علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

لگوباز قهّار...

1392/6/11 16:52
نویسنده : الهام
829 بازدید
اشتراک گذاری

خُداییش لگوباز به این قهاری تا به حال دیده بودید؟

برای تولد یک سالگی مان، عمه جانمان یک جعبه لگو برای ما هدیه خریدند و برایمان ارسال کردند. البته برای ما بازی کردن با آن ها خیلی زود بود... با این حال گیر داده بودیم که ما باید با این لگوها بازی کنیم... این بود که مادرِ بینوایمان مجبور بود با این لگوها برایمان بلوک های بزرگ تر بسازد تا ما قادر باشیم آن ها را روی هم سوار کنیم و برج بسازیم...

چند ماهِ اول، مادرمان بلوک ها را خودشان سوار می کردند و برایمان برج می ساختند و وظیفۀ ما این بود که برج های ساختِ مادر را خراب کنیم و "اُخ" بگوییم و شادمان باشیم....

مدتی گذشت و ما یاد گرفتیم خودمان آن بلوک ها را سوار کنیم و در پست های خیلی قبل تر شما دوست خوبم برج های دست سازِ ما را دیده ای... این هم لینک برای کسانی که ندیده اند:

بُرج سازی مقدماتی در شانزده ماهگی

و امــــــــــــــــا چند روزی ست خودمان به تنهایی قادر به سرِ هم کردنِ تکه های کوچک لگو شده ایم...

ذوقِ سرشاری داریم و مرتب شکل ها و چیدمان های مختلفی طراحی می کنیم... و از آن جا که مادرمان چند بار کَف زنان ندای "آفرین به علیرضا" را سر داده است خودمان هم استاد شده ایم و هر از گاهی برای خودمان کَف می زنیم و اصرار داریم مادرمان هم با ما و برای ما کَف بزند و تکرار کند:"آفرین به علیرضا"

بعد از این که ساعت ها وقت صرف ساختن این چهار راه می کنیم به راحتی آن را خراب می کنیم و زحمات خود را بر باد می دهیم...

فردای آن روز از ذوق لگو بازی صبح زود بیدار می شویم و مادرمان را به خواب می سپاریم و در اتاق خودمان مشغول بلوار سازی می شویم.... وقتی مادرمان بیدار می شود ما یک بلوار ساخته ایم و روی آن درخت هم کاشته ایم... (البته این که ما بلوار ساخته ایم ذهنیات مادرمان است... کسی نمی داند هدف ما از این طراحی چه بوده است؟! شاید هم منظورمان بلوار نبوده؟!)

مادرمان می روند دنبال کارشان و با صدای گریۀ زورکی ما سر و کله شان پیدا می شود... آن هم دوربین به دست.... و این جاست که این صحنه شکار می شود... چشم ها بسته، دهان تا بی نهایت حد ممکن باز و صدا هم که بدجوری آزار دهنده...:" اَ اَ اَ اَ اَ.......اَ اَ اَ...."

نی نی های عزیز با دقت به این عکس بنگرید و آن را با عکس هایی که ما خنده بر لب داریم، مقایسه کنید... کدام یک زیباتر است؟! در ضمن یادتان باشد وقتی ژست گریۀ الکی به خودتان می گیرید تا همین حد که ما زشت شده ایم شما هم زشت و بد ترکیب می شوید... پس تا جایی که راه دارد نق نزنید و بخندید.... مگر این که مسأله حیثیتی باشد... آنوقت است که دیگر مجبورید نخندید!!! و به ناچار باید نیشِ مبارک را محکم ببندید!!

عامل گریۀ ما هم که عاقبت مشخص نشد؟! احتمالاً برای جلب توجه خودمان را لوس کرده ایم.... و اما چند دقیقه بعد، این ما هستیم که خوش و خرم لگو بازی می کنیم و با دهانمان صدا در می آوریم و آوازخوان بسی شادمانیم....

بزرگ ترهای عزیز ضمن عرض شرمندگی باید عرض کنم که در این یک مورد، شما لازم است از ما نی نی ها نکتۀ مهمی بیاموزید و آن تبدیل کردن روی گریان به روی خندان در کمتر از چند ثانیه است...

