علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

نیمه دررفتگی آرنج علیرضاخان

1393/9/9 15:18
نویسنده : الهام
1,139 بازدید
اشتراک گذاری

جمعه ای که گذشت یکی از پرماجراترین روزهای زندگی ما و البته مادرمان بود! روزی که با "جمعه به مکتب رفتنِ" بابایمان آغاز شد و به یک عدد کله و چهار عدد پاچه ختم شد...خندونک

روز جمعه بود که بعد از مدت ها و بر خلاف همۀ جمعه ها که بابایمان متعلق به خانواده بودند، عازم کارگاه ساختمانی شدند تا کارهای عقب مانده ای را که انجامش به دلیل بارش برف در روزهای اخیر به تعویق افتاده بود، به انجام برسانند. تعجب نکن پروژۀ بابایمان مجتمعی در فَشَم است و واقع در دامنۀ کوه، پس بدیهی ست وقتی در تهران بارندگی ست آن جا برف بر زمین می نشیند!آرام

و بر خلاف جمعۀ هر هفته دایی محسن مان نیز درگیر آماده سازی مقاله ای بودند که قرار بود یکشنبه در کلاس ارائه دهند و برای حفظ تمرکز پنج شنبه شب به منزل ما نیامدند.زیبا

و بر خلاف همۀ جمعه های گذشته که بزرگ ترین دغدغۀ مادرمان نفس کشیدن در دامانِ طبیعت و در صورت بیرون نرفتن نهایتاً تهیۀ نهار بود، ایشان برای شاگردان خود پروژه ای در نظر گرفته بودند و طبیعتاً نمره ای! و آن نمره اگر چه ناچیز بود ولی خیلِ عظیمی از شاگردان را بدجور به طمعِ کسب آن نمره انداخته بود و آن را برای درسِ سختی مانند فیزیک بسیار مغتنم می دانستند! و از آن جا که قرار بود پروژه را از طریق ایمیل از مادرمان تحویل بگیرند مرتب به ایشان ایمیل می زدند و جویای پروژه ای می شدند که قرار بود برایشان ارسال شود و مادرمان نیز سخت در حال آماده سازی پروژه و ارسال آن بودند...درسخوان

در این میان علیرضا مانده بود و حوضش! صبحانه مان را در کنارِ مادرمان خوردیم و پس از آن ایشان و توجه و نگاه شان را از دست دادیم... اندکی در خودسرگرمی کوشیدیم و افسوس که بی نتیجه ماند و ما نیاز به یک هم بازی داشتیم!

در حین خودسرگرمی هر از گاهی به نزدِ مادرمان می آمدیم و سرِ خطِ یکی از شعرهایی که ما بی واسطه در مهد آموخته بودیم و مادرمان به واسطۀ ما آن ها را حفظ شده بودند، یادآور می شدیم و تقاضای خواندنش را داشتیم... مادرمان هم که بی تمرکز! وسط شعر قسمتی از آن را اشتباه می خواندند و ما سریعا آن را به شیوۀ خودمان تصحیح می کردیم و اجازه نمی دادیم بی تمرکزی مادرمان قافیۀ شعر را خراب کندشیطان ما را در حالی تصور کن که به نزد مادرمان آمده ایم و ندا می دهیم "آشگال بوخون" و مادرمان "من سطلم و من سطلم... توی کلاس نشستم" و ما که متوجه اشتباه مادرمان در جاگذاری "کلاس" به جای "حیاط" می شویم "حیاط بوخون، حیاط بوخون" و منظورمان این است که در مصرع دوم بخوانند:" توی حیاط نشستم" و تا پایان شعر بارها مجبور شدیم اشتباهات مادرمان را تصحیح نماییم! آخر ما خیلی خوب شعرها را حفظ نموده ایم و اشتباه در خواندنش را به هیچ وجه مجاز نمی شماریمخندونک

تگرگِ شدیدی باریدن گرفت و ما به اتفاق مادرمان وارد تراس شدیم و به تماشای تگرگ نشستیم! در این حین مادرمان شروع کردند به توضیحاتی در رابطه با تگرگ و باران و امثالهم و کم مانده بود ما را با شاگردانِ خود اشتباه گرفته برایمان از حرکت سقوط آزاد و معادلاتش صحبت کنند! راستی هیچ می دانستی اگر حرکت تگرگ بر اساس حرکت سقوط آزاد باشد و در اثر شتاب جاذبه مرتب بر سرعتش افزوده شود هر تگرگ در لحظۀ رسیدن به زمین چنان سرعتی می گیرد که می تواند جانِ انسان را بگیرد! و چه خوب که خداوند فکر همه جا را کرده است و هر جسمِ در حالِ سقوطِ طولانی بعد از مدتی به یک سرعت حد می رسد و با همان سرعت ثابت به حرکتش ادامه می دهد و دیگر برمیزانِ سرعتش افزوده نمی شود! و اینجاست که تگرگ با همان سرعت حدی که مقدارش به خاطر جرم کم تگرگ پایین است بر زمین می نشیند و سرعتش آن قدر زیاد نیست که انسان را ناکار کندبدبو

بعد از سرد شدن مان در تراس و البته اتمام سخنرانی های مادرمان من باب سقوط آزاد و سقوطِ زندانی(خندونک)، به مادرمان اصرار کردیم با ما تصادف بازی کنند! مادرمان نیز بر خلاف همیشه با تمرکزی که نداشتند با ما بازی کردند و مجدد سرشان را روی کاغذ بند کردند! ما نیز جهت جلب توجه مادرمان کتاب های تراشه های الماس خود را آورده و در معیت مادرمان شروع به خواندن کردیم... وقتی توجه مادرمان را از آنِ خود کردیم برای جلب توجه بیشتر شروع به لوس کردنِ خود نمودیم و آاااااای برمادرمان ضربه زدیم و سپس خود را نقش بر زمین می ساختیم! چند باری این عمل تکرار شد و مادرمان نیز با ما بازی می کردند که زمین خوردن مان همانا و بلند شدنِ آهِ جانسوزمان همانا!گریه

و این گونه شد که هر گونه حرکتی حتی بسیار کم رمق دادمان را بلند می کرد و مادرمان را نگران! مادرمان سی دی نی نی های انگلیسی زبان و مورد علاقه مان را برایمان پخش کردند سپس ما را در پوزیشن افقی روی زمین قرار داده و زیر دست مان یک عدد متکا جاسازی کردند! آقا ما هم که جان دوست، کوچک ترین حرکتی به دست مان نمی دادیم! البته وقتی دست مان در حالت سکون بود هیچ دردی حس نمی کردیم ولی قادر به حرکت آن نبودیم و در صورت حرکت درد داشتیمگریه

مادرمان بلافاصله با بابایمان تماس گرفتند و تقاضای بازگشت ایشان به منزل را داشتند تا ما را سریع تر به بیمارستان برسانند! اما چشمت روز بد نبیند آن روز بابایمان در حال برپا کردنِ اسکلت بودند و حضورِ ایشان در کارگاه آنقدر واجب بود که باعث جمعه به مکتب رفتن شان شده بود خطا

بابایمان موافقت کردند که سریعا در مسیر بازگشت قرار بگیرند و خود را به منزل برسانند و حالا مادرمان دست از پروژه کشیده بودند و کنارمان نشسته بودند و نگاه خود را روی دست مان زوم کرده بودند و حرکاتش را زیرِ نظر داشتند! از آن جا که ما دست مان را از ناحیۀ مچ تکان می دادیم و انگشتانمان را باز و بسته می کردیم مادرمان اطمینان حاصل کردند که ناراحتیمان از ناحیۀ آرنج است و از آن جا که سالِ قبل آوینا جانمان نیز در حال بالارفتن از پله، دچار کشیدگی دست و در رفتگی آرنج شده بود، مادرمان تجربه ای در این زمینه داشتند. خاله مهدیه به مادرمان گفته بودند در حالی که به تشخیص دکتر در حال آماده سازی آوینا برای عکسبرداری از آرنجش بودند یک دانشجوی پزشکی حاضر در بیمارستان در یک حرکت دست آوینا را به حالت اول برگردانده است.

