییم:" من تخت ناناجی (نارنجی) بخوابم" و این علاقه از آن جا ایجاد شده است که مادرمان هرگز به ما اصرار نکرده اند که روی تخت خودمان بخوابیم و ما به مرور زمان این روزها به خوابیدن در جایی مستقل علاقه نشان می دهیم... انشاءله که حق تعالی دیگر بار این علاقه را از ما نگیرد
*******
شیر خوردن مان هم بعد از ترک شیشه، بعد از چند روز رو به افول گرایید و حالا پس از بی خیال شدنِ مادرمان در اصرار به شیر خوردن، چند شب قبل که بر تخت نارنجی دراز به دراز پخش شده بودیم، تقاضای"شیرکاکائویی" مان دوباره از سر گرفته شد و ما همچنان به خوردنِ شیر کاکائو و شیر عسل علاقۀ وافری نشان می دهیم و مادرمان به واسطۀ شیر خوردن مان بسی سرمست هستند...
در همین راستا یک روز که تازه از خواب بعد از ظهرمان در تخت نارنجی فارغ شده بودیم مادرمان برای ابراز محبت اعلام کردند که "پسرم بیدار شده! علیرضا میخوای کمکت کنم ار تخت بیای پایین" و ما با رویی گشاده دستان خود را گشودیم و در پوزیشنی بسیار لوس در آغوش مادرمان پایین آمدیم! ولی حالا مگر بی خیال می شویم... کافی ست مادرمان را داخل اتاق مان رویت کنیم آن وقت است که با لحنی زیبا و کودکانه دستانِ خود را می گشاییم و رو به مادرمان:"تُمَت (کمک) بکن" و مادرمان نیز حیران هستند که وقتی ادای حرف "ک" در کلمۀ بکن را بلدیم چرا به جای کمک می گویم :"تُمَت" و همین تناقض هاست که گفتارمان را زیبا و کودکانه کرده است...
*******
گاهی دست به دست مادرمان می دهیم و ایشان را با نوای :"اُتاگَم بیا(بیا اتاقم)" به سمت ویترین کمدمان می کشانیم و با ندای:"بَگَم بُتُن (بغلم کن)" انتظار داریم ما را بلند کنند و به "عباسی ها(اسباب بازی ها)"برسانند تا برای خودمان ماشین برداریم... قبل ترها این ماشین برداشتن های متمادی باعث پخش شدنِ ماشین های زیادی بر تمامِ مساحتِ خانه مان می شد ولی مدتی ست مادرمان قانون وضع کرده اند که ما هر ماشینی که از ویترین برمی داریم باید ماشینِ قبلی را به جای آن در ویترین بگذاریم. آقا ما هم که قانونمند مدت هاست منزل مان از شلوغی رهایی یافته البته اگر بابایمان اجازه بدهند! زیرا بابای خستۀ ما فقط یکبار ما را جلوی ویترین می برند و هر آنچه در آن هست را به ما می دهند تا خیالِ ما و خودشان را راحت کنند و دیگر بار جلوی ویترین نروند!
در طی چند روز اخیر نیز که مادرمان در حال نظافت بوده و روزها تمام پتوها بر تخت نارنجی قرار می گیرند ما از آن بالا رفته و افزایش ارتفاع می یابیم و به ویترین کمد مان دست می یابیم و خودمختار اسباب بازی برمی داریم و اسباب بازی جایگزین می کنیم
*******
به وقت غذا خوردن بسیار با لذت غذایمان را می خوریم مخصوصا روزهایی که قسمتی از آن را درمهد گذرانده ایم و اساسی کالری سوزانده و خسته شده ایم در موقعِ خوردن با لحنی خوش خوراکانه می گوییم:"خیلی خوشمزه ست" و بعد با نشان دادنِ بشقابِ خالی مان به مادرمان اعلام می داریم:"همه ش خوردم!" و تصور می شود این الفاظ را در مهد و وقتی هم سفرۀ دوستانمان می شویم، آموخته ایم.
*******
گاهی بین نجواهای کودکانه مان می گوییم:"من لباس دارم، تو نداری!" و یا " من ماشین دارم، تو نداری!" و... و پر واضح است که این جملات را از هم سالانمان در مهد آموخته ایم و احتمال می رود آن هم سالمان که این جمله را از او آموخته ایم، خانم بوده باشند! بابایمان نگران هستند که مبادا با گفتنِ این جملات به بیماری فخر فروشی دچار شویم ولی مادرمان اطمینان دارند اگر خودشان دچار بیماری فخرفروشی نباشند تکرار چند جمله که گفتنش فقط برایمان جذابیت دارد، هیچ تأثیری روی فخر فروشی مان نخواهد داشت...
