عـــــــــــــــاقای رارنده!!!
به راستی دلیل این گریۀ جانسوز چیست؟!
چه کسی پاسخگوی گریۀ این کودک است؟!
چرا کسی به نیازهای ما توجهی نمی کند؟؟؟!!!!!
آاااااااااااااااااااااااااااااااااااای ایــــــــــــــــــــــها الناس.....
عاقا کسی عایـــــــــــــــا صدای ما را می شنود؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!
بیا ادامۀ مطلب و راه حل های خود را پیشنهاد کن...
همه اش عموهای فیتیله بر کامیون خود سوار می شوند و جلو می نشینند و ما باید عقب کامیون خود سوار شویم آیا این انصاف است که ما کامیون داشته باشیم ولی حتی یک بار نیز جلوی آن ننشینیم؟!؟!
همه می دانید که این حق مسلم ماست که از صندلی های جلوی کامیون خود استفادۀ بهینه داشته باشیم ولی اصولاً یک مشکل عمده وجود دارد... می دانی مشکل چیست؟ درش باز نمی شود که سوار شویم؟! حالا باید چه کنیم؟!
این اولین ابتکار ماست در سوار شدن روی صندلی های جلو
ولی خوب که نگاه می کنیم می بینیم ما دقیقاً روی صندلی های جلو نیستیم و تمام هیکل خود را بر کامیون مادر مرده گسترده ایم و جماعتی در حال خندیدن به ما و عکسبرداری و تهیۀ گزارشات برای ثبت در وبلاگمان هستند...
پس خونسردی خود را حفظ نموده و به تلاش خود ادامه می دهیم تا مگر رویشان کم شود
دست به دامان زورِ بازوی خود می شویم تا روی کامیون را برداشته و روی صندلی بنشینیم...
و از آن جا که پس از اندکی زور آزمایی ناموفق هستیم عصبانی می شویمو از آن جا که در می یابیم که عصبانیت سودی ندارد گریۀ جانسوز سر می دهیم...
و اهالی منزل از روی حرکاتمان می فهمند هدفمان چیست و اقدام نموده ایم به داخل رفتن از طریق پنجرۀ جلویی
و از آن جا که نالۀ جانسوزمان گوش فلک را کر کرده است و کسی را یارای دیدنِ نالۀ جانسوزمان و شنیدنِ صدای داد و بیدادمان نیست به کمک مان می آیند تا با موفقیت به هدف خود برسیم...
ابتدا بابایمان نهایت کمک خود را به این صورت ابراز می دارند:
ولی باز هم این دهان ماست که تا منتها الیه دو طرف باز است و نالۀ جانسوز مان ست که در تمام آپارتمان طنین انداز شده است...
و دایی محسن مان وارد عمل می شوند و پس از بررسی تمام جوانب امر راه دیگری را امتحان می کنند که ما را به هدف مان نزدیک می کند...
و اینک ما شادیم و گریه مان بند می آید...