علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

چند خوانِ مادرانه

1393/2/20 9:39
نویسنده : الهام
375 بازدید
اشتراک گذاری

نشد ندارد که مادرمان را کاری عظیم باشد و ما را نق زدنی در کار نباشد... آن وقت است که نه تنها مادرمان را رسیدگی به کارهایشان امکان پذیر نَبُوَد، بلکه ما را نیز بی خیالی در نق زدن امکان پذیر نَبُــــــــــــــوَدشیطان

سه شنبه بود که مادرمان در آخرین مهلت ارسال مقاله برای شرکت در کنفرانس فیزیک ایران همه جانبه بر سرِ خود می کوبیدند تا مقالۀ خود را بنویسند و مقالۀ دوست خود را نیز ویرایش و ارسال نمایند و در این گیر و واگیر ما پی بردیم که حالا وقتِ آن است که زهرِ خود را بریزیم و خود را به گونه ای لوس نماییم که در هیچ کجای زندگی ما و مادرمان به چشم نخورده بود...بغل

تا مادرمان را پشت لپ تاب می یافتیم خود را به سرعت به ایشان رسانده و با اعمال شاقّه می خزیدیم بین میز و پاهای مادرمان و روی پاهایشان دراز به دراز می افتادیم و درخواست شیشه شیر می نمودیم و مادرمان با لبخندی زورکی و البته با خشمی فروخورده بدونِ توجه و در نظر گرفتنِ آن همه مشقتی که برای رساندنِ خود به آنجا متحمل شده بودیم، ما را کنار می زدند(کچل) و برایمان شیر مهیا می کردند و تا ما شیشه شیرمان را بخوریم پشت لپ تاب می نشستند و ما دیگر بار به اجرای همین سناریو می پرداختیم و هدف مان فقط این بود که به مادرمان بیاموزیم که کارِ خود را به دقیقۀ 90 موکول نکنندراضی 

لازم به ذکر است که در این حوالی مصرف شیرمان که هر دو روز به یک بطری می رسید به دو بطری در سه شنبه رسید و بدجور ما را رکورد دارِ مصرف شیر کردزبان

مقالۀ مادرمان به پایان رسیده بود ولی هم چنان مقالۀ دوست شان می رفت و می آمد و در هر نیم ساعت ایمیلی دریافت می شد که حامل نسخۀ ویرایش شدۀ مقاله بود و دیگر بار توسط مادرمان برگشت می خورد به دوست ایشان و این سناریو نیز همچنان عجیـــــــــــــــب تکرار پذیر می نمود!کچل

تا این که ساعت شش بعد از ظهر در حالی که ما روی دستان مادرمان دراز بودیم و مادرمان با یک دست در حال تایپ مشخصات خود برای ارسال مقاله بودند سایت انجمن فیزیک پیغام داد که: "آااااااااااااااااای الهام خودت را نَکُش که مهلت ارسال مقاله تا 24 اردیبهشت تمدید شد" و مادرمان از خوشحالی ما را به گوشه ای پرتاب نموده و از پشت لپ تاب برخاستند آخر مدت زمان مدیدی از شش صبح تا شش بعد از ظهر را در این پوزیشن گذرانده بودنددلخور

و برای ما هم چنان سوال ایجاد شده است که چرا همواره مهلت های ارسال مقاله برای کنفرانس های داخلی تمدید پذیر استسوال ما فکر می کنیم که اگر برای یک بار هم که شده مهلت ارسال مقاله برای کنفرانس ها قابل تمدید نباشد هیچ کس ارسال مقالۀ خود را به دقیقۀ نود موکول نمی کنددلخور و از آن جمله است، مادرماننه

هنوز مادرمان از تب و تاب و فشار وارد شده از طرف ما و البته کنفرانس فیزیک خلاصی نیافته بود که گروهی از ویروس ها به این جانب حمله ور شدند...عصبانی