یادتان باشد که اگر غمی دارید، لازم نیست مرتب آن را جلوی چشمانتان نگه دارید و خودتان و اطرافیان را به یأس فلسفی مبتلا کنید... شما نیز می توانید در کمتر از چند ثانیه ناراحتی خود را تبدیل به یک شادی بی حد و اندازه کنید... کافیست کودکانه رفتار کنید... کافیست بدی ها را به راحتی ببخشید...کافیست تصمیم بگیرید که شاد زندگی کنید... و همه شادیت آرزویم....

و اما امروز صبح باز هم در حال طراحی هستیم.... ابتدا بلوار سازی با زنجیره ای بزرگ تر....

و از آن جا که جا ماشینیِ ماشین های کوچکی که خاله هنگامه برایمان خریده است به دست مبارک خودمان پاره شده است برای جبران مافات مجبوریم برای ماشین هایمان پارکینگ بسازیم...

اگر فکر می کنی این دیوارِ دوّار پارکینگ را خودمان به تنهایی ساخته ایم سخت در اشتباهی، چون ما هنوز قادر به ساخت سازۀ دوار نیستیم... و از مادرمان کمک گرفته ایم... یعنی ما کمک نگرفته ایم...مادرمان به زور از ما خواسته اند تا ایشان را هم در بازی مشارکت بدهیم آخر ایشان بدجور در خانه حوصله شان سر می رود!!!

پس از اتمام سازۀ پارکینگ ماشین ها را در آن جاسازی می کنیم...

.... و با آرزوی بهترین ها شما را به خدا می سپاریم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (26)

خاله اریسا خانوم
11 شهریور 92 18:39
سلاممممممممممممممممممم.زیارت قبول.ماروکه دعا کردین؟

سلام.ممنونم عزیزم.خدا قبول کنه. بــــــــــــــــله دعا کردیم براتون.
خاله اریسا خانوم
11 شهریور 92 18:39
راستی شما همیشه قهرمانی اقا علیرضا

ممنونم خاله جون.شما لطف دارید.
بابای ملیسا
11 شهریور 92 19:47
سلام . ضمن تبریک به خاطر نوشته های زیباتون ، وبلاگ ملیسا خانم به روز شد . ممنون می شم اگر به کلبه مجازی دردونه این حقیر قدم بزارید و با گذاشتن یک یادگاری ، خاطره ای شیرین برای فردای ملیسا رقم بزنید . ممنونم از لطف شما .

ممنون از لطفتون.
چشم حتما سر می زنم.
راضیه
12 شهریور 92 4:04
استعدادهای تو که سرشار است عزیزم. بده مامانت درست کنه استعدادش شکوفا بشه

الان که خوب فکر می کنم می بینم فکر بدی هم نیست!
خاله الهام
12 شهریور 92 9:35
سلام عزيزم خوشحالم كه دوباره نظر خواهي تون فعال شد
آفرين به اي لگو باز قهار
خاله جونم آموزشي هم قبول ميكني
عسلم تو گريه هم بكني خوشكل ميشي اصلا آدم خوشكل همه جوره خوشكله
من خودم تجربه كردم كه ميگم هاا
اعتماد به نَفَــــــــــــــــس رو داشتي

سلام خاله جون.
از اونجا که دیدیم دوستان برای نظر دادن باید فرسنگ ها راه و پیاده طی کنند بر آن شدیم که نظر خواهی این پست و موقتا فعال کنیم تا بدین وسیله از پست پیمایی دوستان برای نظر دادن جلوگیری بشه و به زحمت نیفتند.
آفرین به شما خالۀ پُر اعتماد به نَفَس خودم...
خاله الهام
12 شهریور 92 9:46
الهام جونم همه پستهاي قبلي رو خوندم فقط چون بايد خيلي بر ميگشتم به پستي كه نظرش فعال باشه
نشد بزارم يه بار هم كد تاييد بهم نداد يه بار هم نميدونم چرا ثبت نشد
الان هم دفعه سومه كه وبتونو باز كردم تا موفق شدم كامنت بزارم
اگه نظر نميزارم ولي هر روز بهتون سر ميزنم

