سمندون!
ما که ندیده ایم و یادمان نیست ولی دایی محسن مان می گویند که ما در تخم مرغ خوردن عجیـــــــــب شباهتی به سمندون بینوا داریم و عجیــــــــــــب دست ایشان را از پشت بسته ایم...
و از آن جا که مادرمان نیز به هنگام شنیدن این کلام از دایی محسنمان لبخند ملیح می زنند پُر واضح است که دایی محسنمان پُر بیراه هم نمی گویند!
همین سه شنبه بود که در نبودِ مادرمان میهمانِ دایی محسن مان بودیم و از آن جا که مادرمان برای حداقل هزاران بارِ متوالی تأکید کرده بودند که بعد از بیدار شدنمان از خواب برایمان تخم مرغ بپزند ایشان نیز اطاعت امر نموده و البته فقط دو ساعت بعد از بیدار شدنمان همت نموده و برایمان تخم مرغ شکستند...
حالا شما تصور کن که ما دو ساعتِ تمام در گرسنگی به سر برده بودیم و دایی محسن مان فقط دو عدد تخم مرغ شکسته بودند آن هم یکی برای ما و یکی برای خودشان البته ایشان حق داشتند چون قدرت تخم مرغ خوری ما را دستِ کم گرفته بودند
خلاصه این که تخم مرغ ها در بشقاب قرار گرفت و طبق دستور مادرمان خنک شد و به تکه های ریز تبدیل شد و حواس پرتی دایی محسن مان باعث شد سهم خود را نیز به تکه های ریز تبدیل کنند. ایشان کنارِ ما نشستند و دو تکۀ کوچک در دهانِ ما گذاشتند و دو تا تکه هم خودشان خوردند...
در همین حال اتفاق باحالی رُخ داد.... گوشی دایی محسن مان زنگ خورد و ایشان بلند شدند ما نیز در یک حرکت استثنائی کل تخم مرغ ها را به هر زحمتی شده در تمامِ حجمِ دهانِ خود جا داده و تقریباً در آستانۀ انفجار بودیم که دایی محسن مان سر رسیدند و
دایی محسن مان از ترس این که حرفی بزنند که به ما بربخورد و خدای نکرده نوای جانسوز سر دهیم و تخم مرغ ها در گلویمان گیر کند، سکوت محض اختیار کردند تا به ندرت بتوانیم تخم مرغ ها را قورت بدهیم و دهانِ خود را خالی کنیم و در تمامِ این مدت در نگرانی محض به سر می بردند
و این ما بودیم که با همان دهانِ پر به تکه های خیلی ریزِ باقی مانده در بشقاب هم رحم نکردیم و آن ها را نیز به محتویات دهانِ در آستانۀ انفجارمان اضافه می کردیم.... آخر می دانی ترسیدیم دایی محسن آن ها را بخورد و سرِ ما بی کلاه بماند
بعد از این که تماماً بشقاب را خالی کردیم بر طبق عادت همیشگی و به رسم بچه مثبتی و منضبط بودن، بشقاب را برداشته و ضمن مالیدن تمامِ روغن های داخلش به لباس و شکم مبارکمان آن را به آشپزخانه بردیم و به هر زحمتی شده آن را روی کابینت ها گذاشتیم...
دایی محسن مان نیز در جوابِ اس ام اس مادرمان که پرسیده بودند:" علیرضا صبحانه خورد؟" پاسخ دادند:" بله، دو تا تخم مرغ رو یه جا لُمبوند"
مادرمان آن روز دقیقاً متوجه منظور دایی محسن مان نشدند و تصور کردند چون ایشان زیاد با نگهداری از بچه آشنایی ندارند این گونه تصور می کنند و احتمالاً اغراقی توسط دایی محسن مان صورت گرفته است...
تا این که....این ما هستیم که همین دیشب در این پوزیشن در قابِ دوربینِ مادرمان جا گرفته ایم:
و حالا مشروحِ ماجرا:
دیروز ظهر مادرمان از همان آشِ معروفش برای نهار ما و خودشان طبخ کرده بودند منظورمان همان آشی است که رویش یک وجب روغن جمع می شود
ما و مادرمان ظهر حسابی آش خوری نمودیم و سرِ شب که بابا و دایی محسن مان آمدند به محضِ دیدنِ قابلمۀ آش اظهار گرسنگی نمودند و هر نفر یک عدد کاسه آش را یک جا خوردند...آن هم به همان شیوه ای که ما تخم مرغ می خوریم...
