علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

یک فقره کودک متمدن!

1392/9/25 17:41
نویسنده : الهام
524 بازدید
اشتراک گذاری

بسیار دلمان می خواهد بدانیم اگر پدر و مادرت بدونِ تو عزم دَدَرررر کنند و ساعاتی را فارغ از هر گونه اضطراب و نگرانی خوش باشند چه حالی به تو دست می دهد؟! آن هم دَدَرررر از نوع خرید و بخور بخورخوشمزه

اگر تصور می کنی ما نیز همان کاری را می کنیم که تو می کنی سخت در اشتباهی؟! آخر ما که بخیل نیستیم که نتوانیم خوشیِ دیگران را ببینیمفرشته

حالا ببین ما در یک همچین مواقعی چه می کنیم؟!چشمک

عصر جمعه بود و هیچ گونه توطئه و مکرِ پنهانِ پدر و مادرمان برای به خواب سپردنِ ما اثر گذار نبود، آخر ما تا لنگِ ظهرِ جمعه خواب بودیم پس خوابِ بعد از ظهر برایمان کاملاً بی معنا بود... از طرفی سنی از ما گذشته است و گذرِ عمر به ما  آموخته است که چگونه حتی بدون این که آب از آب تکان بخورد، هر نوعی از فتنه را در نطفه خفه کنیم و خواب را بر همگان حرام نماییمشیطان

و این گونه می شود که ساعت هفت شب نق زدن ها و داد و بیدادمان نشان از چیره شدنِ خواب بر پلک هایمان دارد و بعد از چند کیلومتر راهپیماییِ پدرمان در منزل، در آغوش ایشان به خواب می رویمخواب

به خواب رفتنِ ما همانا و خطور کردنِ فکرهای شیطانی به ذهنِ مادرمان همانامتفکر

مدت ها بود بابایمان در فکرِ خریدِ لباس بودند و به علت سردی هوا از حق و حقوقِ خود می گذشتند تا ما  زابه راهِ بازار نشویم که مبادا خدای نکرده سرما در جانِ ما رسوخ کندزبان، و طبیعی ست که اولین فکری که به ذهنِ مادرمان رسید این بود که ما را به دایی محسن مان بسپارند و خودشان به صورت کاملاً مجردی عازم بازار شوندنیشخند

بـــــــــــــــــــله ایشان برای خرید رفتند ولی از آن جا که بابایمان در خوش خریدی دستِ مادرمان را از پشت بسته است در کمتر از نیم ساعت برای بابایمان یک شلوار و دو عدد پیراهن خریدند و ایشان حسابی نو نوار شدندعینک

از آن جا که این دو بینوا به مثالِ دو پرنده بودند که به تازگی از قفس آزاد شده بودند و به مرخصی رفته بودند، قصد داشتند حسابی جبرانِ مافات کنند و بعد از خرید سَری هم به کافی شاپ زدند و برای جبرانِ مافات به هر قیمتی که شده!، حاضر شدند در آن هوای بسیار سرد هویج بستنی بخورندخندهابله

مدیونی اگر تصور کنی جای ما خالی نبود و یادی از ما نکردند اتفاقاً بسیار به یادِ ما بودند و در حین خوردن اگر مجالی پیدا می شد بعد از هر تنفسی اعلام می کردند که اگر هم اکنون علیرضا اینجا بود مگر می گذاشت دقیقه ای بیاساییم و بفهیم چه می خوریم!! و چه خوب شد که علیرضا را با خود نیاورده ایمقهر

البته جدای از همۀ این مسائل و از شوخی که بگذریم بعد از پایانِ بخور بخور هر دو نفر به شدت عذابِ وجدان گرفته بودند البته بابایمان کمی بیشتر و از آن جا که وجدان دردشان همیشه به جبران ختم می شود همه اش اصرار داشتند برای ما اسباب بازی بخرند ولی افسوسِ که مادرِ بی رحم مان اجازۀ خرید اسباب بازی را ندادند و معتقد بودند که دیگر تا این حد جای وجدان درد گرفتن نیست و ایشان نیز حق دارند مدتی برای خودشان باشند و دور از دغدغۀ ما خوش باشندکلافه

