علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

میهمان مامان (1)...

1392/6/10 14:52
نویسنده : الهام
675 بازدید
اشتراک گذاری

کلاً مادرمان از همان کودکی از استقلال خوشش می آمد... نه، اشتباه نکن باشگاه استقلال را نمی گوییم... مادرمان بسیار دلش می خواست روی پای خودش بایستد...

وقتی مادرمان برای ادامۀ تحصیل به تهران آمد ما موجود نبودیم... تازه بابایمان هم موجود نبود...

بابا جانمان مخارج تحصیل و آمد و شدِ مادران را پرداخت می کردند و مادرمان از این پرداخت ها بسی خجالت زده!!

کلاً این را بگوییم که مادرمان از معدود افرادی است که دسترنج خودش را لارج تر خرج می کند تا دسترنج دیگران را...

در همین اوضاع و احوال بود که مادرمان مطالعاتِ درسی شان را سریعاً انجام می دادند و بقیۀ اوقاتشان را به اتفاق یکی از دوستان صرف تدریس خصوصی می کردند... و جالب این جاست که بدانی با وجود این که رشتۀ مادرمان فیزیک است، ایشان غیر از درس زیست شناسی، در تدریس هیچ یک از دروس کم نمی آوردند!!!!

مادرمان با خانواده ها و دانش آموزان متعددی آشنا شد. ولی از بین آن ها دو تا از این خانواده ها برای مادرمان دوستان ماندگاری شدند که هنوز هم با ایشان رفت و آمد خانوادگی داریم...

***

قسمت اول

گفته بودیم که جمعه شب میزبان یک دوست بودیم که به گردن ما و مادرمان حق بزرگی دارند. خانم قنبری مادر دُرین جان کسی است که مادرمان هنوز خانمی به کدبانویی، صبر، ادب و فهم ایشان ندیده است... جالب این جاست مادرمان  هنوز هم، هر وقت قصد انجام کاری هر چند کوچک، را دارند با خانم قنبری در میان می گذارد و از تجارب و مشاورۀ ایشان بهره مند می شوند....

ولی آن چه که باعث می شود همۀ ما برای ایشان احترام خاصی قائل باشیم این است که ایشان با وجود این که هنوز چند هفته ای از آشنایی مادرمان با ایشان نگذشته بود کمکی به مادرمان کردند که حتی دوستان نزدیک و چندین سالۀ مادرمان این کار را نکردند.... مجالی برای صحبت در این مورد نیست فقط دلمان میخواهد بدانید این که کسی با شناختی اندک از شما کار بزرگی را برایتان انجام دهد نشان از دل بزرگ اوست... و قلب شما سرشار از شکرگزاری و عشق خواهد شد وقتی ببینید هنوز هم کسانی هستند که دلشان برای کمک به دیگران می تپد...

سال هاست که مادرمان نسبت به ایشان احساس دین می کند و تا عمر دارد حتی لحظه ای از حقی که ایشان بر گردن ما دارند غافل نخواهد بود....

میدانی دوست من، این که در خوشی ها کنار دیگران باشیم مهم است ولی مهم تر آن است که وقتی کسی واقعاً به کمک ما احتیاج دارد کنارش بمانیم و از او حمایت کنیم... خوشی زیاد است و فرصت برای خوش بودن در کنار دیگران زیاد... کاش دلمان را بزرگ کنیم و در مواقع سختی در کنار دوستانمان بمانیم...

جمعه شب برایمان یک شب به یادماندنی بود... ما تازه از سرخه حصار بازگشته بودیم و  در خواب ناز بودیم، که مادرمان در نتیجۀ چک کردن تلفن متوجه تماسی بی پاسخ از طرف خانم قنبری شدند و با ایشان تماس گرفتند... و قرار شد میزبان ایشان باشیم... دلمان برایشان تنگ شده بود... آخرین باری که ایشان را دیده بودیم 13 ماهه بودیم... قبلا که ساکن منطقۀ غرب تهران بودیم مرتب با ایشان رفت و آمد داشتیم، منتها پس از این که مجبور شدیم به خاطر نزدیکی به محل کار مادرمان در شرق تهران ساکن شویم فاصله ای نجومی بین ما ایجاد شد!!!

مادرمان به همراه دایی محسن و بابایمان مشغول تدارکات شدند و در این میان بیانِ شیرینی از دایی محسن مان متصاعد شد:" حالا خوبه که زلزله خوابه وگرنه مگه می شد خونه رو مرتب کرد!!!" خودت خوب گرفتی منظورشان از زلزله چه بود؟! یا بهتر است بگوییم که بود؟!

هنوز میهمانان نرسیده بودند که ما بیدار شدیم و بدجوری اعصاب ندار بودیم... در مقابل تعویض لباس به شدت مقاومت کردیم ولی از آن جا که با مقاومت بیشتر مادرمان مواجه شدیم مجبور به تعویض لباس اجباری شدیم و برای سر حال آمدن بابایمان یک شیشه آب میوه به ما دادند... و ما با حفظ ژست مخصوص خود به شروع به خوردن کردیم...

جیک جیکی که در مجاورت ما به سر می بَرَد اسباب بازی محبوب ماست و یکی از هدیه های عمو مسعود و خاله فهیمۀ عزیزمان، به مناسبت تولد دو سالگی مان...ما جیک جیک را خیلی دوست می داریم و ایشان را در تمام بازی هایمان مشارکت می دهیم...

ساعت 8 شب بود که میهمان های عزیزمان وارد منزل ما شدند... آقا و خانم قنبری به همراه درین جان دخترشان. برای این که خوش اعصاب شویم دایی محسن مان برایمان عموهای فیتیله پخش کردند.... ما هم با شنیدن آهنگ های شاد عموهای فیتیله، حرکات موزون از خود بروز می دادیم و حرکاتمان هم زیر ذربین مهمانان عزیز بود و بسی شاد و خندان بودیم از روبرویی با این جماعت بچه ندیده... و به شدت جوگیر شده بودیم از ذوق زدن های بی حد و حصر ایشان... با خود می اندیشیدیم که ما چه انسان مهمی بوده ایم و خودمان بی خبر و احساس غروری دو چندان می کردیم و به شیرین کاری هایمان ادامه می دادیم...

خانم قنبری باز هم ما و مادرمان را مورد مهر سرشار خود قرار داده بودند و ما بسی شرمسار این همه محبت ایشان هستیم...

حدود یازده شب بود که مهمان هایمان رفتند... مادرمان نشست به پست گزاری در وبلاگمان و ما هم که طبق معمول به بازی... آخر می دانی ما با انجام آن همه حرکات موزون تازه حسابی سر حال شده بودیم و اصلا خواب به چشمانمان نمی آمد....

مادرمان خاموشی اعلام کرده است ولی این خرسی اصلا به حرفمان گوش نمی دهد و نمی خوابد.... ما هم خودمان وارد عمل می شویم و داریم با اعمال زور چشمان خرسی را می بندیم...

آن شب که به هر زحمتی بود خواب بر پلک هایمان چیره شد... فردا روز، میزبان خانوادۀ دماری بودیم... هیلا جان دیگر دانش آموز خصوصی مادرمان بود که از شش ماهگی ایشان را ندیده بودیم و طبق هماهنگی های قبلی قرار بود به همراه خاله هنگامه و سیاوش جان، برای دیدن مان مهمان ما باشند... ناگفته نماند که ایشان همواره خوانندۀ وبلاگمان هستند و ما را از نظر لطف خودشان بی بهره نمی گذارند..

مادرمان از امیرمحمد پسر همسایه مان خواست به منزلمان بیاید تا ضمن بازی کردن با ما، سرِ کارمان بگذارد تا مادرمان به کارهایشان رسیدگی کنند...

بعد از تاب تاب کردن هم با آقا امیر محمد نیکبخت شمشیر بازی کردیم... و امیر محمد نگون بخت (!!!) نمی دانست به کدامین ساز ما برقصد تا ما شاد باشیم...

چون نق زدن های مان از حد گذشت مادرمان جهت تنبیه کردنمان، امیرجان را راهیِ منزلشان نموده و با یک شیشه شیر ما را به خواب سپردند...

بعد از بیدار شدن، میمان های عزیزمان رسیدند و با مهر سرشار خود ما را اسباب بازی باران کردند و سرمست....

تا امروز همه اش مشغول بازی با اسباب بازی های جدید هستیم و عمراً که با وجود این همه اسباب بازی های مورد علاقه مان بخواهیم دور و بر مادرمان آفتابی بشویم چه برسد به این که جلوی دست و پایش هم باشیم...

به علت طولانی شدن این پست دیدار با خاله هنگامه و هیلا و سیاوش موکول می شود به پست بعدی... حتما ببین...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)