گذرِ دومین ماه پاییزی
تا به حال دقت کرده ای روزها و ماه ها و سال ها چقدر زود از پی هم می گذرند! گویا همین دیروز بود که مهرگان علیرضا خان این جا نگاشته شد!
و این روزهاست که سومین ماه پاییزی نیز در گذر است و یلدایی زیباست پیش رویمان
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
روز یکشنبه بود که مادرمان صبح علی الطلوع، که ما به خوابِ ناز بودیم به قصد رفتن به سرِ کار منزل را ترک نمودند و قرار بود ما به همراه بابایمان ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه از منزل خارج شویم... و البته که آن روز بابایمان بخاطر کارِ خاصی که در کارگاه داشتند، خیلی اصرار داشتند که در صورتِ امکان مادرمان ما را به مهد برسانند تا ایشان صبح زود در کارگاه آماده باشند...و البته که برای مادرمان امکان پذیر نبود
مادرمان پس از بازگشت از محل کار خود، ساعت دوازده به قصد بازگردان مان از مهد به آن جا رفتند و در بُهتِ نرفتنِ آن روز مان به مهد فرو رفتند! و این اولین بار بود که این اتفاق می افتاد و البته هرگز ممکن نبود بابایمان آن روز بتوانند به محل کار خود نروند! پس تمامِ فکر مادرمان رفت به سمتِ بدترین اتفاقِ ممکن که باعثِ نرفتنِ ما به مهد و در نتیجه نرفتنِ بابایمان به سرِکار شده است!
و از آن جا که طبق معمول مادرمان گوشی خود را در منزل جاگذاشته بودند و حتی بعد از خارج شدن از دسترس در شب گذشته، هنوز در حالتِ پرواز به سر می بُرد، تا رسیدنِ مادرمان به منزل هزاران فکرِ مضطرب کننده از ذهنِ مادرمان گذشت!
بعد از رسیدن به منزل، مادرمان ما را در منزل یافتند در حالی که دایی محسن مان از ما مراقبت می نمودند و صبح به منزل مان آمده بودند تا بابایمان زودتر خود را به کارگاه برسانند ولی از آن جا که ما ساعت نُه تازه از خواب بیدار شده بودیم و تا صبحانه بخوریم عقربۀ ساعت روی ده رفته بود، از قیدِ بردن مان به مهد گذشته بودند
مادرمان تا لباس های خود را عوض کنند کم کم متوجه خرابکاری های ما در جای جای منزل شدند و البته مهم ترین این خرابکاری ها شکستنِ گلدانی بود که یادگاری خاله مهدیه مان بود و ما در غفلت دایی محسن مان،در حینِ حمل گلدان () کفِ آن را شکسته و تمامی ماسه های صورتی آن را بر روی گوشه ای از فرش پخش نموده و قسمتی از فرش را در صورتی کامل فرو برده بودیم! که البته ابتدا تصور مادرمان این بود این سایه های آرایشی ست که پخش بر زمین شده است ولی به مرور زمان پی به دسته گل به آب داده شده توسط اینجانب و دایی محسن جانمان شدند! جالب این جاست که در تمامِ مدت سرچ کردنِ مادرمان برای دسته گل های به آب داده شده و منشأ آن، دایی محسن مان چشم به مانیتور دوخته و دَم بر نمی آوردند
ما نیز چپ و راست برای مادرمان عشوه می آمدیم و لحظه ای از رفتن به دنبالشان غافل نبودیم تا بر خرابکاری هایمان سرپوش بگذاریم! جالب این جاست که هر چقدر مادرمان ما را بخاطر شیطنت و خرابکاری کردن و البته دست زدن بر چیزی که به ما ارتباطی ندارد، مورد بازخواست قرار دادند ما سکوت نموده و فقط لبخند می زدیم و همانا هدف مان جلب رضایت مادرمان بود! آخر خودمان هم فهمیده بودیم که دسته گلی بس عظیم به آب سپرده ایم
تا به حال دقت کرده بودی تا زمانی که نسبت به چیزی بی خیال هستی هیچ اتفاقی برای آن نمی افتد ولی تا در متنها الیه مُخیله ات تصمیمی در مورد آن اتخاذ می کنی تمام اتفاقات دنیا بر سرش فرود می آید و همانا این قانون، قانون چهارم نیوتن نام دارد بعد از رفتن خاله مهدیه و آوینا جانمان،مادرمان تصمیم گرفتند آخرین هدیۀ آوینا جان را برایمان به یادگار نگه دارند و با این که اصلا در این زمینه چیزی بر زبان نیاوردند ولی ما دقیقاً از همان روز بود که علاقه مان به قایقی که از آوینا جان دریافت نموده بودیم صد چندان شد طوری که محال است بدونِ قایق به حمام برویم و اینگونه شد که قایق مان ویران شده و از آن جا که موتورش دیگر کار نمی کند نقش یک قایق دکوری را بازی می کند!