البته مادرمان نیز در واقع خالی از عذاب وجدان نبودند و طی ارسال پیامک به دایی محسن دورادور جویای احوالمان بودنداز خود راضیپیامکی که هرگز پاسخی برایش دریافت نشدمنتظر

 و این جمله ای بود که مرتب توسط مادرمان تکرار می شد که علیرضا شام نخورده، خوابیده است و کاش بیدار شود تا شکمش را سیر کنیمنگران

حالا دیگر وجدان دردِ بابایمان به نهایت خود رسیده بودچشمبه همین دلیل برایمان از بیرون شام گرفتند تا به محض بیدار شدن بخوریم و سپس به ادامۀ خوابمان برسیمابرو

پس از انجامِ امورات مهم حدود نه شب بود که بابا  و مادرمان درِ منزل را باز کردند در حالی که ما به مثالِ کودکی بینوا با موهای فرفری و نامرتب و صورتی خواب آلود جلوی تلویزیون نشسته بودیم و پوشۀ تراشه های الماس خود را باز کرده بودیم و کتاب هایش را ورق می زدیم و دل مادرمان با دیدنِ ما در آن پوزیشن کباب شد و عملاً هر آن چه خوشی در بیرون رُخ داده بود از جانشان در آمد! باور کن! به جانِ مادرمان دروغگو

دایی محسن مان نیز کتاب در دست روی مبل لم داده بود و بسی بر خود می بالید که چه خوب از ما نگهداری کرده است... و با تعریف کردنِ اهم ماجرا از زمانی که ما بیدار شده بودیم بسی بر وجدان دردِ مادرمان افزودابله

و اهم ماجرا به این صورت بود که ما بعد از بیدار شدن از آن جا که در اطراف خود احساسِ بیصدایی مفرطی را حس کردیم از اتاق بیرون زدیم و دایی محسن مان بی تفاوت از بیدار شدنمان و بدون هیچ حرفی در همان پوزیشنِ کتاب به دست، نشسته بود و به ما نگاه می کردخنثی و بعد ها فهمیدیم هدف شومِ دایی محسن مان این بوده که به ما رو ندهند تا در فراقِ پدر و مادرمان نوای جانسوز سر دهیمکلافه

ما نیز به تصور این که این یک بازی جدید است و مرسوم است که همه کتاب به دست باشند به سمتِ کتاب های خودمان رفتیم و ده دقیقۀ تمام تا آمدنِ بابا و مادرمان مشغولِ مطالعات میدانی بودیمعینک

دیدی گفتیم ما به یک نی نی متمدن تبدیل شده ایم چون با روی باز از پدر و مادرمان استقبال نمودیمبغل و مشغولِ شام خوردن شدیمفرشتهآخر بابا و مادرمان نیز حق دارند خوش باشند و دمی به دور از شیطنت های ما اوقات خود را سپری کنندلبخند

و ما از آن جا تبدیل به یک کودک متمدن شدیم که بابا و مادرمان قول دادند از این پس دیگر هرگز بدونِ ما دَدَررر نروندشیطان