بعلــــــــــــه به دنبال گرم شدن شِدیدِ هوای پایتخت، مادرمان تصمیم گرفتند صبح جمعه در معیت خاله مهدیه و آوینا جانمان عازم فشم و میگون شویم تا با یک تیر دو نشان بزنیم: اول این که به محل پروژۀ بابایمان در میگون سر بزنیم و دوم این که ضمن فرار از دود و دم تهران از هوای خنک آن جا نیز استفاده کنیم و آاااااااااااااااای حجم شُش هایمان را از هوای تمیز پُرکنیم...زیبا

این قدر به هوای تمیز اندیشیدیم که ویروس ها در دو روز متوالی ابتدا شش های آوینا جانمان را آباد نمودند  سپس شُش های این جانب را... و در واقع می شود گفت ویروس ها اعصاب و روان بابا و مادرمان را ویران نمودندخطا

تب شدید هدیۀ ویروس ها بود به آوینا جانمان و البته هدیۀ ویروس ها به این جانب بسی عظیم تر بود و گلاب به رویت اسهال و استفراغ هم اضافه شد و این گونه شد که جمعه را در معیت ویروس ها در منزل گذراندیم و از آن جا که شیاف و شربت ایبوبروفن جوابگوی تب ما نبود بابا و مادرمان تا صبح بیدار بوده و به روش های مختلف در حال کاهش دمای بدن این جانب بودندفرشته

گزارشات ارسالی از عملیات جناب ویروس ها حاکی از آن است که با وجود کم شدنِ قدرتشان و ایستادگی این جانب در برابرِ آن ها (راضی) هنوز هم ایشان در بدنِ این جانب جولان می دهند و ما را بسی بی اعصاب می نمایند....

و آن چه در جنگ با ویروس ها به ما آرامش می دهد و باعث می شود دمی بیاساییم و تمامِ موجودیِ خود از نق زدن را، به یک باره بر سرِ مادرِ بینوایمان فرود نیاوریم چند جلد کتاب است که توسط دایی محسن مان و البته به سفارش مادرمان از نمایشگاه کتاب خریداری شده است و ما آن ها را بسیار دوست می داریم و آب و نان و مامان و بابا از دهانمان می اُفتد و شادی کوچولو و قصه هایش خیرخندونک

اگر گُمان می بری که ما با داشتنِ این کتاب ها دیگر کاری به کارِ مادرمان نداریم و ایشان آزادند که به کارهای خود رسیدگی نمایند در اشتباهی عظیم به سر می بری... تازه حالا پاسخ گویی مادرمان به چه ها و چراهای ما چندین برابر شده استکچلو ایشان برای رهایی از هزارگانه های این جانب در صددِ استخدام یک عدد پاسخگو هستندچشمک

و از آن جا که مثل همیشه علاقه مندیم تو را شریک داشته هایمان کنیم تا در صورت تمایل برای دلبندت بخری و خود و او را عجیــــــــــب بر سر کاری بزرگ نهی (چشمک) این است هشت جلد کتابِ ما...

 

 

 

 

 

 

 

 

خبرهای ارسالی از مهدمان حاکی از آن است که مربیانِ ما رضایت عمده ای را از این جانب داشته و آن را به مادرمان اعلام نموده اند علی الخصوص مربی آموزشی مان... از آن جا که ما بسیار علاقه به نشستن در اتاق آموزش را داریم علاوه بر شیفت صبح بعد از ظهرها نیز علاقه ای به خوابیدن نشان نمی دهیم و میهمان اتاق آموزشی می شویم...و با تمرکز بسیار و در سکوتِ محض به فرامین مربی گوش فرا می دهیم...تشویق

هرگز تصور نکن که در مهد به ما "الکترودینامیکِ کوانتومی" می آموزند، نه... البته مادرمان نیز آگاه نیستند که ما در مهد چه می آموزیم ولی آن چه توسط ما منعکس می شود خود گویای آموخته هایمان است...

