مدادِ رنگی...
جنابِ نقاش باشی: "علیرضا خان نوری"
جهت مشاهدۀ جدید ترین سبک های نقاشی ادامۀ مطلب را دنبال کن...
همۀ عالم و آدم از دست ما شاکی شده اند...همین همۀ عالم و آدم که گفتیم واقعاً حق دارند... باور کن...
چند وقتی ست که تا بینوایی در منزل مان دست به قلم و کاغذ می شود این ما هستیم که به مثالِ جن در مقابلِ آن شخص حاضر می شویم و اعمالِ دستور می نماییم که برایمان "تُ" بکشند...
اشتباه نکن...خودمان می دانیم که یک "تُ" کشیدن اصلاً کاری ندارد، ولی به علت علاقۀ شِدیدمان به "تُ" دست از سرِ کچل طرف بر نمی داریم و "تُ تُ" گویان اصرار داریم که مرتب برایمان "تُ" بکشند... البته اگر همۀ "تُ" ها هم شبیه هم باشند باز هم شکایتی نداریم و اصرار داریم باز هم "تُ" بکشند.... و از آن جا که ما بسیار آدم منصفی هستیم برای اولین بار در زندگیمان به ایشان حق می دهیم که از دست ما شاکی باشند... می دانی چرا آخر اصلاً استعدادِ "تُ" کشیدن و نقاش شدن را ندارند...
پدرمان اولین نفری بود که ضمن اعتراض به این رفتارِ ما، انصرافِ خود را از کشیدنِ هر گونه "تُ" اعلام نمودند و چند هفته ای ست برای فرار از "تُ" کشیدن به کتابخانه پناه برده اند تا شاید ما طمع از کاغذ و قلم ایشان بکشیم... البته بسی خیالِ واهی...
دیروز مادرمان وقتی از بیرون آمدند حامل دو جعبه مدادِ رنگی برای ما و امیر محمد جانمان بودند... اولش ما زیاد برای مدادِ رنگی اهمیت قائل نشدیم...و غافل از این که در داخل جعبه چه خبر است بی خیالِ بازگشایی آن شدیم...
تا این که مادرمان برای جلبِ توجه ما به مدادِ رنگی، جعبۀ مدادِ رنگی را گشودند و در اندک زمانی دوازده عدد مدادِ رنگی به سمت ما سرازیر شد و ما:
به محض دیدنِ مدادها خودمان تا آخر ماجرا رفتیم.... سریع دست به کار شدیم و به شیوه ای کاملاً خودمختار برای خودمان از روی میز چند کاغذ برداشتیم و شروع کردیم...
سپس پاهای مبارک را تقریباً دو برابرِ عرضِ شانه باز نمودیم و این قدر ژست نقاش باشی به خودمان گرفته بودیم که اگر دنیا را آب می بُرد... ما را مدادِ رنگی می بُرد...
مادرمان بسی شادمان بودند و شکر گزار که بالاخره راهی برای سرگرم نمودن کودک سرگرم نشدنیِ دلبندشان یافته بودند... و سر از پا نمی شناختند و چنان از ما عکسبرداری می نمودند که گویی آپُلو هوا نموده ایم...
قوت قلب مادرمان بالاخره ما را هم درگیرِ خود ساخت و با قدرتی هر چه تمام تر مداد را در دست گرفته و نقـــــــــــــــــــــــــــــــــــّّاشی می کشیدیم...
و چون قدرت از حد گذشت...
نتیجه ای بدین صورت حاصل شد....
بـــــــــــــــــــــله کاغذ سوراخ شد و ما رفتیم صفحۀ بعد... و از آن جا که حال و روزِ مادرمان حاکی از این مهم بود که ما خیـــــــــــــلی حرفه ای عمل نموده ایم، احساس حرفه ای بودن به ما نیز منتقل شد و کاغذ را بر روی پای خود گذاشتیم...
و این جا بود که به طور کامل نیش مادرمان بسته شد... و ایشان متوجه شدند که ما داریم روی جزوه های کلاس زبانِ بابای بینوایمان هنرنمایی می کنیم!!!
نگران نباشید بابایمان حق ندارند بابت این مسأله مادرمان را باز خواست کند چون از زمانی که ما چهار دست و پا رفتن را شروع نموده ایم قراردادی در منزلمان منعقد شده است، مبنی بر این که:" همه باید در منزل از لوازم شخصیِ خود در برابرِ هجوم این جانب محافظت نمایند و الّا مادرمان هیچ مسئولیتی در قبال هر چیزی که به دستِ ما در منزل به نابودی کشیده شود، ندارند!!!" و این جزوه هم جزئی از همین وسایل بود که پدرمان آن را بی حفاظ روی میز رها نموده بودند و فکرش را هم نمی کردند که ما بتوانیم به بالای میز دسترسی پیدا کنیم!!!!
البته ما توسط مادرمان دعوا شدیم و از آن جا که دعوای مادرمان حسابی به ما بر خورد، به نشانۀ اعتراض تغییر مکان دادیم.... و بلافاصله دوباره مشغول شدیم... البته در هر صورت حاضر نبودیم جزوه های بابایمان را پس بدهیم!!!
تا این که ضمن تماس با بابایمان متوجه شدیم فایل این جزوه ها موجود است و می شود از آن پرینت گرفت... و این گونه شد که مادرمان دست از سرِ کچلِ ما برداشتند تا نقـــــــــــــــــــــــــــّّاشی بکشیم!!!!
خلاصه این که تا شب مرتب در حال نقاشی کشیدن بودیم و کاغذ پاره می کردیم...
بعد از رسیدنِ دایی محسن مان به منزل، از آن جا که می خواستیم مدادِ رنگی هایمان را به رُخِ ایشان بکشیم و یا به عبارتی در چشم ایشان فرو کنیم، رفتیم سرِ وقتشان و تا دلمان خواست ندای "تُ تُ" از خود ساطع نمودیم تا ایشان برای مان کامیون بکشند...
دردسرِ تازه ای که این بار همه به آن گرفتار شده بودند این بود که اگر قبلاً فقط یک خودکار داشتیم و نهایتاً با چند بار کشیدن، بی خیال می شدیم ولی حالا دیگر دوازده رنگ داریم و باید یک ایستگاه واحد با "تُ" های رنگارنگ داشته باشیم...
همین است دیگر... دارندگی و برازندگی!!!!