*******
صبا نامی در مهد بسیار توجه ما را به خود جلب نموده است و یک روز غروب که مادرمان برای بردن مان به مهد آمده بودند به محضِ دیدارشان به سوی ایشان شتافتیم و عنوان کردیم:"صبا گریه کرد" و وقتی مادرمان علت گریۀ صباخانوم را جویا شدند، متوجه شدند صبا بر اسب سوار بوده و افتاده است و گریۀ جانسوز سر داده است و ما را بدجور نگران سلامت خود نموده است... بعدها در بین نجواهای کودکانه مان داستان هایی از صبا و مادرش بیان کردیم و مادرمان بر علاقۀ ما به صبا خانوم آگاهی یافتند...
*******
با خودمان راه می رویم و تکرار می کنیم:" بهار، تامیستان، پاییز، زمستان" اینقدر هم دوست داشتنی که اگر این جا باشی دلت می خواهد ما را بچلانی!
*******
به وقتِ خواب بسیار دلمان می خواهد مادرمان کنار تخت مان مستقر شده و برایمان قصه تعریف کنند و قصه های مادرمان همواره داستان هایی است که به شیوه ای غیر مستقیم از روزمرگی های خودمان بیان می شود و علیرضا با نامی مستعار نقش اول آن داستان هاست و بسیار به این داستان های عبرت آموز علاقه مندیم و محال است یکی از این داستان ها را بشنویم و عادت بدی که به واسطۀ داستان بر ما آشکار شده است، را ترک نکنیم... و همانا سر خط این داستان ها با "خاله فرشته بخون"، " آوینا بخون"، "یاسمین بخون"، " آقا آتش تیشان بخون"، و ... آغاز می شود...
*******
روز چهارشنبه در مهد عکس یلدایی انداختیم و از آن جا که هم سالانمان بعد از عکس انداختن در مهد، پراکنده شدند ما را که هنوز مادرمان به دنبال مان نیامده بودند به کلاس پنج ساله ها بردند تا مقدمات سم پاشی اتاق های طبقۀ بالا را در چند روز تعطیلی فراهم آورند، ما در کلاس پنج ساله ها با یک ماشین بازی می کردیم... و وقتی مربی برای بچه ها می خواند:" اتل متل ستاره، خدا من و دوست داره، خدا جونم ممنونتم حسابی، قشنگ تر از قرآنت ندیده ام کتابی" ما آن را به سرعت به حافظه مان سپرده ایم و در منزل تکرار می کنیم! و از آن جا که مادرمان می دانند این شعر برای هم سالانِ ما خوانده نمی شود بر یاد گرفتنِ این شعر در کلاس پنج ساله ها واقف می شوند و از آن جا که به علت عدم تلفظ درست کلمۀ "قرآن" مصرع آخرش را واضح نمی خواندیم مادرمان با سرچ در گوگل محتوای کامل این شعر را یافتند...
*******
چند هفته ای بود که در پی آمدنِ فصل خشکی هوا، لب مان خشک می شد و ما بسیار به لب مان دست می بردیم و پوست از آن می کَندیم! و مادرمان که اطمینان داشتند این پوست کَنی از لب در نتیجۀ وارد آمدنِ استرس برما نیست، فقط در پی درمانِ موضعی برآمده و برایمان رُژ لب لو می زدند! (گاهی کندنِ پوست لب در ما بچه ها نشانه هایی از استرس است و ابتدا بایدعامل استرس شناسایی و حذف شود). ولی از آن جا که چرب کردنِ لب مان همانا و جدا کردنِ پوست توسط ما همانا، تصمیم به محکم کاری نموده و برایمان از داروخانه رژ مرطوب کننده ترِِ آلوئه ورا خریدند تا علاوه بر این که خودمان مالک آن باشیم و دیگر بار به سراغ رژهای مادرمان نرویم، پوست لب مان هم مرطوب شده و بهبود یابد... جایت خالی به محض ورود به منزل رژ را افتتاح نمودیم و یک بار آن را بر لب مان کشیدیم و باقی محتوای آن را بر روی لگوهایمان پخش نموده و با لبخندی ملیح بر لب به حضور مادرمان رسیدیم و عنوان کردیم:" گذاگ درست کردم" و محتوای لگوها را به مادرمان نشان دادیم و ایشان را در این پوزیشن قرار دادیم:. عاقبت رژمان تا حدودی بازیابی شد و باز هم با وجود رژ زدنِ شبانه، صبح ها پوست لب مان خشک می شد و آمادۀ کندن... تا این که مادرمان اعلام نمودند اگر به لب مان دست نزنیم همان قطار لالایی که خیلی به آن علاقه داریم میهمان کمد اسباب بازی مان خواهد شد و البته که ما یک روز بعد از کاهش پوست کنی از لب مالک قطار لالایی محبوب مان شدیم و به واسطۀ وجودِ این اسباب بازی دوست داشتنی مان طی چند روز دست از سرِ لب مان برداشتیم و دست بر قطار لالایی مان گذاشتیم...