مادرمان نیز بلافاصله مشغول جستجو در اینترنت و پیدا کردنِ راه حل بودند که دایی محسن مان تماس گرفتند و پس از باخبر شدن از ماجرای مصدومیت مان سریعا به سمت منزل مان به راه افتادندفرشته مادرمان در این سایت مطلبی بسیار مفید در بارۀ نیمه در رفتگی آرنج کودکان که بین سه تا پنج سالگی خیلی شایع است، پیدا کردند و از آن جا که شرایط ما را مشابه آن موقعیت دیدند، راهکار مناسب را یافتند... البته پیاده کردن این راهکار روی دست مان تا آمدنِ دایی محسن مان به تعویق افتاد، به دو دلیل: اول آن که مادرمان دلِ دست بُردن به دستِ دردناکِ ما را نداشتند و دوم این که ما همان گونه که جلوی تلویزیون دراز کشیده بودیم به خواب رفته بودیمخواب

دایی محسن آمدند و ما با صدای زنگِ در بیدار شدیم! پس از انجام معاینات توسط دایی محسن جانمان و البته مطالعۀ موارد موجود در سایت دایی محسن دست ما را گرفتند و در میان گریه های جانسوز مان در یک حرکت آن را به جای اولش برگرداند و ما از درد خلاصی یافتیمراضی البته تا چند دقیقه ای به دست مان کوچک ترین حرکتی نمی دادیم ولی عاقبت از این که دست مان دردی ندارد مطمئن شده و با راحتی از جا بلند شده به سمت دایی محسن مان رفته و ندا دادیم:"دایی آسیمان"خندونکگیجو از آن روز به بعد همواره دایی محسن مان را "اُک کُر دایی محسن"خطاب می کنیمفرشته

مادرمان مجدداً با بابایمان تماس گرفتند که در آمدن عجله نکنند که ما رو به راه شده ایم و البته بعید می دانیم بابایمان در آمدن هرگز عجله ای نموده باشندخندونک نیم ساعت پس از بهبودی ما، بابایمان به منزل وارد شدند در حالی که در دست شان یک عدد کلۀ بعبعی با موهایی تمام سیاه+ چهار عدد پاچه + جگر و متعلقاتش+مقداری گوشت تازه موجود بودتعجب

بعـــــــــله این بار بابایمان برای مادرمان بدجور هیجان آفریدند... به خاطر انجام کارِ پرخطر برپاسازی اسکلتِ ساختمان، در محل پروژه گوسفندی کشته بودند و گوشتش بین کارگران تقسیم شده بود و غنائمی که در حیطۀ عمل کارگران نبود به منزل ما وارد شد! حالا جگر و متعلقاتش به جای خود ولی مادرمان مانده بودند که کله پاچۀ پاک نشده را کجای دلشان بگذارندبدبو البته در آن لحظه مادرمان فقط به فکر کثیف کاری های آشپزخانه به وقتِ تمیز کردنِ کله پاچه بودند و هرگز فکرش را نمی کردند که باید خودشان برای تمیز کردنش دست به کار شوند... درسخوانمدتی گذشت و بابایمان به سرعت در حالِ بستن کیف خود بودند و مادرمان تازه دریافتند که سفر بابایمان به مشهد را بدجور از قلم انداخته اند و حالا مادرمان مانده بود با یک عدد کله پاچۀ تمیز نشده و در این حال بود که بالواقع آه از نهادشان برخواستبدبوزبان

در این گیر و واگیر که مادرمان در حال آماده سازی جگر گوسفند برای پخت در وعدۀ شام بودند دایی محسن مان به قصدِ رساندنِ بابایمان به فرودگاه آماده شدند آقا مادرِ ما نیز که بسی از رویارویی با کله پاچه واهمه داشتند در معیت ما آماده شده و تا بابایمان را به فرودگاه رسانده و به منزل بازگشتیم عقربۀ ساعت رفت روی ساعت نوزدهتعجب ضمن این که ما به دنبالِ بابایمان گریۀ جانسوز سر داده و از آن جا که دریافته بودیم قرار است بابایمان سوار هواپیما شوند و به سمت امام رضا حرکت کنند مرتب ندا می دادیم:" من هواپیما...من آقا خَ مان مان (خلبان)... من امام ریضان (امام رضا)"فرشته

پس از رسیدن به منزل، مادرمان با مادر شوهرِ مهربانِ خود تماس گرفته و طرز پاسازی کله پاچه در آپارتمان را جویا شدند و متوجه شدند که باید کله پاچه را در آب گرم قرار دهند و با حرکت چاقو روی ریشۀ موها، موهایش را جدا کنند... موهای ریزِ باقیمانده نیز باید طعمۀ تیغ شود!

آقا این جا بود که مادرمان+ دایی محسن مان دستکش بر دست کشیده و مشغول پاکسازی کله و پاچه شدند و بدین وسیله برای اولین بار، عمده ترین کارِ دوران زندگی خود را به انجام رساندندزبان...و چه خوب که دایی محسن مان در منزل ما بودند و الا هر آن ممکن بود مادرمان در رویارویی با کلۀ سیاه یک چهار پا به یأس فلسفی مبتلا شوند! البته که این حرف مان اصلا تم طنز ندارد... نمی دانیم تا به حال جای بریدگی گردن گوسفند را دیده ای! مادرِ ما نیز تمام وقت به جان دادنِ گوسفندِ مادر مُرده فکر می کردند و به بریدنِ گلویش و اعضا و جوارحشدرسخوانگیج

ما هم که بی خیــــــــال! پس از رویت کردن بعبعی بینوا به حضورش رسیدیم و عرض ادب نمودیم و برخلاف تصور مادرمان که ما را پس از دیدنِ بعبعی ناراحت تصور می کردند و کله را از دیدِ ما پنهان می نمودند، بسیار هم به آن علاقه نشان دادیمتعجب

عاقبت کله نیمه پاک بود که بابایمان حدود ساعت ده شب در تماسی به مادرمان عنوان کردند:"خواب که نبودی؟" و مادرمان:"تعجبخــــــــــواب !در صد سالِ آینده هم نمی تونیم بخوابیم با این کله و پاچهخندونک"

و این است ماحصل تلاش های مادر و دایی جانمان:

ناگفته نماند که دایی محسن مان به صورتی بسیار شیک و با حوصله تمام موهای ریز روی پاچه ها را با تیغ زدوده و پاچه هایی بلورین خلق نمودندهیپنوتیزم و رنگ پاچۀ چهارم را از آن جهت متفاوت می بینی که بعد از جداشدنِ موهایش با تکنیک آب گرم، برای زدودنِ ریز موهایش از شعله استفاده شده است و هم اکنون یک متخصص در حوزۀ موزدایی از کله و پاچه به شما توصیه می کند که که زدودن موهای کله و پاچه با تیغ بسی تمیزتر و کارآمدتر استدرسخوان و دارا بودنِ اندکی  دانش گوسفند شناسی کافی ست تا از روی سایز کلۀ بعبعی درشت بودنِ گوسفند مادر مرده را تشخیص دهیعینک

و البته که شما هم اکنون و در حال نگاشتنِ این پست از آن جهت نیشِ ما را همواره تا بناگوش باز می بینی که ما یک عدد آبگوشت جانانه از گوشتِ همین بعبعی مادر مُرده نوش جان نموده ایم و جایت بسی سبز و جایت بسی سبز رفیقخوشمزهخندونک

و البته آن چه آبگوشت را به شدت بر دل می نشاند وجود یک عدد دیزی سنگی ست که ما به لطف دوست و هم استانی عزیزتر از جانمان، آرامِ عزیز، هم اکنون صاحب آن شده ایم و مادرمان علاوه بر آبگوشت پخت انواع و اقسام خورشت و نیز پخت آش سیرابی را در آن تجربه نموده اند و فقط کم مانده برنج را در آن دم کنندخندونکخندونک