و اما گلدان مورد نظر که قبل ترها نیز در وبلاگمان در موردِ آن صحبت شده است هدیه ای بود از جانب خاله مهدیه مان که وقتی برای اولین بار، بعد از ازدواجِ مادرمان، به منزل مان آمدند آن را به مادرمان هدیه دادند و حدود 5 سال است که این گلدان در سلامت کامل بسر می برد و همانا از روزی که مادرمان تصمیم به مراقبت مضاعف از گلدان نمودند، بلایی بر سرش آمد که نباید می آمدو نتیجۀ اخلاقی این که توجه و حساسیت نشان دادنِ بیش از حد به هر شیئی و هر عملی و هر شخصی= از دست دادنِ آن... و همانا این است قانون چهارم نیوتن!
و البته دایی محسن مان چند ساعت بعد با همان چسب یک، دو، سۀ معروف خود که بر همۀ خرابکاری های ما وصله می زند، گلدان خاله مهدیه را به مانند روز اولش بند زدند و ماسه های جمع آوری شده را در آن جای دادند و ما در پی توصیه های اکید مادرمان دیگر هرگز به گلدانِ مورد نظر نزدیک هم نشده ایم چه برسد به دست بردن بر آن و یک همچین پسرِ عبرت پذیری هستیم ما
در نهایت به دلیلِ وارد آمدنِ فشارهای عصبی فراوان بر مغزِ مادرمان، اینجانب و دایی محسن مان به جای ماکارونی که قرار بود در وعدۀ نهار نوش جان کنیم، خورندۀ چند عدد تخم مرغ خوشمزه شدیم و خدا را نیز بسیار شکر گزاردیم که اتفاقات بدتری نیفتاده است
شیــــــــــــرین کاری های علیرضا در دومین ماه پاییزی می رود به ادامۀ مطلب
با ما همراه باش
عاقبت پس از سی و یک سال و اندی، پای مادرِ ما نیز به دندانپزشکی باز شد! مادرِ ما که در مراقبت از دندان و خوردنِ مواد کلسیم دار یدِ بسیار طولایی دارند، وقتی برای ترمیم قسمتی از دندانِ خود که به خرابی بی ارتباط بود برای اولین بار به آقای دندانپزشک مراجعه نموده بودند، بعد از سرچ نمودنِ آقای دندانپزشکِ آینه به دست، در منتها الیه سمت چپ دهانِ خود و در طبقۀ پایین، متوجه سیاه شدنِ قسمتی از دندان خود شدند؛ و در پیِ تمامِ اعتمادِ به نَفَسِ کاذبی که همواره در خوب بودنِ جنسِ دندان های خود و البته مراقبت از آن ها داشتند، به یأس فلسفی مبتلا شدند!
بماند که آقای دندانپزشک بدون بی حسی شروع به خراشیدنِ سیاهیِ دندانِ مادرمان کردند و برای پرکردنِ یک قسمت بسیار کوچک فردای آن روز به ایشان نوبت دادند و تیزی ناشی از دندانِ خراشیده شده در طول یک روز نه تنها خوردن را بر مادرمان حرام کرد بلکه دهانِ مادرمان را نیز زخمی نمودو یک روز تمامِ پوزیشنِ مادرمان همین بود که در سمتِ راست می بینی و ما به تقلید از ایشان دهانِ خود را در موقعیت یک عدد خمیازۀ چاق در مقابلِ آینه گشوده ایم و پس از حس کردنِ حضورِ ایشان خجالت زده شده و برای رفع و رجوع کردنِ ماجرا تریپ های مختلف می گیریم تا موجباتِ خندۀ مادرمان را فراهم آوریم
و البته بماند که تا چه حد از رفتنِ مادرمان به مطب آقای دندانپزشک به نفع آن ها سوء استفاده شد و مرتب به ما تذکر می دهند که چنان چه از دندان هایمان مراقبت نکنیم و صرفاً برای رفع تکلیف کردن و دلخوشی مادرمان مسواک به دست شویم و بر خود مسواک زنی، اصرار کنیم دندان هایمان طعمۀ آقای دندان پزشک خواهد شد و البته که ما نیز چند دقیقه ای در مطب آقای دندانپزشک حاضر بودیم و نه تنها خاطرۀ بدی از ایشان نداریم بلکه بسیار خوشمان آمد از تریپ کار کردنِ آقای دندانپزشک! و از آن جا که مطب آقای دندانپزشک یک سوئیت بود و ما آن را بی شباهت به مطب دکترهای بیمارستان یافتیم، این روزها در جواب مادرمان که می گویند:"اگه دندونات خراب بشه باید بریم مطب آقای...؟" و ما بلافاصله :"خونه آقا دمدون پدشک" و دقت نظرمان را عشق است! و البته عشق مان برای رفتن به خانۀ آقای دندانپزشک را
