رضایت مندی؟؟!؟
حکایت ما حکایت همان ماری است که از پونه بدش می آید... و مُدام درِ خانه اش سبز می شود!!!
هر چقدر که بی نظمی ها در اطرافمان کم بود(!!!!)، بی نظمیِ حاصل از شروع کلاس های دانشگاه هم به آن اضافه شد... نمی دانیم این ضربۀ نا به جا بر سر کدامین بینوا فرود آمده است که یک همچین فکرِ "....." به سرش خطور کرده و دستور داده که کلاس های دانشگاه باید از 16 شهریور شروع شود؟!
جدای از مسائل مربوط به مسافرت های تابستانی و هوای گرم و سختیِ رفت و آمد، یک نکتۀ فنی وجود دارد... فکرش را بکنید زمانی که هنوز نتایج کنکور اعلام نشده و دانشجویان جدید الورود هنوز ثبت نام نکرده اند، کلاس ها شروع شده است...
البته ما اصلاً نگران دانشجویان نیستیم... آخر ایشان در تعطیلاتی که سپری شد حسابی حوصله شان سر می رود و از خدایشان است که زودتر کلاس های دانشگاه شروع شود و به دانشگاه بروند و به کارهای مهم خود رسیدگی کنند...(منظورمان از کارهای مهم مطالعات و تحقیقات است!!!)
ما بیش تر نگران خودمان هستیم که باید پس از چند ماه وقت گذراندن در معیت مادرمان، به مهد سپرده شویم... و از این بابت بسی اندوهگین می باشیم...
هفتۀ گذشته هیچ کس این اعلام شروع کلاس ها را جدی نگرفته بود و فرصتی یک هفته ای برایمان پیش آمد تا باز هم تا حوالیِ لنگ ظهر بخوابیم و مجبور نشویم کلۀ صبح آوارۀ مهد کودک شویم...
و اما این هفته به ظاهر قضیه اش متفاوت بود... و مادرمان دیروز مجبور بود سری به دانشگاه بزند... حالا برعکس خیلی از روزها که آرزوی مادرمان این است که ما بیشتر بخوابیم تا ایشان به کارشان برسند دیروز از صبح زود، هر چقدر که مادرمان به زمین و زمان کوبیدند و سر و صدا راه انداختند هیچ بیداری از جانب ما حاصل نشد.
البته قرار نبود به مهد برویم. آخر مادرمان شک نداشتند که کلاس ها تشکیل نمی شود و ایشان به دانشگاه نرسیده باید برگردند. به همین دلیل دلشان نیامد دلبندشان را به مهد بسپارد...
بله، و این ما بودیم که ساعت نه و نیم با چشمانی بسته راهیِ مکانِ مورد علاقه مان یعنی منزل خانم نیک بخت در طبقۀ دوم آپارتمان خود شدیم... وقتی وارد آسانسور شدیم برای چند لحظه ای چشمان خود را گشودیم ولی وقتی مطمئن شدیم که قرار است میهمان امیر محمد جانمان باشیم و با هم خوش بگذرانیم و فائزه جان خواهر امیر محمد به تمام سازهای ما برقصند خیلی خوشحال شدیم و خودمان را به خواب زدیم تا مبادا مادرمان ما را آن جا نگذارد و خدای نکرده با خود دَدَر ببرد... آخر تازگی ها در سبک دَدَر رفتنمان مُد شده است که منزل خانم نیکبخت را بر دَدَررر ترجیح می دهیم....
نکته ای که وجود دارد این است که درست است ما کودکی بیش نیستیم اما محبت و دوستی و عشق را حتی از فاصلۀ هزاران کیلومتری نیز درک می کنیم... و به نیکی و خوبی خانوادۀ نیکبخت ایمان داریم....
بـــــــــــــــــــــله ما در معیت امیر محمد و فائزه جان ماندیم تا مادرمان به راحتی عازم دانشگاه شوند. امیر محمد نیز قرار است امسال به پیش دبستانی برود. و مادر ایشان دیروز به همان مهدی که قرار است ما نیز برویم سری زدند تا ایشان را ثبت نام کنند.
مادرمان بیش تر از هر کس دیگری از این حرکت خانم نیکبخت استقبال کردند. به چند دلیل:
1- در صورت هم مهدی شدن ما و امیر محمد، ما دیگر از مهد رفتن خیلی ناراحت نیستیم چون همدردِ مشترکی داریم به نام امیر محمد....
2- وجود امیر محمد باعث می شود که اگر کسی در مهد نازک تر از گل به ما بگوید امیر محمد را واسطه کنیم تا دمار از روزگارِ طرف مقابل در بیاورد....
3- هم چنین به دلیل تکلم نکردنِ ما، امیر محمد بهترین منبع برای ارائۀ گزارشات در مورد نحوۀ برخورد دیگران با ما، به مادرمان است...