مطالعات میدانی ما نشان از آن دارد که سوای غذاهایی که بدون آب پخت می شوند پخت هر گونه غذایی در این ظرفِ دوست داشتنی امکان پذیر است به شرط آن که مراحل مربوط به پیاز داغ و سرخ کردنی هایش در ظرف دیگری انجام پذیرد و سپس به دیزی سنگی انتقال یابدخوشمزه

خالی از لطف نیست اگر با سرد شدنِ هوا به دستورِ پخت آش سیرابی در وبلاگ مان سر بزنی و حتی آن را در منوی شب یلدای خود قرار دهیخوشمزه همگان و در رأس آن خاله مهدیه مان از جمله هواداران پر و پا قرص آش سیرابی مادرمان بوده اند و خاله مهدیه مان حتی در هوای داغ تابستان نیز هوس این آش را داشتندمتنظر لازم به ذکر است که هر چقدر میزانِ سیرابی موجود در این آش بیش تر باشد، طعم بهتری به آن خواهد دادآرام

بابایمان شنبه شب بعد از زیارت امام هشتم و انجام کارِ ادرای خود به منزل باز گشتند و شما مدیونی اگر عجلۀ بابایمان در بازگشت را به ذوق و شوقِ ایشان به جگر خوردن مربوط بدانیخندونکو امید به آن که به زودی فرصتی پیش آید تا کله و تک به تکِ پاچه ها در دیزی سنگی واقع شود و به مرحلۀ بهره برداری برسدخندونک

×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

پی نوشت اول: عنوان این پست از آن جا به این صورت انتخاب شده است که اگر بینوایی به مشکل ما دچار شد قبل از دچار شدن به ناراحتی قلبی و یأس فلسفی، با سرچ در گوگل به این جا برسد و دردش را چاره کندآرام

پی نوشت دوم: تلفظ های جالب و دلنشینی این روزها از ما سر می زند و همانا از آن جمله است "خَ مان مان، امام ریضان، خرمان، و...." به آخر بسیاری از کلماتی که با "الف" ختم می شود یک عدد "ن" ناقابل اضافه نموده و شیرینی کلام مان را صد چندان می کنیمبغل و همین طور است در مورد کلماتی مثل "غذا" و " قطار" و امثالهم که آن ها را به صورت "گذاگ" و "گطاگ" تلفظ می کنیمبوس

پی نوشت سوم: پذیرای هر گونه پیشنهاد سازندۀ شما دوست عزیز در ارتباط با پاک کردنِ کله و پاچه هستیم خندونک

پسندها (14)

نظرات (37)

