پسری شبیه کریس!
بیست و شش سال پیش در چنین روزی، فرزند چهارم خانوادۀ مادری مان قدم به این دنیا گذاشت و مادرجانمان نام محسن را بر او نهاد... و بعد از این که ما به این دنیا آمدیم این آقا، "دایی محسن" نام گرفت...
کودکی خوش خنده، خوش قلب، خوش برخورد، و با پشتکارِ بسیار در انجامِ کاری که بر عهده اش قرار می گرفت...
فاصلۀ سنی دایی محمد و دایی محسن مان خیلی کم بود و آن دو با هم بزرگ شدند و خاطراتِ مشترک بسیاری با هم دارند... از زمانی که مادرمان در مقطع لیسانس فارغ التحصیل شد روابط نزدیک تری بین دایی محسن و مادرمان برقرار شد و دایی محسن شد سنگ صبور و رفیقِ شفیقِ مادرمان....
و این گونه شد که دایی محسن بعد از انجام خدمت سربازی، شد دوست صمیمی و همکار و شریک بابایمان و علی رغم تحصیل در رشتۀ کامپیوتر، وارد عرصۀ عمران شد و از آن جا که جدیت در کار از کودکی همراه ایشان بود به سرعت پیشرفت کردند و هم اکنون که دو سال و اندی از ورود ایشان به عرصۀ عمران می گذرد هر جا مشغول به کار می شوند بسیار مورد توجه کارفرما قرار می گیرند و کارفرما تمایل دارد مستقیم با دایی محسن مان قرار داد ببندد...
خودت می دانی که در بخش خصوصی برخورد با یک شخص پرکار دقیقاً بر خلاف بخش های دولتی است. در بخش های دولتی اگر خدای ناکرده خوب کار کنی و پرتلاش باشی دیگران از ترس این که مبادا با تلاشت بتوانی جای آن ها را بگیری مرتب برایت می زنند و در نهایت چنان زمینت می زنند که حتی نتوانی حدس بزنی از کجا خورده ای!! اما در بخش های خصوصی از آن جا که کارفرما ترس از دست دادنِ سرمایه اش را دارد بسیار علاقه مند است که آن را به شخصی مورد اعتماد، پرتلاش و کاردان بسپارد...
و این روزها دایی محسن شده است هم خانۀ ما، همکار و همراهِ بابایمان و ابزاری برای قدرت نمایی مادرمان در منزل
و این ما هستیم که به ایشان علاقۀ وافری نشان می دهیم... آخر می دانی دایی محسن همیشه برایمان بستنی می خرد، ما را به بازی می گیرد، و هر روز قبل از آمدن به منزل برای ما شیر می خرند تا بازوهایمان قوی شود
محال است دایی محسن عزم حمام کند و ما نیز تمایل به حمام کردن از خود نشان دهیم و ایشان، ما را به خود به حمام نبرد و در حمام برایمان آواز نخواند... و خواندنِ این پست وبلاگمان خالی از لطف نیست:" رفیق گرمابه و گلستان"
محال است بر صندلی سوار شویم و دایی محسن حتی با وجود خستگی فراوان، وزنۀ علیرضا + صندلی را بالا و پایین نبرند...که جزئیات آن را می توانی در این پست ببینی:" الاکلنگ با استفاده از بزرگترها"
محال است به وقتِ نق زدن ما را به هوا پرتاب نکند و قاه قاهِ خنده هایمان در تمامِ فضای خانه طنین انداز نشود...
دایی محسن همان کسی است که اصرار دارد ما را نترس بار بیاورد و علی رغم مخالفت های بابایمان و البته در پیِ موافقتِ شدید مادرمان به ما حرکاتِ آکروباتیک می آموزد تا بچه سوسول نباشیم....
محال است دایی محسن در منزل شنا برود و ما به محض مشاهدۀ این حرکت با سرعتی هر چه تمام تر خود را به او نرسانیم و او علیرضا بر پشت و با تحملِ وزن ما، برای خوشحال کردنمان باز هم شنا نرود...
محال است چیزی در منزلمان خراب شود و دایی محسن مان بلافاصله دست به آچار نشود و آن را درست نکند آن هم با کمترین امکانات....
محال است کامپیوتر همسایه مان خراب شود و از دایی محسن مان تقاضای کمک کنند و ایشان برای تعمیرات نروند و شده تا ساعت سه شب هم که طول بکشد آن را تعمیرات نکنند....
دایی محسن همان است که علی رغم ظاهر قلمی که دارد در کارگاهِ ساختمانی مُچ همۀ همکاران را می خواباند حتی غول هایی که ادعای باشگاه رفتن و زورِ بازوی فراوان می کنند و بعد از خوابیدنِ مچشان توسط خان دایی اینجانب دهانشان باز می ماند وو بابای ما بعد از دیدنِ قیافۀ مدعیانِ زورِ بازوو ما
همۀ این ها را گفتیم که بر خود ببالیم و این جملۀ حکیمانۀ بزرگان را یاد آور شویم که :" خواهر زاده به داییش میره"
حالا فهمیدی علت این همه تعریف و تمجید چه بود!
تولدت مبارک خان دایی مهربانم
همۀ آرزویم برای تو: یک دنیا شادی و پاکی و آرامش + همۀ آن چه از خیر و خوبی در نزد پروردگار موجود است
افسوس که بابایمان امروز صبح برای انجام کاری عازم مشهد شده است و همۀ نقشه های مادرمان را برای ترتیب دادنِ یک جشن تولد بر باد داده است