کارِ خطرناک...
شب بود... آخرِ وقت...
طبق معمول مادرمان تازه یادش آمده بود که کلی لباس کثیف داریم در انتظارِ ورود به ماشینِ لباسشویی... و از آن جا که این ساعت پیکِ مصرفِ برق نبود زمان مناسبی برای ریختنِ لباس ها در ماشینِ لباسشویی محسوب می شد!
دایی محسن در حینِ حمل سبد لباس به آشپزخانه طبقِ معمول سبد را وسط پذیرایی رها کرد و رفت دنبالِ کارِ خودش تا مادرِ بینوایمان زحمت را خودش به دوش بکشد....
بر خلافِ غُر زدن های پی در پیِ مادرمان از کارِ ناتمامِ دایی محسن، ما از این حرکتِ دایی محسن مان استقبال کردیم و در چشم بر هم زدنی صدای بابایمان را در آوردیم که:" علیرضا! اون بالا چیکار می کنی؟؟"
بـــــــــــــــله... منظورِ بابایمان دقیقاً این پوزیشن بود...
آقا مادرمان هم با شنیدنِ صدای بابایمان دوان دوان به سمت ما آمد و ما بسی احساسِ اعتماد به نَفَسِ کاذب کردیم که تا چه اندازه برای مادرمان اهمیت داریم که این گونه برای نجاتمان به سمت ما می دَوَد... ولی بسی خیالِ واهی که مادرمان در چند قدمیِ ما تغییرِ مسیر داد... به سمت دوربین رفت... دوربین را برداشت تا از ما عکس بیندازد!!!!
ما هم با آرامش پوزیشنِ خود را حفظ کردیم تا از ضایع شدنِ مادرمان جلوگیری به عمل آوریم... و برای خوش آمدن بیشتر بابا و مادرِ ذوق زده مان اقدام به دس دسی هم کردیم...
به علت جَوگیری مفرط چندین بار از سبد لباس بالا و پایین رفتیم...
مادرمان هم از این حرکات ما بسی شاد بود و از مراحلِ بالا رفتنمان مرتب عکسبرداری می کرد...
اشتباه نکن!!! بالا رفتن از یک سبد اصلاً کار خطرناکی نیست...
کارِ خطرناک آن است که خود را از ناحیۀ درک و فهم و شعور تعطیل کنیم و به جای این که انرژی خود را صرف کارهای مفیدی بکنیم که خود و دیگران را از آن بهره مند کنیم، وقتِ ارزشمند خود را به کارهای بیهوده ای اختصاص دهیم که تاوانِ سنگینی دارد و برایمان بدجوری گران تمام می شود....
بالاخره خواب بر پلک مان چیره شد و بی خیالِ سبدِ لباس شدیم و مادرمان موفق به انتقالِ لباس ها به ماشین لباسشویی شد... و لباس ها شسته شد وقتی همه خواب بودیم!!!