زهرا مامان ایلیا جون
10 آذر 93 5:33
خدا رو شکر به خیر گذشت .. وای خدا از دست این وروجکهای شیطون ایلیا هم خیییلی شیطون تر شده و همش میخواد حرف حرف خودش باشه !!! و همیشه میخواد که یکی بهش توجه کنه و باهاش بازی کنه ممنونم بابت اطلاعاتی که دادی کله و پاچه ها رو چه قشنگ تمیز کردین؟؟ فقط یه سوال توی کله رو چطوری تمیز کردی ..میگن توش خییییلی سخت تره !! سرش و بینی مادر مرده رو میگم
الهام
پاسخ
خدا رو شکر فکر می کنم بعد سه سالگی دیگه سرگرم کردنشون خیلی سخت میشه. یادش بخیر یه روزی کوچکترین وسیلۀ تو کابینت ساعت ها سرشون و گرم می کردبازم خوبه که خداوند مهد رو آفریدروزهایی که میره مهد خیلی بهتره چون به محض اومدن میاد خونه میخوابه و من وقت آزاد زیادی دارم خواهش می شود رفیق.وظیفه ست توی کله پاچه رو روز بعد تمیز کردمداداشم با ساتور به دو قسمت مساوی تقسیمش کرد و قسمت بینیشو جدا کردیم! در تمیز کردن این قسمت مشکل زیادی نداشتم چون قبل ترها تمیز کردن داخل کله رو توسط مامانم دیده بودم
mahtab
10 آذر 93 5:49
سلام بلادوره خداروشکر که.به خير گذشت نتيجه ميگيريم.شما جمعه ها همون بساط تفريح و پيک نيک رو ادامه بديد تا عليرضا جان کاري دست خودش نده
الهام
پاسخ
سلام ممنونم عزیزم خدا رو شکر از نتیجه گیری ت خوشمان آمد مهتاب جانم خوبه که بابای علیرضا نظرات و می خونه و حتما روی نتیجه گیری شما فکر خواهد کرد که دیگه ما جمعه ها خونه نشین نشیم
mahtab
10 آذر 93 6:12
راستي...منم ديزي سنگي ميخوام
الهام
پاسخ
مهتاب جون ایشالا تو سفر زیارتی به مشهد حتما تهیه کنید. خیلی خوبه.اگر منم زودتر به مشهد رسیدم به روی چشم، براتون تهیه می کنم و میارممی دونید خریدنش اصلا سخت نیست فقط آوردنش و حفظ نکات امنیتی ش در مقابله با ترک برداشتنش کاری ست کارستانهر وقت تهیه کردی بهم بگو تا روش آرام جون و بهت رفرنس بدم بخونی تا دیزی سنگی پر عمری داشته باشی
مامان بهی
10 آذر 93 7:49
عزيزم بميرم كه دستت اينجوري شد مواظب خودت باش گل پسر.. مامان گلتم خسته نباشد بخاطر اين كله پاچه
الهام
پاسخ
خدا نکنه عزیزمقربانِ محبت تون ممنونم از لطفتون مامان بهی جونم
مامانی
10 آذر 93 8:13
عزیزم، ایشالا که بلا دور باشه الهام جان خوش به حالت با این برادر همه فن حریف و البته با این دل و جراتت من تو این موارد خیلی ترسو هستم و به غیر از دکتر -که البته متاسفانه اخیرا به دکتر ها هم اعتمادی نیست- نمیتونم به کسی اعتماد کنم چ خوب که تونستین خانه گی درمانش کنید موقعیتت بسیااااااااااار هولناک بوده الهام جان - این درمورد مواجهه با کله پاک نکرده است- تصورش هم سخته بازهم افرین برشما آبگوشت هم نوش جاااااااااااااان
الهام
پاسخ
ممنونم عزیزم بله خدا رو شکرالبته علت اصلی همه فنحریف بودنِ داداشم اینه که خودش به وفور در سالن و بازی های فوتسال و فوتبال دچار این عوارض شده و رگ به رگ شدگی و در رفتگی جز لا ینفک هر ماهشه و این دکتر شدنش رو می طلبه البته شما حق دارید و کار درستی می کنید ولی اگه به سایتی که معرفی کردم سر بزنید می بینید که علائم و راهکار و خیلی عالی توضیح داده. صحبت های مهدیه و تجربه اش هم بی تأثیر نبود فکر کنم این اولین کارِ حاج خانمانه ست که تو زندگیم انجام دادمولی ترسم ریخت و اگه کلۀ دیگه ای هم باشه استقبال می کنمبه خوردنش می ارزه مخصوصا اگه همسر و برادرم تمیزش کنند جای شما سبز عزیزم
مامان ملی و کوروش
10 آذر 93 9:26
خدا رو شکر که بخیر گذشته علیرضای عزیزم الهام جان قشنگ مینویسی خییییییییییییییییییییییییییلی قشنگ واقعا از خوندن لذت میبرم امیدوارم همواره برقرار و پویا باشید مثل همین حالا
الهام
پاسخ
قربانِ محبتت عزیزم این شما هستید که به من لطف دارید و نوشته هام و قشنگ می بینید خوشحالم که خوشتون اومدهما فیزیکی ها وقتی فشار به مغزمون زیاد بشه از این موارد زیاد پیش میاد و این پست هم در آخرین ساعات شب گذشته و در اوج خستگی نوشته شده و به هم ریختگی مغزم در نگارشش بیداد می کنه ممنونم از همراهیتون عزیزم
مریم مامان آیدین
10 آذر 93 11:38
سلام الهام جون خوبی دوستم....علیرضا چطوره؟؟؟یعنی اصلا دیگه درد نداره؟ وای اگه بدونی عنوان پستت چقدر منو ترسوند.....تازه با خوندنش بیشتر هم ترسیدم.خییییییییییییییییییییییییلی دل داری دوستم....کاش من نصف که تو سرم بخوره، یک صدمشو داشتم رفتم اون مطلبو خوندم که در همچین شرایطی که امیدوارم هیچ وقت برای کسی پیش نیاد بلد باشم ولی عمرا من بتونم همچین کاری کنم....اصلا کلی گیج میشم رو به بالا کدوم وریه و استخوان رادیوس دیگه کجاست؟ خلاصه کلی تو دلم بهت آفرین گفتم من شاید خودمو کنترل میکردم که بچه نترسه و به همسری زنگ میزدم که میدونم از من بدتر تا خونه میدوید ولی اینکه به فکر چاره تو نت باشم و تو خونه کاری کنم محااااله.....چون کارت عاااالی بود....بچه تو بیمارستان بیشتر میترسه و درباره کله پاچهاینو دیگه اصلا حرفو نزن!!!!البته بماند که همسر من 120 سال همچین کاری نمیکنه چون از جلوی کله پاچه ای رد هم نمیشه به قول مریم من تا حالا ندیدم مردی کله پاچه و گوشت و جگر و دل و قلوه دوست نداشته باشه که همسر تو اینجوریه ولی خودم هم حتی تو خوردنش مشکل دارم چه برسه دیدن اون کله با اون چشم ها باور کن با خوندن این پستت حسابی به یاس فلسفی دچار شدم که من چه مامانی هستم که فقط دلقک بازی و بدو بدو و با جبغ جیغ شعر خوندن بلدم و با این ترس ها حتی کاری کردیم آیدین آبگوشت و آش و کوفته هم نمیخوره چه برسه کله و جگر و ... سیرابی؟؟؟؟؟وای فکر کن من بهش فکر کنم چه برسه بخورم.....من اصلا بدغذا نیستم برخلاف همسرم اما سیرابی تنها چیزیه که تا حالا بوشو هم نتونستم تحمل کنم چه برسه خوردنش.....تو کل دوران دختر خونه بودنم حسرتشو به دل مامان و بابام هم گذاشتم تازه بعد من گاهی میخورن و در آخر من قربون اون حرف زدن شیرین پسرک....امام ریضانشو قربون و خ مان مان واقعا دست دایی محسن هم درد نکنه....کارش عاااالی بود هم تو دست علیرضا و هم تو پاک کردن به اون تمیزی کله و پاچه ها و الهی همیشه خبرهای روزهای جمعه شما پا از گردش باشه و خالی از حادثه و پر از آموزش آشپزی اونم از نوع دیزی سنگی
الهام
پاسخ
