علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

هر دم از این باغ بری می رسد...

1392/6/23 0:52
نویسنده : الهام
451 بازدید
اشتراک گذاری

امروز کاری کردیم که برای اولین بار در زندگیمان، آتش خشم مادرمان را بد جوری برافروختیم...

باورت نمی شود کارد که چه عرض کنیم، حتی اگر ساطور هم می زدی حتی دریغ از یک قطره خون...

همه اش هم تقصیر همین حوصلۀ مسخره مان است که همه اش سر می رود و عن قریب است که با این سر رفتن هایش، سر ما را نیز بر باد دهد..

همه چیز از آن جا شروع شد که امروز عصر خواب بر پلک های همۀ اعضای خانواده چیره شده بود الّا پلک های مبارک اینجانب....

بابایمان که صبح کلاس زبان داشتند و طبیعتاً محکوم بودند به بیداری در اول صبح، پس پُر واضح است که بعد از صرف نهار ایشان اولین کسی بودند که برای در امان ماندن از موجودی به نام "علیرضا" به اتاق پناه بردند. روی تخت دراز کشیدند و با بردن تمام بدن و سرشان به زیر پتو آن هم در این هوای گرم(!!!) در چشم بر هم زدنی از مقابل دیدگان مان ناپدید شدند... و پس از اندک زمانی این صدای دلنواز خُر و پف بابایمان بود که از زیر پتو به گوش می رسید...

دایی محسن مان هم که تکلیفشان روشن بود چون ایشان نیز مطابق معمول صبح زود رفته بودند سر پروژه و ظهر برگشته بودند. در نتیجه ایشان نیز به آن یکی اتاق پناه بردند و به خواب ناز فرو رفتند.

مادرمان نیز از هشت بیدار شده بودند و چند ساعتی را به رفع و رجوع خرابکاری های شب گذشتۀ ما، و انجام کارهای عقب مانده گذرانده بودند...پس ایشان نیز نیاز مبرمی به خواب و استراحت داشتند.

ما هم که تکلیفمان روشن بود!!!! صبح تا ده خواب بودیم و مشخص است که حالا دیگر اصلاً خواب به چشمانمان نمی آمد...

مادرمان دراز کشید و این ما بودیم که چون همبازی نداشتیم و حوصله مان در آستانۀ سر رفتن بود، شروع کردیم به بالارفتن از سر و کول مادرمان... مادرمان هم اعصاب ندار و خسته، چند بار به ما تذکرات لازم را دادند و این ما بودیم که نه تنها از رو نرفتیم بلکه به خاطر نشان دادن حساسیت از سوی مادرمان تازه خوشمان آمده بود که به شیرین کاری هایمان ادامه دهیم....

شیرین کاری ها ادامه داشت... تا آنجا که مادرمان بدجور عصبانی شده و در معیت بار و بنه ای شامل یک عدد متکا و یک عدد پتو و غُر زنان اتاق را ترک کردند و برای نشان دادن اعتراض خود نسبت به رفتار ما، در را نیز بستند تا ما سراغ ایشان نرویم...

مادرِ بینوای خستۀ مان خوابیدند...

نیم ساعتی گذشت و مادرمان با صدای بابایمان بیدار شد:"علیرضا این چه کاریه آخه... اگه مامان ببینه خیلی ناراحت میشه... بیا بشورم!!!"

بــــــــــــــــــــــله بابایمان غافل از این بود که اگر مادرمان بفهمد تنها عصبانی نمی شود بلکه بد جوری از کوره در می رود و این فقط تیکه بزرگۀ علیرضاست که گوشش می باشد!!!

مادرمان بیدار شد و چنان شوکه شده بود که اصلا نمی توانست حرفی بزند...

درِ کشوی لوازم آرایش مادرمان را باز کردیم... روی رو تختی طوسی رنگ، با رژ گونۀ صورتی گل های زیبایی طراحی کردیم... اطراف لب ها و صورتمان را نیز تا زیر چشمانمان قرمز رنگ کرده بودیم... به عبارتی یک رژ لب را روی صورت و آیینه و دیوارها پخش کرده بودیم و جایت خالی خانه مان بسیار زیبا شده بود!!!! به نظر خودمان که صورتمان نیز خیلی زیبا شده بود و مدام خنده لب هایمان را ترک نمی کرد و یک ریز و بلند بلند می خندیدیم.... ولی نمی دانیم چرا مادرمان از ما قرمز تر شده بود و خشم تمام وجودش را فرا گرفته بود!!!! و با شنیدن صدای خنده های ما، خشم ایشان برافروخته تر می شد!!!

حالا تصور کن در این گیر و دار که ما دست های کثیفمان را به زمین و زمان می کشیم و همۀ زندگیمان به افتضاح کشیده شده است بابایمان می گوید:" دوربین و بیار ازش عکس بگیر!!!!"

