چند خوانِ مادرانه
نشد ندارد که مادرمان را کاری عظیم باشد و ما را نق زدنی در کار نباشد... آن وقت است که نه تنها مادرمان را رسیدگی به کارهایشان امکان پذیر نَبُوَد، بلکه ما را نیز بی خیالی در نق زدن امکان پذیر نَبُــــــــــــــوَد
سه شنبه بود که مادرمان در آخرین مهلت ارسال مقاله برای شرکت در کنفرانس فیزیک ایران همه جانبه بر سرِ خود می کوبیدند تا مقالۀ خود را بنویسند و مقالۀ دوست خود را نیز ویرایش و ارسال نمایند و در این گیر و واگیر ما پی بردیم که حالا وقتِ آن است که زهرِ خود را بریزیم و خود را به گونه ای لوس نماییم که در هیچ کجای زندگی ما و مادرمان به چشم نخورده بود...
تا مادرمان را پشت لپ تاب می یافتیم خود را به سرعت به ایشان رسانده و با اعمال شاقّه می خزیدیم بین میز و پاهای مادرمان و روی پاهایشان دراز به دراز می افتادیم و درخواست شیشه شیر می نمودیم و مادرمان با لبخندی زورکی و البته با خشمی فروخورده بدونِ توجه و در نظر گرفتنِ آن همه مشقتی که برای رساندنِ خود به آنجا متحمل شده بودیم، ما را کنار می زدند() و برایمان شیر مهیا می کردند و تا ما شیشه شیرمان را بخوریم پشت لپ تاب می نشستند و ما دیگر بار به اجرای همین سناریو می پرداختیم و هدف مان فقط این بود که به مادرمان بیاموزیم که کارِ خود را به دقیقۀ 90 موکول نکنند
لازم به ذکر است که در این حوالی مصرف شیرمان که هر دو روز به یک بطری می رسید به دو بطری در سه شنبه رسید و بدجور ما را رکورد دارِ مصرف شیر کرد
مقالۀ مادرمان به پایان رسیده بود ولی هم چنان مقالۀ دوست شان می رفت و می آمد و در هر نیم ساعت ایمیلی دریافت می شد که حامل نسخۀ ویرایش شدۀ مقاله بود و دیگر بار توسط مادرمان برگشت می خورد به دوست ایشان و این سناریو نیز همچنان عجیـــــــــــــــب تکرار پذیر می نمود!
تا این که ساعت شش بعد از ظهر در حالی که ما روی دستان مادرمان دراز بودیم و مادرمان با یک دست در حال تایپ مشخصات خود برای ارسال مقاله بودند سایت انجمن فیزیک پیغام داد که: "آااااااااااااااااای الهام خودت را نَکُش که مهلت ارسال مقاله تا 24 اردیبهشت تمدید شد" و مادرمان از خوشحالی ما را به گوشه ای پرتاب نموده و از پشت لپ تاب برخاستند آخر مدت زمان مدیدی از شش صبح تا شش بعد از ظهر را در این پوزیشن گذرانده بودند
و برای ما هم چنان سوال ایجاد شده است که چرا همواره مهلت های ارسال مقاله برای کنفرانس های داخلی تمدید پذیر است ما فکر می کنیم که اگر برای یک بار هم که شده مهلت ارسال مقاله برای کنفرانس ها قابل تمدید نباشد هیچ کس ارسال مقالۀ خود را به دقیقۀ نود موکول نمی کند و از آن جمله است، مادرمان
هنوز مادرمان از تب و تاب و فشار وارد شده از طرف ما و البته کنفرانس فیزیک خلاصی نیافته بود که گروهی از ویروس ها به این جانب حمله ور شدند...
بعلــــــــــــه به دنبال گرم شدن شِدیدِ هوای پایتخت، مادرمان تصمیم گرفتند صبح جمعه در معیت خاله مهدیه و آوینا جانمان عازم فشم و میگون شویم تا با یک تیر دو نشان بزنیم: اول این که به محل پروژۀ بابایمان در میگون سر بزنیم و دوم این که ضمن فرار از دود و دم تهران از هوای خنک آن جا نیز استفاده کنیم و آاااااااااااااااای حجم شُش هایمان را از هوای تمیز پُرکنیم...