چند روز قبل بعد از بازگشت از مهد پای خود را به مادرمان نشان دادیم و پرسیدیم:"این چیست؟" (همان سوال مقدس همیشگیچشمک) و مادرمان پاسخ دادند:"اون پای شماست پسرم" و ما با نگاهی عاقل اندر سفیهانه زانو را نشان دادیم و مجدد سوال خود را تکرار نمودیم... اشاره به قسمت های مختلف پا مانند مُچ، ساق، و ران و تکرار  همین سوال مقدس، مادرمان را آگاه ساختیم  که ما در مهد اجزای مختلف پا را آموخته ایم..تشویق

در مهد رِفیق شفیقی داریم به نام ارشیا خان که نامش در منزل نیز مرتب وِردِ زبانمان استفرشتهگرچه مادرمان هنوز موفق به دیدارِ ارشیا خان  نشده اند ولی همه گونه او را دوست می دارند که در مهد ما را همراهی می کندآرام

به زودی عکس هایی از مهدمان نیز تهیه نموده و در وبلاگمان به ثبت خواهیم رساندآرام

پسندها (1)

نظرات (9)

مامان عليرضا
20 اردیبهشت 93 23:06
پسر قشنگم حتما چشم خوردی خاله جون که ویروس ها اومدن پیشت. تبریک میگم دوستم که مهلت ارسال مقاله تمدید شد و از دست عزیز دل من جون سالم به سر بردی دست دایی محسن هم بابت کتاب ها درد نکنه.
الهام
پاسخ
آاااااااااااای گل گفتی الهام جون ممنونم عزیزم
مامان علیرضا
21 اردیبهشت 93 0:21
خصوصی داری دوستم
الهام
پاسخ
مامان کوثر
21 اردیبهشت 93 8:13
عزیزم، ایشالا که بلا دوره
الهام
پاسخ
ممنونم خاله جونم
مامان فهیمه
21 اردیبهشت 93 11:24
آخی این گل پسر ناز حالش بهتره خدا رو شکر؟ همیشه سلامت باشی عزیزم مامان الهام خدا قوت ایشالا که همیشه موفق و مؤید باشی خانم گل
الهام
پاسخ
ممنونم از احوالپرسیتون، الان بهتره خدا رو شکر فهیمه جون ممنونم عزیزم
الهام
21 اردیبهشت 93 13:21
سلام مادر علیرضا آخر این چ نثری است که تو در پیش گرفتی؟ ب ما هم یک سری بزن
الهام
پاسخ
سلام الهام عزیزم نثر به این خوبی خواهر، خیلی هم دلت بخواد به روی چشم
مامان نازنین جون
21 اردیبهشت 93 17:36
واااااااااااااای از دست این ویروسهاانشاا... که حال علیرضا خان بهترهموفق باشی خواهر خوبم
الهام
پاسخ
ممنونم عزیزم
خاله هنگامه
21 اردیبهشت 93 19:34
الهام عزیزم,امیدوارم که علیرضا تا حالا خوب شده باشه.می دونم نگهداری بچه ی مریض خیلی سخته,با این همه کار.واقعا برات آرزوی موفقیت می کنم.مواظب پسرمون باش.
الهام
پاسخ
سلام هنگامه جون خدا رو شکر الان خیلی بهترهیک دنیا ممنونم از محبتت عزیزم
محمد
21 اردیبهشت 93 20:20
سلام ما خوبیم از احوال پرسی های شما!
الهام
پاسخ
سلام بر شما خدا رو شکر که خوبید ایشالا که همیشه خوب باشید اتفاقاً ما هم خوبیم
خاله منیره
22 اردیبهشت 93 22:09
سلام الهام جان،اولا اینکه واقعا خسته نباشید و دوما حال علیرضا جان الان در چه حاله؟! انشالا که الان بهتره؟!خیلی هم دلم براتون تنگ شده بود..
الهام
پاسخ
سلام عزیزم. اولا این که سلامت باشی گلم و دوما این که علیرضا شکر خدا خوبه... ما خیـــــــــــــلی بیش تر دلمان برای شما تنگ شده است