سفرنامۀ علیرضا خان...
روز سه شنبه صبحِ عَلَی الطلوع به همراه آویناجانمان عازم ولایت شدیم...در طول سفر بسیار به ما خوش گذشت و بر خلاف همیشه که تنها این مسیرِ ده ساعته را با خستگی فراوان طی می کردیم این بار در معیت دوستانِ خوب سفر برایمان خیلی کوتاه شد...
ابتدا به ولایت مادرِ آوینا جان رفتیم و از آن جا که بسیار مورد لطف خانوادۀ پدری واقع شدیم آقاجانمان به همراه خانم والده برای رساندنِ ما به ولایت آمدند دنبالمان...
بعد از رسیدن به ولایت سرحال و شادان بودیم نیست که در طول مسیر حسابی خوابیده بودیم!! البته ما و آوینا جانمان خوابیده بودیم و سایرین بیدار بودند و مراقب....
روز تاسوعا را در خانۀ پدریِ بابایمان گذراندیم... قبل از ظهر با بابا و آقا جان سری به دسته های عزاداری زدیم و به شیوۀ خودمان در فراق یک عدد "اُتُ" و تاب و سرسره عزاداری نمودیم...
آخر می دانی وقتی واقف شدیم که این دسته ها اصلا برای ما جذابیتی ندارد تصمیم به سرسره بازی و تاب بازی در پارک مجاور دسته شدیم و از آن جا که مدت ها بود از پارک رفتن خبری نبود با تمام وجود به تاب و سرسره چسبیدیم و خیالِ جدا شدن نداشتیم وقتی خوب اعصابِ بابایمان را خورد و خمیر کردیم با گریه از تاب و سرسره جدا شدیم و رفتیم سراغ اتوبوسی که در آن حوالی پارک شده بود و مشغول ورانداز کردن اتوبوس شدیم... این جا نیز بابای بینوایمان ما را به سختی از اتوبوس جدا کرد و گریه کنان راهیِ منزل شدیم...
به لطف پروردگار و خاله مهرنوش مهربان علائم اجتماعی شدنِ ناشی از مهد رفتن را از خود بروز دادیم و تمام مدتی که در منزل خانوادۀ پدری ساکن بودیم با مینا دختر عمه مان بازی می کردیم و شاد بودیم...
از غنائم به دست آمده از اسباب بازی های پسر عمویمان مهدی یک اتوبوس به ما رسیده است که آن را در منزل آقاجانمان پارک کرده ایم و همیشه به محض رسیدن و تا آخرین لحظه که تصمیم به بازگشت داشتیم در تصرف خودمان است و این بار نیز مانند دفعات قبل به اَحَدی اجازۀ دست بُرد به آن را ندادیم حتی به آقا رضا پسر عمۀ هشت ماهه مان!!!!
غروب روز تاسوعا عازم منزل خانوادۀ مادری شدیم و به محض رسیدن مان به امیر علی پسر خاله مان نیز اطلاع رسانی کردیم تا خود را به ما برساند... بسیار با ایشان روابط دوستانه برقرار نمودیم و از آن جا که بعد از مدت ها یک فضای بزرگ برای دویدن پیدا کرده بودیم یک عدد پشتی را درست وسط پذیرایی مستقر نمودیم و با امیرعلی جانمان اقدام به دویدن به گردِ آن نمودیم و تا پایان شب این ماراتون ادامه داشت...
امیرعلی برایمان یک عدد زنجیر کوچک با خود آورده بود به همراه یک شال و یک عدد پیراهن مشکی تا تریپ عزاداری به خود بگیریم... همان شب وقتی مردانِ خانه عازم هیأت شدند ما و امیر علی جان نیز پس از این که در فراغ باباهایمان به سوگ نشستیم و گریۀ جان سوز سر دادیم تصمیم به راه اندازی یک عدد هیأت دو نفره در منزل گرفتیم و تا می توانستیم زنجیر زدیم البته ما زنجیرمان را در پوزیشن های مختلف تکان می دادیم ولی امیر علی جان واقعا زنجیر می زدند...و ما مقلّدِ بی بدیلِ امیرعلی جان مان بودیم
بعد از بازگشت آقایان از هیأت دختر دایی مان فرنیا نیز به جمع ما اضافه شد و ایشان در اجتماعی نبودن دست ما را از پشت بسته بود تا جایی که ما جلو رفتیم و دست ایشان را گرفتیم تا در جمع ما بازی کند ولی ایشان مرتب در حالی که صورتشان را در پوزیشن 90 درجه ای از ما قرار داده بودند تاکید می کردند که وسایل خود را همراه نیاورده اند و در نهایت پس از پرس و جو فهمیدیم که منظورشان وسایل دکتری شان است. آخر کیف وسایل پزشکی خود را در منزل شان فراموش کرده بودند.