سلام مریم جون شکر خدا خوبه. همون طور که تو همون سایت توضیح داده بلافاصله دردش تموم شد این چه حرفیه مریم جون. اتفاقا منم اگه داداشم نبود اونقدر دل نداشتمولی بردن بچه پیش دکترها بدتر آزارم میده مهدیه می گفت دکتر به آرنج آوینا دست هم نزده و مستقیم گفته بره عکسبرداری! ولی این چیزی که تو مطالب سایت ها نشون میده اینه که این خیلی شایع هست و عجیبه که دکتره به خودش زحمت نداده به دست آوینا دست بزنه کاری که یک دانشجوی پزشکی به راحتی انجام داده! شما تصورکن اشعۀ عکسبرداری تا چه حد برای یک بچه دو ساله مضر هست و دکترِ... چقدر راحت و بدون اندکی زحمت فرستاده عکسبرداری اگه به عکسش دقت کنی متوجه میشی یا تو گوگل دوباره بزن استخوان رادیوس آرنج با عکس میاد. منم برای اطمینان به چند تا سایت سر زدم و اطلاعاتم و تکمیل کردم و بعد به داداشم منتقل کردم. مریم جان خودت و دست کم نگیر من مطمئنم شما بهترین راه ممکن و انتخاب می کردید واقعا تا این حد از کله پاچه و سیرابی منتفر هستید؟برعکس من عاشقشم و یکی از دلایلی که مشغول تمیزکردنِ کله پاچه شدم علاوه بر اجبار، علاقه به خوردنش هم بود عزیزمباور کن اگه می دونستم اینقدر برات یأس فلسفی میاره عمرا این پستو میذاشتم ولی پیشنهادم بهت اینه که لااقل آیدین و به خوردنش تشویق کن چون سرشار از پروتئین هست و واقعا عالی! مخصوصا سیرابی که واقعا مقوی هست. من خیلی از مدل های دیگه سیرابی خوشم نمیاد ولی آش سیرابی که درست می کنم تا خرخره میخورم و می خوریممزۀ سوپ هم داره و می تونی سیرابیشو نخوری و فقط متعلقاتش شامل جو و گندم و عدس رو بخوری که ویتامینش بهت برسه.اصلا بگو مامانت درست کنه شما برو امتحان کن مطمئنم خوشت میاد اصلا بیا خونه مون خودم برات بپزم من تودوران بارداری یه کلاس داشتم تو یوسف آباد و بعد از خروج از جلوی طباخی ساعی رد می شدم و کلی بهمحال میداد خوردنِ سیرابی ولی آش سیرابی که خودم می پزم خیلی خیلی خوشمزه تر از اون سیرابیه که اونجا می خوردم ممنون از این که به ما لطف داری مریم جونم و همین طور برای شما آیدین خان و ببوس از طرف من و حتما نظرت و در بارۀ کله پاچه و سیرابی عوض کن
مامان مهری
10 آذر 93 11:52
سلام. خدارو شکر که به خیر گذشته. چه دل و جراتی داشتین.... من که تو موارد پزشکی خیلی ترسو هستم.... الهی فدای علیرضا بشم که جون عزیزه.... البته این در آقایون امری همه گیره.... خدا برادرت رو برات نگه داره که فرشته نجات بوده هم برای ارنج علیرضا هم برای پاک کردن کله..... ماشاله پاهای بعبعی رو انگاری موم انداختین وصورت بعبعی رو هم سه تیغه کردین.... خوب یه کرم لایه بردار هم میزدی دیگه حرف نداشت.... بیچاره از ذوقش زبونش رو گاز گرفته. ولی روشتون جالب بود من تا حالا فقط دیده بودم که گاز میدن و بوی وحشتناک موی سوخته تو خونه پخش میشه چون خود من و همچنین بابای مهرداد اصلا اهل سیرابی و کله نیستیم فقط نکه من کم حرفم یکم زبان میخورم......
الهام
پاسخ
سلام عزیزم. ممنون مهری جان و خدا رو شکر و البته که من هم تو پزشکی خیلی دل ندارم و یکی از دلایلی که علی رغم اصرار اطرافیان تجربی نرفتم و قید پزشکی و زدم همینه! احساس می کنم آدم تو هر کاری باید استعداد داشته باشه و همینه که باعث میشه خیلی از پزشکان خوب نباشند و یا هر جراحی کارش خوب نباشه چون هر پزشکی استعداد پزشکی نداره و خیلی ها بخاطر جبر روزگار رفتند پزشکی ولی به شدت استعداد دارم تو تدریس و البته تعریف از خود نباشه (که هست) مدرس موفقی هستم و به شدت باهات موافقم که جنس مذکر به شدت جان دوست است خداوند حافظش باشد موم و کرم لایه بردار و خوب اومدی ساعت ها درگیر تمیزکاری اونا بود عاقبت عصبانی شدم گفتم ولش کن دیگه وای من از دیدن زبون بیرون افتاده بسی دلم برایش سوخت و همین طور از دیدن گلوی بریده اتفاقا روش روی گاز و قبلا دیده بودم ولی مگه میشه تو آپارتمان از این کارها کرد برای همین از مادر شوهرم کمک خواستم. خیلی بهتر از راه انداختن بو بود عزیزمبازم زبون بخور چون حرف های قشنگ می زنی و من حرف زدنت را دوست می دارم
مامان مهری
10 آذر 93 11:53
راستی دیدی ما چه دکترهایی تو شهرمون داریم
الهام
پاسخ
آره عزیزمخدا خیرش بده بخاطر سایت و توضیحات کاملش اگه گذرت به نزدیک مطبش خورد برو و سلام و تشکر مخصوص من و بهش برسون
مامان مهراد
10 آذر 93 11:58
به قول دوستان شما همون جمعه ها برین سرخه حصار پیک نیک خیلی بهتره...... پست های سرخه حصار : عکس ها از طبیعته غذاتون جوجه علی رضا هم شاداب و خندان. اما این پست: عکس از کله و پاچه غذا آش سیرابیعلیرضا هم گریان فکر کنم ارادتم رو به کله خوووووب متوجه شدی.
الهام
پاسخ
خودم هم همین فکر و می کنم عجب قیاس جالبی کردی پست ها رو خوشمان آمد خــــــــــــوب متوجه شدم مهری جانم ولی بهت پیشنهاد می کنم در مورد ارادتت تجدید نظر کنی پاسخم به مامان مریم رو بخون حتما در دوران دبیرستان دوستی داشتم که تازه به روغن حیوانی (روغنی که از کره می گیرند) علاقه مند شده بود. می گفت من قبلا از اسمش بدم می اومده و وقتی خانواده می خریدند و کلی پول می دادند من نمیخوردم و کره های بسته بندی شده نباتی رو می خوردم. یک روز که هیچی برای خوردن نبوده یک لقمه خوردم و تازه فهمیدم پونزده سالِ تمام چه نعمتی رو از خودم دریغ می کردم خلاصه شاید حکایت شما هم همون حکایت رفیق ما باشه نبینم کله پاچه و سیرابی رو از مهراد دریغ کنی اگه بهش نمیدی بیارش تا خودم بهش بدم تا عادات غذاییش تصحیح بشه جدای از شوخی اونقدرها هم که فکرمی کنی بد نیست ااااا هنوزجا برای تجدید نظر داریمهراد جانم رو ببوس و با عکسهای جدیدش به روز شو که دلمون تنگ شده
مریم مامان آیدین
10 آذر 93 12:49
الهام جون کله پاچه شاید سالی یک بار قبل از ازدواج اون هم فقط یه کووووچولو پاچه و گوشت و زبون میخوردم ولی سیرابی اصـــــــــــــــــــــــــلا بعد از ازدواج که کلا کله پاچه ندیدم......این همسر من جلوش جرات نداری حتی با املت پیاز بخوری....یا سیر ترشی.....تا شب از چند متریت هم رد نمیشه و آیدین .....پسر کو ندارد نشان از پدر از بعدیک سالگی و به غذا افتادنش حتی سوپ و آش هم نمیخوره عیـــــــــــــــــــــــــــــن باباشه....کباب....پلو.....عدس پلو و لوبیا پلو و .... و ماکارونی و گاهی پلو مرغ اصلا هردو پلوخورن.....من هم ناچارا تغییر رویه دادم انقدر گاهی دلم قرمه سبزی با پیاز میخواد.....یا املت و سیر ترشی ولی با این پاستوریزه ها......تازه یکی میگه صبح رفته کله پاچه ای منم یهو هوس میکنم ولی همسر....ابدا درباره آیدین همه تلاشمو میکنم ولی میدونم ژنتیک قوی تره
الهام
پاسخ
وای عجب سخته مریم جون! پیازسیر ترشی منم عاشقشم البته در مورد سیر ترشی برات راه حل دارمیه بار یکی از آشنایان از شمال سیر ترشی خریدهبود که با نارنج درست شده بود و بدون بو بود! کاملا بدون بو راه دیگرش اینه کهبعد از خوردنِ پیاز و سیر ترشی یه دونه نخود خام بذاری تو دهنت و کمی که نمناک شد بجویش سریعا اثر پیاز و سیر میره! و راه سوم و کاربردی ترش اینه که کلا بی خیال عادات غذاییش بشی و کار خودت رو بکنی اصلا چه معنا مرد و این همه عادات نادرست اتفاقا ما اوایل زندگیمون محسن خیلی چیزها رو دوست نداشت و نمونه اش برنج بی خورشت مثل عدس پلو و استانبولی و ... منم شروع کردم به پختنش و بعد از مدتی متوجه شد که این غذاها هم خوشمزه ست و بهشون علاقه مند شد و از اون جمله ست سیـــــــــــرابی! که اصلا نمی خورد ولی بعد از پختآش سیرابی همیشه میخره و سفارش پختش و میده! در مورد آیدین هم ناامید نباش. علیرضا هم تو آش سیرابی،سیرابیشو نمی خوره و من فقط از آبش بهش میدم ولی چون خوب پخته شده، ملاتش پر ویتامینه و تو آبش هم هست... آش و سوپ هم حتما بهش بده هم برای آب رسانی به بدنش خوبه و هم سبک و مقویه مخصوصا سوپ ماهیچه! من خودم عاشق انواع سوپ و آشم! و البته محسن خیلی دوست نداشت و این روزها خیلی بهشون علاقه مند شده و فهمیده چه عادات اشتباهی در غذا خوردن داشته: سوسیس و کالباس و الویه و سالاد ماکارونی و .... و حالا سوسیس و کالباس ممنوع شده و الویه و سالاد ماکارونی فقط به وقت مهمون داری می خوره. در هر صورت حرفم اینه که مثل همه مواردی که دغدغه اش و داری روی این مساله هم کار کن و به مرور زمان حلش کن عزیزم فدای آیدین جونی بشم که پلو خوره
