اندر حکایت تولد بابایمان!
هفتۀ گذشته و در جریان رفتن به لتیان مادرمان موضوع مهمی (!!!) را به دایی محسن مان یاد آوری کردند و آن تولد بابایمان بود که هشتم آبان است...
مادرمان شک نداشتند که بابایمان اصلاً حواسشان به تاریخ تولد خود نیست، آخر می دانی بابای ما امورات بسیار مهمی حتی مثل تولد مادرمان را نیز گاهی فراموش می کنند و ایشان علی رغم پرداخت جریمه های سنگینِ بعد از فراموشی، هنوز درس عبرت فرا نگرفته اند
بی حواسی پدرمان در به یاد داشتن تاریخ تولد فرصت مناسبی بود تا مادرمان برای اولین بار در زندگی خود دست به یک کار غافلگیرانه بزنند و از همین لوس بازی ها
ایشان برنامه ریزی کردند تا پس از به پایان رساندن کارهای پروژه و ارسال آن پنجشنبه شب خاله مهدیه را دعوت کنند و تولد غافلگیرانه برگزار کنند... دو روز قبل از موعد مقرر سرِ شب بود: مادرمان پشت لپ تاب در حال زدن بر سرِ خودشان و انجام کارهای پروژه، دایی محسن مان در حال ور رفتن با گوشی خود، ما نیز در حال بازی کردن
که ناگهان صدای زنگ اس ام اس بابایمان به صدا در آمد و ایشان بر خلاف همیشه که پیامک ها را یک سال بعد می خوانند و دو سال بعد پاسخ می دهند، پریدند روی گوشی و با خواندن پیامک دریافت شده اندکی به فکر فرو رفته و سپس رو به مادرمان:" ببین بازم خوب بود فهیمه خانم یادش بود و گرنه شماها" و به سمت مادرمان آمدند و پیامک زیبای ارسال شده از فهیمه خانم، خانم عمو مسعودمان را در تبریک تولدشان، به مادرمان نشان دادند و ابراز ناراحتی کردند از این که مادرمان تولد ایشان را به یاد نداشته اند... البته دلیل عمده اش پرداخت جریمه های سنگین سال های قبل بود
حالا شما تصور کن هنوز تازه سر شب بود و فردا تولد بابایمان بود...
اینجا بود که دایی محسن وارد عمل شدند و در حمایت از مادرمان و البته بیش تر حمایت از خودشان!!! به بابایمان یادآوری کردند که هرگز قدرت حافظۀ خانوادۀ ما را دست کم نگیر چون الهام از هفتۀ قبل تولد شما را به یاد داشته است...
و این گونه شد که وزن از دست رفته در چند دقیقۀ قبل + چند کیلوی دیگر به وزن بابایمان اضافه گشت و ایشان بسی چاق شدند:
حالا دیگر مادرمان خیلی شاد بود چون مجبور نبودند میهمانی ترتیب دهند و در این شلم شوربای ارسال پروژه و بیماری ما، این همه فشار کاری را تحمل نماید
سال 88 یعنی اولین سال بعد از ازدواج پدر و مادرمان، تولد بابایمان مصادف شد با 88/8/8 و مادرمان از دو هفته قبل بعد از تمام شدنِ کار خود با همکارشان می رفتند خرید و در نهایت یک کیف دستی کوچک و بسیار زیبا برای پدرمان خریدند و یک روزِ تمام به همراه هانیه جان دوست خود مشغول انجام تزئینات و کادو کردنِ کیف بودند... جالب این جاست بدانی که بابایمان حتی یک بار نیز از آن کیف استفاده ننموده اند و هم اکنون این کیف کاملا نو در کمد موجود است و دلیل ایشان این است که چون بیشتر وقت خود را در کارگاه به سر می برند نیازی به همراه داشتن کیف ندارند
سال بعد مادرمان لباس خریدند و بابایمان
و اما سال بعد مادرمان هندزفری بلوتوث خریدند و باز هم بابایمان با وجود این که پشت فرمان خیلی از تلفن خود استفاده می کنند ولی حتی یک بار نیز از هندزفری بلوتوث خود استفاده نکردند
و از آن جا که مادرمان اصلاً با کسی شوخی ندارند و به شدت تابع قانون معروف عمل و عکس العمل، به جای این که برای بابایمان کادوهای مورد علاقه شان را بخرند، تصمیم گرفتند هرگز برای بابایمان کادوی تولد نخرند تا درس عبرتی شود برای بابایمان که از این پس قدردان محبت هر چند کوچک دیگران باشند
این در حالی ست که بابایمان هرگز حق ندارند کادوی تولد مادرمان را از قلم بیندازند و در صورت تاخیر باید جریمۀ تاخیر خود را نیز بپردازند آخر می دانی مادرمان به شدت قدرشناس محبت هستند
خلاصه روز تولدِ بابایمان نیز بی کادو گذشت و شب گذشته ما به اتفاق بابا و دایی محسن و مادرمان عازم خورشید شدیم و میهمانِ دایی محسن مهربان بودیم...
... و ما برای خوش گذشتن به بابایمان حسابی سنگ تمام گذاشتیم به این صورت که به محض رسیدن وارد خانۀ بازی کودک بام خورشید شدیم و غیر از همین "تُ" ریلی به هیچ یک از اسباب بازی ها علاقه نشان ندادیم...
و از آن جا که یک دختر خانم پنج ساله نیز به طرز عجیبی اصرار داشتند تا با همین "تُ" بازی کند، تا ما را از "تُ" پیاده می کردند شروع می کردیم به داد و بیداد و گریۀ جانسوز و با این کارمان حسابی به بابایمان کادوی تولد می دادیم
بابایمان از صدای داد و بیداد و اشک سرازیر شده ای که تمام پهنای صورتمان را پوشانده بود، بسی خجالت زده بودند و با کلی خواهش و تمنا و رشوه دادن به همین دختر خانمی که اصلا مناسب بازی کردن با این "تُ" نبود و به هنگام سوار شدن پاهایش روی زمین کشیده می شد ولی از لج ما اصرار داشت بر آن سوار شود، ایشان را راضی می کردند تا از "تُ" محبوب پیاده شوند و ما سوار شویم ولی بعد از چند دقیقه باز هم همین آش و همین کاسه
شام که آماده شد مادرمان از قدرت خود استفاده نموده و ضمن پیاده کردن ما از "تُ" ما را با گریه بردند سر میز شام ولی هم چنان صدای گریه مان بلند بود و بابایمان خجالت زده جالب این جاست که وقتی ما از خانۀ کودک بیرون رفتیم دیگر هیچ کس با آن "تُ" بازی نمی کرد و خبری از آن دختر خانم نیز نبود
چند دقیقه ای بابای مهربان ما را بیرون بردند و به طرز عجیبی آرام شدیم و برگشتیم سر میز و جایتان خالی تا دلت بخواهد دلستر خوردیم
و این گونه شب تولد بابایمان نیز گذشت و به ما بسی خوش گذشت...
می گوییم چه می شود اگر در سال چند بار تولد بابایمان باشد؟ آن وقت ما را به رستوران می برند و بازی می کنیم و بسی به ما خوش می گذرد