یک فقره کودک متمدن!
بسیار دلمان می خواهد بدانیم اگر پدر و مادرت بدونِ تو عزم دَدَرررر کنند و ساعاتی را فارغ از هر گونه اضطراب و نگرانی خوش باشند چه حالی به تو دست می دهد؟! آن هم دَدَرررر از نوع خرید و بخور بخور
اگر تصور می کنی ما نیز همان کاری را می کنیم که تو می کنی سخت در اشتباهی؟! آخر ما که بخیل نیستیم که نتوانیم خوشیِ دیگران را ببینیم
حالا ببین ما در یک همچین مواقعی چه می کنیم؟!
عصر جمعه بود و هیچ گونه توطئه و مکرِ پنهانِ پدر و مادرمان برای به خواب سپردنِ ما اثر گذار نبود، آخر ما تا لنگِ ظهرِ جمعه خواب بودیم پس خوابِ بعد از ظهر برایمان کاملاً بی معنا بود... از طرفی سنی از ما گذشته است و گذرِ عمر به ما آموخته است که چگونه حتی بدون این که آب از آب تکان بخورد، هر نوعی از فتنه را در نطفه خفه کنیم و خواب را بر همگان حرام نماییم
و این گونه می شود که ساعت هفت شب نق زدن ها و داد و بیدادمان نشان از چیره شدنِ خواب بر پلک هایمان دارد و بعد از چند کیلومتر راهپیماییِ پدرمان در منزل، در آغوش ایشان به خواب می رویم
به خواب رفتنِ ما همانا و خطور کردنِ فکرهای شیطانی به ذهنِ مادرمان همانا
مدت ها بود بابایمان در فکرِ خریدِ لباس بودند و به علت سردی هوا از حق و حقوقِ خود می گذشتند تا ما زابه راهِ بازار نشویم که مبادا خدای نکرده سرما در جانِ ما رسوخ کند، و طبیعی ست که اولین فکری که به ذهنِ مادرمان رسید این بود که ما را به دایی محسن مان بسپارند و خودشان به صورت کاملاً مجردی عازم بازار شوند
بـــــــــــــــــــله ایشان برای خرید رفتند ولی از آن جا که بابایمان در خوش خریدی دستِ مادرمان را از پشت بسته است در کمتر از نیم ساعت برای بابایمان یک شلوار و دو عدد پیراهن خریدند و ایشان حسابی نو نوار شدند
از آن جا که این دو بینوا به مثالِ دو پرنده بودند که به تازگی از قفس آزاد شده بودند و به مرخصی رفته بودند، قصد داشتند حسابی جبرانِ مافات کنند و بعد از خرید سَری هم به کافی شاپ زدند و برای جبرانِ مافات به هر قیمتی که شده!، حاضر شدند در آن هوای بسیار سرد هویج بستنی بخورند
مدیونی اگر تصور کنی جای ما خالی نبود و یادی از ما نکردند اتفاقاً بسیار به یادِ ما بودند و در حین خوردن اگر مجالی پیدا می شد بعد از هر تنفسی اعلام می کردند که اگر هم اکنون علیرضا اینجا بود مگر می گذاشت دقیقه ای بیاساییم و بفهیم چه می خوریم!! و چه خوب شد که علیرضا را با خود نیاورده ایم
البته جدای از همۀ این مسائل و از شوخی که بگذریم بعد از پایانِ بخور بخور هر دو نفر به شدت عذابِ وجدان گرفته بودند البته بابایمان کمی بیشتر و از آن جا که وجدان دردشان همیشه به جبران ختم می شود همه اش اصرار داشتند برای ما اسباب بازی بخرند ولی افسوسِ که مادرِ بی رحم مان اجازۀ خرید اسباب بازی را ندادند و معتقد بودند که دیگر تا این حد جای وجدان درد گرفتن نیست و ایشان نیز حق دارند مدتی برای خودشان باشند و دور از دغدغۀ ما خوش باشند
البته مادرمان نیز در واقع خالی از عذاب وجدان نبودند و طی ارسال پیامک به دایی محسن دورادور جویای احوالمان بودندپیامکی که هرگز پاسخی برایش دریافت نشد
و این جمله ای بود که مرتب توسط مادرمان تکرار می شد که علیرضا شام نخورده، خوابیده است و کاش بیدار شود تا شکمش را سیر کنیم
حالا دیگر وجدان دردِ بابایمان به نهایت خود رسیده بودبه همین دلیل برایمان از بیرون شام گرفتند تا به محض بیدار شدن بخوریم و سپس به ادامۀ خوابمان برسیم
پس از انجامِ امورات مهم حدود نه شب بود که بابا و مادرمان درِ منزل را باز کردند در حالی که ما به مثالِ کودکی بینوا با موهای فرفری و نامرتب و صورتی خواب آلود جلوی تلویزیون نشسته بودیم و پوشۀ تراشه های الماس خود را باز کرده بودیم و کتاب هایش را ورق می زدیم و دل مادرمان با دیدنِ ما در آن پوزیشن کباب شد و عملاً هر آن چه خوشی در بیرون رُخ داده بود از جانشان در آمد! باور کن! به جانِ مادرمان
دایی محسن مان نیز کتاب در دست روی مبل لم داده بود و بسی بر خود می بالید که چه خوب از ما نگهداری کرده است... و با تعریف کردنِ اهم ماجرا از زمانی که ما بیدار شده بودیم بسی بر وجدان دردِ مادرمان افزود
و اهم ماجرا به این صورت بود که ما بعد از بیدار شدن از آن جا که در اطراف خود احساسِ بیصدایی مفرطی را حس کردیم از اتاق بیرون زدیم و دایی محسن مان بی تفاوت از بیدار شدنمان و بدون هیچ حرفی در همان پوزیشنِ کتاب به دست، نشسته بود و به ما نگاه می کرد و بعد ها فهمیدیم هدف شومِ دایی محسن مان این بوده که به ما رو ندهند تا در فراقِ پدر و مادرمان نوای جانسوز سر دهیم
ما نیز به تصور این که این یک بازی جدید است و مرسوم است که همه کتاب به دست باشند به سمتِ کتاب های خودمان رفتیم و ده دقیقۀ تمام تا آمدنِ بابا و مادرمان مشغولِ مطالعات میدانی بودیم
دیدی گفتیم ما به یک نی نی متمدن تبدیل شده ایم چون با روی باز از پدر و مادرمان استقبال نمودیم و مشغولِ شام خوردن شدیمآخر بابا و مادرمان نیز حق دارند خوش باشند و دمی به دور از شیطنت های ما اوقات خود را سپری کنند
و ما از آن جا تبدیل به یک کودک متمدن شدیم که بابا و مادرمان قول دادند از این پس دیگر هرگز بدونِ ما دَدَررر نروند