مامان محمدحسین
10 آذر 93 13:34
احسنت بر الهام خانم عزیز.... اصلا فکرش رو نمیکنم که بتونم کله گوسفند رو تمیز کنم.... آخه مادر شوهرم همیشه گوسفنداش رو که میکشه ما هم به خوردن کله پاچه دعوت میشیم خاله از دادن اطلاعاتت ممنون و ما از نیمه در رفتگی آرنج علیرضا بسی ناراحت شدیم آفرین به اُکر دایی محسن...
الهام
پاسخ
قربان لطفت رفیق منم همین فکر و می کردم دوستم ولی وقتی شرایطش پیش بیاد همه مون قادریم این کار و که سهله سخت ترش رو هم انجام بدیم در همین راستا روزی از شخصی پرسیدند:"اگه تو دریا باشی و نهنگ بیاد سمتت چیکار می کنی؟" پاسخ داد: "میرم بالای درخت" پرسیدند:" وسط دریا!درخت کجا بود؟"و جواب شنیدند:" مجبورم می فهمی مجبــــــــــور!" و حالا حکایت ما در رویارویی با کله و پاچه همین بود دست مادر شوهر مهربونتون درد نکنه و سایه شون تا همیشه بالای سرتون وظیفه ست عزیزمقربانِ لطفتون
مامان مهراد
10 آذر 93 14:19
خانه از پای بست ویران است..... مریم جون غصه نخور شوهر من هم از کله پاچه و سیرابی متنفره... یعنی کلا از گوشت و مرغ و ماهی خوشش نمیاد و فقط گوشت چرخ کرده می خوره و خورشت ها رو هم از آبش میخوره. تازه بعد ازدواج با تشویق من با اکراه یکم جوجه خورد که اونم دیدم خوشش نمیاد.. ولی تونستم آبگوشت خورش کنم ولی از نوع بدون چربی من همه چی میخورم فقط سیرابی و کله پاچه دوست ندارم و یکم آب کله پاچه با زبون میخورم.... ولی خوب به مهراد هر چی بگی دادم حتی کله پاچه و خوبی همسر من اینه که با ما کنار سفره میشینه و اصلا هم به روی خودش نمیاره که دوست نداره تا مهراد زده نشه. در ضمن از پاک کردن کله کاملا معلومه که عاشق خوردنش هم هستی چون خاله و مادر و برادر من همین طوری اند. خاله ام که سر دیگ یه چشم رو می زنه بر بدن و میاد میگه خوب گوسفنده کور بود.... کله پاچه یکی از اون غذاهاییه که ما اغلب دور هم باشیم می پزیم امیدوارم که شما هم جمعتون گرم باشه و گوشت بشه به تنتون.
الهام
پاسخ
این وسط من چیکار کنم از دست شما دوستان که عادات غذایی شوهراتون و اصلاح نکرده اید؟! کافیه یه کم از مهربونیتون کم کنید و مثل من بدجنس باشید اونوقت زندگی شیرین می شود و شوهران همه چی خور اتفاقا داداش من همه چی می خوره الا چربی کنار گوشت رو! و من تصمیم دارم همون ابتدا به خانومش بگم که چربی خورش کنه البته اگه خودش تیتیش تر از داداشم نباشه
مامانی فاطمه
10 آذر 93 14:44
خداروشکر بخیر گذشته وایشااله که دیگه هیچوقت براش مشکل ودردی پیش نیاد خدا خودش از همشون محافظت کنهباریکلا خانم کدبانو چه سورپرایزی برات داشته همسری نوش جونتون عزیزم مطمئنا که همسری میدونسته الهام خانم از پسش برمیاد که کله پاچه رو آورده خونه البته دست دایی محسن هم درد نکنه همیشه ناجی میشه ببوس روی ماه گل پسرمو الهام جون ماه صفره صدقه یادت نره
الهام
پاسخ
ممنون زهره جانم ایشالا که بلا از همۀ بچه ها به دور باشه سورپرایز اونم در حد تیم ملیخوشم میاد که همیشه بهترین قسمت ماجرا رو می بینی عزیزم قربانِ لطفت عزیزم راستش منم می دونم و شنیدم که ماه صفر بر خلاف سایر ماه ها که میشه صدقه رو ماهیانه داد باید صدقه رو روز به روز بذاریم کنار و اتفاقا روز جمعه یه صدقۀ بزرگ کنار گذاشتم چون محسن هم میخواست اسکلت و بر پا کنه و این کار خیلی پر خطره خدا رو شکر که بخیر گذشت! و گرنه تصور بچه ای با دست گچ گرفته واقعا دیوانه کننده ست
مامانی
10 آذر 93 15:45
سلام الهام جوون کلا حال و هوامونو فیزیکی کردی سقوط آزاد و فرمولاشو هیییییییییییییی حس امتحان بهم دست داد وای چه دلی دارین شما خواهرو برادر خوش به حالتون من اگه یکی طوریش بشه همونجا میخکوب میشم چه برسه بچم باشه عمرا به ذهنم میرسید برم نت دنبال راهکار بگردم باز خوبه به خیر گذشت و اینکه منم دونستم در اینگونه موارد چه کنم ماشالا هنرمندی خواهر.... تمیز کردن کله و پاچه... من که عمرا اینکاره باشم خوش بحال شوهرت چه کدبانویی نصیبش شده ولی طرفدارشم اساسی... اون آش سیرابی هم آی چه میچسبه مخصوصا اگه هوا سرد برف باریده باشه آآآآِِِِِیییییی...
الهام
پاسخ
سلام عزیزماتفاقا اون بند و ننوشته بودم و بعد اضافه کردم آخه این جا فیزیکی زیاد رد میشه و مطمئنم براشون جذابه و همین طور برای غیر فیزیکی ها! و شک ندارم زین پس همۀ خوانندگان به وقتِ مشاهدۀ تگرگ به یاد حرف من خواهند افتاد و بهش خواهند اندیشید راستش منم به وقتِ دیدن خون میخکوب که نه کلا ضعف میکنم ولی در این موقعیت چون خون نبود کنترل شدم وقتی مجبور باشی کدبانو هم میشی خواهر! کدبانوی اجباری پاسخم به کامنت مامان محمد حسین رو بخون بله پیشنهادم اینه که حتما درست کنید و از خوردن یک آش مقوی و خوشمزه لذت ببرید
مامان کیامهر
10 آذر 93 18:40
به به از این خانم دکتر همه فن حریف و صد البته شجاع! عزیزم پسر گلم امیدوارم هیچوقت آسیب نبینی و تنت سلامت باشه کله و پاچه نوش جان جمعه شما و اتفاقاتش منو یاد این ضرب المثل انداخت: سپلشت آید و زن زاید و مهمان عزیز روزگار خوش یاد مهدیه عزیز بخیر
الهام
پاسخ
قربانِ محبتت بهارم این نهایت لطف شما رو می رسونه ممنونم خاله جون جای شما سبز جالبه که من اصلا این ضرب المثل و نشنیدم و همین الان برای درک مفهومش تو گوگل سرچ کردم و فهمیدم نهایت گرفتاری آدم و نشون میده و خداوند گوگل و از ما نگیره! گوگل جان دوستت می داریم و البته شما بهار عزیز رو که باعث افزایش اطلاعاتمون شدید ممنونم عزیزم
مونا
11 آذر 93 2:07
سلام الهام جان. خوب خدا رو شکر ما که رسیدیم به آپدیتت متوجه شدیم حال علیرضا جون خوبه.احسنت به کار شما و دایی محسن. البته من تحسین میکنم اما فکر نمیکنم بتونم انجامش بدم!از اطلاعات فیزیکت هم ممنون استادجان. حال کردم. ار ژئوفیزیک زمین شناسی هم خوشم میاد. چون فیزیک رو دوست دارم. فیزیک قانون طبیعته. عموی من دیبر نمونه سال شدبرای تدریس در فیزیک.. من و همسرم عاشق سیرابی و کله پاچه هستیم و همسرم بیشتر..و ایضا دوستدار پیاز و آش و سیر و .... بخش پاک کردن کله رو هم کلا فقط دیدم و انجام ندادم.. بووووس برای علیریضا و مامانش زیارت قبول بگو از طرف ما به همسر
الهام
پاسخ
