زنگ نقاشی...
این روزها علاقه مان به نقاشی عجیـــــــــــب وافر است و مرتب در حال کشیدن هستیم مدادِ رنگی، ماژیک، مداد چشم، خط لب و حتی رُژ نیز برایمان فرقی نمی کند... کاغذ نقاشی هم همین طور ... از قبض گاز گرفته تا نقشه های ساختمانی بابایمان و نیز کتاب های دایی محسن مان و نیز کلیۀ میزهای منزل مان و گهگاه نیز دیوارهای خانه مان و.... هر چه که دمِ دستمان باشد شروع به کشیدن بر آن می کنیم و از آن جا که مادرمان بعد از رویت نقاشی کشیده شده توسط ما بسی ما را تشویق می نمایند در هر مرحله از کشیدن نقاشی را به ایشان نشان می دهیم تا مورد تحسین و تشویق واقع شویم... چند روزِ پیش تمامِ ذوقِ مادرمان این بود که ما نقاشی هایی را که دیگران کشیده اند درست رنگ آمیزی می کنیم و فقط داخل خطوط طعمۀ مداد رنگی های ما می شود ولی همین چند دقیقه پیش با این نقاشی به حضورِ مادرمان شرف یاب شدیم و گفتیم:" مامانی... اسب" و خودت ببین...
و این گونه شد که مادرمان از شدت ذوق مرگی چنان ما را چلاندند که احساس خفگی مفرط به ما دست داد و ترس تمامِ وجودمان را فرا گرفت و هنوز نمی دانیم این عکس العمل مادرمان از برای چه بود؟!
پس سریعاً دوربین را حاضر نموده و از نقاشی ما عکس برداری نموده و مشغول پست گذاری در وبلاگمان شدند که مبادا مطلب به این مهمی از دستشان در برود
البته مادرمان بر این عقیده اند که این موجود شباهتی عجیب به خر دارد تا اسب! حالا می خواهیم بدانیم که آیا تو نیز قادر به تشخیص اسب در این عکس هستی عایا؟! و این که این خطوط رسم شده در مجاورت اسب نشان از چه دارد رازی ست که بر همگان از جمله مادرمان نیز پوشیده است
ماجراهایی هست در ادامۀ مطلب و اندر حکایت نقاشی کشیدن های مُمتدِ این جانب و بلاهایی که در چند هفتۀ گذشته بر سرِ ماژیک های بینوایمان نازل کردیم با ما همراه باش
و این است نقاشیِ کشیده شده توسط مادرمان و ما با ماژیک های دوست داشتنی مان در حال رنگ آمیزیِ این اتوبوس هستیم...
چرخ ها و قسمت درِ اتوبوس را به خوبی با ماژیک سبزرنگ آمیزی نموده ایم... ... یک همچین پسر نقاش باشی هستیم ما
و اما نقاشی های بعدی مربوط است به یک عدد ماشینِ مسافرتی با باربند که توسط مادرمان کشیده شده و توسط این جانب رنگ آمیزی شده است
و اما ماجرای بعدی درست وقتی اتفاق افتاد که ما ماشین خود را در دست گرفته بودیم و با پناه بردن به اتاق خواب در حال نقش نگاشتن بر آن بودیم که مادرمان سر رسیده و ما را غرق در نقاشی یافتند البته چیزی به ما نگفتند و فقط از ما عکسبرداری نمودند آخر مادرمان خوب می فهمند که چون ماشین متعلق به خودمان است حق داریم آن را مطابق میل خودمان رنگ کنیم... یک هم چین مادرِ چیز فهمی داریم ما
و حالا این شما و این هم سرِ ماژیک هایمان که کاربردهایی دارد بس عظیم که خودمان اختراع نموده ایم در حالی که با لگوهایمان یک عدد قطار ساخته ایم با سرِ ماژیک هایمان برای قطارمان لوکوموتیو ساخته ایم
و از دیگر کاربردهای سرِ ماژیک مان این مورد است:
می دانیم سخت دلت می خواهد بدانی چرا سرِ ماژیک هایمان را در دهانمان قرار داده و بر موتورمان سوار شده ایم جواب در نزد مادرمان است... جمعۀ گذشته که از منزل خاله مهدیه برمی گشتیم چند عدد دوچرخه سوار دیدیم که به فاصلۀ 500 متر با هم دوچرخه سواری می کردند و ما از تریپ دوچرخه سواری آن ها بسیار خوشمان آمد... و مدام از مادرمان در مورد ماهیت آن ها سوال می پرسیدیم پس از رسیدن به منزل بر موتور خود سوار شده و تریپ دوچرخه سواری به خود گرفتیم و این ماژیک ها مربوط است به شبیه سازی های این جانب از کلاه دوچرخه سوار است که جلویش یک عدد بندِ دو رنگ داشت
و اما از آن جا که این روزها دایی محسن مان در تکاپوی خرید یک واحد مسکونی هستند نقشۀ واحد های دیده شده را بر روی یک کاغذ رسم نموده اند تا مادرمان نیز اعمالِ نظر نمایند و اما این ما هستیم که قبل از رسیدنِ مادرمان آن را رنگ آمیزی نموده ایم تا مادرمان را بسی بیش تر از این نقشه خوش آید (لاک ناخن هایمان را عشق است)
و در نهایت این شما و این هم تریپ ماژیک کشی بر کاغذ که بابایمان بدجور از این تریپ متنفر هستند چون وقتی ما این تریپ را به خود می گیریم خواهی نخواهی باید محل را ترک کنند چون بدجوری دچار دل ریشی می شوند
و این بود ماجراهای ما و زنگ نقاشی