این قدر به هوای تمیز اندیشیدیم که ویروس ها در دو روز متوالی ابتدا شش های آوینا جانمان را آباد نمودند سپس شُش های این جانب را... و در واقع می شود گفت ویروس ها اعصاب و روان بابا و مادرمان را ویران نمودند
تب شدید هدیۀ ویروس ها بود به آوینا جانمان و البته هدیۀ ویروس ها به این جانب بسی عظیم تر بود و گلاب به رویت اسهال و استفراغ هم اضافه شد و این گونه شد که جمعه را در معیت ویروس ها در منزل گذراندیم و از آن جا که شیاف و شربت ایبوبروفن جوابگوی تب ما نبود بابا و مادرمان تا صبح بیدار بوده و به روش های مختلف در حال کاهش دمای بدن این جانب بودند
گزارشات ارسالی از عملیات جناب ویروس ها حاکی از آن است که با وجود کم شدنِ قدرتشان و ایستادگی این جانب در برابرِ آن ها () هنوز هم ایشان در بدنِ این جانب جولان می دهند و ما را بسی بی اعصاب می نمایند....
و آن چه در جنگ با ویروس ها به ما آرامش می دهد و باعث می شود دمی بیاساییم و تمامِ موجودیِ خود از نق زدن را، به یک باره بر سرِ مادرِ بینوایمان فرود نیاوریم چند جلد کتاب است که توسط دایی محسن مان و البته به سفارش مادرمان از نمایشگاه کتاب خریداری شده است و ما آن ها را بسیار دوست می داریم و آب و نان و مامان و بابا از دهانمان می اُفتد و شادی کوچولو و قصه هایش خیر
اگر گُمان می بری که ما با داشتنِ این کتاب ها دیگر کاری به کارِ مادرمان نداریم و ایشان آزادند که به کارهای خود رسیدگی نمایند در اشتباهی عظیم به سر می بری... تازه حالا پاسخ گویی مادرمان به چه ها و چراهای ما چندین برابر شده استو ایشان برای رهایی از هزارگانه های این جانب در صددِ استخدام یک عدد پاسخگو هستند
و از آن جا که مثل همیشه علاقه مندیم تو را شریک داشته هایمان کنیم تا در صورت تمایل برای دلبندت بخری و خود و او را عجیــــــــــب بر سر کاری بزرگ نهی () این است هشت جلد کتابِ ما...
خبرهای ارسالی از مهدمان حاکی از آن است که مربیانِ ما رضایت عمده ای را از این جانب داشته و آن را به مادرمان اعلام نموده اند علی الخصوص مربی آموزشی مان... از آن جا که ما بسیار علاقه به نشستن در اتاق آموزش را داریم علاوه بر شیفت صبح بعد از ظهرها نیز علاقه ای به خوابیدن نشان نمی دهیم و میهمان اتاق آموزشی می شویم...و با تمرکز بسیار و در سکوتِ محض به فرامین مربی گوش فرا می دهیم...
هرگز تصور نکن که در مهد به ما "الکترودینامیکِ کوانتومی" می آموزند، نه... البته مادرمان نیز آگاه نیستند که ما در مهد چه می آموزیم ولی آن چه توسط ما منعکس می شود خود گویای آموخته هایمان است...
چند روز قبل بعد از بازگشت از مهد پای خود را به مادرمان نشان دادیم و پرسیدیم:"این چیست؟" (همان سوال مقدس همیشگی) و مادرمان پاسخ دادند:"اون پای شماست پسرم" و ما با نگاهی عاقل اندر سفیهانه زانو را نشان دادیم و مجدد سوال خود را تکرار نمودیم... اشاره به قسمت های مختلف پا مانند مُچ، ساق، و ران و تکرار همین سوال مقدس، مادرمان را آگاه ساختیم که ما در مهد اجزای مختلف پا را آموخته ایم..
در مهد رِفیق شفیقی داریم به نام ارشیا خان که نامش در منزل نیز مرتب وِردِ زبانمان استگرچه مادرمان هنوز موفق به دیدارِ ارشیا خان نشده اند ولی همه گونه او را دوست می دارند که در مهد ما را همراهی می کند
به زودی عکس هایی از مهدمان نیز تهیه نموده و در وبلاگمان به ثبت خواهیم رساند