سلام مونا جانمقربان لطفتون عزیزم وقتی تو شرایطش قرار بگیرید حتما همین کار و می کنی مونا جون و اونوقت من بهتون احسنت میگمو در مورد فیزیک این نظر لطف شماست. اگه خوشتون میاد من بسیار علاقه مندم تمام پست ها رو اندکی آغشته به فیزیک کنم و ممنون بابت حمایتت از علم فیزیکوالا من هر جا میریم اونقدر اَه و اوه می شنوم که جدیداً روی این و ندارم که بگم فیزیک خوندم آفرین بر رفیق کله پاچه و سیرابی خور خودم جای ما رو هم به وقتِ خوردن خالی کن حسابیبرای شما که علاقۀ وافری به کله پاچه دارید این یک سایت هست که مستقیم می تونید ازش سفارش بگیرید. صبح جمعه میاره در خونتون. دوستان من چند بار امتحان کردند و حسابی راضی بودند ازش: http://www.kalapch.com/ البته حلیم و عدسی هم می تونید سفارش بدید. بوس برای مونا جون و دو تا نوگل نازش به روی چشم عزیزم و ممنونم از محبتت
مامان بهی
11 آذر 93 7:48
ناراحت نباش عزيزم در عوض هم من كله پاچه دوست دارم هم حميد هم شايان هر چند وقت يكبار اقاي همسر از شب ميذاره كله را تا صبح صبح پا ميشيم جاتون خالي با شايان همگي ميخوريم
الهام
پاسخ
آفرین بر شمانوش جونتونمخصوصا نوش جون شایان جون
زهره مامانی فاطمه
11 آذر 93 10:53
شاید خطر بزرگتر بوده بواسطه صدقه تو بخیر گذشته خداروهزاربار شکر واقعا دیوانه کنندست بازهم شکر
الهام
پاسخ
خودمم همین فکر و می کنم زهره جانمخدا رو هزاران مرتبه شکر
صدف
11 آذر 93 11:23
سلاااام با خوندن عنوان پستتون دلم ریخت و با خوندن متن پستتون مور مور شدم . دلم ضعف رفت چه دل و جراتی به خرج دادین شما و جناب اک کر دایی محسن ... به نظرم دایی محسن با این دل و جرات به درد پزشکی میخورن نه مدیریت یکی از دلایلی که اصلا سمت رشته تجربی هم نرفتم همین دل نازک بودنم در زمینه بیماری و این چیزاست . ایشالا که دیگه کوچکترین دردی سراغ علیرضا گلی و همچنین شما و خانواده گرامی نیاد . اون کله و چهار تا پاچه و خصوصا جیگررررر هم نوشششش جونتون .. با خوندن این قسمت از پست دلم آب شد
الهام
پاسخ
سلام عزیزم. شاید بهتر بوده فعلا یه عنوان دیگه مثل "کله و پاچه" بهش می دادم و چند روز بعد که آبها از آسیاب افتاد عنوانش و به این عنوان فعلی تغییر می دادمدر هر صورت حق داری و شرمنده من که نه ولی اک کر دایی محسن بعــــــــــــله و باهات در مورد پزشکی موافقمالبته تو کارگاه مدیر خوبی هم هست! و یکشنبه بعد از ارائۀ سمینارش دیدم صدای استادش میاد که حسابی از کارش تعریف کرد و گفت این بهترین ارائه ای بوده که تو این ترم داشتند و مقاله اش و برای چاپ مناسب می دونست البته تصمیم دارم اگه فرصت دارید برای شما بفرستمش یک اظهار نظر و تصحیح روش داشته باشید فکر می کنم نظر استاد به این خاطر مساعد بود که همه اش مثال های ساختمانی و کارگاهی می زد و حسابی بحث و برای همه ملموس کرده بود! منم همه اش مراقب علیرضا بودم که یه وقت نره تو اون اتاق و فاتحۀ سمینار و بخونه ممنونم بابت دعای قشنگت عزیزم و برای شما هم همین طور جاتون خیلی خالی مشخصه با کله پاچه و جگر حســـــابی میونۀ خوبی داری هنوز کل کله و چهار تا پاچه تو فریزر هست و پنج شنبه شب به داخل دیزی سنگی می رود تشریف بیارید در خدمتتون باشیم
صدف
11 آذر 93 12:22
راستی الهام خانم من بخاطر گوش دادن به زیارت عاشورای قشنگی که گذاشتین روی وبلاگتون چندین بار در روز در حین تایپ کردن پایان نامم وارد وبتون میشم . گفتم اطلاع بدم چون روی روزشمار وبتون حساس هستین . خلاصه 4-5 تا از این بازدیدکنندگان بنده هستم
الهام
پاسخ
خیلی خیلی التماس دعا دارم صدف جانم خوشحالم که استفاده می کنید
مامان سوده
11 آذر 93 18:49
سلام دوست من ممنونم از راهنماییتون .رمزمو خصوصی براتون گذاشتم اگه دوست داشتین باهم دوست باشیم
الهام
پاسخ
سلام مامان سوده جانخواهش می کنم وظیفه ست ممنون از اعتمادتون چرا که نه؟! کی بهتر از شما دوست عزیزم برای دوستی گل های نازتون و ببوسید شما رو لینک می کنم
مامان سوده
11 آذر 93 18:51
در ضمن حرفهاتون خییییییییییییییییلییی به دلم نشست...مرسی گلم.
الهام
پاسخ
این نهایت لطف شما رو می رسونه بازم اگه کمکی ازم ساخته ست خوشحال میشم کمکتون کنم
صدف
11 آذر 93 22:43
شدیدا استقبال میکنم که مقاله برادرتونو بخونم .البته اصلا در حدی نیستم که بخوام اظهار نظری درمورد کار داشته باشم ولی با اجازشون خوشحال میشم همچین مقاله پرباری که استاد قابل چاپ دونسته رو بخونم و یاد بگیرم . از جانب من بهشون خیلی تبریک بگین . این دوره و زمونه مقاله ای که بتونه نظر اساتید رو به خودش جلب کنه کار بس دشواری است راستی آقا محسن کدوم گرایش رفتن ؟ بازاریابی یا استراتژیک ؟
الهام
پاسخ
خیلی لطف داری صدف جان مثل همیشه خیلی هم بیش تر از اون حد هستی عزیزم م م م شاید هم کار بقیه خیلی خراب بوده و استاد بعد از ارائۀ محسن ذوق مرگ شده و اغراق نموده باشد یادم نیست دقیقا فقط می دونم همونی رفت که شما تایید کردی بازم ممنونم ازتون صدف جان
مامانی
12 آذر 93 7:49
سلام گلم معنی کردم که برات!! یعنی پیامم نرسیده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ این همه در مورد لهجمون سخن رانی کردم معنی خاصی نمیده که برات سخت باشه بپرسی باز خصوصیتو چک کن فکر کنم خصوصی فرستادم اگه نیومده باز برم منبر
الهام
پاسخ
سلام عزیزم پیامت نرسیده خواهر جان شوخی کردم! متأسفانه از اون شخص خاص نمی تونم بپرسم الان سرعتم پایینه بعدا میام برات میگم چرا نمی تونم لطفا خودت زحمتش و بکش عزیزم
•♥مامان متین♥•
12 آذر 93 13:13
سلام عزیز دلم نبینم علیرضاگلی مون طوریش بشه هاااا....درد و بلاش بخوره تو سر بد خواهش ایشالا عزززززیززززم....ناز پسری خیلی اذیت شدی؟ ای جون کله پاچه...به به نوش جونتون خواهری مثل همیشه عالیییییییییییییییییییییی همیشه شاد باشین و سلامت
الهام
پاسخ
سلام پرنیان جانغم نبینی دوستم جای شما خالی ممنون از لطفتون
مامان علی
12 آذر 93 17:33
اون وحشتناکا واسه اینه که فقط من الان دردش وحس میکنم.....والبته گریه ها وتشویقا واسه خودته که حالا مفصل میگم الهی بمیرم ..تورو خدا هر روز وساعت تعطیلی روبرین ددددددر واصلا بامشغله هم خونه نباشین که اومد نداره خواهرجان والا این بچه ماهم اینقدر رو تخت میپره وزانگولک بازی ومیچرخه دور خودش وبرا جلب توجه من وباررررره وباااارها دچارهمون یاس فلسفی میکنه که نگو ومن همش میترسم ازاین اتفاقا بیفته من سه سالگی میگن دوتاپرده روبرو هم وگره زدم بهم وتاب تاب عباسی وگره هابازشده ودست بنده از ارنج دررفته وازاون به بعد بیش از ده بیست بار دررفته یعنی تو مدرسه دست به توپ والیبال میزدم تتق تتق صدا میداد واز مدرسه مستقیم به سمت...بعد چندبار دکتر رفتن وتشخیص مضحک دیگه ما دکتر نمیرفتیم یک عمو شکسته بند پیر وسنتی و دمش ومیدیدیم.همچین قشنگ من ومیشناخت ودقیقا به همین روش جا مینداخت اما گاهی که حال ووقتش ونداشتم تا یک هفتم نمیرفتم بعد میگفتن الکی میگی در نرفته بعد که میرفتم وجا مینداخت میگفتن ای دل غافل تو چطور مینوشتی و...عمو شکسته بند مهربونم میگفت بس پوستش کلفته خلاصه سرت ودرد نیارم خیلی دل وجرات داشتی وحق ووالانصاف کار دایی هم درست بیده دمش گرم