*******
از دیگر عباراتی که به جای "خاله" (که قبل ترها گهگاه به اشتباه برای خطاب کردنِ مادرمان در منزل نیز استفاده می کردیم) ،"خانــــــــــــــــــوم" می باشد که باز هم مشخص است از بچه های کلاس بالاتر آموخته ایم چون هم سالانمان مربی را "خاله" خطاب می کنند و این لحن "خانــــــــــــــــــوم" (دقیقاً با همین کشش) را وقتی لب به اعتراض می گشاییم و یا از کسی شاکی هستیم به کار می بریم... "خانــــــــــــــــــوم! این دایی محسن غذاگ (غذای) من و خورد!"، "خانــــــــــــــــــوم این موی من و کند!"، "خانــــــــــــــــــوم! این به گطاگ لالایی من دست می زنه"، "خانــــــــــــــــــوم، این و دعوا بُتُن" و گاهی که مادرمان قصد دارند اختلافات ما با دایی محسن مان را که فقط از روی ذوق داشتن مان به مادرمان گزارش می کنیم، رفع کنند و به ما توضیح می دهند که دایی محسن ما را دوست می دارد، حرص مان در می آید و رو به مادرمان با لحنی لوس اعلام می نماییم:"اَتَش بُکُن"
*******
عاقبت در اثر پیش آمدی که در پست بعدی توضیح داده خواهد شد، مادرمان اجباراً دست از پریشان کردنِ زلف مان در زمستان که تصمیم بر آن داشتند، کشیده و برای اولین بار و علیرغم میل باطنی مجبور به ماشین کردنِ موهایمان شدند... دایی محسن مان را ماشین به دست و افتاده به جانِ موهای ما تصور کن و بابایمان را در حال تعریف کردنِ داستان و سرگرم کردن مان و مادرمان را در حالِ عکاسی از فرآیند کچل کردن مان و ما را نشسته بر چهارپایه و یک خط در میان نق زنان! :" دست نکن... اَکُن(نکن)...مــــــــامـــــــانی"... در این میان بابایمان برای حواس پرتی مان اعلام می دارند:" مامانی دایی محسن و دعوا کنه؟" و ما:" نه بابایی دعوا کنه!" و بابایمان: دیگر بار و با اوج گرفتنِِ نق هایمان بابایمان می پرسند:"مامانی دایی محسن و دعوا کنه یا بابایی رو؟" و ما فریاد زنان و دقیقا در این پوزیشن فریاد میزنیم:"علیریضا رو دعوا بُتُنه!" و بِالکُل منظورمان این است که دست از سرِ کچل ما بردارند و بروند پی کارشان! و یا به عبارتِ بهتر دست از کچل کردن مان بردارند
*******
در حال نقاشی کشیدن هستیم و داریم صورتک می کشیم... به ترتیب و با کشیدنِ هر عضو صورتک زمزمه می کنیم:" نَگّاشی بِتِشَم، نی نی بتشم، چشماش، ابوش(ابروش)، بقاش( دماغش)، دهش (دهنش)..." این درحالی ست که در حالت عادی به جای دماغ می گوییم:" دماگ" ولی در این مورد خاص از عبارت "بقاش" استفاده می کنیم و همواره برای این حالت خاص همین عبارت را به کار می بریم... گاهی نیز که مادرمان عزم خواب دارند و چشمان خود را می بندند ما که دچار خواب زدگی شده ایم بر بالای صورتک مادرمان حاضر شده و دست بر روی تک تک اجزای آن می گذاریم و همین عبارات را تکرار می کنیم و بدین وسیله یکی از بهترین حس های دنیا را به مادرمان منتقل می نماییم...
*******
گاهی نیز دست به مداد می بریم و ماشین می کشیم و به وقتِ کشیدنِ هرجزء از ماشین این زمزمه ها به گوش مادرمان می رسد:" چخاش(چرخ هاش)، آینه ش، عقبش (aghabsh)، ..." گاهی نیز با کشیدنِ هر چرخ یک بار عبارت "چخاش" را تکرار می کنیم و بسته به تعداد چرخ های ماشین مورد نظر، در مجموع چندین بار تکرار کنندۀ آن هستیم...
*******
از آن جا که مدت هاست مادرمان به این نتیجه رسیده اند که مهم ترین راز یک قورمه سبزی و کوکو سبزی عالی در تازه بودنِ سبزی آن است، یک سالی هست که یک طبقۀ فریزرمان از سبزی فریز شده خالی شده است و ما مصرف کنندۀ سبزی تازه هستیم و این است عکس العمل ما بعد از وارد شدنِ مادرِ سبزی به دست مان به منزل:" سبزی خریدی آره!؟" و نمی دانی چقدر این سبزی خوردن دارد! پس به وقتِ نهار هم که سبزی خوردن میهمان سفره می شود ما در رقابت با دایی محسنِ هم سفره مان، با ولعی هر چه تمام تر سبزی می خوریم و می گوییم:" سبزی بخورم!"
*******
از اوایل مهرکه پا به مهد گذاشتیم، همواره نوای قرآنی مان در منزل سورۀ کوثر و ذکر صلوات بود و مادرمان تصور می کردند که ما فقط این دو را آموخته ایم، ولی بعدها متوجه شدند که ما دعای فرج و سورۀ قدر را نیز آموخته ایم ولی به دلیلِ سختی آن دو و تسلط نداشتن بر آن به خودمان زحمت خواندنش را نمی دادیم... تا این که مادرمان دست به کار شده و به وقتِ غذا پختن و نظافت و ... نوای "انا انزلناهُ فی لیله القدر" و دعای فرج را بسیار کُند برایمان زمزمه کردند تا ما نیز هم نوا شویم و به مرور زمان آنرا یاد بگیریم...
*******
بندهای دستگاه بدنسازی را می گیریم و با حالتی که گویی درحال اعمالِ یک نیروی هزار نیوتنی هستیم نفس مان را حبس نموده ومی گوییم:" وزّش(ورزش) بُکُنم..."
*******
صورتک های بسیار زیبا می کشیم و به مادرمان نزدیک می شویم و با نشان دادنِ صورتکِ غمگین :"مامانی آقا نایاحته!"، "مامانی آقا می خنده!"، "مامانی آقا عصبانی (asbani) شد، آگا جیگ (جیغ) بزنه"... و جهت خالی نبودنِ این پست از عکس این نقاشی آپلود می شود تا خیلِ عظیمی از نقاشی هایمان که در نوبت وقت گیری از مادرمان برای ثبت شدن می باشند،در چند روز آینده اضافه شوند
در نقاشی سمت راست ما یک قطار لالایی کشیده ایم و نی نی هایی با حالت های مختلف بر آن سوار شده اند! در ضمن از آن جا که ما آقای حداقل امکانات، حداکثر استفاده هستیم، به دلیلِ علاقۀ وافر به نقاشی از هر چیزی برای نقاشی کشیدن استفاده می کنیم ( مداد رنگی، مداد شمعی، خودکار، ماژیک، مداد چشم، خط لب، و ...) و از هر کاغذی برای تصویر نگاشتن بهره می بریم (سررسید، برگه های امتحانی شاگردان مادرمان، نقشه های ساختمانی بابایمان، کتاب و دفترهای دایی محسن مان، کتاب های دوست داشتنی مادرمان، جعبۀ شیرینی، سرامیک و ...) این جا نیز با ماژیک بر جعبۀ خالی شده از کیک تولد دایی محسن مان قطار لالایی نگاشته ایم
و اما طی توضیحاتِ ما به مادرمان مشخص شده است که در تصویر سمت چپ صورتکِ بالا ناراحت هستند، آقای پایین سمت راست خوشحال و آقای سمت چپ در حالِ جیغ زدن هستند
پی نوشت: به زودی فایل صوتی شعر بالای این پست در وبلاگمان آپلود خواهد شد تا از روی نجوای کودکانه مان به عمق صداقت مان در صحبت با پروردگار پی ببری