تریپ داش مشدی!
بوی تخم مرغ است که به مشاممان می رسد... به سمت کابینت می رویم در را باز می کنیم و یک عدد پیش دست برمی داریم و به سمت مادرمان روانه می شویم و مَ مَ مَ گویان پیش دست را به ایشان می دهیم و تمامِ زورِ خود را برای ریختن تخم مرغ ها در پیش دست اعمال می کنیم
پس از پذیرش پیش دست توسط مادرمان سفره را برداشته و پهن می کنیم و از آن جا که به حسابِ خودمان کار زیبایی انجام داده ایم برای خودمان دست می زنیم و یَ ی ی ی ی َ گویان هورا می کشیم و مادرمان با دیدنِ این حرکتمان برایمان دست می زنند و می گویند:" آفرین به علیرضا!"
و از آن جا که احساسِ بسیارِ زیبای ما از مفید بودن و موثر واقع شدن را به وضوح مشاهده می کنند برای تقویت این حس زیبا یک تکه نان سنگک را از مایکروفر در آورده و به ما می دهند تا آن را بر روی سفره میهمان کنیم
و یک عدد قاشق را و یک عدد ظرفِ حلوا شکری را و یک عدد ظرفِ خرما را نیز و این ما هستیم که از مفید واقع شدن بسی سرکِیفیم!
مادرمان که از بی تابیِ ما در تخم مرغ خوردن آگاه است از ترسِ آن که مبادا از هولِ حلیم با سر واردِ دیگ شویم و کلیۀ محتویات حفرۀ دهانیِ خود را دچار سوختگی کنیم لحظه ای پیش دستِ تخم مرغ را در تراس قرار می دهند تا به هم دمایی آن با دمای اتاق کمک مضاعفی کنند و ما نیز در مقابلِ درِ تراس منتظر سرد شدنِ تخم مرغِ خود هستیم و با وسواس فراوان چشم از آن بر نمی داریم که نکند دایی محسن مان از هوا وارد تراس شوند و به تخم مرغِ ما حمله ور شوند
نهایتاً پیش دستی تخم مرغ توسط خودمان بر روی سفره قرار می گیرد و در حالی که مادرمان در حالِ گردو شکستن هستند ما را در این پوزیشن می بینند:
در دستِ راستمان یک عدد قاشق و در دستِ چپ مان یک تکه نان داریم و قصد داریم به شیوه ای کاملاً داش مشدی و مانند بزرگترها لقمه بگیریم و بخوریم
و در نهایت این ما هستیم که از بزرگ شدن و داش مشدی بودن پشیمان می شویم....
بیا ادامۀ پست
پس از مدتی تلاش کردن این نتیجه به دست می آید که استفادۀ هم زمان از قاشق و نان برای لقمه گیری بدجوری از ما ساخته نیست پس هم چنان در تلاش برای برداشتن تخم مرغ هستیم اما می بینی که دیگر بی خیالِ قاشق شده ایم و تصمیم می گیریم از دستمان برای پُر بار کردنِ لقمه مان استفاده کنیم
و حالا لقمۀ ما آماده است.... پس آن را به سمت دهانمان هدایت می کنیم و ضمن خوردن تخم مرغ های داخل لقمه پوکه اش را به مادرمان پس می دهیم و با یک تکه نانِ دیگر لقمه ای را پربار می کنیم و همین ماجرا ادامه داره....
نان خوری را نیز به زمانی موکول می کنیم که با مادرمان از مقابلِ نانوایی عبور کنیم و ایشان با مشاهدۀ ذوقِ نان خوری مان به اجبار برایمان نان می خرند و یا وقتی بابایمان با نانِ تازه وارد منزل شوند و آن وقت هاست که کلی نان را خالی خالی می خوریم و همه را به هوسِِ نان خوری می اندازیم
پروسۀ لقمه خوری و پوکه پس دادن در پیتزا خوری، پیراشکی خوری، اسنک خوری نیز تکرار می شود و در این موارد نیز ضمنِ تحویلِ لقمۀ سُس مالی، سُس آن را خورده و باقیمانده را بدونِ این که حتی کوچک ترین اشتباهی در خوردنِ سایر محتویات آن رُخ داده باشد به نزدیک تری شخصی که در اطرافمان باشد پس می دهیم تا مجدداً مشمول فرآیند سُس مالی شود... و دایی محسن مان بدجور از این حرکت مان بدشان می آید
و حالا نیز قاشق را بالا برده و با کمک دستمان محتویاتِ آن را در دهانمان خالی می کنیم و شما آن تکۀ کوچک تخم مرغ را داشته باش که در فرآیندِ بالابریِ قاشق از دستمان در رفته است و روی شلوارمان اُفتاده است
و این ما هستیم که در نقشِ یک عدد گل پسرِ با قناعت به همان تکه تخم مرغ نیز رحم نکرده و با انگشتانِ ظریف مان قصدِ برداشتنِ آن را داریم:
و از آن جا که مادرمان مجوز ورود این تکۀ تخم مرغِ شلواری را به دهانمان صادر نمی کند لب به اعتراض می گشاییم:
و دو راه در مقابلِ خود می بینیم: راه اول این که دست به اعتصابِ تخم مرغ خوری زده و از خوردنِ صبحانه انصراف دهیم تا مادرمان ادب شوند و مِن بعد به خود اجازه ندهند در غذاخوردنِ ما دخالت کنند
و راه دوم این که به شیوۀ سمندونی رفتار کرده و کما فی السابق تخم مرغ خوری کنیم
راه اول را بی فایده می یابیم چون اولاً گذشتن از این تخم مرغ ها از عهدۀ ما خارج است و دوم این که مادرمان بیدی نیست که به این بادها بلرزد و با یک عدد اعتصابِ غذا ادب شود
پس راه دوم را انتخاب می کنیم...
با امید به این که روزی خودمان به یک کافه سنتی برویم و کاملاً داش مشدی چند عدد تخم مرغ را یک جا بالا بکشیم و دور از چشم مادرمان خورده های افتاده روی شلوارمان را نیز نوش جان کنیم
بسی خیالِ واهی