4- ولــــــــــــــــــــــــی دلیل اصلی ذوق مرگیِ مادرمان این نکتۀ مهم است. چون دیگر قرار نیست هر روزِ سرد زمستانی ما را با خود به مهد ببرد و بیاورد و این تکلیفشان را صبح ها آقای نیکبخت انجام خواهند داد... بعد از ظهر هم یک روز درمیان مادرمان و خانم نیکبخت شیفت بندی می شوند برای برگرداندن ما از مهد....
حالا فهمیدی چقدر ارزش دارد از مهدی که کودک خود را به آن می سپارید راضی باشید و این رضایتمندی را به دیگران منتقل کنید؟! کلاً خیلی ارزش دارد که از هر چیزی هر چند کوچک، احساس رضایتمندی ویژه داشته باشید و این احساس رضایت خود را به دیگران منتقل کنید...
البته فقط و فقط ارزش دارد که رضایتمندی خود را فقط و فقط به دیگران منتقل کنید... همین...
به رُخِ دیگران کشیدنِ رضایت مُفرط خود در زندگی باعث می شود که دیگران را دچار یأس فلسفی کنیم، آن هم رضایتی که شاید اصلاً وجود خارجی ندارد... در نظر داشته باشیم که این کار، عملی ست بسیار ظالمانه که پروردگار را ناخوشنود می سازد. مانند آن چه در ف.ی.س.ب.و.ک رُخ می دهد... تحقیقات جدید نشان داده است که ف.ی.س.ب.و.ک میزان رضایت افراد از زندگی را پایین می آورد... آخر در ف.ی.س.ب.و.ک یک سری افراد نداشته های خود و یا داشته های کوچک خود را در بوق و کرنا می کنند و به رُخ دیگران می کشند...
البته ما که هیچ صفحه ای در ف.ی.س.ب.و.ک نداریم... آخر ما فیلتر شکن نداریم!!!!
خلاصه مادرمان رفتند و ما مشغول بازی شدیم. در مورد بازی کردن ما در منزل خانم نیکبخت نکته ای فنی وجود دارد. با وجود آن همه اسباب بازی هایی که امیر محمد جانمان دارند هر زمان ما به منزل ایشان می رویم روی ته ماندۀ یک کامیونِ ویران کلید می کنیم و سوزنمان فقط روی آن گیر می کند. و از اول تا آخر با آن بازی می کنیم.
ساعت دو بود که مادرمان بر گشتند. البته کلاسی تشکیل نشد و برای مادرمان فرصتی پیش آمد تا به کارهای اداری تمام نشدنیِ خود بپردازند...
بعد از برگشت مادرمان اصلاً دلمان نمی خواست به منزل خودمان بر گردیم آخر دل کندن از آن کامیون برایمان واقعاً سخت بود.... تا این که مجبور شدیم علی رغم میل باطنی راهیِ منزلمان شویم البته در معیت همان کامیونِ مذکور.... حالا خوب شد امیر محمد لحظۀ خروجمان نبود والا با وجود این که هیچ وقت به آن کامیون نگاه هم نمی کند ولی مگر می گذاشت با خود کامیون بیاوریم!!!!
این موجود همان کامیونِ مادر مُردۀ مذکور می باشد. در ابتدا همۀ وسایل دمِ دستمان را در داخل این دبّه ریختیم. سعی داشتیم همین کامیون را نیز در آن جای دهیم ولی نمی دانیم چرا قادر به این کار نبودیم... بالاخره بعد از نق زدن های فراوان مادرمان به دادمان رسیدند و با توضیحات فراوان به ما فهماندند که این کامیون داخل دبّه جا نمی گیرد و ما نیز که آخرِ منطق(!!!!) سریع قبول کردیم... منظورمان از سریع بعد از نیم ساعت نق زدنِ ما و کلنجار رفتنِ مادرمان بود...
وقتی به زور متقاعد شدیم، بالاخره راهی یافتیم برای سرگرم کردن خودمان ... دبّۀ مورد نظر را بر کامیون مان سوار کردیم و در منزلمان طی طریق می نمودیم... و بسی شادمان بودیم...
حالا ممکن است برایتان سوال پیش آید که داخل دبّه چه بود؟!
دیدی؟ هر چیزی که فکرش را بکنی... از کنترل تلویزیون گرفته تا انواع و اقسام اسباب بازی ها و دمپایی مادرمان و ....خلاصه هر چیزی که به دستمان می رسید سریع به داخل دبّه پرتاب می شد...
و حالا برای این که قدرت کامیون ها را ارزیابی کنیم، مسابقه ای ترتیب می دهیم بین دو تا کامیون... از پذیرایی به آشپزخانه و بر عکس...
البته ناگفته نماند که رانندۀ هر دو کامیون خودمان هستیم و یک بار این یکی کامیون را جلو می بریم و دفعۀ بعد آن یکی را... حالا شما بیابید برنده را؟!؟!؟!