دایی محسن مان هم که اگر دنیا را آب ببرد ایشان را خواب می برد بالاخره از شدت کنجکاوی تکانی به خود دادند تا این صحنه های زیبا را از دست ندهند!!!!

وقتی بابایمان دیدند هوا بدجوری پس است بی خیالِ عکسبرداری از اینجانب شدند و فوراً ما را در حمام انداخته تا مگر آثار انواع رژهای زیبا را از صورتمان بزدایند و مادرمان کمی آرام بگیرد...

دایی محسن مان هم بدون اندکی درنگ لوازم پاکسازی در و دیوار را مهیا ساختند... حالا فهیمدی چقدر هوا پس بود!!! آنقدر زیاد که نه تنها دایی محسن مان را بیدار ساخت بلکه ایشان را مجبور به پاکسازی کرد!!!

بابایمان با تلاش زیادی توانستند بالاخره صورت مان را پاک کنند... ولی هنوز آثار این مواد روی دستان و انگشتان مان نمایان است...

اکریل های موجود در رژگونه هنوز هم روی صورتمان موجود می باشد و به هیج وجه حاضر نیستند ما را ترک کنند و هر از گاهی که در اثر فعالیت زیاد عرق می کنیم پوست لطیفمان را می آزارند... به قول مادرمان حقمان است... این است سزای کودکی که حوصله اش سر می رود...

اصلاً چه کسی گفته باید حوصلۀ ما سر برود؟!

اصلاً چه کسی گفته ما باید حوصله داشته باشیم؟!

آقا ما اصلاً حوصله نمی خواهیم... اگر ما حوصله نداشتیم این همه دردِ سر نیز بابت سر رفتنش نمی داشتیم!!!!

ولی خودمانیم..... مادرمان به شدت احساس می کند جای عکس مان اینجا خالی ست... کاش به حرف پدرمان گوش می داد و این عکس را می انداخت.... افسوس که خون جلوی چشمانش را گرفته بود... آنقدر خون جلوی چشمانش را گرفته بود که کم مانده بود به یأس فلسفی شِدید مبتلا شوند...

ما که همه اش در این فکر هستیم که حالا خوب بود بابای بینوایمان این کار را نکردند و گرنه حسابشان با کرام الکاتبین بود!!! وقتی مادرمان برای ما که دلبند و پارۀ تن ایشان هستیم این گونه خون جلوی چشمانشان را می گیرد پس وای بر بچۀ مردم!!!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (17)

خاله هنگامه
23 شهریور 92 2:30
الهام جون یه ذره حوصله داشته باش.یه روز علیرضا بزرگ میشه میره دنبال زندگیش اونوقت دلت برای همین روزا تنگ میشه.حیف شد که ازش عکس نگرفتی.

به امید آن روز!!!
شوخی کردم مطمئناً آن روزها دلم برای این شیرین کاری هایش لک خواهد زد.
postچی
23 شهریور 92 10:38
واقعیت داره؟وااااااااااااااااااااااااااای
تا حالا این علیرضا رو نشناخته بودم!
من اجازه دارم عکس های ستاره ها رو تو وب کلاسمون بذارم یا نه الهام خانوم؟

بـــــــــــــله همه اش عین واقعیته متاسفانه؟!
یه همچین پسری داریم ما...
بــــــــــــله خواهش می کنم. فقط ممنون میشم اگه لینک رو هم بذارید.

(زهره)مامان فاطمه
23 شهریور 92 10:59
حالا مامانی راستشو بگو برای درودیوارکثیف ناراحت بودی یا لوازم آرایشت
بازم دست بابایی ودایی محسن درد نکنه که دسته گلهای شازده رو رفع ورجوع میکنن
فاطمه هم خونه مامان جونش خیلی از این کارا کرده اتاق خالش پره از این دسته گلها

نه جانم لوازم آرایش و میخوام چیکار؟!
خدا خیرشون بده اگه نبودند که دیگه بدجور گرفتار بودم!!
خوب پس یه خسته نباشید هم به فاطمه گلی!
مامان آرمينا
23 شهریور 92 16:01
چي بگم الهام جون فقط اينكه حسابي خنديدم و خيلي حيف شد عكس ننداختي من رو بگو هي ميخوندم و ميرفتم پايين منتظر عكساش بودم كه ديدم نه بابا خبري از عكس نيست
عليرضا جون رو ببوس به خاطر اين شيرينكاريش

شما جای من نبودی... خدا می دونه چقدر شوکه شده بودم!!!
نازی
23 شهریور 92 16:58
بیا اینجا به دردت میخوره

تو گوگل بزن "کپی پیست کن"

بعد بیا کپی پیست کن


جالب بود شکلک هایی که داشتید.
مامان آیسل
23 شهریور 92 17:24
آخ از دست شیرینکاریهای شما پسر کوچولو
محمد
23 شهریور 92 17:46
سلام ممنون که سر زدید. کاش عکس داماد ارایش کرده رو انداخته بودید خاله جان!

