لگوباز قهّار...
خُداییش لگوباز به این قهاری تا به حال دیده بودید؟
برای تولد یک سالگی مان، عمه جانمان یک جعبه لگو برای ما هدیه خریدند و برایمان ارسال کردند. البته برای ما بازی کردن با آن ها خیلی زود بود... با این حال گیر داده بودیم که ما باید با این لگوها بازی کنیم... این بود که مادرِ بینوایمان مجبور بود با این لگوها برایمان بلوک های بزرگ تر بسازد تا ما قادر باشیم آن ها را روی هم سوار کنیم و برج بسازیم...
چند ماهِ اول، مادرمان بلوک ها را خودشان سوار می کردند و برایمان برج می ساختند و وظیفۀ ما این بود که برج های ساختِ مادر را خراب کنیم و "اُخ" بگوییم و شادمان باشیم....
مدتی گذشت و ما یاد گرفتیم خودمان آن بلوک ها را سوار کنیم و در پست های خیلی قبل تر شما دوست خوبم برج های دست سازِ ما را دیده ای... این هم لینک برای کسانی که ندیده اند:
بُرج سازی مقدماتی در شانزده ماهگی
و امــــــــــــــــا چند روزی ست خودمان به تنهایی قادر به سرِ هم کردنِ تکه های کوچک لگو شده ایم...
ذوقِ سرشاری داریم و مرتب شکل ها و چیدمان های مختلفی طراحی می کنیم... و از آن جا که مادرمان چند بار کَف زنان ندای "آفرین به علیرضا" را سر داده است خودمان هم استاد شده ایم و هر از گاهی برای خودمان کَف می زنیم و اصرار داریم مادرمان هم با ما و برای ما کَف بزند و تکرار کند:"آفرین به علیرضا"
بعد از این که ساعت ها وقت صرف ساختن این چهار راه می کنیم به راحتی آن را خراب می کنیم و زحمات خود را بر باد می دهیم...
فردای آن روز از ذوق لگو بازی صبح زود بیدار می شویم و مادرمان را به خواب می سپاریم و در اتاق خودمان مشغول بلوار سازی می شویم.... وقتی مادرمان بیدار می شود ما یک بلوار ساخته ایم و روی آن درخت هم کاشته ایم... (البته این که ما بلوار ساخته ایم ذهنیات مادرمان است... کسی نمی داند هدف ما از این طراحی چه بوده است؟! شاید هم منظورمان بلوار نبوده؟!)
مادرمان می روند دنبال کارشان و با صدای گریۀ زورکی ما سر و کله شان پیدا می شود... آن هم دوربین به دست.... و این جاست که این صحنه شکار می شود... چشم ها بسته، دهان تا بی نهایت حد ممکن باز و صدا هم که بدجوری آزار دهنده...:" اَ اَ اَ اَ اَ.......اَ اَ اَ...."
نی نی های عزیز با دقت به این عکس بنگرید و آن را با عکس هایی که ما خنده بر لب داریم، مقایسه کنید... کدام یک زیباتر است؟! در ضمن یادتان باشد وقتی ژست گریۀ الکی به خودتان می گیرید تا همین حد که ما زشت شده ایم شما هم زشت و بد ترکیب می شوید... پس تا جایی که راه دارد نق نزنید و بخندید.... مگر این که مسأله حیثیتی باشد... آنوقت است که دیگر مجبورید نخندید!!! و به ناچار باید نیشِ مبارک را محکم ببندید!!
عامل گریۀ ما هم که عاقبت مشخص نشد؟! احتمالاً برای جلب توجه خودمان را لوس کرده ایم.... و اما چند دقیقه بعد، این ما هستیم که خوش و خرم لگو بازی می کنیم و با دهانمان صدا در می آوریم و آوازخوان بسی شادمانیم....
بزرگ ترهای عزیز ضمن عرض شرمندگی باید عرض کنم که در این یک مورد، شما لازم است از ما نی نی ها نکتۀ مهمی بیاموزید و آن تبدیل کردن روی گریان به روی خندان در کمتر از چند ثانیه است...
یادتان باشد که اگر غمی دارید، لازم نیست مرتب آن را جلوی چشمانتان نگه دارید و خودتان و اطرافیان را به یأس فلسفی مبتلا کنید... شما نیز می توانید در کمتر از چند ثانیه ناراحتی خود را تبدیل به یک شادی بی حد و اندازه کنید... کافیست کودکانه رفتار کنید... کافیست بدی ها را به راحتی ببخشید...کافیست تصمیم بگیرید که شاد زندگی کنید... و همه شادیت آرزویم....
و اما امروز صبح باز هم در حال طراحی هستیم.... ابتدا بلوار سازی با زنجیره ای بزرگ تر....
و از آن جا که جا ماشینیِ ماشین های کوچکی که خاله هنگامه برایمان خریده است به دست مبارک خودمان پاره شده است برای جبران مافات مجبوریم برای ماشین هایمان پارکینگ بسازیم...
اگر فکر می کنی این دیوارِ دوّار پارکینگ را خودمان به تنهایی ساخته ایم سخت در اشتباهی، چون ما هنوز قادر به ساخت سازۀ دوار نیستیم... و از مادرمان کمک گرفته ایم... یعنی ما کمک نگرفته ایم...مادرمان به زور از ما خواسته اند تا ایشان را هم در بازی مشارکت بدهیم آخر ایشان بدجور در خانه حوصله شان سر می رود!!!
پس از اتمام سازۀ پارکینگ ماشین ها را در آن جاسازی می کنیم...
.... و با آرزوی بهترین ها شما را به خدا می سپاریم...