الهام
پاسخ
ای وای زهرا جوندلم خیلی سوخت برای دستتیادم هست چند وقت قبل هم تو پرسش و پاسخ گفتی که دستت در رفته خیلی سخته خواهر خدا بهت صبر بده مخصوصا خدا نکنه بدموقع در بره مثلا وقت عروسی نزدیکان ایشالا که هیچ وقت دیگه دستت مشکلی پیدا نکنه و خودت و علی در سلامت کامل باشید پوست کلفت قربانِ لطفت عزیزم
مامان علی
12 آذر 93 18:08
واما کل پچ! خوب بنده در عنفوان کودکی(7.8) سالگی با تمام نیشکونها وتهدیدها وچشم غره های مادرمان یک عددببعی چند روزه رواز یکی ازاقوام پدری در روستا تحویل گرفته وقبول زحمت نمودیم مادرش شویم وبه شهر اوردیم وازمعدود ببعی های خوش شانس ماشین سوارش کردیم.با می می گاو بزرگش نموده وبه مرز چند ماهگی رساندیم وحتی گاهی به رختخوابمان میاوردیم وازاغل کوچک ویاس منگولایی که پدر درحیاط برایش ساخته بود وتمام بچه محلهایمان در روز ساعتها با اغل وببعی سرگرم بودندی میدزدیدندی وبه منزل وروی زانوی مبارک گذارده وهی تصدقش میرفتیم.تاپدر هوس شیشک کرده باتمام جیغهای بنفش ما اورا به حیاط برده وبعد دادن اب پخ پخش کردندی واینگونه ما بازم به یاس فلسفی فوق شدید مبتلا شده وحال حتی یک ببعی طفلی را نوازش نمیکنیم ومیترسیم وفرار و....وگاها درصورت اصرار دیگران سربر بیابان مینهیم واما همین یاس مارا انچنان دچار خود کرد که مدتها کل پچ نخوردیم اما به ناگاه پس از نامزدی با قاسی چون وی به شدت متنفربود از کل پچ برای عذاب دادنش و از انجا که ما همیشه باید یک چیز برای اذیت دیگران داشته باشیم خوردیم وبه زور خوراندیمش وبعد چندبار چشم بستن وخوردن که میگفتیم یا بخور یا میخورانیمت وی خورد والان کل پچ خور وسیرابی خورقهارشده وما خودمان فقط اب و مغزش را میدوستیم اما حالا چون شوشو جان هی میگوید کل پچ باربگذاریم ماباز ان کرم درونمان فعال شده ودوباره میگوییم نه متنفریم وگناه دارد و... ونمیگذاریم تناول کند
الهام
پاسخ
زهرا جون احساست و درک می کنم. علت این که منم اجازه ندادم علیرضا کله بعبعی رو ببینه همینه! آخه بعبعی خیلی دوست داره! ولی وقتی دید، انگار نه انگار در مورد قاسی و کل پچ خوردنش هم: خــــــــوب شیطنت می کنی
مامان علی
12 آذر 93 18:12
فدای این گل پسری بشم بااین کلمه های ساختگی خوشمزش منم این روزا حسابی فیض میبرم عزیزم از جمعه گذشته تا امروز قاسی ماموریت وکلاس اموزشی و...داشت وما خونه نبودیم ونشد سربزنم ----------------------------------------------------------------- مامان منم بایک عددخودتراش ببعی تراش همینطوری میپاکدش وخیلیم خوشمزه میشه والبته من تابحال دیزی سنگی ندرستیدم والان لازم شد برم بخرم نوش جونتون وگوشت بشه تنتون چشم بد دشمن وشیطون ازگل پسرمون به دور وتنش سلامت ببوسش عزیزم و
الهام
پاسخ
ممنون از لطفتفدای علی جون با شیرینی کلامش این چه حرفیه زهرا جانم اگر چه دلتنگتون میشم ولی راضی به زحمت تون نیستم حالا جالبه که این اولین باره من در مورد این شیوه چیزی شنیدمولی خیلی خوب و راحته حتما این کار و بکن قبل استفاده خبرم کن تا نکات ایمنی برای آب بندی شو بهت بگم جاتون خالی عزیزم یک دنیا ممنون بایت حضورت و دعای خیرت عزیزم
مامان علی
12 آذر 93 19:08
از اینکه اطلا عات خوبی درباره تگرگ گذاشتی ممنون خدار وشکر بخاطر داشتن پروردگار مهربانمان میگم یکم کار کنی بلد میشی شعرای مهد ودرست بخونیا
الهام
پاسخ
قربان لطفت زهرا جانوظیفه ست و سپاس پروردگار بی همتا را حق با شماست باید تلاشم و بیشتر کنم
سيدفاطمه
13 آذر 93 11:12
سلام الهام جون خوبین خسته نباشی از این همه سختی تو کله پاچه درست کردن و دایی محسن از پروژه هم سخت تر بودا نه ؟ الهی خاله برات بمیره آخه چرا اینجوری شد مواظب باش گل پسرم وخدا رو شکر که الان خوبی
الهام
پاسخ
سلام سید فاطمه جون ممنونم از حضور و لطفت عزیزمواقعا سخت تر بود خدا نکنه خاله جونشما همیشه به ما لطف زیادی داشتید خیلی زیاد دوستون دارریم
امیر مهدی
13 آذر 93 14:00
سلام عزیزم خداروشکر به خیر گذشت. از این به بعد دیگه مواظب خودت باش پسر نازم.
الهام
پاسخ
سلام امیر جانم ممنونم،به روی چشمتو هم مراقب خودت باش رفیق
مامان فهیمه
14 آذر 93 11:22
الهام جون الان دست این گل پسر چطوره؟ خدا رو شکر که کارتون به دکتر و بیمارستان نکشیده، آدم سالم وقتی میره بیمارستان مریض میاد خونه دست گلتون درد نکنه کله پاچه تمیز تر از این دیگه نمیشه، خیلی خوب تمیز شده
الهام
پاسخ
ممنونم عزیزمجای نگرانی نیستخدا رو شکر همون موقع خوب شد و کار به بیمارستان نکشید ممنون از لطفتون عزیزمتشریف بیارید در خدمت باشیم
مامان شایلین
14 آذر 93 13:33
خدا بد نده الهام جون ، ای علیرضای شیطون چه کارها که نمیکنیباز خداروشکر بخیر گذشته و تونستین خونگی جابندازین، من بودم اونقدر دست و پامو گم میکردم که نمیتونستم کاری بکنم، دست دایی محسن درد نکنهافرین به شما که کله پاچه هم تمیز میکنیم من کلا با کله پاچه مشکل دادم نه میخورم نه بهش دست میزنم ، بازم گلی به جمالت الهام معلومه خانم خونه ای ماشالله نوش جونتون هم باشه بعد این همه زحمت واسه تمیز کردنش خوردنش میچسبه
الهام
پاسخ
فدای محبتت بهناز جان بله خطر بزرگی از بیخ گوشمون گذشتفکر می کنید ایشالا که هرگز براتون پیش نیاد ولی اگه خدای نکرده پیش بیاد من مطمئنم شما هم خونسردی تون و حفظ می کنید عجب! حیف شد البته هنوز هم فرصت هست بهش علاقه مند بشید این نظر لطف شماست عزیزم
مامان نازنین جون
15 آذر 93 23:49
بلا دور باشه علیرضا جووووووووون ، خدا رو شکر که بخیر گذشته عجب دل و جراتی داشته این دایی محسن ، البته فکر کنم بیشتر محسن ها همین جور نترس باشن چون منم یک برادر شوهر دارم اسمش محسن هست اونم پر دل و جرات ،خدا حفظشون کنه واااااااااااااااای کله و پاچه ولی انصافا خیلی خوب تمییزش کردی ، وعجب حوصله ای
الهام
پاسخ
ممنونم خاله جون منم همین فکر و می کنم جاتون خالی عزیزم
مامان مرمر
24 آذر 93 13:09
خدا بد نده عزیزم.ایشالا همیشه خدا نگه دارت باشه
الهام
پاسخ
بد نبینید خاله جونممنونم
آجی فاطمه
18 بهمن 93 20:48
سلام الهام جون متنو خواندم خیلی کار خوبی کردی که خودتون تو خونه توانستین انجام بدین واحتیاجی به دکتر نبود ولی قسمت کله و پاچه و رگ های بریده شده خیلی وحشتناک بود ...جدیدا وقتی این چیزا را میخوانم یا میبینم یاد داعش می افتم ایشالا همیشه خوش باشین
الهام
پاسخ
سلام فاطمه جون به خونۀ مجازی من و پسرم خوش اومدی عزیزم منم اصلا حس خوبی به اون قسمتش ندارماتفاقا گاهی دوستام فیلم هایی از جنایت های داعش بهم نشون میدن ولی اصلا تحمل دیدنش رو ندارم. برای شما هم خوشی همواره آرزو می کنم عزیزم م م