عزیزم خدا می دونه که آمار نظرات اصلا برام مهم نیست. با وجود این که از خوندن نظراتتون واقعا شاد میشم ولی راضی نیستم به زحمت بیفتید. همین که بهم سر می زنید خیلی خوشحالم.
منم با این مشکل مواجه شدم. تو چند تا وب نظر گذاشتم ولی پیام تایید نمیاد و بعد می فهمم پیام ارسال شده و پیغام "ارسال شد" نمیاد.
خلاصه این که هر وقت فرصت کردید بهم سر بزنید نظر هم ندادید من ناراحت نمیشم.
ممنونم دوست خوبم از محبتت.
سحر(آبجی محمد طاها)
12 شهریور 92 11:29
اوووووووووووووووووووه چه برج بلندیماشالله برج ساز حرفه ای

ممنونم سحر جونم.
(زهره)مامان فاطمه
12 شهریور 92 14:10
سلام عزیزم خوبی زیارت قبول نازنین
ایشااله سر فرصت میام همه شیرین کاریهای علیرضا جونمو میخونم فقط خصوصیتو چک کن گلم

سلام زهره جونم
زیارت شما هم قبول
رسیدن بخیر.
قربونت عزیزم می دونم آدم وقتی از سفر میاد چه همه کار داره
خوب به کارات برس چند روز
حسابی که خستگیت در رفت بیا.
(زهره)مامان فاطمه
12 شهریور 92 14:14
وای از دست این مامانی وعلیرضا دل درد گرفتم از بس خندیدم
علی جون یه دونه از این برج ها برای من میسازی؟ راستی الهام جونم از لطفت بابت دعوتت بسیار ممنونم بخدا تهران آمدنم فقط در حد فرودگاه بود تا خواهرمو ببریم کرج ولی خیلی یادت کردم عزیزم

خواهش می کنم عزیزم. این چه حرفیه.
ایشالا دفعه بعد
مامان حسنا
12 شهریور 92 16:57
سلام عزیزم شرمنده فرصت خوندن مطالب و ندارم...
افرین به این پسر خوب ک لگو ساز قهار شده
عزیزم اومدم بپرسم چرا نظر دهی رو غیر فعال کرده بودی؟

سلام گلم.
خواهش می کنم عزیزم هر وقت تونستی بیا بخون.
نظرات و غیرفعال کردم دقیقا به همین دلیل... یعنی به خاطر این که دوستان خوبی که وقت ندارند و نمی تونند نظر بذارند شرمنده نشن
قربونت بشم هر وقت اومدی قدمت روی چشم ماست. اگه نظر هم نذاری باز من شما و حسنا جون و دوست دارم و بهتون سر می زنم.
خاله الهام
12 شهریور 92 18:08
اي با با پس دوتا يادگاري من كو؟؟؟
امروز صبح دو تا كامنت براتون گذاشتم
نگو كه نيومده

عزیزم نگران نباش. اومده منتها تازه دیدم و دارم تایید می کنم.
Spring
12 شهریور 92 18:58
سلام
با این که با تاخییره اما زیارتتون قبول...
چقدر این پسر گلی باهوشه

سلام بهار عزیزم.
ممنونم ایشالا قسمت شما بشه.
این نهایت لطف شما رو می رسونه.
صدف
12 شهریور 92 19:13
باریکلا به علیرضا خان .
پسرتون بدون شک مهندس ساختمان میشه . واقعا با این سنش در این زمینه قهاره

ممنونم صدف عزیزم.
خدا از زبونتون بشنوه...
دو تا شو که تو خونمون داریم... اینم سومیش!!
شما خیلی لطف داری عزیزم.
مامان حسنا
12 شهریور 92 23:07
فدای این همه مهربونیت عزیزدلم منم هم تو رو دوس دارم هم مرد اینده علیرضا جونم و شرمنده با حسنا سختمه کامل بخونم ی خط درمیون میخونم تا موضوع دستم بیاد
(زهره)مامان فاطمه
13 شهریور 92 12:27
الهام جون چرا رمزمو تایید کردی همه دیدن.
آفرین به علیرضا جون آشپز، مامانی یکم یاد بگیر ماشااله علیرضا میخوای ماکارونی رو هم رنده کن خاله