مادرِ زودباور و سادۀ ما نیز تصور نمودند این دو نفر به این سادگی سیر می شوند و از پختنِ پیراشکی که تصمیم گرفته بودند برای شام آماده کنند صرف نظر نمودند و نشستند پای لپ تاپ....
و درست پس از گذشت دو ساعت از خوردنِ آش این دو نفر مجدداً اظهارِ گرسنگی نمودند...
مادرمان نیز چهار عدد تخم مرغِ مشدی را برای مردانِ خانه پختند که نوش جان نماییم... البته مادرمان نیز ما را در تخم مرغ خوری دستِ کم گرفته بودند... تخم مرغ ها به دو بخش تقسیم شد و قسمت اعظم آن در اختیار ما و بابایمان قرار گرفت و الباقی تعلق گرفت به دایی محسن مان
به محض رسیدنِ بوی تخم مرغ ها به مشامِ مبارک منتظر سرد شدنش نشدیم و بعد از این که کمی تا قسمتی از هول حلیم در دیگ افتادیم ادعا کردیم که باید سهم مان را از بابایمان جدا کنیم پس مادرمان به اجبار یک عدد بشقاب مجزا برایمان آوردند
و ما مجدداً همان عملی را که روزِ قبل در حضورِ دایی محسن مان انجام داده بودیم، با دقت تمام به انجام رساندیم و حتی بی خیالِ تکه های کوچک ته بشقاب نیز نشدیم
و حالا مادرمان، بابایمان، و دایی محسن مان
از جا بر خاستیم و هیچ کس جرأت زدنِ کوچکترین حرفی را به ما نداشت تا مبادا به ما بر بخورد و گریه های جانسوز باعث گیر کردنِ تخم مرغ ها در گلویمان شود
در همین حال و هوا یادمان آمد که بچه منضبط هستیم و باید بشقابمان را به آشپزخانه منتقل کنیم و این گونه شد که بشقاب و قاشق به دست شدیم و به راه افتادیم و اما از بدِ روزگار بشقاب از دستمان رها شد و بر روی پای کوچکمان سقوط آزاد کرد...
اول به روی خودمان نیاوردیم... آخر گریه کردن در آن پوزیشن مستلزم خالی کردنِ دهانمان از تخم مرغ ها بود ولی بعد از گذشت چند لحظه طاقت نیاوردیم و آخر دردش خیلی زیاد بود و در اینجا استرس مادرمان به نهایتِ خود رسید
البته ما باز هم بی خیالِ تخم مرغ ها نشدیم و تخم مرغ در دهان کمی گریه کردیم و در نهایت آرام گرفتیم...و این هم نمایی نزدیک از سمندون!
به سرعت تخم مرغ ها را در معیت ماشین هایمان خوردیم و به جمع سفره نشینان باز گشتیم...
در حالی که هنوز مقداری تخم مرغ در بشقابِ دایی محسنمان به ما چشمک می زد پس به سمت ایشان رفته و ادعا کردیم که خواهانِ تخم مرغ های باقیمانده در بشقاب ایشان هستیم و ایشان نیز با کمالِ میل و قبل از این که مجبور به اعمالِ زور شویم تخم مرغ ها را به سمتِ ما رد کردند و ما باز هم تا تمامِ تکه های ریزِ ته بشقاب را نخوردیم بی خیال نشدیم آخر ما اصلاً دلمان نمی خواهد چیزی در منزل مان اسراف شود آخر مادرمان همیشه می گویند خدا دوست ندارد ما چیزی را دور بریزیم
در همین راستا مشاهدۀ فیلم پروسۀ تخم مرغ خوری جناب سمندون خالی از لطف نیست و شک نداریم خاطراتِ زمانِ پخشِ این سریال را برایت زنده می کند پس همین الساعة به لینک زیر برو: