نیمه دررفتگی آرنج علیرضاخان
جمعه ای که گذشت یکی از پرماجراترین روزهای زندگی ما و البته مادرمان بود! روزی که با "جمعه به مکتب رفتنِ" بابایمان آغاز شد و به یک عدد کله و چهار عدد پاچه ختم شد...
روز جمعه بود که بعد از مدت ها و بر خلاف همۀ جمعه ها که بابایمان متعلق به خانواده بودند، عازم کارگاه ساختمانی شدند تا کارهای عقب مانده ای را که انجامش به دلیل بارش برف در روزهای اخیر به تعویق افتاده بود، به انجام برسانند. تعجب نکن پروژۀ بابایمان مجتمعی در فَشَم است و واقع در دامنۀ کوه، پس بدیهی ست وقتی در تهران بارندگی ست آن جا برف بر زمین می نشیند!
و بر خلاف جمعۀ هر هفته دایی محسن مان نیز درگیر آماده سازی مقاله ای بودند که قرار بود یکشنبه در کلاس ارائه دهند و برای حفظ تمرکز پنج شنبه شب به منزل ما نیامدند.
و بر خلاف همۀ جمعه های گذشته که بزرگ ترین دغدغۀ مادرمان نفس کشیدن در دامانِ طبیعت و در صورت بیرون نرفتن نهایتاً تهیۀ نهار بود، ایشان برای شاگردان خود پروژه ای در نظر گرفته بودند و طبیعتاً نمره ای! و آن نمره اگر چه ناچیز بود ولی خیلِ عظیمی از شاگردان را بدجور به طمعِ کسب آن نمره انداخته بود و آن را برای درسِ سختی مانند فیزیک بسیار مغتنم می دانستند! و از آن جا که قرار بود پروژه را از طریق ایمیل از مادرمان تحویل بگیرند مرتب به ایشان ایمیل می زدند و جویای پروژه ای می شدند که قرار بود برایشان ارسال شود و مادرمان نیز سخت در حال آماده سازی پروژه و ارسال آن بودند...
در این میان علیرضا مانده بود و حوضش! صبحانه مان را در کنارِ مادرمان خوردیم و پس از آن ایشان و توجه و نگاه شان را از دست دادیم... اندکی در خودسرگرمی کوشیدیم و افسوس که بی نتیجه ماند و ما نیاز به یک هم بازی داشتیم!
در حین خودسرگرمی هر از گاهی به نزدِ مادرمان می آمدیم و سرِ خطِ یکی از شعرهایی که ما بی واسطه در مهد آموخته بودیم و مادرمان به واسطۀ ما آن ها را حفظ شده بودند، یادآور می شدیم و تقاضای خواندنش را داشتیم... مادرمان هم که بی تمرکز! وسط شعر قسمتی از آن را اشتباه می خواندند و ما سریعا آن را به شیوۀ خودمان تصحیح می کردیم و اجازه نمی دادیم بی تمرکزی مادرمان قافیۀ شعر را خراب کند ما را در حالی تصور کن که به نزد مادرمان آمده ایم و ندا می دهیم "آشگال بوخون" و مادرمان "من سطلم و من سطلم... توی کلاس نشستم" و ما که متوجه اشتباه مادرمان در جاگذاری "کلاس" به جای "حیاط" می شویم "حیاط بوخون، حیاط بوخون" و منظورمان این است که در مصرع دوم بخوانند:" توی حیاط نشستم" و تا پایان شعر بارها مجبور شدیم اشتباهات مادرمان را تصحیح نماییم! آخر ما خیلی خوب شعرها را حفظ نموده ایم و اشتباه در خواندنش را به هیچ وجه مجاز نمی شماریم
تگرگِ شدیدی باریدن گرفت و ما به اتفاق مادرمان وارد تراس شدیم و به تماشای تگرگ نشستیم! در این حین مادرمان شروع کردند به توضیحاتی در رابطه با تگرگ و باران و امثالهم و کم مانده بود ما را با شاگردانِ خود اشتباه گرفته برایمان از حرکت سقوط آزاد و معادلاتش صحبت کنند! راستی هیچ می دانستی اگر حرکت تگرگ بر اساس حرکت سقوط آزاد باشد و در اثر شتاب جاذبه مرتب بر سرعتش افزوده شود هر تگرگ در لحظۀ رسیدن به زمین چنان سرعتی می گیرد که می تواند جانِ انسان را بگیرد! و چه خوب که خداوند فکر همه جا را کرده است و هر جسمِ در حالِ سقوطِ طولانی بعد از مدتی به یک سرعت حد می رسد و با همان سرعت ثابت به حرکتش ادامه می دهد و دیگر برمیزانِ سرعتش افزوده نمی شود! و اینجاست که تگرگ با همان سرعت حدی که مقدارش به خاطر جرم کم تگرگ پایین است بر زمین می نشیند و سرعتش آن قدر زیاد نیست که انسان را ناکار کند
بعد از سرد شدن مان در تراس و البته اتمام سخنرانی های مادرمان من باب سقوط آزاد و سقوطِ زندانی()، به مادرمان اصرار کردیم با ما تصادف بازی کنند! مادرمان نیز بر خلاف همیشه با تمرکزی که نداشتند با ما بازی کردند و مجدد سرشان را روی کاغذ بند کردند! ما نیز جهت جلب توجه مادرمان کتاب های تراشه های الماس خود را آورده و در معیت مادرمان شروع به خواندن کردیم... وقتی توجه مادرمان را از آنِ خود کردیم برای جلب توجه بیشتر شروع به لوس کردنِ خود نمودیم و آاااااای برمادرمان ضربه زدیم و سپس خود را نقش بر زمین می ساختیم! چند باری این عمل تکرار شد و مادرمان نیز با ما بازی می کردند که زمین خوردن مان همانا و بلند شدنِ آهِ جانسوزمان همانا!
و این گونه شد که هر گونه حرکتی حتی بسیار کم رمق دادمان را بلند می کرد و مادرمان را نگران! مادرمان سی دی نی نی های انگلیسی زبان و مورد علاقه مان را برایمان پخش کردند سپس ما را در پوزیشن افقی روی زمین قرار داده و زیر دست مان یک عدد متکا جاسازی کردند! آقا ما هم که جان دوست، کوچک ترین حرکتی به دست مان نمی دادیم! البته وقتی دست مان در حالت سکون بود هیچ دردی حس نمی کردیم ولی قادر به حرکت آن نبودیم و در صورت حرکت درد داشتیم
مادرمان بلافاصله با بابایمان تماس گرفتند و تقاضای بازگشت ایشان به منزل را داشتند تا ما را سریع تر به بیمارستان برسانند! اما چشمت روز بد نبیند آن روز بابایمان در حال برپا کردنِ اسکلت بودند و حضورِ ایشان در کارگاه آنقدر واجب بود که باعث جمعه به مکتب رفتن شان شده بود
بابایمان موافقت کردند که سریعا در مسیر بازگشت قرار بگیرند و خود را به منزل برسانند و حالا مادرمان دست از پروژه کشیده بودند و کنارمان نشسته بودند و نگاه خود را روی دست مان زوم کرده بودند و حرکاتش را زیرِ نظر داشتند! از آن جا که ما دست مان را از ناحیۀ مچ تکان می دادیم و انگشتانمان را باز و بسته می کردیم مادرمان اطمینان حاصل کردند که ناراحتیمان از ناحیۀ آرنج است و از آن جا که سالِ قبل آوینا جانمان نیز در حال بالارفتن از پله، دچار کشیدگی دست و در رفتگی آرنج شده بود، مادرمان تجربه ای در این زمینه داشتند. خاله مهدیه به مادرمان گفته بودند در حالی که به تشخیص دکتر در حال آماده سازی آوینا برای عکسبرداری از آرنجش بودند یک دانشجوی پزشکی حاضر در بیمارستان در یک حرکت دست آوینا را به حالت اول برگردانده است.
مادرمان نیز بلافاصله مشغول جستجو در اینترنت و پیدا کردنِ راه حل بودند که دایی محسن مان تماس گرفتند و پس از باخبر شدن از ماجرای مصدومیت مان سریعا به سمت منزل مان به راه افتادند مادرمان در این سایت مطلبی بسیار مفید در بارۀ نیمه در رفتگی آرنج کودکان که بین سه تا پنج سالگی خیلی شایع است، پیدا کردند و از آن جا که شرایط ما را مشابه آن موقعیت دیدند، راهکار مناسب را یافتند... البته پیاده کردن این راهکار روی دست مان تا آمدنِ دایی محسن مان به تعویق افتاد، به دو دلیل: اول آن که مادرمان دلِ دست بُردن به دستِ دردناکِ ما را نداشتند و دوم این که ما همان گونه که جلوی تلویزیون دراز کشیده بودیم به خواب رفته بودیم
دایی محسن آمدند و ما با صدای زنگِ در بیدار شدیم! پس از انجام معاینات توسط دایی محسن جانمان و البته مطالعۀ موارد موجود در سایت دایی محسن دست ما را گرفتند و در میان گریه های جانسوز مان در یک حرکت آن را به جای اولش برگرداند و ما از درد خلاصی یافتیم البته تا چند دقیقه ای به دست مان کوچک ترین حرکتی نمی دادیم ولی عاقبت از این که دست مان دردی ندارد مطمئن شده و با راحتی از جا بلند شده به سمت دایی محسن مان رفته و ندا دادیم:"دایی آسیمان"و از آن روز به بعد همواره دایی محسن مان را "اُک کُر دایی محسن"خطاب می کنیم
مادرمان مجدداً با بابایمان تماس گرفتند که در آمدن عجله نکنند که ما رو به راه شده ایم و البته بعید می دانیم بابایمان در آمدن هرگز عجله ای نموده باشند نیم ساعت پس از بهبودی ما، بابایمان به منزل وارد شدند در حالی که در دست شان یک عدد کلۀ بعبعی با موهایی تمام سیاه+ چهار عدد پاچه + جگر و متعلقاتش+مقداری گوشت تازه موجود بود
بعـــــــــله این بار بابایمان برای مادرمان بدجور هیجان آفریدند... به خاطر انجام کارِ پرخطر برپاسازی اسکلتِ ساختمان، در محل پروژه گوسفندی کشته بودند و گوشتش بین کارگران تقسیم شده بود و غنائمی که در حیطۀ عمل کارگران نبود به منزل ما وارد شد! حالا جگر و متعلقاتش به جای خود ولی مادرمان مانده بودند که کله پاچۀ پاک نشده را کجای دلشان بگذارند البته در آن لحظه مادرمان فقط به فکر کثیف کاری های آشپزخانه به وقتِ تمیز کردنِ کله پاچه بودند و هرگز فکرش را نمی کردند که باید خودشان برای تمیز کردنش دست به کار شوند... مدتی گذشت و بابایمان به سرعت در حالِ بستن کیف خود بودند و مادرمان تازه دریافتند که سفر بابایمان به مشهد را بدجور از قلم انداخته اند و حالا مادرمان مانده بود با یک عدد کله پاچۀ تمیز نشده و در این حال بود که بالواقع آه از نهادشان برخواست
در این گیر و واگیر که مادرمان در حال آماده سازی جگر گوسفند برای پخت در وعدۀ شام بودند دایی محسن مان به قصدِ رساندنِ بابایمان به فرودگاه آماده شدند آقا مادرِ ما نیز که بسی از رویارویی با کله پاچه واهمه داشتند در معیت ما آماده شده و تا بابایمان را به فرودگاه رسانده و به منزل بازگشتیم عقربۀ ساعت رفت روی ساعت نوزده ضمن این که ما به دنبالِ بابایمان گریۀ جانسوز سر داده و از آن جا که دریافته بودیم قرار است بابایمان سوار هواپیما شوند و به سمت امام رضا حرکت کنند مرتب ندا می دادیم:" من هواپیما...من آقا خَ مان مان (خلبان)... من امام ریضان (امام رضا)"
پس از رسیدن به منزل، مادرمان با مادر شوهرِ مهربانِ خود تماس گرفته و طرز پاسازی کله پاچه در آپارتمان را جویا شدند و متوجه شدند که باید کله پاچه را در آب گرم قرار دهند و با حرکت چاقو روی ریشۀ موها، موهایش را جدا کنند... موهای ریزِ باقیمانده نیز باید طعمۀ تیغ شود!
آقا این جا بود که مادرمان+ دایی محسن مان دستکش بر دست کشیده و مشغول پاکسازی کله و پاچه شدند و بدین وسیله برای اولین بار، عمده ترین کارِ دوران زندگی خود را به انجام رساندند...و چه خوب که دایی محسن مان در منزل ما بودند و الا هر آن ممکن بود مادرمان در رویارویی با کلۀ سیاه یک چهار پا به یأس فلسفی مبتلا شوند! البته که این حرف مان اصلا تم طنز ندارد... نمی دانیم تا به حال جای بریدگی گردن گوسفند را دیده ای! مادرِ ما نیز تمام وقت به جان دادنِ گوسفندِ مادر مُرده فکر می کردند و به بریدنِ گلویش و اعضا و جوارحش
ما هم که بی خیــــــــال! پس از رویت کردن بعبعی بینوا به حضورش رسیدیم و عرض ادب نمودیم و برخلاف تصور مادرمان که ما را پس از دیدنِ بعبعی ناراحت تصور می کردند و کله را از دیدِ ما پنهان می نمودند، بسیار هم به آن علاقه نشان دادیم
عاقبت کله نیمه پاک بود که بابایمان حدود ساعت ده شب در تماسی به مادرمان عنوان کردند:"خواب که نبودی؟" و مادرمان:"خــــــــــواب !در صد سالِ آینده هم نمی تونیم بخوابیم با این کله و پاچه"
و این است ماحصل تلاش های مادر و دایی جانمان:
ناگفته نماند که دایی محسن مان به صورتی بسیار شیک و با حوصله تمام موهای ریز روی پاچه ها را با تیغ زدوده و پاچه هایی بلورین خلق نمودند و رنگ پاچۀ چهارم را از آن جهت متفاوت می بینی که بعد از جداشدنِ موهایش با تکنیک آب گرم، برای زدودنِ ریز موهایش از شعله استفاده شده است و هم اکنون یک متخصص در حوزۀ موزدایی از کله و پاچه به شما توصیه می کند که که زدودن موهای کله و پاچه با تیغ بسی تمیزتر و کارآمدتر است و دارا بودنِ اندکی دانش گوسفند شناسی کافی ست تا از روی سایز کلۀ بعبعی درشت بودنِ گوسفند مادر مرده را تشخیص دهی
و البته که شما هم اکنون و در حال نگاشتنِ این پست از آن جهت نیشِ ما را همواره تا بناگوش باز می بینی که ما یک عدد آبگوشت جانانه از گوشتِ همین بعبعی مادر مُرده نوش جان نموده ایم و جایت بسی سبز و جایت بسی سبز رفیق
و البته آن چه آبگوشت را به شدت بر دل می نشاند وجود یک عدد دیزی سنگی ست که ما به لطف دوست و هم استانی عزیزتر از جانمان، آرامِ عزیز، هم اکنون صاحب آن شده ایم و مادرمان علاوه بر آبگوشت پخت انواع و اقسام خورشت و نیز پخت آش سیرابی را در آن تجربه نموده اند و فقط کم مانده برنج را در آن دم کنند
مطالعات میدانی ما نشان از آن دارد که سوای غذاهایی که بدون آب پخت می شوند پخت هر گونه غذایی در این ظرفِ دوست داشتنی امکان پذیر است به شرط آن که مراحل مربوط به پیاز داغ و سرخ کردنی هایش در ظرف دیگری انجام پذیرد و سپس به دیزی سنگی انتقال یابد
خالی از لطف نیست اگر با سرد شدنِ هوا به دستورِ پخت آش سیرابی در وبلاگ مان سر بزنی و حتی آن را در منوی شب یلدای خود قرار دهی همگان و در رأس آن خاله مهدیه مان از جمله هواداران پر و پا قرص آش سیرابی مادرمان بوده اند و خاله مهدیه مان حتی در هوای داغ تابستان نیز هوس این آش را داشتند لازم به ذکر است که هر چقدر میزانِ سیرابی موجود در این آش بیش تر باشد، طعم بهتری به آن خواهد داد
بابایمان شنبه شب بعد از زیارت امام هشتم و انجام کارِ ادرای خود به منزل باز گشتند و شما مدیونی اگر عجلۀ بابایمان در بازگشت را به ذوق و شوقِ ایشان به جگر خوردن مربوط بدانیو امید به آن که به زودی فرصتی پیش آید تا کله و تک به تکِ پاچه ها در دیزی سنگی واقع شود و به مرحلۀ بهره برداری برسد
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
پی نوشت اول: عنوان این پست از آن جا به این صورت انتخاب شده است که اگر بینوایی به مشکل ما دچار شد قبل از دچار شدن به ناراحتی قلبی و یأس فلسفی، با سرچ در گوگل به این جا برسد و دردش را چاره کند
پی نوشت دوم: تلفظ های جالب و دلنشینی این روزها از ما سر می زند و همانا از آن جمله است "خَ مان مان، امام ریضان، خرمان، و...." به آخر بسیاری از کلماتی که با "الف" ختم می شود یک عدد "ن" ناقابل اضافه نموده و شیرینی کلام مان را صد چندان می کنیم و همین طور است در مورد کلماتی مثل "غذا" و " قطار" و امثالهم که آن ها را به صورت "گذاگ" و "گطاگ" تلفظ می کنیم
پی نوشت سوم: پذیرای هر گونه پیشنهاد سازندۀ شما دوست عزیز در ارتباط با پاک کردنِ کله و پاچه هستیم