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

محمد
25 آذر 92 18:23
با سلام و ادب فراوان خیلی سرم شلوغه ولی دلم برای علیرضا جان تنگ شده بود گفتم یه سلامی عرض کرده باشم شب بخیر.
الهام
پاسخ
سلام و عرض ادب من و پسرم و پذیرا باشید ممنون که با وجود گرفتاری که دارید به ما سر می زنید
مامان کیامهر
25 آذر 92 21:47
چقدر عالی هزار آفرین به این پسر عاقل و متمدن الهام جون این حسی که داشتی کاملا باهاش آشنام و بر عکسِ ما، کسایی را حتما میشناسی که بچه هاشونا میذارن و مسافرت چند روزه تشریف میبرن که احتمال میدم فرق ما و اونا این باشه که شاید بچه های ما به همین دلیل خوش قلبی های ما ، پرتابمون نکنن آسایشگاه موافقی؟؟؟
الهام
پاسخ
فرق ما با اونا اینه که ما اگه بچه هامون همراهمون نباشند سفر کوفتمون میشه سوال سخت پرسیدی عزیزم اگه رو گفتۀ روانشناسان بشه حساب کرد حرف شما کاملاَ درسته من بارها سفرهای کاری و کنفرانس ها رو از دست دادم بخاطر این که علیرضا و باباش نتونستند همراهم بیان. فقط امیدوارم علیرضا در آینده قدر بدونه
مامان محمدحسین
25 آذر 92 22:29
@...............@..........@............@@@@@..........@ @@..........@@......@.....@......@..........@......@....@ @.@........@.@....@.........@....@..........@....@........@ @..@......@..@....@@@@@......@@@@@....@@@@@ @...@....@...@....@.........@................@....@.........@ @....@..@....@....@.........@................@....@.........@ @.....@@.....@....@.........@................@....@.........@ @......@.......@....@.........@................@....@.........@
الهام
پاسخ
اومدم عزیزم
ستارگان آسمان من
26 آذر 92 2:28
من چند وقت نبودم چقدر مطلب جدید گذاشتی...منم خرید که میرم همیشه بدون بچم اصلا هم عذاب وجدان نمیگیرم چون خودشون خسته میشن
الهام
پاسخ
اتفاقا این بار نتونستم هر روز مطلب بذارم یه روز هم که نی نی وبلاگ در خاموشی به سر برد و کلا تعطیل شد و نشد مطلب بذارم. من هم چند بار این کار و کردم منتها اون موقع مجبور بودم تنها برم خرید و باباش پیش علیرضا بمونه ولی این بار دو تایی رفتیم و بهتر بود
فهیمه
26 آذر 92 7:03
الهام جون من که با این کارتون موافقم هم برا خودتون خوبه هم برا آقا علیرضا (برا خودتون خوبه که نفسی تازه کردید بدون مزاحمت و دوباره با انرژی فراوان تونستید پذیرای این گل پسر باشید، برا آقا علیرضا هم خوبه که یاد بگیره مامان و بابا برا خودشون باید ساعتی رو تنها باشند.) از شما که بگذره من هم نفس کشیدم آخه من هم این مراحل را طی کردم می دونم درسته یه کم استرس هم همراهشه ولی بازم خوبه
الهام
پاسخ
فدای نفس کشیدنت عزیزم بد نیست شما و بابای امین جون هم همین کار و انجام بدید و ببینید تا چه اندازه خوش می گذره قبل از به دنیا اومدن بچه شاید یه کافی شاپ رفتن اینقدر خوش نگذره که الان بهمون خوش می گذره چون قدر وقت و دو تایی بودن رو بیشتر می دونیم
مامان حسنا
26 آذر 92 7:12
وای کلی نوشتم برات همش پرید اعصابم خورد شد اخه نوشتم حسنا خوابه این موقع صبح اومدم تا با خیال راحت به دوستام سربزنم الهه جون این نوشتن تو هم خیلی تاثیر داره کارهای علیرضا رو خنده دار تر نشون میده من که کلی خندیدم
