جشنوارۀ لاله ها
بسیار به ندرت اتفاق می افتد که دایی محسن مان یک عدد گوشی بخرد که باتری آن شارژ نگه دارد! و از آن جا که چند روز پیش ایشان مجبور به تعویض گوشی خود با یک عدد گوشی خوب شدند که هم کیفیتش عالی ست و اتفاقاً شارژ هم نگه می دارد () پس ناچار شدند به شکرانۀ این موفقیت بزرگ به ما سور بدهند
با وجود این که پنج شنبه شب پیامک های ارسالی به مناسبت تبریک روز معلم گوشی مادرمان را منفجر نموده بود ولی بابا و دایی محسن مان حتی یک عدد تبریک خشک و خالی نیز نگفته و مادرمان را بسی به یأس فلسفی مبتلا نمودند
صرفاً جهت ارضای حس کنجکاوی ات() لازم به ذکر است که مادرمان به شغل شریف معلمی مشغول نیستند ولی چون در زمینۀ آموزش فعالیت دارند به گونه ای معلم به حساب می آیند و بسی بر خود می بالند
و مادرمان به ناچار و برای جلوگیری از ابتلا به یأس فلسفی از منزل تا رسیدن به محل سور دهی صد مرتبه با خود تکرار کنند که :"این سور به مناسبت روز معلم بوده!...این سور به مناسبت روز معلم بوده!...و...."تا واقعاً باورشان شود که به مناسبت روز معلم بوده است
و دایی محسن مان ما را به رستورانی دعوت نمودند که بسیار اطمینان داشتند که غذای درجه یک به مشتری می دهد و البته با قیمتی مناسب پس طی طریقی اساسی انجام دادیم و به محل رسیدیم و با شلوغی عظیمی مواجه شدیم که تا به حال ندیده بودیم و از آن جا که کنترل اینجانب در محیط های خلوت هم مستلزم صرف انرژی فراوان و کوفت شدنِ غذا بر همراهان است پس پُر واضح است که کنترل ما در آن همه شلوغی کاری بود بس کارستان که فقط و فقط از خودِ جناب حضرت فیل بر می آید پس همگان در جا تصمیم گرفتند به جای نشستن در رستوران کمی در خیابان های اطراف قدم بزنند تا شام آماده شود و پس از تحویل شام آن را با خود به پارک ببریم و صرف نماییم... جایت بسی خالی که به علت شلوغی بیش از حد آماده شدنِ شام مان حدود یک ساعت طول کشید و ما همگی نگران بودیم که نکند این همه مقاومت در برابر گرسنگی بی دلیل باشد و غذا را از گلو نتوان پایین بُرد...
البته که اشتباه تصور نموده بودیم و کوبیده و جوجه ای بی نظیر مشاهده نمودیم که در هیچ کجا نظیرش را نخورده بودیم و جایت سبز رفیق
و بعد از صرف شام بابایمان برای سالم ماندن گوشی دایی محسن و مصون ماندن گوشی شان از دستبرد و توطئه و نیز عکس گرفتن در شادی ها با دوربینش و البته شارژ نگه داشتنِ باتری اش بسی دعا نمودند و ما آمین گفتیم و بسی امید به استجابت داریم زیرا همان شب مصادف بود با لیلة الرغائب، شب آرزوها.... شبی که پروردگار دعای بندگان را به استجابت می رساند
و همانا دوربین گوشی دایی محسن مان به بهره برداری رسید با عکسبرداری از ما و مادرمان....
طبق قرار قبلی با خاله مهدیه مان قرار بود صبح جمعه عازم جاده چالوس شویم تا از جشنوارۀ لاله ها دیدن کنیم... پس سریع تر به منزل باز گشتیم و فردا روز صبح علی الطلوع همگان بیدار بودند و ما با وجود همۀ سر و صداهای ایجاد شده توسط خانواده اصلاً به روی مبارک نیاورده و هم چنان خوووووووووووب خوابیدیم و در ذهن همگان این سوال را ایجاد نمودیم که چرا وقتی نباید صبح زود بیدار شویم با اندک صدایی برپا می شویم ولی وقتی قرار است ما را بیدار کنند هیچ سر و صدایی حریف مان نمی شود
اگر چه تصمیم بر این بود که صبح زود از شهر خارج شویم که به ترافیک جاده چالوس نخوریم ولی به دنبال خوش خوابی اینجانب ساعت هشت و نیم از منزل خارج شدیم و بعد از پیوستن خاله مهدیه و آوینا جان به ما ساعت نه و نیم از تهران خارج شدیم و به ترافیک عظیمی برخوردیم و از آن جا که در طول مسیر متوجه شدیم جشنواره فقط تا دوازده ظهر می باشد و ما هنوز میلیمتری پیش می رفتیم چند بار تصمیم گرفتیم که از ادامۀ راه منصرف شویم ولی لاله ها بدجور ما را به سوی خود می خواند
عاقبت پیش رفتیم و ساعت از دوازده گذشته بود که رسیدیم و با سرعت نور از ماشین پیاده شدیم و با وجود بسته بودن یکی از درها از درِ دیگری وارد شده و به آرزوی خود رسیدیم و این شما و این هم جشنوارۀ لاله ها
بازدید ما از لاله های زیبای پارک ملت تهران در اردیبهشت سال گذشته را می توانی اینجا ببینی...