و عکس سمت راست نیز تقلیدی ست از تریپ یک مادرِ لُپ زخم شده و عکس سمت چپ نیز لوس بازی ماست برای دلخور نشدنِ مادرمان
و لاک ناخن هایمان را عشق است! از آن جا که مدتی بود در برابر کوتاه شدنِ ناخن هایمان مقاومت می نمودیم مادرمان برای تشویق شدن مان به ناخن گیریِ بی دردسر و بی نق زدن، یک به یک ناخن هایمان را کوتاه می نمایند و بعد از کوتاه شدنِ هر ناخن بر آن لاک می زنند تا بر غُر زدن و مقاومت مان در برابرِ کوتاه شدنِ ناخن هایمان خط بکشند
و اوایل آبان وقتی به منزل خاله لیلا رفتیم و شال و کلاه های رنگارنگ بافته شده برای یاسمین مادرمان را وسوسه کرد تا یکی از آن ها را بر سرمان گذاشته و ما را در پوزیشنی دخترانه به ثبت برسانند! نظرت را در مورد "علیریضا خانم" بگو
این بار در تعطیلات مان در ولایت، در منزلِ آقاجانمان وقتی همه دورِ هم بودیم چندین عکس خانوادگی و دسته جمعی به ثبت رساندیم و انصافاً آن ابهت و شکوهی را که وجودِ تعدادِ افرادِ زیاد در عکس ها به آن می بخشد، هیچ چیز نمی تواند به عکس ببخشد!
در این میان ما نیز اقدام به گرفتنِ ژستی هنری نموده و عکس مان توسط مادرمان به ثبت رسیده است و عکس سمت چپ نقاشی کشیدن در پوزیشنِ افقی را نشان می دهد، که در چند پست قبلی از آن صحبت به میان آمد و جای عکسش آن جا خالی بود
و این روزها به وفور نقاشی می کشیم! که دو عدد از آن ها در عکس های زیر قابل مشاهده است... در عکس سمت راست برگۀ امتحانی شاگردانِ ترمِ گذشتۀ مادرمان را برداشته و از یک عدد دوقطبی الکتریکی یک ماشین ساخته ایم و البته نقش های دیگری که به وضوح قابل شناسایی نیست
و عکس سمت چپ همان نقاشی ست که در پوزیشنِ افقی عکس بالا توسط خودمان به ثبت رسیده است ولی از آن جا که زیر دستی مان پتو بوده است رنگش کم رمق شده است البته نقاشی سمت چپ خرسی است که توسط مادرمان کشیده شده و ما بر آن رنگ ریخته ایم...سایر نقش ها عبارتند از :" هاپو، نی نی نایاحت، هواپیمان، و تاوویون ئوشابه (کامیون حمل نوشابه و دلستر)"و سایر موارد نیز ماشین های مختلف الشکلی هستند که بسیار به کشیدن شان علاقه نشان می دهیم
در نتیجۀ درست کردنِ وافر "گذاگ (غذا)" در سِت مانیکورِ مادرمان یکی از همین روزها در یک اقدام نامعلوم و البته ناجوانمردانه آن را به دو قسمت نامساوی تبدیل نموده و موجباتِ خشم مادرمان را فراهم نمودیم و بعد از گذشتِ دو روز از واقعه و قطعِ ارتباطِ کامل مان به جعبۀ تقسیم شده دیگر بار شهامت و البته جسارت به خرج داده و از آن و ابزارش به عنوان وسایل آقای تعمیرکار بهره برده و به صورتی کاملا جدی در حالِ تعمیر اتوبوس مان هستیم
در چند هفتۀ اخیر و در پی گرفتاری های کاری مادرمان حق داریم از هر وسیله ای برای سرگرمی خود استفاده کنیم و از آن جا که مادرمان مثل قبل ترها، وقتِ زیادی برای گذراندن با ما و سرگرم کردن مان ندارند ما نهایتاً قادریم دو ساعت خود سرگرمی کنیم و پس از آن باید شروع به انجام اعمالِ خرابکارانه نماییم و البته مادرمان حق را به ما می دهند و خراب کردنِ ست مانیکور و دست بردن بر کابینت ها کمترین خرابکاری ست که به انجام رسانده ایم