الهام
پاسخ
احساستون و درک می کنم برای من هم زیاد پیش اومده که کلی می نویسم و می پره برای همین همیشه قبل از ارسال یه کپی ازش می گیرم ممنونم عزیزم این نهایت لطف شما رو می رسونه
مامان نازنین جون
26 آذر 92 9:35
آفرین به علیرضا جون که بهونه گیری نکردددددددده ولی خواهـــــــــر چطور دلت اومد که بدون گل پسرت بری
الهام
پاسخ
ممنون عزیزم آخه علیرضا خواب بود وگرنه برای حفظ آرامش خودم هم که شده می بردمش تا خیالم راحت باشه البته بعدش فهمیدم خوب شد نبردمش اینطوری هم اون اذیت می شد هم خودم
خاله راضیه
26 آذر 92 10:07
پس حسابی خوش گذشتهاشکال نداره عذاب وجدان نداشته باشید،این تجربه ها لازمهخیلی هم مطمئن نباشید که سر از خانه سالمندان در نیاوریم هرچند امیدوارم کارمون به اونجاها نکشه
الهام
پاسخ
جای شما خالی راضیه جون چند وقت بود به وب رها جون سر می زدم و به روز نمی شد فکر کردم رفتید شهرستان جاتون خالی خوش گذشت گرچه همراه با کمی استرس بود منم امیدوارم
(زهره)مامان فاطمه
26 آذر 92 11:11
خوش گذشت بدون علیرضا جون البته کاملا درست گفتی هرچی خوشی داشت بادیدن معصومیت پسری در خانه از بین رفت
الهام
پاسخ
کاملاً درسته
Spring
27 آذر 92 0:35
مــن زاده ی زمستـــــــانم زاده ی فصلــی که یلــــدا به پیشــوازش می آیـد متعلــق به فصلــی ســرد سردتــر از شـب های کــِش دار و طـــولانی تــــــو زیـن پـس همچــون زمستـــان محکـــم و ســرد خواهـم شـد به نقــاش ِ نقـاشی هـاییت به خــــــدای ِ فصـل ِ عاشقــان بگــو ایـن پاییــز هـم با مـــن عـــاشقی نکـرد دیگـر مـرا با عشـــــق کــاری نیســت ! مـــــــردانه با تمــام ِ زنانگـــــی هایم بــاز هم صبـــ ـــ ــ ــــ ـــــ ــ ــــوری می کنـم و دل خوش می کنـم به یلـــــــدا به سفــره ای که با مهــر پهـــن می شــود به نــــوازش دستــان ِ لــــرزان مهربــان ِ پـدر بـزرگ و مادربـزرگ به آرزوهــــــای ِ سبــز ِ مــادر به اَنــاری که دانـه دانـه دعــای ِ خیـر ِ پــــدر را تسبیـــح می گویـد به شمعــی که خاطـــرات ِ تلــخ را می ســــــــــــــــــــــوزاند به آیینــه ای که روزهــــای ِ خــوب را نویــــــــــــــــــد می دهــد به انگشتــانی که از لا بــه لای ِ دیـوان حافـظ می گـذرد و تفعلــی می زنـد به نیـــــــت ... به نیـــت ِ آن بهترینــی که از پنجـــره ی چشمــان خـــــــــــــــــــــــــــــــــــدایی اش برایـم بهتریـــــــــن اسـت... یلداتون پیشاپیش مبارک
الهام
پاسخ
یلدا بر شما هم مبارک بهار عزیزم
مامان آرمينا
28 آذر 92 1:41
آفرين گل پسرم. الهام جون حق داري توي اين هوا كه نميشه بچه ها رو برد بيرون .باز خوبه دايي جون هستش تا كنار عليرضا باشه .منم يه موقع هايي اگه تنها برم بيرون مخصوصا استخر، دلم واسه آرمينا تنگ ميشه و همش ميگم كاش ميتونستم با خودم بيارمش .چي ميشه كرد......
الهام
پاسخ
آره اصلاً نمیشه بچه رو بیرون برد از سردی هوا هم که بگذریم اینقدر اذیت می کنه که بیرون رفتن کوفت آدم میشه
پرهام ومامانش
4 دی 92 23:02
تریپ متمدن بهتتتتتتتتت نیماد علیرضا جون توهمون اتیش پاره خودمیییییییییییییی