و اما عکس های بسیار زیبای طبیعت بهاری و لاله های زیبا در جشنوارۀ لاله ها را در ادامۀ مطلب ببین سر بزن... حالش را ببر
درست است ناسازگاری های ما و آویناجانمان تاریخچه ای دارد بس عظیم ولی برای چند لحظه که می شود با هم خوش باشیم! آن هم همان لحظات اول دیدار! بعـــــــــــــــله این عکس ها مربوط می شود به لحظات اول صبح، یعنی زمانی که تازه ما و آوینا جانمان از خواب بیدار شده بودیم و سرحال بودیم و تازه یکدیگر را ملاقات نموده بودیم و بسی با یکدیگر مهربان بودیم... این هم شاهدش:1- نیش ها تا بناگوش باز و 2- جفتمان در حال انداختن شلنگ تخته
در طول مسیر نیز بسیار سعی نمودیم آرامش خود و خانواده هایمان را حفظ کنیم ولی گهگاه نیز حفظ آرامش برایمان امکان پذیر نبود و چون آوینا جان اقدام به کتک زدن مان نمودند ما نیز از خود دفاع نموده و با کشیدنِ موهایشان خود را تخلیه نمودیم
بی خیالِ ما و آوینا جانمان... حالا ببین مناظری از جشنواره لاله ها را و خووووووووووووب انرژی بگیر
حالا این حرکت آوینا جانمان را داشته باش... در حالی که خاله مهدیه به سختی توانسته اند ما را از حرکت متوقف کنند و در کنار لاله های زیبا و البته در کنار یکدیگر() فیکس نمایند تا مادرمان لااقل یک عکس یادگاری از ما دو نفر بگیرند، ما به تنها چیزی که توجه نمی کنیم دوربین است و آوینا جان نیز در دو عکسی که در کمتر از چند ثانیه گرفته شده است در یک حرکت آکروباتیک و البته ضربتی و البته ناجوانمردانه ابتدا خِرِ یکی از لاله ها را می چسبد و با یک حرکت آن را پَر پَر و گلبرگ هایش را نقش بر زمین می کند و همگان را در بُهتِ ناشی از شدت عملِ خود فرو می بَرَد
و این جاست که قصد دارند ما را به اجبار در عکس ها جای دهند ولی ما اصرار داریم مجدداً بر خرِ موجود در عکس قبلی سوار شویم ولی صف تشکیل شده از نی نی ها به ما اجازه سوار شدنِ مجدد بر خر را نمی دهد و البته مادرمان نیز... و این ما هستیم:" یک کودک خر خواهِ خر گویانِ بینوای گریان"
بعد از گشت و گذار نیم ساعته در جشنواره و البته اخراج بازدیدکنندگان و بستن درها برای صرف نهار عازم جاده چالوس شدیم و در یکی از باغ های اطراف جاده اتراق نمودیم و از آن جا که مدتی ست گل دادن را از بابایمان آموخته ایم گل های مجانی روی زمین یافته و دست و دلبازی به خرج داده و چپ و راست به مادرِ عکاس باشی و بابایمان گل هدیه می دهیم
بعد از صرف نهار در حالی که ما و آوینا جانمان داخل ماشین بر سر و کلّۀ همدیگر می کوبیدیم و خاله مهدیۀ مهربان دعوای ما دو نفر را مدیریت می نمودند، مادرمان به همراه دایی محسن جهت گشت و گذار در طبیعت اطراف و البته عکسبرداری به راه افتادند...
و حدود ساعت چهار بعد از ظهر از ترس این که مبادا باز هم به ترافیک سنگین دچار شویم مجبور به بازگشت شدیم و متوجه شدیم جاده به سمت کرج یک طرفه است و ترافیکی هم در کار نبوده است و ما بی دلیل ماندنِ بیش تر در دامانِ طبیعت را از دست داده ایم
از آن جا که بسی وقت اضافه آورده بودیم زمانِ گذشتن از کنارِ سد امیرکبیر اندکی توقف نمودیم و بابای ما و بابای آوینا جانمان و البته دایی محسن مان جهت هواخوری و دید و بازدید با آب ها، از ماشین پیاده شدند... این در حالی بود که ما و آوینا جانمان بر روی دست مادرانِ بینوایمان به خواب رفته بودیم و ایشان را یارای رفتن به کنار سد و هواخوری نبود
و یک روز پر انرژی به این گونه به پایان رسید...
...و شما را نمی دانیم ولی شک نداریم که برای ما و مادرمان مناظر فقط منظره نیست بلکه لبریز است از انرژی و امید و البته شکر گزاری