یکی از همین روزها نیز به کیفِ مادرمان دست برده و دو عدد ماژیک وایت بُرد از آن به سرقت بردیم و در آرامشی محض مشغولِ نقاشی بودیم که دایی محسن مان از راه رسیده و برای سرگرم نمودن مان بر دست مان ساعتی کشیده و در پی علاقه مان به نقش کشیدن بر دست مان، صورت خود را پیش آورده و این شد نتیجۀ کار:
بسیار از این نقش ها استقبال نمودیم و مرتب بر جلوی آینه می رفتیم و نوای "میو...میو..." سر می دادیم و کلی خوش بودیمبه مرور زمان یک ستاره و دو عدد فلش بر پیشانی مان، یک عدد هواپیما بر گونۀ سمت راست مان، و یک عدد ماه و ستاره بر گونۀ چپ مان نقش بست و اصلا نمی توانی تصور کنی چه ذوقِ سرشاری داشتیم از بودنِ این همه نقش بر رویمان
ناگفته نماند که این روزها بسیار به دایی محسن مان علاقه نشان می دهیم و از آن جا که دایی محسن فقط چند روز از هفته را در منزل ما به سر می بردند برای آمدن شان لحظه شماری می کنیم...
از آن جا که بابای ما ترس از ارتفاع دارند و اصلا به دنبالِ کارهای هیجان انگیز نبوده و نیستند، ما نیز ترس از ارتفاع را در ژن های خود همراه داشتیم... تا این که سال گذشته یک روز وقتی دایی محسن مان ما را در آغوش کشیده و قصد داشتند ما را بلند کنند و دستمان را بر آویزِ ورودی در برسانند ما به شدت به ایشان چسبیده بودیم! و مشخص شد ما نیز ترس از ارتفاع داریم! همان روز بود که دایی محسن مان علی رغم مخالفت های بابا و مادرمان تصمیم گرفتند ما را با ترس مان روبرو کنند و البته موفق نیز شدند... دایی محسن مان ما را ابتدا تا ارتفاع های چند سانتیمتری از بدن خود جدا می نمودند و ما پس از چند بار ترسیدن، هیجان زده می خندیدیم! گذشت زمان باعث شد به درخواستِ خودمان باز هم ارتفاع بالا رفتن مان بیشتر شود و یک روز در سرخه حصار و در نبودِ هر سقفِ مزاحمی تا بالاترین ارتفاعِ ممکن پرواز کردیم و قبلاً در این پست نهایتِ پرشِ ما را دیده ای!
مدتی بود از پرش خبری نبود و دقیقا یادمان نمی آید چند ماه بدون پرش گذشت تا این که چند هفته قبل دیگر بار دایی محسن مان متوجه ترس از ارتفاع مان شدند و دیگر بار تمرینات شروع شد و ما باز هم بعد از چند بار ترس از پرش این روزها علاقۀ وافری به پریدن داریم و کافیست دایی محسن مان از جا برخیزند آن وقت ما سریعاً به ایشان می پیوندیم و دو دست مان را به قصد گرفتنِ دست های توانای دایی محسن مان بالا می آوریم و با ندای :"دایی آسیمان (دایی من و پرت کن تو آسمان)" تقاضای پرتاب شدن را داریم! و پس از پرتاب شدن و نفس گیر شدنِ این عمل برای دایی محسن ورزشکارمان، با ندای :"دایی بچرخون" تقاضا داریم که ایشان در مرکز ایستاده و با تعویض جای بازوهایمان ما گرداگرد ایشان طی طریق کنیم! و البته که سرگیجه رفتن نیز در کارمان نیست و تا دایی محسن مان انصراف ندهند ما هم چنان علاقۀ وافری به چرخیدن داریم و در پی انجامِ این اعمال مادرمان رضایتی مفرط دارند و برعکس بابایمان در اضطرابی مُمتد تا پایان پرتاب شدن و چرخیدن مان به سر می برند...
در عکس زیر بر جعبۀ شیرینی خامه ای که در حینِ بازگشت از مهد برای جبرانِ مقداری از شیرِ نخورده شده در این روزها و البته به قصدِ تشویق برایمان خریداری شده، در سمت راست یک عدد تریلی قرص و در سمتِ چپ یک عینک و تعدادی شیرینی کشیده ایم تا نبودِ شیرینی های تمام شده را جبران کند...
