هر دم از این باغ بری می رسد...
امروز کاری کردیم که برای اولین بار در زندگیمان، آتش خشم مادرمان را بد جوری برافروختیم...
باورت نمی شود کارد که چه عرض کنیم، حتی اگر ساطور هم می زدی حتی دریغ از یک قطره خون...
همه اش هم تقصیر همین حوصلۀ مسخره مان است که همه اش سر می رود و عن قریب است که با این سر رفتن هایش، سر ما را نیز بر باد دهد..
همه چیز از آن جا شروع شد که امروز عصر خواب بر پلک های همۀ اعضای خانواده چیره شده بود الّا پلک های مبارک اینجانب....
بابایمان که صبح کلاس زبان داشتند و طبیعتاً محکوم بودند به بیداری در اول صبح، پس پُر واضح است که بعد از صرف نهار ایشان اولین کسی بودند که برای در امان ماندن از موجودی به نام "علیرضا" به اتاق پناه بردند. روی تخت دراز کشیدند و با بردن تمام بدن و سرشان به زیر پتو آن هم در این هوای گرم(!!!) در چشم بر هم زدنی از مقابل دیدگان مان ناپدید شدند... و پس از اندک زمانی این صدای دلنواز خُر و پف بابایمان بود که از زیر پتو به گوش می رسید...
دایی محسن مان هم که تکلیفشان روشن بود چون ایشان نیز مطابق معمول صبح زود رفته بودند سر پروژه و ظهر برگشته بودند. در نتیجه ایشان نیز به آن یکی اتاق پناه بردند و به خواب ناز فرو رفتند.
مادرمان نیز از هشت بیدار شده بودند و چند ساعتی را به رفع و رجوع خرابکاری های شب گذشتۀ ما، و انجام کارهای عقب مانده گذرانده بودند...پس ایشان نیز نیاز مبرمی به خواب و استراحت داشتند.
ما هم که تکلیفمان روشن بود!!!! صبح تا ده خواب بودیم و مشخص است که حالا دیگر اصلاً خواب به چشمانمان نمی آمد...
مادرمان دراز کشید و این ما بودیم که چون همبازی نداشتیم و حوصله مان در آستانۀ سر رفتن بود، شروع کردیم به بالارفتن از سر و کول مادرمان... مادرمان هم اعصاب ندار و خسته، چند بار به ما تذکرات لازم را دادند و این ما بودیم که نه تنها از رو نرفتیم بلکه به خاطر نشان دادن حساسیت از سوی مادرمان تازه خوشمان آمده بود که به شیرین کاری هایمان ادامه دهیم....
شیرین کاری ها ادامه داشت... تا آنجا که مادرمان بدجور عصبانی شده و در معیت بار و بنه ای شامل یک عدد متکا و یک عدد پتو و غُر زنان اتاق را ترک کردند و برای نشان دادن اعتراض خود نسبت به رفتار ما، در را نیز بستند تا ما سراغ ایشان نرویم...
مادرِ بینوای خستۀ مان خوابیدند...
نیم ساعتی گذشت و مادرمان با صدای بابایمان بیدار شد:"علیرضا این چه کاریه آخه... اگه مامان ببینه خیلی ناراحت میشه... بیا بشورم!!!"
بــــــــــــــــــــــله بابایمان غافل از این بود که اگر مادرمان بفهمد تنها عصبانی نمی شود بلکه بد جوری از کوره در می رود و این فقط تیکه بزرگۀ علیرضاست که گوشش می باشد!!!
مادرمان بیدار شد و چنان شوکه شده بود که اصلا نمی توانست حرفی بزند...
درِ کشوی لوازم آرایش مادرمان را باز کردیم... روی رو تختی طوسی رنگ، با رژ گونۀ صورتی گل های زیبایی طراحی کردیم... اطراف لب ها و صورتمان را نیز تا زیر چشمانمان قرمز رنگ کرده بودیم... به عبارتی یک رژ لب را روی صورت و آیینه و دیوارها پخش کرده بودیم و جایت خالی خانه مان بسیار زیبا شده بود!!!! به نظر خودمان که صورتمان نیز خیلی زیبا شده بود و مدام خنده لب هایمان را ترک نمی کرد و یک ریز و بلند بلند می خندیدیم.... ولی نمی دانیم چرا مادرمان از ما قرمز تر شده بود و خشم تمام وجودش را فرا گرفته بود!!!! و با شنیدن صدای خنده های ما، خشم ایشان برافروخته تر می شد!!!
حالا تصور کن در این گیر و دار که ما دست های کثیفمان را به زمین و زمان می کشیم و همۀ زندگیمان به افتضاح کشیده شده است بابایمان می گوید:" دوربین و بیار ازش عکس بگیر!!!!"
دایی محسن مان هم که اگر دنیا را آب ببرد ایشان را خواب می برد بالاخره از شدت کنجکاوی تکانی به خود دادند تا این صحنه های زیبا را از دست ندهند!!!!
وقتی بابایمان دیدند هوا بدجوری پس است بی خیالِ عکسبرداری از اینجانب شدند و فوراً ما را در حمام انداخته تا مگر آثار انواع رژهای زیبا را از صورتمان بزدایند و مادرمان کمی آرام بگیرد...
دایی محسن مان هم بدون اندکی درنگ لوازم پاکسازی در و دیوار را مهیا ساختند... حالا فهیمدی چقدر هوا پس بود!!! آنقدر زیاد که نه تنها دایی محسن مان را بیدار ساخت بلکه ایشان را مجبور به پاکسازی کرد!!!
بابایمان با تلاش زیادی توانستند بالاخره صورت مان را پاک کنند... ولی هنوز آثار این مواد روی دستان و انگشتان مان نمایان است...
اکریل های موجود در رژگونه هنوز هم روی صورتمان موجود می باشد و به هیج وجه حاضر نیستند ما را ترک کنند و هر از گاهی که در اثر فعالیت زیاد عرق می کنیم پوست لطیفمان را می آزارند... به قول مادرمان حقمان است... این است سزای کودکی که حوصله اش سر می رود...
اصلاً چه کسی گفته باید حوصلۀ ما سر برود؟!
اصلاً چه کسی گفته ما باید حوصله داشته باشیم؟!
آقا ما اصلاً حوصله نمی خواهیم... اگر ما حوصله نداشتیم این همه دردِ سر نیز بابت سر رفتنش نمی داشتیم!!!!
ولی خودمانیم..... مادرمان به شدت احساس می کند جای عکس مان اینجا خالی ست... کاش به حرف پدرمان گوش می داد و این عکس را می انداخت.... افسوس که خون جلوی چشمانش را گرفته بود... آنقدر خون جلوی چشمانش را گرفته بود که کم مانده بود به یأس فلسفی شِدید مبتلا شوند...
ما که همه اش در این فکر هستیم که حالا خوب بود بابای بینوایمان این کار را نکردند و گرنه حسابشان با کرام الکاتبین بود!!! وقتی مادرمان برای ما که دلبند و پارۀ تن ایشان هستیم این گونه خون جلوی چشمانشان را می گیرد پس وای بر بچۀ مردم!!!!