سلام عزیزم
واقعا شدمنده ام
چند روز پیش هم از این اشتباهات کرده بودم
باور کن عمدی نبوده
فکر کردم تیک خصوصی رو زدی بازم شرمنده
رمز و عوض کن عزیزم
کاش برام می نوشتی که تیک نزدی تا حواسم و جمع کنم
منم این روزها گرفتاریم زیاد شده گیج شدم
ما هم نابود شدیم رفت خواهر!!!
خاله الهام
13 شهریور 92 17:35
مربوط به پست ماكاروني:
عزيزم اينجوري كه پيش ميره فكر كنم آشپزيت از ماماني هم بهتر بشه
خب واقعيت تلخه الهام جون خداييش تو به سن عليرضا بودي اصلا تو آشپزخونه پيدات ميشد نه من از شما ميپرسم
پيدات ميشد؟

واقعا درسته
ما تسلیم!
الهام جون واقعا برام جالب بود که این بچه از کجا عقلش به رنده و رنده کردن کشیده!!
محمد
13 شهریور 92 18:15
سلام.
از دست شیرین کاری های دامادم براش اسفند دود کنید

سلام.
باشه حتما. ممنون از نظر لطفتون.
محبوبه مامان ترنم
14 شهریور 92 10:43
عزیزممممممممممممم. دوباره این پسر گل کاشته و حسابی خلاقیت از خودش نشون داده.
چه باحال با اسباب بازیهاش بازی می کنه. بوس واسه عزیز دلم

بــــــــــــــــوس برای خاله مهربونم:
...
زهره(مامان.فاطمه)
15 شهریور 92 2:59
مربوط.به.آش.رشته:
ازهمه.مهمتر.کله.کچل.آوینابوووووووووود

استی.الهام.جون.ببخش.که.دوستتوبا
خواهرات.اشتباه.گرفتم

میدونستم شما دوست دارید ببینید گذاشتم!!
خواهش میکنم عزیزم. فدااااااااااااات...
مامان محمدطاها
15 شهریور 92 7:26
چه سخته که رو هر مطلبی نمیشه نظر گذاشت دلمون تنگ میشه

ممنون از نظر لطفتون عزیزم
ما بیشتر دلمون تنگ میشه گلم.
ایشالا به زودی به حالت اولیه برمیگرده.
خاله الهام
16 شهریور 92 9:30
دختران فرشتگانی هستند از آسمان
برای پر کردن قلب ما با عشق بی پایان
این روز بر دختران دیروز و مادران امروز مبارک . . .
.

ممنونم عزیزم.
روز دختر و به شما تبریک میگم.
مامان پارسا
16 شهریور 92 10:26
به قول مامان محمد طاها چقدر سخته نتونيم نظر بزاريم

از همین امروز فعال میشه عزیزم.
(زهره)مامان فاطمه
16 شهریور 92 12:42
مربوط به پست وقتی علیرضا:
فکر کنم هم مامانی هم علیرضا دلتنگ اونجاها شدن چون منم وقتی یاد مسافرت وجاهای دیدنیش میافتم هی میرم عکساشو نگاه میکنم.

آره واقعا وقتی یاد اون لحظه ها می افتیم دلتنگ میشیم...
مامان آرمينا
17 شهریور 92 22:48
واي بالاخره كله كچل آوينا جون رو ديديم .
چه آتيشي سوزوندن اين دوتا شيطونك ولي جاي خيلي زيباييه

جاتون سبز خاله جون.
مامان آرمينا
17 شهریور 92 22:50
آفرين گل پسر لوگو ساز قهار
آرمينا هم عين اين لگوها رو داره ولي كي بشه بتونه باهاش مثل شما بازي كنه


ممنون خاله جون.ایشالا به زودی میتونه.
مامان حنانه زهرا
18 شهریور 92 17:07

ممنونم گلم که پیشم اومدی

خواهش میکنم عزیزم.
وظیفه بود.