و اما نقاشی های کشیده شده بر، بَر و روی آقای پیشی چند روز بعد از نقاشی های قبلی و توسط مادرمان به ثبت رسیده است! و البته وجود سه ماژیک وایت برد قرمز و آبی و مشکی در آن نقش داشته اند!
آن روز مادرمان پس از تحویل قسمتی از کاری که به ناچار پذیرفته اند و مدتی ست ایشان را گرفتار کرده است، حسابی برایمان وقت گذاشته و تا می توانستند نقاشی های درخواستی مان را کشیده و ساعت و سبیل و ستاره نثارِ دست و پا و صورت مان نمودند... تا این که ما از فرط خستگی در همین پوزیشن به خواب رفتیم
و اما دیگر گفتنی ها از احوالات آبان ماه:
مرتب از مادرمان می پرسیم:" شماره آمموماس (آمبولانس) چیه؟"، " شماره پلیس چیه؟"، " شماره آتیش تیشان بوگو!" و حتی گاهی :" شمارۀ اموموس (اتوبوس) بوگو" و به نظر می رسد این ها را در مهد آموخته ایم... و وقتی مادرمان همین سوالات را مجدداً از ما می پرسند ما به ترتیب عنوان می کنیم:" صد و پونزن (115)"، "صد و ده"، "صد و بیست و پج (125)" و البته صدو شیش (106) هم به دلایل نامعلومی شمارۀ اتوبوس است
مرتب در حینِ بازی با افرادی نامرئی که همبازی هایمان می باشند خداحافظی نموده و عنوان می کنیم :"خدافظ مهمومم(خداحافظ ممنونم)" و کلی هم ذوق داریم!
گاهی به بابایمان نزدیک می شویم و با دراز نمودنِ دستِ کوچک مان :"پود (پول) بده" و گاهی نیز به مادرمان پول می دهیم و مثلا یک کالای نامرئی از ایشان خریداری می کنیم...
گاهی یک عدد گوشی که ممکن است ماشین حساب بابایمان، گوشی بابا، دایی محسن و یا مادرمان، سوئیچ ماشین، و در نبودِ هیچ یک از موارد فوق کف دست مان باشد به بابا و مادرمان امر می کنیم که "آقا آتیش تیشان زنگ بزن" و همواره اصرار داریم عنوان کنند که ماشین داخلِ جوی آب افتاده است و نیاز به کمک داریم... و وقتی مادرمان در کمالِ جدیت این تماس را برقرار می کنند، اصرار داریم که با آقای پلیس هم تماس حاصل شود و ایشان نیز در معرکۀ ساختگی مان حاضر شوند! سپس دقت نظرمان ایجاب می کند که برای حملِ دایی محسن مان که همانا به دلایل نامعلومی همیشه نقش تصادف کننده و در جوب افتاده را دارند، با آقای دکتر نیز تماسی حاصل شود و ایشان برای آمپول زدن بر دایی محسن مان حاضر شوند و تا آمپول در عضلۀ دایی محسن مان فرو نرود دست بردار نیستیم
این روزها هر گاه صحبت از شیر خوردن و یا چایی و آبمیوه خوردن به میان می آید و مادرمان ندا می دهند:" علیرضا بیا لیوانت و بگیر و آب بخور" ما زیر لب زمزمه کنان و با لحنی معترض به سمت مادرمان می رویم :" آقا هاپو سرشیشه علیریضا خورد!" و بعد از گرفتن لیوان از مادرمان به راه می افتیم و زمزمه کنندۀ این جمله هستیم:" بابایی برا علیریضا سرشیشه بخره!" و البته این مادرمان است که زیر لب ندا می دهند:"عجب! پس منتظر باش تا بابایی سرشیشه بخره!"
در پی جذاب شدنِ آقای برقی برای تشویق مان به کارهای نیک، قطرۀ مولتی ویتامین مان را در آرامش محض می خوریم و یک لیوان آب هم رویش! و در نتیجۀ این عمل مان آب هم از آب تکان نمی خورد! و همین طور است در رابطه با مسواک زدن مان! همچنان بدون خمیر مسواک می زنیم ولی این روزها در اثرِ وجود آقای برقی و جایزه هایش، دست از خودمختاری در مسواک زدن برداشته و به آرامی سرِ خود را بر روی پای مادرمان می گذاریم و تا مادرمان یکی از قصه های آوینا جانمان را برایمان به اتمام برسانند، دندان هایمان نیز از شدت نظافت، دچار برق گرفتگی می شوند....
بدرود رفیق سپاس که همراه مان بودی