علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

من و امام هشتم....

1391/12/27 16:28
نویسنده : الهام
944 بازدید
اشتراک گذاری

این روزا خیلی خستم. از روزی که از خونه راه افتادیم همش با بچه ها بازی می کنم و خسته میشم و فرصت خواب هم کمه برای همین از هر فرصتی برای خواب استفاده می کنم مخصوصا تو ماشین. دیروز هم از صبح خونه خاله جونم بودم و خودم و خفه کردم بس که با امیرعلی و مصطفی بازی کردم به عبارتی سه نفری ترکوندیم. از خونه خاله جون که راه افتادیم خوابم برد. در عالم خواب یهو صدایی توجه منو به خودش جلب کرد:

السلام علیک یا غریب الغربا....        السلام علیک یا معین الضعفا....

السلام علیک یا شمس الضحی....   السلام علیک یا بدر الدجی.....

السلام علیک یا سلطان یا اباالحسن یا علی بن موسی الرضا و رحمت الله و برکاته......

وای یعنی چی شده بود .....مامانم داشت با کی صحبت می کرد ...چقدر اسمش شبیه من بود....

 و از شدت فضولی طاقت نیاوردم و چشمم و باز کردم....چه قدر چراغ های رنگی و قشنگ اینجا بود اینجا برام خیلی آشناست آره چند ماه پیش شهادت امام رضا بود و ما اینجا بودیم البته اینقدر چراغونی نبود...و مامان طبق معمول موبایلش دستش بود تا از دور عکس بگیره... ولی اصلا نمیشد خیلی شلوغ بود و طرح زوج و فرد هم تازه اعمال شده بود و مردم سر در گم بودند......

ما هم جزو ماشین های فرد بودیم و فیلتر شدیم و مجبور شدیم ماشین و پارک کنیم و با تاکسی تا حرم بریم.... و من خیلی عجله داشتم مامان میخواست تو صحن از من و بابا عکس بگیره ولی من اصرار داشتم که زودتر بریم سمت ضریح....

ما همیشه مسیرمون تو حرم از رواق امام خمینی می گذشت ولی واقعا شلوغ بود و در و بسته بودند.اصلا جا نبود رفتیم مسجد گوهرشاد و نشستیم.... و مامان و بابا مشغول خوندن زیارتنامه شدند....و منم رفتم دنبال کار خودم تا یه سر و گوشی آب بدم ببینم چه خبره...

دو ساعتی می شد که نماز مغرب و عشا تموم شده بود ولی همه مهر ها روی زمین بود وای چه حالی می کردم اگه می شد همه این مهرها رو بخورم آخه تو خونه که مهرها جمع شده و من آزادی عمل ندارم تا به راحتی مهر بخورم...

یه مدت گذشت و مامان بابا مشغول کار خودشون بودند و زیارتنامه میخوندند... چند تا نی نی اونجا بودند و اومدند طرفم تا با من دوست بشن منم بهشون لبخند زدم و باهاشون بازی نکردم ..آخه میدونی دیدم سر خادم های آقا شلوغه و این همه مهر رو زمین مونده بخاطر همین به جای خوردن مهرها و بازی کردن، شروع کردم به جمع کردن مهرها....و البته مهر چند نفر رو هم که داشتند نماز میخوندند جمع کردم که یه وقت روی زمین جاش نذارند ولی نمیدونم چرا بابام عصبانی شد؟؟؟ من فقط داشتم به خادم های مهربون کمک میکردم... 

مامان و بابا هم چنان مشغول بودند که من بازم فرصت داشتم کار مفید انجام بدم....

یه تعدادی از دانش آموزها اومده بودند اردو مشهد و نزدیک ما نشسته بودند. داشتند زیارتنامه می خوندند و چه صوت قشنگی داشتند منم رفتم کنارشون ایستادم... بعدش دیدم یه میز پله دار اونجاست ...منم که عاشق پله و بالارفتن از پله....چه حالی میکردم و مامانم هم اومد ازم عکس گرفت....یه خانم اصفهانی هم اونجا بود که مرتب می گفت "این بچه برای کیه؟؟؟بچه از منبر بیا پایین!!!!" دیگه علیرضای منبر نشین هم شدم....

بعدش در حال ادامه گردشم تو مسجد با چند تا نی نی دوست شدم و با هم منبر بازی کردیم....

 حدود دو ساعت حرم بودیم و من کلی بازی کردم و راه رفتم و دوست پیدا کردم....ما دیگه جلوتر نرفتیم که شلوغ نشه آخه ما مشهد زیاد دوباره هم میتونیم بریم آخر سر که داشتیم برمیگشتیم یه نگاه سمت ضریح انداختم و به آقا گفتم:"امام رضا ببین من اسم شما رو روی خودم گذاشتم .... خیلی چاکریم..." اونم همه چی رو خودش فهمید و بهم گفت....

شرمنده نمیتونم بگم چی گفت .... حتی به مامانم هم نگفتم.....ولی بهتون بگم که همه دوستانی که التماس دعا گفته بودند خیالشون راحت باشه....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

گلبرگ
27 اسفند 91 14:18
خوش به حالت علی رضاجون
برام دعا کن پسرم


باشه خاله جونی
مامان امین از وبلاگ (همه وجودم امین جان)
28 اسفند 91 1:49
زیارت قبول، مامان الهام ماشالا چه پسر فعالی دارید تو خونه که به شما کمک می کنه بیرون هم به دیگران خدا حفظش کنه


مامان علیرضا
16 فروردین 92 19:12
عزیزم زیارت قبول
دلم حسابی هوای اونجا رو کرد
خوش به حالتون

به یادتون بودم خاله جون و براتون دعا کردم.