علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

میهمان مامان (2)...

1392/6/10 17:04
نویسنده : الهام
898 بازدید
اشتراک گذاری

اول نوشت: لطفا قبل از خواندن این پست، پست قبلی با عنوانِ "میهمان مامان (1)" را بخوانید....

×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

عنوانِ "مادر فداکار" مناسب ترین عنوان برای خاله هنگامۀ مهربان ماست...

خاله هنگامه سال ها پیش در آزمون کنکور شرکت کردند و با کسب رتبۀ 200 کشوری در دانشگاه تهران مشغول به تحصیل شدند. بعد از فارغ التحصیلی، ایشان در دانشگاه تربیت مدرس مشغول به کار شدند. ولی با متولد شدن فرزندانشان حس مادرانه ای که داشتند به ایشان اجازۀ ادامۀ کار را نداد و ایشان را خانه نشین کرد...

چند سال پیش وقتی مادرمان برای تدریس به منزل خاله هنگامه می رفت نگرانی و تلاش خاله هنگامه برای یادگیری بچه ها واقعا محرز بود... شاید خیلی بیشتر از خود بچه ها...

شاید خانه نشین شدن و کناره گیری از اجتماع برای ایشان سخت بود... شاید مدت ها بیرون نرفتن و به خاطر امتحانات بچه ها در منزل ماندن برای ایشان سخت بود، شاید این همه نگرانی برای فرزندان دلبندشان اذیتشان می کرد... ولی با وجود همۀ این سختی ها تحمل کردند تا بچه ها بتوانند با آرامش درس بخوانند...

هیلا جان سال گذشته کنکور داد و در رشتۀ پرستاری در تهران قبول شد... سیاوش جان هم کماکان مشغول به تحصیل در مقطع راهنمایی ست...

حالا که بار سنگینی از دوش خاله هنگامۀ عزیزمان برداشته شده ایشان قصد ادامۀ تحصیل کرده و برای ترم مهرِ همین امسال در مقطع کارشناسی ارشد و در رشتۀ روانشناسی مشغول به تحصیل شده اند...

همۀ این ها را گفتیم که بگوییم خوشا به حال هیلا خانم و سیاوش جان... آخر مادرِ ما که حاضر نیست برایمان از این فداکاری ها بکند و قرار است ما را باز هم از مهرماه به مهد کودک بسپارد...چه کنیم دیگر مادرمان استقلال طلب است و فکر می کند اگر بیش از حد برایمان فداکاری کند ممکن است مستقل بار نیاییم!!! اصلاً می شود شما یک چیزی به مادرمان بگویید تا کمی با ما مهربان تر باشند!!!

بگذریم...

شنبه بود...ساعت چهار بعد از ظهر ... لحظۀ ورود خاله هنگامه به همراه هیلا جان و سیاوش عزیزم...

ما تازه بیدار شده بودیم و البته سر خوش بودیم... و مواجه شدن با اسباب بازی ها ما را سرخوش تر ساخته بود...

خوشحالی مادرمان از دیدن دوستان عزیزمان آن هم بعد از مدت ها حسابی نمایان بود... دوستانی که برای دیدنمان این مسیر طولانی را از غرب به شرقِ تهران آمدند تا باز هم برایمان یادآوری شود که خوبی و عشق هنوز هم در دل ها وجود دارد... و هنوز هم کسانی هستند که قلبشان به عشق هم می تپد...

خاله هنگامۀ مهربان برای مان یک عدد خرگوش، ده ه ه ه ه ه....تا "تُ" سوئیچ دار جهنده!!!!، و از همه مهم تر یک بسته شکلاتِ کاکائویی( که مادرمان هیچوقت برایمان نمی خرد!!) هدیه آوردند و ما را بسی شادمان نهادند!!!! البته با یک هدیۀ زیبا، مادرمان را هم حسابی شرمسارِ این همه محبتِ خود کردند... ناگفته نماند که خاله هنگامه وقتی که ما هنوز وجود خارجی نداشتیم هم حسابی هوای ما را داشتند و برایمان سیسمونی می خریدند....

شما را ده ه ه ه ه..تا دوست می داریم خالۀ مهربان... ممنونیم که برایمان شکلات می خرید!!!

این هم عکس یارگاری ما به اتفاق خاله هنگامۀ عزیزم، سیاوش جان و هیلا خانم دوست داشتنی...

ما هم که کلاً با خودمان درگیریم و با شمارش این همه "تُ" مشکل اساسی داریم....آخر ما هنوز حتی نمی توانیم تا عدد یک شمارش کنیم، چه برسد به عدد ده ه ه ه ...

این عکس ها را موقع رفتن انداخته ایم و ما هم داریم خودمان را برای هیلا خانمِ مهربان لوس می کنیم تا شاید ما را هم با خود دَدَرررر ببرند...

موقع سختِ رفتن فرا رسید و ما بسی به دنبالِ خاله هنگامۀ مهربانمان نالۀ جانسوز سر دادیم...

و امــــــــــــــــــا بعد...

ضمن شرمندگی به دلیل حجم زیاد عکس ها با ما بیا به ادامۀ مطلب....

بعد از رفتن میهمانان عزیزمان، بابا و دایی محسنمان از سر کار به منزل برگشتند... با شنیدن صدای زنگِ در، ما خرگوش به دست به سمت در دویدیم و با دست مان بر در می کوبیدیم که بابایمان زود در را باز کند و خرگوش ما را ببیند...آخر نیست که خودمان ذوق زده بودیم می خواستیم ذوق زدگی مان را به بابایمان هم منتقل کنیم....

بعد از ورود بابا و دایی محسن مان باز هم نالۀ جانسوز سر دادیم که چرا ما را دَدَر نمی برند؟! و خودمان گوشِ دراز خرگوشمان را گرفتیم و به اتفاق خرگوش محبوبمان اقدام به دَدَررر رفتن کردیم...

وقتی با در بسته مواجه شدیم باز هم اقدام به سر دادن نالۀ جانسوز که نه، جیغِ بنفش کردیم... و از آن جا که مادرمان برای پردۀ گوش خود و دیگران ارزش قائل بود با یکی از همان شکلات هایی که خاله هنگامه برای مان آورده بود، ما را برای مدتی خاموش کرد...

بعد رفتیم سراغ جعبۀ ماشین هایی که تازه رسیده بود و در چشم بر هم زدنی جعبه را پاره و ماشین ها را بی خانمان کردیم...

و بعد از تذکرات مادرمان از پاره کردن آن دست کشیدیم و ماشین هایمان را داخلش ریختیم...

سپس احساس کردیم که خرگوش عزیزمان کم کم دارد از نداشتنِ هم بازی دچار یأس فلسفی می شود و ادب حکم می کند تا کاری برای این خرگوشِ تازه واردِ  مادرمرده بکنیم تا در خانه مان احساس غربت نکند، پس دلسوزانه او را بر تاب سوار کردیم و شعر "تاب تاب" را برایش خواندیم...

دوباره برگشتیم سر ماشین های دوست داشتنی مان و در معیت دایی محسن مان آن ها را سوئیچ کرده و آماده پرتاب نهادیم...

بابایمان هم از این ماشین های جهشی خوششان آمد و به ما و دایی محسن مان پیوستند.... خودمانیم آااااا خوب شد خاله هنگامه این ماشین ها را خرید و الّا ما خیلی نگران سر رفتنِ حوصلۀ بابا و دایی محسن مان بودیم!!!! نکتۀ اخلاقی این که آقایان، n ساله هم که باشند باز به ماشین علاقۀ خاصی نشان می دهند...

بالاخره خودمان آموخته می شویم و داریم به صورت خودمختار ماشین هایمان را سوئیچ می کنیم...

حالا از بابا و دایی محسن تشکر می کنیم تا بروند و به کارشان برسند ولی مگر تا صدای نعرۀ مادرمان بلند نشود، بی خیال ما می شوند؟! بیخِ گوش مان نشسته اند و دارند در مورد مکانیسم جهش این ماشین ها بحث می کنند و صد البته ما از حرف هایشان هم سر در نمی آوریم...

دیروز تنها روزی در خانۀ ما بود که:

1- دایی محسن مان مجبور نشد کلی انرژی مصرف کند تا ما را سرگرم کند...

2-مادرمان مجبور نشد با ما دعوا کند که چرا تا این حد تلویزیون می بینیم...

3- بابایمان مزاحم نداشت... مزاحمی که همیشه تا کتاب و دفتر می دید درخواستِ کشیدنِ نقاشی از یک "تُ" می کرد و اجازه نمی داد بابا تکالیف آیلتس اش را انجام دهد ...

4- تلویزیون مان هم مدتی در خاموشی به سر برد و نفسی تازه کرد...

5- همسایه هایمان هم بسی نفس کشیدند که صدای آهنگ های ضبط شدۀ عموهای فیتیله را برای nاُمین بار نمی شنوند...

همۀ این ها به این دلیل بود که ما "تُ" را خیلی دوست می داریم...ببین...

ماشین هایمان را این جا ردیف کرده ایم.... مُهر بابایمان را کِش رفته ایم و مادرمان به دنبالِ یک مُهر دیگر برای جایگذاری روی سجادۀ پدرمان است که با این صحنه مواجه می شود....

احتمالا داریم به خاطر داشتنِ این همه "تُ" سجدۀ شکر می گزاریم...

بار الها تو را شکر می کنم... چون:

"مادری دارم بهتراز برگ درخت
 دوستانی بهتر از آب روان
 و خدایی که دراین نزدیکی است
لای این شب بوها، پای آن کاج بلند
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه
 من مسلمانم
قبله ام یک گل سرخ
جانمازم چشمه، مُهرم نور
 دشت سجاده من
 من وضو با تپش پنجره ها می گیرم
 در نمازم جریان دارد ماه
جریان دارد طیف
سنگ از پشت نمازم پیداست
 همه ذرات نمازم متبلور شده است
 من نمازم را وقتی می خوانم
که اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته سرو
 من نمازم را پی تکبیره الاحرام علف می خوانم
پی قد قامت موج
 کعبه ام بر لب آب
 کعبه ام زیر اقاقی هاست
 کعبه ام مثل نسیم باغ به باغ می رود شهر به شهر
حجرالاسود من روشنی باغچه است

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)