سلام.خاله جان !!!

مامان سويل و اراز
23 شهریور 92 18:08
وااااااااااي عليرضا چيكار كردي
اخه ماماني شما چقدر اعتماد به نفستون بالاست بچه دوساله رو تنها گذاشتين همه اهل خانه رفتين خواب؟ من تا ارازي نخوابه نميتونم بخوابم همينكه صداشو بشنوم مثل برق گرفته ها از خواب پا ميشم
به خاطر همين خواب شيرين نخوابيدم از وقتي ارازي به دنيا اومده
ارازي ما هم از اين خرابكاريها زياد ميكنه ولي بهش نگين هاااااااااا من عاشق همچين كاراشم اصلا بچه بايد اينطوري باشه

آخه تا به حال این کار و نکرده بود...
بارها پیش اومده صبح زود قبل از من بیدار شده و رفته پی بازی خودش!!! و از این خرابکاری ها خبری نبوده!
از این به بعد ما هم مجبوریم به شیوۀ شما رفتار کنیم.!!
شایان
23 شهریور 92 20:28
مرسی دیگه حالا مطالب ما شد تاریخ گذشته


گاهی اوقات هم این طوری میشه دیگه!!

منتظر
23 شهریور 92 21:36
مقام رضوان چگونه حاصل می‌شود؟ هیچ موجودی از هیچ موجود دیگری راضی نمی‌شود، مگر به وساطت مقام امام هشتم؛ هیچ انسانی به هیچ توفیقی دست نمی یابد و خوشحال نمی شود، مگر به وساطت مقام رضوان رضا (سلام الله علیه)؛ و هیچ نفس مطمئنه ای به مقام راضی و مَرضی بار نمی‌یابد، مگر به وساطت مقام امام رضا! او نه چون به مقام رضا رسیده است، به این لقب ملقّب شده است! بلکه چون دیگران را به این مقام می‌رساند، ملقّب به رضا شد.
منتظر
23 شهریور 92 21:37
این بابا ها فقط درگیر کاراشونن..
بابا یکم به بچتون برسید

جانا سخن از زبان ما می گویی ...
کیامهر
24 شهریور 92 8:18
خاله جون احتمالا بچگی خودتونو یادتون رفته ، مامان من که همیشه تا اطراف دماغش روژی بود ، اونم 24 ساعته

باور کن خاله هیچ شواهدی مبنی بر این که من حتی از فاصلۀ چند کیلومتری لوازم آرایش هم رد شده باشم وجود نداره! باور کن...
صدف
24 شهریور 92 8:21
ای جون دلم ... کلی خندیدم از دست این علیرضاخان .
البته وقتی بهش رو نمیدین و میرین تو اتاق درو میبندین همینم میشه دیگه بچه باید یه جوری خودنمایی کنه )) خب طفلی حوصلش سررفته دیگه :دی
منم هی میخوندم میومدم پایین تاعکساشو ببینم که دیدم خبری نیست . البته دلیلتون برای عدم عکسبرداری کاملا منطقی بوده . همین که به اعصابتون مسلط شدید و این پست رو نوشتین خودش خیلیه :دی
راستی سلام شرمنده انقد درگیر پستتون شده بودم سلام یادم رفت )

سلام عزیزم.
آؤه دیگه حوصله اش که سر میره اینطوری میشه دیگه:دی

محبوبه مامان ترنم
24 شهریور 92 14:56
خیلی باحالی که بچه رو گذاشتی و رفتی خوابیدی. کلی خندیدم. حیف که عکس نداره این پست
مامان ابولفضل
24 شهریور 92 15:19
حيف شد عكس نذاشتي...]
من كه هر چقدر خسته باشم جرات ندارم ابولفضل و بيدار بزارم و بخوابم... از اين سابقه ها زياد داره...

تازه فهمیدم عجب جراتی به خرج دادم!!
مامان آوینا
24 شهریور 92 20:17
پس شازده از این کارا هم بلده. رو نکرده بود

آره بابا. حرفه ایه بابا...
mamane m@ni
26 شهریور 92 0:12
الهام جون وقتی تصور می کنم اون لحظه های خونه ی شما رو خندم می گیره ...ولی علیرضا جون دستت درد نکنه خاله یه خاطره ی مشتی ساختی واسه خودتااااااااا.
مامانی کاش عکس رو انداخته بودی مگه چندبار از این اتفاق ها تو زندگی می افته

آره بابا... کلی هم از خودش خوشش اومده بود و همه اش احساس خوش تیپی بهش دست داده بود و می خندید و خودش و به من و باباش نشون می داد!!! حیف شد!!