یلدای 92 (2)
سلام به یاران و دوستانِ همیشگی و بامرام و بامعرفتِ خودمان
ما به لطف خدا پس از یک سفرِ ده روزه، دیروز صبحِ زود عازمِ تهران شدیم و مسافرتِ پرماجرا و پیش بینی نشدۀ خود را به پایان رساندیم...
نکتۀ مهم در این جاست که از آن جا که جدایی از یک هم بازیِ پرحوصلۀ مهربان برایمان خیلی سخت بود، مادرجانمان (مادرِ مادرمان) را با خود همراه آورده ایم تا این روزها عزیزترین میمانِ روزگار، گرم کنندۀ محفلِ خانواده مان باشند امروز نیز صبح زود در معیت ایشان برای زیارت حضرت معصومه عازمِ قم شدیم که به زودی از پستِ رفتن به قم و ماجراهایش رونمایی خواهیم کرد
و حالا این شما و این سلسله خاطراتِ اینجانب در ولایت
و امــــــــــا خاطرات با یلدای 92 در ولایت شروع می شود که به طرزِ عجیبی ما را عافلگیر کرد، چون غروبِ همان روزی که به ولایت رسیدیم مستقیم به منزلِ خانوادۀ پدری رفتیم و متوجه شدیم که ایشان به مناسبت ورود ما مراسم یلدای خود را به تعویق انداخته اند تا همگی دورِ هم باشیم و بدین وسیله ما را بسیار شرمندۀ محبت خود نمودند
... و این گونه شد که با خانوادۀ عمه جان و عمو مسعودمان یلدا را دوباره جشن گرفتیم...
یلدا بسیار یلدا می شود وقتی دو عدد پسر شکمو میهمانِ سفره باشند....
همراهِ ما باش در ادامۀ مطلب....
از آن جا که ما در میوه آرایی یدِ طولایی داریم و میوه آراییِ میهمانیِ شبِ یلدا در منزلمان حاصل تلاش بی وقفۀ خودمان بود در منزلِ آقا جانمان قبل از این که سفره آرایی مادربزرگ مان کامل شود ما نیز از هنرهای خود رونمایی کردیم و از آن جا که چیدمان میوه ها را مناسب ندیدیم شروع به چیدنِ میوه ها کردیم آن هم به شیوۀ خودمان
خاله فهیمه مان، خانم عمو مسعود و جاری جانِ مادرمان از آن جا که در جریانِ قرار گرفتنِ عکس های متوالیِ ما در وبلاگمان هستند جهت کمک به فرآیندِ سوژه سازی با سرعتی باورنکردنی به عکسبرداری از ما مشغول بودند که از همین تریبون نهایت قدردانی خود را از ایشان ابراز می داریم...
لازم به ذکر است که خاله فهیمه مان تنها کسی است که ما عنوانِ مقدسِ خاله را که حتی از خالۀ اصلی مان هم دریغ می کنیم به ایشان نسبت می دهیم آن هم با غلظت فراوان و با لحنی کاملاً عربی... و تمامِ تلاشِ مادرمان برای فهماندنِ این که این خاله قلابی است و ما باید به خالۀ اصلی مان بگوییم:"خاله" بی نتیجه مانده است و ما هم چنان به جاریِ مادرمان می گوییم :"خــــــــــــــــــــــاله"
و این نیز ما و آقا رضا و مینا خانم پسر و دخترِ عمه جانمان که ما به محض رسیدن با ایشان به گردِ ستونِ منزل آقا جانمان دوی ماراتون به راه انداختیم البته ما و مینا جان می دویدیم و آقا رضا چهار دست و پا بینِ دست و پای ما گم شده بود
و این جاست که فرقِ عمدۀ جنسِ دختر و پسر آشکار می شود... در همین حال که مینا جان به فکر ژست گیری در مقابلِ دوربین هستند ما و آقا رضا به سفره حمله ور می شویم و بدجوری دمار از روزگارِ خوراکی ها در می آوریم
و این ما هستیم که در یک اقدام زیرکانه تصمیم داریم سفره را از آنِ خود کنیم
بعد از گرفتنِ انواع و اقسام عکس ها از جمعِ خانوادگی مان مشغولِ خوردن شدیم و جای شما خالی ما دانه های انار را با چنگال می خوردیم و سوژۀ خاص و عام شدیم این در حالی بود که آقا رضا دستِ ما را از پشت بسته بود و تا عمه جانمان اندکی غفلت می ورزید ایشان به سفره حمله ور می شد و با به غنیمت گرفتنِ یک عدد خیار از ته آن شروع به خوردن می کرد بدون توجه به این که ته خیار تلخ است
آخر می دانی وقتی کسی تا به حال شیرینی چیزی را تجربه نکرده باشد تصورش این است که لابد ماهیت آن چیز تلخ است و آن را همان گونه که هست می پذیرد و از داشتنش شکر گزار است... وای بر روزی که اولین چیزی که انسان تجربه می کند شیرین باشد و به دنبالِ آن بخواهد روزگارِ تلخی را تجربه کند
روزگارت شیرین