زیارت mp3
روز شنبه صبح بود که از ولایت خودمان راهی مشهد شدیم...
بین راه به بینالود سر زدیم تا بابایمان در ادامۀ رسیدگی به کارهای اداریِ عقب مانده از پروژه های قبلی شان ما را هم علّاف کنند!! ساعت 12 بود که وارد مشهد شدیم و عازم نوسازی مدارس تا بابایمان به ادامۀ کارهای اداری خود رسیدگی کند!!
بعد از سر و سامان دادن کار بابا، حدود ساعت سه بعداز ظهر بود که به خانۀ خاله مان رسیدیم و با مصطفی و امیرعلی پسر خاله هایمان دیدار کردیم!!
بر خلاف همیشه از همان ابتدا به همه روی خوش نشان دادیم و با پسر خاله هایمان دیداری صمیمانه داشتیم... بعد از ظهر آن روز به دیدن یکی از دوستان رفتیم تا مادرمان در نقش شورای حل اختلاف مشکلی را حل کند... افسوس که سه ساعت فک زدنِ مادرمان عینِ آب کوبیدن در هاون بود و بی تأثیر....
ساعت 9 شب بود که به خانۀ خاله مان برگشتیم و این اعصاب مادرمان بود که در نتیجۀ فک زدنِ بیهوده خورد و خمیر شده بود!!!
صبح زود در حالی که ما خواب بودیم پدر و مادرمان در کمالِ بی رحمی ما را به خاله جانمان سپردند و به تنهایی عازم حرم شدند... حکایت ها حاکی از این است که ساعت 5.5 صبح حرم آنقدر شلوغ بود که ظرفیت تمام پارکینگ ها تکمیل بود و به ناچار نیم ساعتی صرفِ پیدا کردن جای پارک شد!!
حرم مطهر ورودی خیابان شیرازی
السلام علیک یا غریب الغربا
ساعت 6 صبح بود... راستش تا به حال این همه آدم در این ساعت پشت پنجرۀ فولاد دیده بودی؟! واقعا شلوغ بود...
بابا و مادرمان بعد از خواندن زیارتنامه و رساندن پیام دوستان به آقامون، حدود ساعت 8 بود که از حرم خارج شدند تا قبل از گرفتار شدن در دام مأموران راهنمایی و رانندگی از محدودۀ طرح زوج و فرد خارج شوند...
امیر علی جان از عشقِ بودنِ ما در خانه شان از صبح زود آماده باش بود و آخرش با سر و صدای عمدی خودش ما را بیدار کرد... و ما هم که بد خواب شده بودیم کم لطفی نکردیم و از بغلِ خاله مان پایین نیامدیم تا مادرمان برسد!!
این هم سزای مادری که طفلش را به زیارت نمی بَرَد!!!
بابایمان مستقیم رفت دنبالِ ادامۀ کارهای اداری اش و ما هم بعد از صرف صبحانه با امیر علی و مصطفی عازم پارک نزدیک خانۀ خاله مان شدیم....
در مجموع اصرار زیادی داشتیم تا هر کاری که امیر علی انجام می دهد ما دومین نفری باشیم که آن کار را انجام داده است... و در همان چند ساعت کارهای زیادی از امیر علی آموختیم... البته امیرعلی جان هم برای خودش معلم دیگری دارد... بــــــــــله مصطفی خان معلم امیر علی جانمان است!!!
اصرار داریم بر همان تابی سوار شویم که امیر علی سوار شده است...
یک کفۀ الاکلنگ مان هم باید حتما با امیر علی پر شود... و به محض نشستنِ کودک دیگری لب به اعتراض می گشودیم....
حالا دیدی معلم امیر علی چه کسی است... ما هم آرزویمان این است که روزی بتوانیم حرکات آکروباتیک این چنینی انجام دهیم....
و اینجا بود که چند حسرت بر دلمان نشست:
1- ما از امام رضا دوریم و سال تا سال نمی توانیم به زیارت برویم...
2- ما خواهر و برادر نداریم که نقش معلم مان را بازی کند...مطصفی مرتب در جلسات دارالقرآنِ حرم شرکت می کند و برای خودش قاری قرآن شده است و از صبحگاه مدرسه گرفته تا مسابقات بین المللی قرائت قرآن، قرآن می خواند و همیشه برنده است، امیرعلی هم مدتی است از مصطفی قرآن خواندن می آموزد... و در جلسات قرآن او را همراهی می کند..
3- چیزی نزدیک به هزار کیلومتر از خاله مان دوریم و حتی نمی شود هم بازی پسر خاله هایمان باشیم و از آن ها چیزهای خوبی بیاموزیم...
بین این همه حسرت، تنها کاری که از ما ساخته بود این بود که با اصرار دستمان را از دست مادرمان بیرون بکشیم و دوان دوان امیر علی را دنبال کنیم، و برای دلخوشی بیشترِ خودمان، به شیوۀ خودِ امیر علی بدویم!!!
همان روز ساعت 11 راهیِ ولایت مان شدیم تا ساعت دو و نیم به نهاری که دعوت یکی از دوستان بودیم برسیم...
علی رغم وعده و وعیدهای بابایمان که یک روز دیگر هم ما را به زیارت خواهد بُرد، دیگر قسمت نشد به زیارت برویم و بابایمان به تنهایی برای انجام کارهای اداری و تحویل پروژه به ادارۀ نوسازی مدارس خراسان رضوی رفت...
ناگفته نماند که ولایت ما تا مشهد 3 ساعتی فاصله دارد و ما در تمام مدتی که در تعطیلات به سر بردیم در حال جابجایی بودیم و هنوز که هنوز است خستگی سفر از تنمان بیرون نرفته است....
حالا نمی دانیم خستگی سفر زیاد بوده یا ما زیاده از حد سوسول بوده ایم و خودمان بی خبر!!!