این هم فرنیا خانم، دخترِ زیبا...
آن شب با هیجان فراوان گذشت و روز عاشورا ما نیز در مراسم عزاداری شرکت کردیم...
بیا با ادامۀ مطلب تا شاهد عزاداری ما و پسر خاله هایمان باشی...
از آن جا که هر سال صبح عاشورا بابا جانمان یک عدد گوسفند نذری می کُشند، صبح زود همه آماده باش بودیم و بابایمان با کمک دایی محسن و بابای امیرعلی عملیات کشتارگاهی را اجرا نمودند و یک جگر خوشمزه ما را میهمان کردند و دایی محسن هنر عظیم خود را در جگر پزی به نمایش گذاشتند
بعد از این که دلی از عزای جگر در آوردیم برای رفتن به هیأت و عزاداری آماده شدیم. از آن جا که از جاماندنِ خود از راهیان هیأت در شب گذشته خاطرۀ بدی داشتیم محکم بابای خود را چسبیده بودیم و تحت هیچ شرایطی حاضر نبودیم لحظه ای از ایشان دور شویم...
وقتی تلاش مادرمان برای قرار دادنِ ما در کنار مصطفی و امیرعلی جانمان بی فایده بود یک عکس دو نفره از ایشان به ثبت رسید....
در همین حال که پسرخاله هایمان مثل دو نی نی مرتب و مودب در حال ژست گرفتن بودند ما اعصابِ بابایمان را بدجوری به هم ریخته بودیم و چنان در دست و پای ایشان بودیم که حتی اجازه نمی دادیم ایشان لباس بپوشند
و این ما هستیم در دست وپای بابایمان...
و در نهایت داریم برای سرعت بخشیدن به بیرون رفتن از قدرت حنجرۀ خود مایه گذاری می کنیم...
و بالاخره داد و بیداد ما به نتیجه می رسد و آمادۀ رفتن هستیم...
از این عزاداری ها تنها چیزی که برای ما جالب بود کوچه گردی بود و خوردن شکلات و خرما... با دسته می رفتیم ولی به محض دیدن هر جاندار زنده ای که برایمان جالب بود، سرمان را پایین می انداختیم و به راه می افتادیم و بابایمان به دنبال ما... این موجود زنده می توانست یک بعبعی باشد که قرار بود نذری شود و داخل دیگ برود...
هر جا اتوبوس و تراکتور و کامیون می دیدیم باز هم همین حال و روز را داشتیم و حسابی بابایمان را از نفس انداختیم طوری که ما را پس آوردند خانه و به مادرمان تحویل دادند ولی ما که بی خیالِ عزاداری نبودیم با مادرجان و باباجانمان عازم شدیم و با گرفتن و کشیدنِ دستشان برای آن ها تعیین مسیر می کردیم...
غروب عاشورا مادرمان بدونِ ما و در معیت دایی محسن و دایی علی و مادرجان عازم دامان طبیعت شدند که پست بعدی را به آن اختصاص می دهیم....
سر شب دوباره به خانوادۀ پدری سر زدیم چون صبح جمعه عازم تهران بودیم... با احتسابِ مسیر رفت و برگشت که دو روز از وقت مان را هدر داد فقط دو روزِ تاسوعا و عاشورا را در جمع خانواده بودیم و هنگام برگشت همه شاکی بودند که چرا اینقدر زود بر می گردیم؟!
جمعه صبح با آوینا جان عازم تهران شدیم و ساعاتی از غروب گذشته به منزل رسیدیم.... دو روز است که مادرمان در خانه تکانی به سر می برند آخر می دانی بالاخره توفیق الهی نصیب شد که فرش های ما نیز قالی شویی را ببینند، آخر می دانی در این مدت شدت آبیاری واقعاً زیاد بوده و بی انصافی ست اگر در این دود و دمِ تهران علاوه بر سُرب، بوی بد ناشی از آبیاری های اینجانب نیز برای اهالیِ منزل تنگی نفسِ عظیم به بار آورد